روایت‌های تکان‌دهنده از «قحطی بزرگ» در ایران!/ گزارش‌هایی درباره «آدم‌خواری»

از سال ۱۲۹۳ شمسی جنگ جهانی اول شروع شد و ایران اعلام بی‌طرفی کرد، دوره احمدشاه قاجار بود و قاجاریه در دوره زوال بود و ایران مملکتی ضعیف و بی‌دفاع بود. اما بعد خیلی راحت و البته برخلاف قوانین بین‌المللی ایرانِ بی‌طرف در جنگ، توسط انگلیس از جنوب و روسیه تزاری از شمال اشغال شد. معلوم است این همه سرباز که خارجی‌ها آوردند نان برای خوردن می‌خواستند و این‌طوری بود که غله ایران را در شهرهای مختلف و به‌روش‌های مختلف مصادره کردند و خواربار و غله که غذای اصلی ایرانیان بود به‌شدت گران شد.

انگلیسی‌ها خودشان بعدا اعتراف کردند که می‌توانستند از سایر نقاط دنیا نیز برای سربازان‌شان غذا بیاورند اما: «اگر محصولات غذایی ایران را جمع‌آوری نمی‌کردیم باید خودمان می‌آوردیم که بخش بزرگی از ناوگان کشتی‌رانی را اشغال می‌کرد»!

بعد هم زورگویی خارجی‌ها برای چنگ‌اندازی بر غله ایران کار را به جایی رساند که از سال ۱۲۹۶ شمسی در ایران قحطی شد؛ «قحطی بزرگ» که ۲ سال طول کشید و با بیماری و گرسنگی و هزار مکافات همراه بود و از جمعیت ۲۰ میلیونی ایران حدود ۸ میلیون نفر کم کرد! برآورد می‌شود که بیش از ۳ میلیون نفر فقط به‌دلیل گرسنگی جان باخته باشند.

در دوره «قحطی بزرگ» بنا به تخمین حدود ۴۰درصد جمعیت ایران از گرسنگی و بیماری جان‌باختند

داستان «جمالزاده» درباره قحطی
در دوره قحطی بزرگ در ایران واقعا چه خبر بود؟ «محمد علی جمالزاده» که به «پدر داستان‌نویسی مدرن ایران» مشهور است داستان قحطی بزرگ را این‌طوری تعریف کرده است: «جنگ اول جهانی در آستانه اتمام بود که در دل شبی تاریک و هولناک سه سوار ترسناک که هر کدام شمشیر و شلاقی داشتند به آرامی از دیوارهای شهر عبور کردند و به آن وارد شدند. یک سوار نامش قحطی، دیگری آنفلوانزای اسپانیایی و آخری وبا بود. طبقات فقیر، پیر و جوان، همچون برگ پاییزی در برابر حمله این سواران بی‌رحم فرومی‌ریختند.

هیچ غذایی پیدا نمی‌شد، مردم مجبور بودند هرچه را که می‌توانستند بجوند و بخورند. به‌زودی گربه، سگ و کلاغ را نمی‌شد، یافت. حتی موش‌ها نسل‌شان برافتاده بود. برگ، علف و ریشه گیاه را مانند نان و گوشت معامله می‌کردند. در هر گوشه و کنار اجساد مردگان بی‌کس‌وکار پراکنده بود. بعد از مدتی مردم به خوردن گوشت مردگان روی آوردند».


انگلیسی‌ها بعدها اعتراف کردند که هنگام اشغال ایران می‌توانستند برای سربازان‌شان از سایر نقاط دنیا غذا بیاورند ولی این کار را نکرده‌اند!

روایت‌های «داناهو» از گرسنگی
باقی داستان قحطی بزرگ ایران را به قلم «مارتین هنری داناهو» خبرنگار و افسر اطلاعاتی بریتانیا بخوانیم که در سال ۱۲۹۷ شمسی یعنی در میانه قحطی بزرگ به ایران آمد و از شهرها و روستاهای مختلف گذشت و مشاهداتش را در کتابی با عنوان «مأموریت به پرشیا» نگاشت. روایت‌هایی که «داناهو» تعریف می‌کند داستانی است سزاوار گریستن و سزاوار عبرت؛ «در آن سوی جبهه درباره اوضاع اقتصادی وخیم ایران و کمبود ارزاق بسیار شنیده بودم، اما اکنون پس از روبرو شدن با این واقعیت هولناک، برای نخستین‌بار معنی کامل آن را در می‌یافتم… پشته‌های اجساد چروکیده مردم فلک‌زده، از زن و مرد، در معابر عمومی افتاده است. میان انگشتان سفت و خشکیده آن‌ها علف‌هایی که از کنار جاده کنده یا ریشه‌هایی که از مزارع درآورده و می‌خواسته‌اند با آن از عذاب قحطی و مرگ از گرسنگی کم کنند، هنوز پیداست.

