-
انسانها در طول تاریخ، فهمهای گونهگونی از خدا، جهان طبیعی و جهان انسانی داشتهاند؛ فهم از خود، پایه فهم از جهانها بوده است، در پی پاسخ به پرسشِ امکان شناخت جهان، حدود توانائی عقل(قوه شناخت و قوه وضع و جعل) و پاسخ به امکان تحقق اتوپیا در این جهان و نسبتش با امری قدسی به نام بهشت اموری بودهاند که صورت و شکل زندگی مردمان را در طول تاریخ دست خوش تغییر قراردادهاند. وجوه تمدنی و جمعی حیات انسان در طول تاریخ از این نگاههای بنیادین به معنای سعادت و امکان آن، معنای شناخت و امکان آن و… متأثر بوده است. فهم و معنای بنیادینترین امور نزد آدمیان و از جمله از خود، خدا، جهان طبیعت و جهان آخرت؛ موجب رخدادن «صورتهای» مختلف حیات و تمدن در زمین شده است. معانیای که نزد انسانها حاضر شدهاند(حال یا به واسطهی ارادة خود انسانها یا به واسطة ارادهای فراانسانی) امکانها و امتناعاتی را در برابر آنان گشوده و قراردادهاند که موجد صورت حیات جمعی(تمدنی) آنان بوده است.
-
یکی از مهمترین وجوهِ تمدنیِ ظهوریافته در تاریخ، «نهادِ علم» است، معنای «علم» در طول تاریخ به تبع معنای «خدا- انسان – طبیعت – آخرت» تغییر یافته و این معنا خود را در روابط و نهادهای اجتماعی بازتولید نموده و نهاد علم را برساخت نموده است؛ نهاد در اینجا معنائی اعم دارد: ساختارها، روابط قدرت، ثروت، طبقات اجتماعی، جایگاه، مراتب، روابط انسانی، قانون، ضمانت اجرا، عرف و در نهایت ساختارهای سختافزاری چون معماری و جایگاه محل علم(مدرسه، دانشگاه، حوزه علمیه، معبد و…) در شهر؛ خلاصه آنکه بین فهم انسان از خود و جهان، و فهم او از معنای علم و ظهور بروز ساختاری و نهادهای تمدنی و صورتِ ظاهری حیات نسبتی وثیق وجود دارد.
-
یکی از نقاط مهم عطف تغییر تلقی بشر از خود و به تبع از جهان و سرانجام از علم(حدأقل در روایت غربی از تاریخ علم و انسان) نقطة گذار از جهان میتولوژیک به جهان فلسفه است، در سالهای قبل از 600 پیش از میلاد، عالم میتولوژیک بر جهان غلبه داشت، جهانی که در آن:
الف: انسان جهان را چند لایه و اسرارآمیز میدانست، در این جهانها، جهان خدایان دارای اصالت بود.
ب: جهان انسانی و طبیعی، ذیل ارادة خدایان است و نظم و قاعدهای ندارد، هرآنچه خدایان بخواهند همان میشود!
ج: انسان خود را فاقد توان فهم جهان خدایان و جهان طبیعی و رازهای آن میدانست.
د: نسبت خدایان با انسانها نسبت قهر و سیطره، نسبت غلبه و حاکمیت محض است، خدایانی که از پیروزیهای انسان خوشحال نمیشوند، عالمی که بین خدایان و انسان نوعی ستیزه و سادیسم حاکم است! سرنوشت بشر در جهان، شوربختی است، اتوپیا در جهان ممکن نیست.
ه: انسان در این میانه وظیفة تسلیم و رضا دارد، تقدیر چنین خواسته و خواست خدایان این تقدیر است و جز تسلیم چاره ای نیست!
در حوالی سالهای 600ق.م و پس از آن تا ظهور دورة یونانیمآبی در حدود سالها 200 ق.م، این تلقیها با چالش مواجه شد، و جهان فلسفه از تالس آغاز و تا اواخر عمر ارسطو بروزهای تاریخی فراوانی داشت جهانی که در آن:
الف: انسان جهان را تک لایه و روشن میدانست، اصالت از آن جهان طبیعی(کاسموس) بود.
