این آمریکای دیوانه به کدام سو می‌رود؟

 نخبگان بی‌تجربه کنونی که آمریکا را اداره می‌کنند قادر به درک و فهم واقعیت‌های جدید اقتصادی، سیاسی و شکاف‌های اجتماعی ناشی از ۵۰ سال اقتصاد آزاد نیستند. تصویر بزرگ‌تری که از شکست‌های متعدد و به‌هم‌پیوسته آمریکا به دست می‌آید، مربوط به کشوری است که از پوسیدگی مغزی لاعلاجی رنج می‌برد و به‌شدت برای اداره کره زمین ناتوان و فاقد صلاحیت است.

«دیوید ساموئلز» که برای مجلات و نشریات آمریکایی مثل نیویورکر، نیویورک‌تایمز و آتلانتیک مطلب می‌نویسد در یادداشت جدیدی که نشریه آمریکایی «UnHerd» آن را منتشر کرده است، به موضوع حکومت اولیگارشیک آمریکا می‌پردازد که این کشور را به فروپاشی و سقوط کشانده است. به گفته وی، آمریکا گرفتار جریان پایان‌ناپذیر شکست‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در داخل و خارج شده است؛ شکست‌هایی که از بحران مهاجرت در داخل تا شکست در جنگ‌های خاورمیانه و اوکراین خود را به‌خوبی نشان می‌دهد. وی تأکید می‌کند که همه این شکست‌ها در نتیجه یک حکومت ترسناک اولیگارشیک بر کشور است. به گفته وی، نخبگان بی‌تجربه کنونی که این کشور را اداره می‌کنند، قادر به درک و فهم واقعیت‌های جدید اقتصادی، سیاسی و شکاف‌های اجتماعی ناشی از ۵۰ سال اقتصاد آزاد نیستند.

 

دو آمریکای متفاوت!

«اف. اسکات فیتزجرالد» نویسنده آمریکایی زمانی از این نوشت که «آزمون هوش درجه اول، توانایی حفظ دو ایده متضاد در ذهن به صورت همزمان و در عین حال حفظ توانایی عملکرد ذهن است». فرمول او به طور قابل توجهی مشهور است، اما شایان ذکر است که این فرمول برگرفته از یک مقاله زندگی‌نامه‌ای مربوط به وی، تحت عنوان «فروپاشی» است که به طور دردناکی ناتوانی فیتزجرالد در به کار بستن ایده خود و در نتیجه الکلی شدن وی را شرح می‌دهد.

جریان پایان‌ناپذیر شکست‌های سیاسی آشکاری که نخبگان آمریکا چه در داخل و چه در خارج به وجود آورده‌اند را به‌سختی می‌توان به تندروهای قدیمی نسبت داد.

شکست‌های امروز آمریکا هم از منابع مشابهی سرچشمه می‌گیرند. یک مسافر زمان از هر دهه را تصور کنید که در ژانویه ۲۰۲۴ به آمریکا می‌رسد. وی با کشوری روبرو می‌شود که به نظر می‌رسد دیوانه شده است. میلیون‌ها مهاجر به طور غیرقانونی با بالاترین میزان ممکن در تاریخ، وارد ایالات متحده می‌شوند، در حالی که دولت در واشنگتن ایالت‌های مرزی را از اجرای قوانین فدرال منع می‌کند. در همین حال، شهرهای بزرگی مانند نیویورک، شیکاگو و لس‌آنجلس به طور معمول توسط تظاهرکنندگان خشمگینی فلج می‌شوند که علل این اعتراضات ماه‌به‌ماه تغییر می‌کند. مثلاً علت این ماه، انتفاضه فلسطین است. سؤالاتی مانند: «آیا پزشکان برای تغییر جنسیت کودکان باید جراحی انجام دهند؟» و «آیا برای رئیس هاروارد خوب است که از کارهای نویسندگان دیگر به طور معمول سرقت علمی کند؟» در حال حاضر توسط رسانه‌های معتبر موردبحث جدی قرار گرفته است.