گام آدم‌نما‌هایی از پوست و استخوان، با چشمان گودافتاده، چهاردست‌وپا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک می‌شد، می‌خزیدند و بی‌آنکه نای حرف‌زدن داشته باشند با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می‌کردند…

در قصرشیرین که توقف کوتاهی داشتیم، جماعت گرسنه ما را محاصره کردند و غذا می‌خواستند. زن بدبختی با طفلی در بغل به ما التماس می‌کرد که بچه‌اش را نجات دهیم. نصف قوطی گوشت کنسرو و مقداری بیسکویت به او دادیم و او از خدا برای ما در‌خواست آمرزش کرد. ما تحت تاثیر نگرانی مادرانه او قرار گرفتیم؛ با اینکه معلوم بود از گرسنگی مفرط عذاب می‌کشد اما تا بچه سیر نشد لقمه‌ای از گلوی خودش پایین نرفت».

و این روایتی دیگر از شهری دیگر: «در حاشیه رودخانه کنار جاده گردان گرسنه‌ها بیتوته کرده بودند… به‌نظر می‌رسید همه در آخرین مرحله فرسودگی جسمی گرسنگی بودند. معلوم بود کار برخی از آن‌ها تمام است. دیگر توان هیچ‌کاری نداشتند، روی زمین دراز کشیده، منتظر فرشته رحمت مرگ بودند که بیاید و خلاص‌شان کند. برخی از آن‌ها هنوز نومیدانه به ریسمان سست زندگی آویزان بودند. آن‌ها روی زمین کز کرده مشتی ریشه گیاه یا علف زمخت را می‌جویدند تا شاید از درد هولناک و بی‌پایان گرسنگی کم کنند».

و روایتی دیگر: «همدان شهر وحشت بود. اجساد دفن‌نشده قربانیان قحطی، اعم از زن و مردم و کودک، در خیابان‌ها و اطراف مقر‌های انگلیسی‌ها ریخته بود… بازماندگانی که گرسنگی آن‌ها را به پوست و استخوان تبدیل کرده، گیاه‌خوار شده‌اند و علف‌های روی زمین را می‌خورند. به تجربه ثابت شده که تغذیه به این شکل در یک دوره کوتاه‌مدت، می‌تواند همانند نخوردن غذا کشنده باشد، زیرا باعث التهاب صفاق شده و مرگی عذاب‌آور و تدریجی را در پی خواهد داشت».

«داناهو» افسر اطلاعاتی بریتانیا در کتاب «مأموریت به پرشیا» از وضعیت اسفبار گرسنگی در دوره قحطی بزرگ گزارش‌های مهمی ارائه کرده است

روایت آخر
در میان روایت‌های «داناهو»، این آخری هولناک‌تر است؛ تلخ‌ مثل زهر. خودش هم می‌دانست و نوشته است: «اما حوادث بدتری در راه بود. مردم گرسنه که رنج بی‌غذایی آن‌ها را دچار جنون کرده بود به خوردن گوشت انسان روی آورده بودند. آدمخواری جرمی است که تاکنون در ایران ناشناخته بوده و از این رو مجازاتی برای آن در قوانین این کشور وجود ندارد. مجرمین اغلب زنان هستند و قربانیان، کودکانی که از جلوی خانه‌هایشان ربوده می‌شوند یا در شلوغی بازار قاپیده می‌شوند. مادران از اینکه برای گدایی تکه نانی کودکشان را تنها بگذارند، می‌هراسند. زیرا ممکن است در غیبت آنان کودکانشان ربوده و خورده شوند.

هر وقت در بازار یا معابر باریک و پر از چاله‌وچوله راه می‌رفتم، دیدن این همه بدبختی علنی آدمیزاد در آن‌جا حس ترس مشمئزکننده‌ای به من می‌داد. کودکانی که پوست و استخوان بودند دور آدم جمع می‌شدند و برای لقمه نانی یا پولی که بتوانند با آن نان بخرند، التماس می‌کردند و هنگامی که چند پول سیاه به آن‌ها می‌دادی، نمی‌توانستی این فکر عذاب‌آور را از ذهنت بیرونی کنی که شاید سرنوشت آن‌ها هم، دیر یا زود، سردرآوردن از دیگ غذاست…

نظمیه تعدادی خاطی را دستگیر کرده است. هشت زن را بازداشت کرده‌اند که اعتراف کرده‌اند تعدادی کودک را ربوده و خورده‌اند و عذرشان این بود که گرسنگی، آن‌ها را به چنین جرم هولناکی وادار کرده است… روز بعد در هشتم می، مورد هولناک‌تر دیگری از آدمخواری کشف شد. دو زن، مادر و دختر، با دستان خون‌آلود دستگیر شدند. آن‌ها دختر هشت‌ساله‌ای را کشته و مشغول پختن او بودند که نظمیه ادامه این ضیافت وحشتناک را متوقف می‌کند. قطعات نیم‌پخته باقی‌مانده در یک سبد ریخته شده و جماعت خشمگین دو مجرم بیچاره را به نظمیه بردند… زنان دیگری نیز به‌دلیل بچه‌دزدی دستگیر شدند».

تصویری از مرگ گرسنگان در دوره قحطی بزرگ

دیدگاهتان را بنویسید