ب: جهان انسانی و طبیعی، دارای نظم و قاعده است، کاسموس منظم و دارای نوموس(ناموس، قاعده) است؛ قاعدهای که امری طبیعی و در جهان است.
ج: انسان خود را دارای توانی میدید که قابلیت فهم قواعد حاکم بر جهان را دارد، انسان موجودی عاقل و دارای قوة فهم است؛ انسان لوگوس دارد.(راسیون، نطق، عقل) انسان حیوانی است که فصل او عقلانیت است(= ορθολογικό ζώο orthologikó zóo = animali ratione praedito= rational animal)
د: انسان در جهان قابلیت زندگی همراه با سعادت، خوشبختی و سعادت را دارد، سرنوشت انسان شوربختی نیست!اتوپیا ممکن است!
ه: انسان باید با فهم قواعد طبیعی(قواعد حاکم بر جهان طبیعت و جهان انسانی) و رعایت و التزام به این قواعد نیکبختی را به دست آورد، اتوپیا ساختنی است.
-
تغییر در فهم انسان از خود و جهان، در معنا و نهاد علم اثری شگرف داشت. در دوران میتولوژیک علم و خرد مانند هر امر دیگری، دارای الاههای بود.[1] از منظر خدایان انسانی که به جهان خدایان علم دارد از رازی خبر دارد و در مقام سرکشی قرار میگیرد؛ اگر علمی قرار است داده شود؛ ماهیتی رازگونه دارد که منجر به تسلیم میگردد(هدف علم)؛ آن علم ماهیتی الهامی و شهودی دارد(روش علم) و در معبد به دست میآید(نهاد علم)؛ علمی که موضوعش خدایان هستند(موضوع علم) و تعلیمش به نوعی سلوک و همراهی با کاهن نیازمند است.(روش تعلیم) اصلیترین نهاد چنین تلقیای از علم همان معبد بر فراز کوه دلفی است که خدایان در آن سروشی دارند؛ سروشی از «غیب». اما در جهان فلسفی چنین تلقی از علم وجود ندارد، موضوع علم عالم طبیعت(فیزیک در دوران اولیه) و سپس جهان انسانی است(از سقراط به این سو) موضوع فلسفه پس از سقراط توجه به اتوپیا و مسألة سعادت و چگونگی تحقق مدینه(تمدن، پولیس، دولت شهر آتنا محور، خرد محور) است. هدف علم دستیابی به اتوپیا است، کشف واقع است برای آنکه طبیعت فهم شود و بر اساس قواعد طبیعی، سعادت ممکن گردد. علم ماهیتی عقلانی دارد(روش) در آکادمی به دست میآید(نهاد) و تعلیمش با تعلیم عقلی ممکن است.(روش تعلیم). علمی که زائیدة این فکر است که انسان به صورت مستقل و خودبنیاد، قواعد حاکم بر جهان(جهانها) را میفهمد و در ذیل این فهم در این جهان با سعادت زندگیخواهد کرد. نهاد چنین علمی آکادمی است؛ آکادمی جای کشف و شهود نیست، جای تعقل و محاسبه و هندسه است، جای الهام معنوی نیست، جای تعقل مفهومی است. جای فهم علت، علیت و قانون طبیعی و ازلی و ابدی بر جهان است.