با این حال، همه چیز به محل فرود مسافر زمان بستگی دارد. آمریکا روی دیگری نیز دارد. بر اساس بسیاری از معیارهای عینی، آمریکای امروز نمی‌تواند در وضعیتی بهتر از این قرار داشته باشد؛ یک ابرقدرت جهانی که همچنان جهان را در نوآوری رهبری می‌کند و شرکت‌های شاخصی مانند گوگل، اپل و متا به حکمرانی خود به‌عنوان ارزشمندترین مخلوقات انسانی روی زمین ادامه می‌دهند. میلیاردرهای آمریکا، میلیونرهای جدید آن هستند؛ به‌زودی، «ایلان ماسک» یا «جف بیزوس» – که هر دو از ثروتمندترین مردان تاریخ هستند – اولین مستعمرات انسانی را در ماه و مریخ ایجاد خواهند کرد.

 

آمریکا، یک الیگارشی درّنده

پذیرش این ایده که در آنِ واحد دو آمریکای متفاوت وجود دارد، به دلیل جنگ سیاسی دوقطبی این کشور – حتی اگر هر دو دیدگاه در واقع پایه و اساس محکمی داشته باشند – دشوار است. چگونه دو آمریکای متضاد به طور هم‌زمان در یک فضا ساکن شده‌اند؟ این سؤال را می‌توان در یک کلمه پاسخ داد که عموماً در کتاب‌های درسی مدنی آمریکا وجود ندارد: «اولیگارشی». برخلاف افسانه‌های قدرتمند دموکراتیک کشور که تصور می‌کند دموکراسی آمریکایی به طور مداوم گسترش می‌یابد و کارگران، زنان و اقلیت‌ها را در بر می‌گیرد، آمریکایی‌ها، اکنون خود را در یک الیگارشی می‌بینند که توسط بروکراسی‌های نهادی اداره می‌شود؛ بوروکراسی‌هایی که با یکدیگر حرکت می‌کنند و مجموعه‌ای از الزامات ایدئولوژیک‌محور از بالا به پایین را اعمال می‌کنند که ظاهراً هفته به هفته تغییر می‌کنند و تقریباً هر موضوعی را در زیر نور خورشید پوشش می‌دهند.

نخبگان آمریکا به‌عنوان خدمتگزاران یک الیگارشی ترسناک، به مردمی که بر آنها حکومت می‌کنند اعتماد ندارند.

سیستم جدید حاکم بر آمریکا با فرآیند ایجاد توازن در منافع منطقه‌ای از طریق سیستم دوحزبی که توسط دانشمندان علوم سیاسی قرن بیستم آمریکایی توصیف شده است، اشتراک چندانی ندارد. امروز، قدرت از بالا به پایین، از مجموعه‌ای از میلیاردرهای فوق‌العاده ثروتمند، به یک طبقه اداری – ملی و به لایه جدیدی از مدیران دولتی، مدیران بنیادها و سازمان‌های غیردولتی جریان می‌یابد که به نوبه خود یک طبقه شناور متشکل از صدها هزار حامی مالی، سازمان‌دهندگان، مددکاران و معترضان را به کار می‌گیرد که به‌عنوان نیروهای شوک حزب دمکرات خدمت می‌کنند. در این مأموریت، آن‌ها گروه‌های ذی‌نفع هویت محور حزب را مهار و هماهنگ می‌کنند و در عین حال مقادیر زیادی بودجه از طبقه میلیاردرها و دولت فدرال دریافت می‌کنند و در نتیجه حزب دموکرات را قادر می‌سازند تا به عنوان واسطه بین الیگارشی‌ها و فقرای محروم عمل کند.

سیستم جدید آمریکا با زیر پا گذاشتن نهادهایی که زمانی حافظ منافع مردم بودند و خارج‌کردن آن‌ها از معادله قدرت ملی، طبقه کارگر و طبقه متوسط آمریکا را از فرصت ایجاد ثروت یا اعمال کنترل معنی‌دار بر زندگی خود محروم کرده است. پس از سال ۲۰۰۸، ثروتمندان آمریکا به‌شدت ثروتمندتر شدند؛ درحالی‌که طبقه متوسط، همراه با طبقه فقیر جامعه جایگاه خود را از دست دادند. جای تعجب نیست که «تحرک درآمدی» به‌شدت کاهش یافته است و از ۹۰ درصد برای کودکان متولد شده در سال ۱۹۴۰ به کمتر از ۵۰ درصد برای کودکان متولد شده در دهه هشتاد رسیده است. امید به زندگی در آمریکا – شاید اساسی‌ترین معیار در مورد اینکه مردم واقعاً چگونه زندگی می‌کنند – نیز کاهش شدیدی را تجربه می‌کند.

 

احساس جنون مطلق 

حتی الیگارش‌های برجسته‌ای مانند «ایلان ماسک» و «بیل اکمن» که ثروت هنگفتی دارند، متوجه شده‌اند سیستمی که در آن زندگی می‌کنند، آن‌قدر دیوانه‌وار است که ارزش دارد ثروت خود را در معرض خطر مخالفت علنی با آن قرار دهند.

با این حال، چیزی که این آمارهای تلخ هنوز نتوانسته‌اند به تصویر بکشند، احساس جنون مطلق و گمراه‌کننده است که این روزها در بسیاری از بخش‌های زندگی آمریکایی دیده می‌شود، از دانشگاه‌ها گرفته تا اتاق‌های هیئت‌مدیره شرکت‌ها و رسانه‌های اجتماعی؛ جایی که به نظر می‌رسد مردم خود را در حال دفاع از دلایلی می‌بینند که اغلب در توضیح آن‌ها ناتوان هستند، این جنون دیده می‌شود.

پرسش این است که این جنون از کجا شروع شد؟ فروپاشی هرم کاغذی قرن بیستم و جایگزینی آن با آینه ترک‌خورده اینترنت به‌وضوح با جنون فعلی ارتباط داشت. انتخاب دونالد ترامپ و پس از آن ظهور نظریه توطئه «روسیه گیت» که توسط نخبگان ترامپ‌هراس به‌عنوان واقعیت ترویج شد، هر دو به ایجاد جنون و غیرمنطقی کردن سکه گفتمان سیاسی روزمره کمک کردند. زمانی که این اتفاق افتاد، برای دیوانه کردن کل کشور کار زیادی لازم نبود، قرنطینه‌های کووید منجر به ایجاد یک دستگاه سانسور شبه‌دولتی گسترده برای «اطلاعات نادرست» تحت پوشش بهداشت عمومی شد. شورش‌ها پس از قتل «جورج فلوید»، غارت اموال و سوزاندن مرکز شهر مینیاپولیس نیز بخشی از جنون فعلی بود و پس از آن حمله گسترده‌تر به بناهای تاریخی و فرهنگی آمریکا صورت گرفت.

 

از اوباما بعید نبود

یک طبقه سیاسی سازنده و عاقل می‌توانست خطرات ناشی از الیگارشی در حال ظهور و گفتمان عمومی دیوانه‌وار فزاینده را تشخیص داده و برای ایجاد پل‌هایی بین دو آمریکا کمک کند و زمینه‌ای را برای ایجاد یک جامعه سالم‌تر فراهم کند. در عوض «باراک اوباما»، مانند «بیل کلینتون» قبل از خود، فرصتی پیدا کرد تا با تبدیل دموکرات‌ها به حزب ثروتمندان به نام فقرا، جمهوری‌خواهان را بی‌ارزش کند. سیاست همسویی دموکرات‌ها با ثروتمندترین آمریکایی‌ها و در عین حال کنترل طبقه متوسط و فقیر جامعه، ساخته اوباما بود. این سیاست از یک فارغ‌التحصیل حقوق دانشگاه هاروارد و تبلیغ‌کننده جنبش «جان سیاهان ارزش دارد» که زمانی به یکی از دوستان صمیمی‌اش گفته بود هنگام خروج از کاخ سفید دوست دارد دو چیز داشته باشد: یک جت شخصی و یک پیشخدمت! خیلی تعجب‌آور نبود.