” در دوران میتولوژیک علم و خرد مانند هر امر دیگری، دارای الاههای بود.[1] از منظر خدایان انسانی که به جهان خدایان علم دارد از رازی خبر دارد و در مقام سرکشی قرار میگیرد؛ اگر علمی قرار است داده شود؛ ماهیتی رازگونه دارد که منجر به تسلیم میگردد(هدف علم)؛ آن علم ماهیتی الهامی و شهودی دارد(روش علم) و در معبد به دست میآید(نهاد علم)؛ علمی که موضوعش خدایان هستند(موضوع علم) و تعلیمش به نوعی سلوک و همراهی با کاهن نیازمند است.(روش تعلیم) “
-
جهان در قرون وسطا، به فهم اسطورهای از معنای علم و نهاد علم نزدیک شد. اما رنسانس، نوزائی جهان فلسفة یونانی بود و همین آغاز تغییر در معنا و به تبع نهاد علم شد. تلقی دوباره انسان به مثابة ذهن فاهمِ جهان، ذهنی که جهان را به دست میآورد(به چنگ میآورد) ولی اینبار در اندیشة کسانی چون بیکن و گالیله، روش به چنگ آوردن جهان عینی، تجربه بود؛ مشاهدة واقعیت به صورت مستمر و منظم و انباشت این تجربیات، معنای علم را از امری الاهی(آسمانی؛ اسطورهای و به تبع الهامی یا نقلی و متن پایه) و امری فلسفی – تعقلی؛ به معنائی تجربی سوق داد، رنسانس آغاز سومین چرخش بزرگ معنای علم در تاریخ علم، در مغربزمین است؛ هرچند این چرخش آرام اتفاق افتاد و در ابتدا سعی میشد با نظریاتی بین این سه معنای از علم جمع شود(علم دینیِ متن پایه، علم عقل پایه و علم تجربهپایه)[2] اما به تدریج ضرورت چنین جمعی از بین رفت و هر روش و علمی راه خود را رفت و از سر نزاع با دیگری درآمد و به تدریج در جهان غرب و در قرون جدید دو روش نقلی و عقلی محو شد و به دست فراموشی سپرده شد.
-
اما علم و ضرورتش زنده بود؛ تا اواسط قرن بیستم. در اواخر قرن نوزدهم رقیبی سرسخت برای علم در حال تولد بود: تکنولوژی، داستان به صورت خلاصه از آنجا اغاز شد که در قرن هجدهم انسانی در جهان اروپائی متولد شد که بعدها نامش را سوژه نهادند؛ سوژة اروپائی که در سخنان کانت روایتی درخور یافت، انسانی بود که برای خود عقلی را قائل بود که نه تنها قدرت فهم جهان و قواعد حاکم بر آن را داشت، بلکه بر خلاف اسلاف یونانی خویش تن به تقدیر قواعد طبیعی نیز نمیداد و حالا برعکس با جهان از سر ستیز و سادیسم درآمده بود؛ نه تنها با جهان خدایان سرستیز داشت که با جهان طبیعت نیز سرجنگ داشت و این خیلی زود منجر به ظهورِ بنیادینترین ایدة جهان جدید یعنی امکان ساخت بهشت زمینی و تحقق اتوپیا در همین جهان شد؛ اما این ایده با نیای یونانی خود تفاوت داشت و جوهریترین تفاوت ضرورت «تغییر» بود؛ جهان طبیعت برای آنکه درخور انسان شود باید تغییر نماید و انسان برای این تغییر طرحی در ذهن دارد؛ طبیعت مادة خامی است که انسان باید به آن صورت دهد، طبیعت حیوان سرکشی است که باید رام شود(به تفتوت از طبیعت توجه بفرمائید از یک موجود زندة ذاکر به یک موجود خام سرکش) پس تغییر در طبیعت ضرورت یافت. از سوی دیگر تغییر در طبیعت و ساختن بهشت مصرفزده و آرمانی در این جهان به مواد خام مجانی، نیروی کار مجانی و از همه مهمتر «علم تغییر» نیاز داشت، علمی که موضوعش شناخت برای تصرف و تغییر بود؛ حال یک گام دیگر برداشته شد، نیروی انسانی مجانی یعنی استعمار، استعمار نیز نیازمند قدرت نظامی بود و این قدرت وابسته با علم؛ علوم نظامی سربرآورد و از جنگ دستورکار و سفارش گرفت، علم به دنبال فهم اموری رفت که به «کارِ» جنگ و استعمار بیاید، هم علومی که موضعشان طبیعت بود و هم علومی که موضوعشان جهان انسانی بود(مانند جامعهشناسی که علم شناخت برای کنترل جوامع انسانی از آب درآمد!) صنعت جنگ، پیشتاز شد و سایر صنایع نیز به تبع آن سفارش دهندگان به علم شدند و دیری نپائید که علم در خدمت «سرمایهداری» درآمد. نهاد علم نیز چنین شد، دانشگاهها به آزمایشگاههای بزرگ صنعتی تبدیل شدند، فهم واقع امور دیگر به ذاته ارزش نبود، بلکه واقعی ارزش داشت که به کاری بیاید و منظور از کار البته در اینجا همان جنگ بود، جنگ با طبیعت و جنگ با دیگر انسانها، جنگ سخت و البته جنگ نرم!