تأثیر پیوسته اوباما به‌عنوان یک تنظیم‌کننده برای حزب دموکرات و در درون خود دولت بایدن را نباید دست‌کم گرفت. دلیلی وجود دارد که او اولین رئیس‌جمهور سالم آمریکا از زمان جورج واشنگتن باشد که حاضر به بازنشستگی در مزرعه‌اش نشد و به جای آن یک عمارت بزرگ در قلب واشنگتن پایتخت آمریکا برای خود دست و پا کرد. جایگاه محوری اوباما در حزب دموکرات هم عملی و هم نمادین است؛ او به شخصه نماینده نهادهای نخبه‌ای چون دانشکده حقوق هاروارد و بنیادهای بزرگ آمریکایی و سرمایه‌داران میلیاردری است که از ظهور و خیزش سیاسی او در شیکاگو حمایت کردند. اوباما، نماینده نخبگان جدید آمریکایی است که نهادهای مختلفی را در آمریکا تشکیل می‌دهند و ابزار اصلی حکومت الیگارشی آمریکا هستند. چنین افراد و نهادهایی از اوباما حمایت می‌کنند.

راه درمان فروپاشی و درهم‌شکستگی امروز آمریکا، قطع‌کردن رابطه بین نخبگان بوروکراتیک و الیگارشی بزرگ فناوری است.

آنچه نخبگان جدید آمریکایی به اشتراک می‌گذارند، احساس بی‌مکانی است که توسط اوباما – کودک بی‌پدری که پس از فرستاده شدن برای زندگی با پدربزرگ و مادربزرگش توسط مادرش در اندونزی و سپس در هاوایی بزرگ شد – تجسم یافته است؛ جایی که نخبگان سابق ایالات متحده در رأس هرم‌های محلی متعدد نفوذ و ثروت قرار داشتند. «لیندون بینز جانسون» را ببینید که در یک قطعه زمین در شهر هیل ایالت تگزاس به دنیا آمد و درگذشت. نخبگان جدید آمریکایی محصول مجموعه کوچکی از مؤسسات همگن هستند که همگی تحت حمایت مالی یا مالکیت میلیاردرها هستند. نتیجه این وضعیت، طبقه‌ای از افراد کم‌سواد از هر نژاد، جنسیت یا ترجیحات جنسی با مجموعه‌ای از ارزش‌های یکنواخت تحمیل شده توسط دانشگاهیان خودشیفته است که کمک بسیار کمی در اداره معقول یک جمهوری به اندازه قاره دارند که برای اداره توسط نخبگان ملی در وهله اول طراحی نشده بود.

 

نخبگان در خدمت یک الیگارشی ترسناک

نخبگان بی‌تجربه آمریکا به‌وضوح فاقد خلق‌وخو یا زبان و تجربه لازم برای مقابله با واقعیت جدید اجتماعی و اقتصادی هستند، چه برسد به شکاف‌های اجتماعی ناشی از ۵۰ سال اقتصاد آزاد همراه با رشد تکنولوژی‌های نظارتی و سانسور… نخبگان بی‌تجربه آمریکا فاقد درک واقعی از فناوری‌های جدیدی که ساختار اجتماعی و اقتصادی آمریکا را به طور اساسی متحول کرده هستند. آنها قادر به فهم این که چگونه این فناوری‌ها و تمرکز ثروت، زندگی مردم عادی را تحت‌تأثیر قرار داده است، نیستند.آنها تنها به دنبال این هستند که طیف روزافزون مشکلات اجتماعی کشور را به تنها زبانی که می‌فهمند، یعنی «نژاد» بیان کنند و با غرور و خودبزرگ‌بینی، همه کسانی را که با آنها مخالف هستند را به‌عنوان متعصب رد کنند.

با این حال، جریان پایان‌ناپذیر شکست‌های سیاسی آشکاری که نخبگان آمریکا چه در داخل و چه در خارج از بحران‌های مهاجرت، درآمد و تحصیلات این کشور گرفته تا شکست‌های آن در خاورمیانه و اوکراین به وجود آورده‌اند را به سختی می‌توان به تندروهای قدیمی نسبت داد که خوشبختانه تعدادشان در واشنگتن کم است. در واقع بیشتر آمریکایی‌های معمولی که مجبورند روزانه با یکدیگر زندگی کنند، شریک هویت نخبگان سیاسی، دانشگاهی و رسانه‌ای کشور نیستند. این به نوبه خود نشان می‌دهد که وسواس ملی در مورد نژاد و هویت گروهی، ابزاری است که از بالابه‌پایین به کار گرفته می‌شود تا امکان مخالفت دموکراتیک با تمرکز زیاد ثروت و حکومت بوروکرات‌ها را از بین ببرد.

نخبگان آمریکا به‌عنوان خدمتگزاران ترسناک یک الیگارشی ترسناک، به مردمی که بر آنها حکومت می‌کنند اعتماد ندارند.پس جای تعجب نیست که یک چیز مشترک در اکثر نوآوری‌های اجتماعی پنج سال گذشته از مرزهای باز پس گرفته تا زبان جدید رقابت تا حمله به شایسته‌سالاری و…این است که هیچ‌کس به این نوآوری‌ها رأی نداده است.زمانی که تغییرات عمده در ایده‌های نخبگان با قوانین موجود در تضاد است، رهبران نهادهای آمریکایی یاد گرفته‌اند که نادیده‌گرفتن این تناقضات یک حرکت هوشمندانه است.

در این میان، تعطیلات جدید، پرچم‌های گروه‌های هویتی، قوانین نانوشته و قدرت‌های دولتی جدید همچنان در حال گسترش هستند. «آنتونی بلینکن»، وزیر امور خارجه آمریکا در پایان سال گذشته میلادی با لحنی جدی اعلام کرد: «هر سال در ۲۰ نوامبر، جهان روز یادبود دگرباشان جنسی را به رسمیت می‌شناسد، روزی برای یادبود و بزرگداشت تراجنسیتی‌ها، غیر باینری‌ها و افراد ناسازگار جنسیتی که به‌خاطر زندگی اصیل و شجاعانه هدف قرار می‌گیرند و کشته می‌شوند». جو بایدن – رئیس‌جمهور آمریکا – نیز در همان روز اعلامیه مشابهی صادر کرد.

آیا آمریکا واقعاً کشتارجمعی علیه افراد دگرباش جنسی را تجربه می‌کند؟ به گفته یک گروه حمایتی، در مجموع ۳۳ فرد ترنس، غیر باینری و ناسازگار با جنسیت در یک سال در آمریکا با روش‌های خشونت‌آمیز جان خود را از دست دادند. با توجه به اینکه در این مدت ۲۱،۱۵۶ قتل در آمریکا گزارش شده است و گفته می‌شود افراد تراجنسیتی ۱.۶ درصد جمعیت آمریکا را تشکیل می‌دهند، میانگین آمار نشان می‌دهد که می‌توان انتظار داشت که تقریباً ۳۳۸ فرد تراجنسیتی به قتل رسیده باشند. این واقعیت که افراد دگرباش جنسی تقریباً ۱۰ برابر کمتر از یک آمریکایی معمولی در معرض مرگ‌های خشونت‌آمیز هستند، به نظر می‌رسد دلیلی برای جشن‌گرفتن و نه بزرگداشت و ابراز نگرانی باشد.

بر اساس آمار گردآوری شده توسط واشنگتن‌پست – وابسته به الیگارش‌های سازمان سیا – در سال ۲۰۱۹ – آخرین سالی که آمار مربوط به آن قبل از شورش‌های مربوط به جورج فلوید در دسترس بود – در مجموع ۱۳ سیاه‌پوست غیرمسلح در سراسر آمریکا توسط پلیس کشته شدند. بر اساس گزارش واشنگتن‌پست، تعداد مردان سیاه‌پوست غیرمسلح و غیرخشونت‌آمیز کشته شده توسط افسران پلیس سفیدپوست در سال ۲۰۱۹ ممکن است به سه یا به هفت نفر رسیده باشد. بدون شک هر دو عدد به طرز دردناکی بالا هستند؛ اما نه به‌اندازه مجموع ۷۳۰۰ قربانی قتل سیاه‌پوستان آمریکا در سال ۲۰۱۹ که اکثریت قاطع آن‌ها توسط سیاه‌پوستان دیگر کشته شدند؛ بدون درنظرگرفتن صدها سفیدپوست آمریکایی کشته شده توسط سیاه‌پوستان در همان سال!