“رنسانس آغاز سومین چرخش بزرگ معنای علم در تاریخ علم، در مغربزمین است؛ هرچند این چرخش آرام اتفاق افتاد و در ابتدا سعی میشد با نظریاتی بین این سه معنای از علم جمع شود(علم دینیِ متن پایه، علم عقل پایه و علم تجربهپایه)[2] اما به تدریج ضرورت چنین جمعی از بین رفت و هر روش و علمی راه خود را رفت و از سر نزاع با دیگری درآمد و به تدریج در جهان غرب و در قرون جدید دو روش نقلی و عقلی محو شد و به دست فراموشی سپرده شد.”
-
در همین دوران کشف مهمی در جهان فلسفه رخ داد؛ کانت دریافته بود ما به ذات اشیاء علم نداریم(علم در کانت یعنی علم مبتنی بر حصول اشیاء در ذهن، مفهوم – صورت – ذهن) بلکه با فنومن اشیاء(یعنی تصویرشان سر و کار داریم) از سوی دیگر ذهن ما نمیتواند فنومن اشیاء را مستقیم دریابد بلکه باید تغییری در آن بدهد تا بتواند تصویر اشیاء را بفهد، ذهن با استفاده از مقولات، چنین میکند، ذهن انسان، صورت اشیاء را در قالب زمان و مکان و کم و کیف «میریزد» و سپس آنها را میفهمد، یعنی ذهن برای فهم به ناچار باید در صورت اشیاء نیز تصرفی نماید و از پسِ مقولات جهان را بفهمد، پس بین ما(ذهن) و جهان(عین) دو واسط و حجاب هست: مقولات ذهنی و فنومنها. پس از کانت اما دیگرانی دریافتند که این موانع و حجابها بیش از اینها است! بسیاری چیزها هستند که بین ذهن و عین مانع ایجاد مینمایند، به خصوص اگر آن امر بیرونی امری انسانی باشد کار مشکلتر است فهم دیگران و برساختهای آنان مانند تاریخ، فرهنگ، تمدن، آثار هنری و… همه و همه سختتر از آن چیزی است که در ابتدا تصور میشد؛ در فهم ما بسیاری امور مداخله مینمایند: طبقة ما(مارکس) جنسیت و وضعیت عقدة جنسی ما(فروید)، فرهنگ و تاریخ ما(وبر، شلایرماخر و دیلتای) زبان ما(ویتکنشتاین) وضعیت ما در جهان(هوسرل) وضعیت وجود در تاریخ(هایدگر) قدرت(فوکو) تاریخ برساختها(تبارشناسی فوکوئی) و…
-
این دو واقعه دست به دست هم داد: سرمایهداری و فلسفه! سرمایهداری عمل را میخواست(پراگماتیسم) و فلسفه به صعوبت علم پیبرد و این آغاز دورانی بود که ضرورت و امکان «علم» به پرسش گرفته شد؛ ما انسانها واقعاً برای چه مقصود و هدفی میخواهیم بدانیم جهان چگونه است؟ حقیقت جهان(جهان الاهی، طبیعی و انسانی) چه ارزشی دارد؟ آیا غیر از این است که ما علم را برای چیزی می خواستیم؟ آیا برای رسیدن به آن چیز که همان کارآمدی و رفاه و بهشت است علم ضرورتی دارد؟ باید ضرورتاً واقع را بدانیم تا به کارامدی برسیم؟ امری که تا کنون بدیهی فرض شده بود حالا به پسش آمده بود و گوئی که پرسش از هرچیز، آغاز بحران آن است! اما پاسخ به صورت شگفتانگیزی منفی بود؛ ما دیگر برای عمل به نظری منطبق با واقع نیاز نداریم، ما می توانیم فرضیاتی راجع به جهان داشته باشیم؛ فرضیاتی که کارآمدی آن را به آزمون میگذاریم و نه صحت آنها را! جهان ما جهان عجیبی است، حدأقل جهان طبیعی با ما سر سازگاری دارد! جهان نشان داده است که آنگونه که ما میخواهیم میشود، آنگونه که ما فرض میکنیم خود را میآراید و همانگونه پدیدار میشود! چه بسیار فرضهای متعارضی که همگی در عرضة عمل پاسخ درخوری میگیرند و درست از آب درمیآیند.
-
ما وارد جهان تکنیکی شدهایم، جهانی که تکنولوژی بر تمامی ساحات آن غلبه کرده است و حالا دیگر جای علم را نیز تنگ نموده است؛ علم در روزگار ما بیجهت و غیر ضروری شده است؛ چیزی که قرار بود جهت و ضرورت اشیاء را نشان دهد حالا خود بیجهت است! ما دیگر از ذات اشیاء نمیپرسیم؛ اشیاء و امور دیگر برای ما خیلی دلبخواهیتر و دمدستیتر از آن شدهاند که بخواهیم از ذات و حقیقتشان بپرسیم؛ امور که میگویم یعنی طبیعت، انسان و خدا! ما مستانه و جاهلانه در حال تغییر(بخوانید تخریب) همه چیز هستیم و طبیعت نیز با ما راه میآِید. شاید تقدیری است که باید هبوط دوباره و مکرر تکرار شود و فرشتگان محافظ درخت حقیقت باید از کنارش کنار بروند تا دوباره دست به خطائی بزنیم. تکنولوژی امروزه بدون عقل عاقبتاندیش مشکلی را حل و بر مشکلات میافزاید؛ تکنیک، میل ما به مطلق دانستن را کور کرده و دانستنِ برای امری دمدستی و عاجل و فانی را آنهم به صورت «دانستنهای فرضی» اما کارآمد جایگزین کرده است، اگر روزگاری علم گزارة منطبق با واقع بود، حالا علم مجموعه فرضات کارآمد است؛ کارآمد برای چه؟ برای تصرف! برای خوشگذرانی! برای تخریب.
“ما وارد جهان تکنیکی شدهایم، جهانی که تکنولوژی بر تمامی ساحات آن غلبه کرده است و حالا دیگر جای علم را نیز تنگ نموده است؛ علم در روزگار ما بیجهت و غیر ضروری شده است؛ چیزی که قرار بود جهت و ضرورت اشیاء را نشان دهد حالا خود بیجهت است! ما دیگر از ذات اشیاء نمیپرسیم؛ اشیاء و امور دیگر برای ما خیلی دلبخواهیتر و دمدستیتر از آن شدهاند که بخواهیم از ذات و حقیقتشان بپرسیم”
-
این همه سرنوشت علمی است که موضوعش زمین بود، دیگر تکلیف علمِ به آسمان معلوم است! حالا در مورد خداوند هم فرضیاتی هست، فرضیاتی که اگر در آزمایشگاههای روانکاوی و روانشناسی از پس کارآمدی برآیند جائی در این جهان خواهند داشت و الا با نظریات و فرضیات جدیدی جایگزین میشوند تا به فرضیهای کارامدتر برسیم و بعد منتظر باشیم نظریهای کارامدتر فرابرسد جای این دست فرضیات قدیمی را بگیرد. بیچاره ما که در چنین جهانی گرفتار شدهایم؛ سخن گفتن از علم و حقیقت در این جهان سخنی سخت ناراست و ناشنیدنی است. ما در دوران بیزبانی به سرمیبریم، دورانی که ملکوت و ملکوتیان زبانی برای سخن و زمینیان گوشی برای شنیدن ندارند…