بنابراین شاید مشکل قتل در آمریکا اساساً محصول نژادپرستی نباشد. پیامد ریاضیات جدید «ضدنژادپرستی» آمریکا را می‌توان در زندگی‌های از دست رفته و خانواده‌های متلاشی شده که تقریباً همگی سیاه‌پوست هستند مشاهده کرد. برای مثال، در ۳۱ می ۲۰۲۰، یک هفته پس از مرگ جورج فلوید در بازداشت پلیس در مینیاپولیس، ۲۵ سیاه‌پوست شیکاگویی به قتل رسیدند و ۸۵ نفر دیگر زخمی شدند که به نوعی آمار روزانه مرگ‌ومیر در یک منطقه جنگی است!

شما می‌توانید باراک اوباما را سرزنش کنید یا حتی می‌توانید نخبگان بی‌اراده متعصب به نژاد و هویت آمریکا را سرزنش کنید و یا می‌توانید اینترنت و ثروت‌هایی که به وجود آورده است را سرزنش کنید. تصویر بزرگ‌تری که از شکست‌های متعدد و به‌هم‌پیوسته آمریکا به دست می‌آید، مربوط به کشوری است که از پوسیدگی مغزی لاعلاج رنج می‌برد و به‌شدت برای اداره کره زمین ناتوان و فاقد صلاحیت است.

آنچه بیش از همه، آینده آمریکا و دموکراسی رو به زوالش را تهدید می‌کند، ترامپ و دشمنان او نیستند؛ بلکه این پیوند عمیق میان نخبگان ناتوان آمریکا و یک الیگارشی ترسناک است که آینده کشور را تهدید می‌کند.

اما در عین حال، آمریکا همچنان قدرتمندترین کشور روی زمین، با انبوهی از مغزهای بزرگ که چیزهای بزرگی را اختراع می‌کنند، است. بیشتر آمریکایی‌ها به دنبال یک هدف مشترک هستند و تمایل زیادی برای همراهی با یکدیگر دارند. به تازگی حتی الیگارش‌های برجسته‌ای مانند «ایلان ماسک» و «بیل اکمن» که ثروت هنگفتی دارند، متوجه شده‌اند سیستمی که در آن زندگی می‌کنند آن‌قدر دیوانه‌وار است که ارزش دارد ثروت خود را در معرض خطر مخالفت علنی با آن قرار دهند.

از نظر تاریخی، آمریکا عموماً در ایجاد نخبگان به سبک اروپایی بد عمل کرده است؛ زیرا این کشور بسیار بزرگ است و نخبگان ذاتاً ضد دموکراسی هستند. تلاش‌های قبلی نخبگان خودسر و غیرمنتخب برای اداره کشور، نتایج مصیبت باری را به دنبال داشته است. به نظر می‌رسد که دونالد ترامپ خشمگین نیز نجات‌دهنده‌ای برای دموکراسی آمریکا نیست؛ مخصوصاً از آنجایی که تصور اینکه نخبگان متنفر از ترامپ که بوروکراسی‌های حکومتی و قضایی را کنترل می‌کنند، به او اجازه دهند قدرت را در دست بگیرد، سخت است.

در حالی که وارد یک سال انتخاباتی دیگر می‌شویم، آنچه بیش از همه آینده آمریکا و دموکراسی رو به زوال را تهدید می‌کند، نه ترامپ است و نه دشمنان او؛ بلکه این پیوند عمیق میان نخبگان ناتوان آمریکا و یک الیگارشی ترسناک است که صاحب پلتفرم‌های ارتباطی کلیدی و خطوط لوله‌ای است که منشأ بزرگ‌ترین ثروت‌های این کشور هستند. راه درمان فروپاشی و درهم‌شکستگی امروز آمریکا، قطع‌کردن رابطه بین نخبگان بوروکراتیک و الیگارشی بزرگ فناوری است. برای انجام این کار، باید حمایت‌های قانونی از انحصارات فناوری‌های بزرگی که مطبوعات مستقل آمریکایی را از بین برده است، حذف شود. برای محدودکردن قدرت نخبگان ملی باید همان‌طور که قانون اساسی آمریکا مدنظر داشت، ایالت‌ها برای ایجاد و اجرای قوانین خود آزادی داشته باشند. زمانی که عوامل جنون کنونی کشور از بین برود، آمریکایی‌ها می‌توانند نقاط قوت و ضعف خود را به‌وضوح ببینند و دوباره مانند بزرگ‌ترها عمل کنند.

دیدگاهتان را بنویسید