کم‌اهمیت نشان دادن خشونت پوپولسست‌ها کار بسیار خطرناکی است/ تهدید تشکیل جبهه‌های واحد راست افراطی در سراسر جهان

یک‌سالگی حمله هواداران راست افراطی به کنگره آمریکا نیز سپری شد و پس از گذشت یک سال همچنان این پرسش اساسی در ذهن بسیاری ماندگار شده که «چطور کار به اینجا کشید؟» از سوی دیگر، وقایع ششم ژانویه بار دیگر پرسشی مهم را به ناخودآگاه سیاسی جهان بازگرداند: راست افراطی و فاشیسم. ماهیت گفت‌وگوی زیر نیز بر همین محور می‌چرخد، یعنی تحلیل وقایع سال گذشته میلادی در کنگره آمریکا و بررسی ماهیت راست افراطی و فاشیسم در آمریکا و همچنین سراسر جهان که از قرار معلوم این روزها دست بالا را در جهان‌مان دارد. 

«آنتونی بالاس» استاد دانشگاه کلورادو است و در زمینه نژاد، نژادپرستی و سیاست طبقاتی تحقیق می‌کند. وی همچنین در زمینه «الهیات رهایی‌بخش و سینما» و «خیزش جهانی راست افراطی» مشغول فعالیت است. 

چند روز پیش یک سالگی‌ حادثه ۶ ژانویه و حمله به ساختمان کنگره آمریکا بود. در طول این سال قرائت‌های مختلفی از این حمله ارائه شده است. نزاعی که منجر به این حادثه شد را شاید بتوان نزاع سیاست معاصر در جامعه آمریکا دانست. این رویداد را چگونه باید تفسیر کرد و آیا می‌توان آن را مخالفت کسانی دانست که سهمی در جامعه ندارند؟ 

در مورد ششم ژانویه، دست‌کم در آمریکا، دیدگاهی غالبا بی‌رحمانه در جبهه چپ وجود دارد که ادعا می‌کند این کودتا صرفا شورشی بود شکست‌خورده، نوعی کمدی سیاسی از اشتباهات که نشان می‌دهد این رویداد خود دلیلی بوده بر این‌که یک گروه حاشیه‌ای فرقه‌ای مورد حمایت ترامپ آنقدر ناتوان هستند که نمی‌توانند خطر سیاسی واقعی باشند. به نظرم این دیدگاه بی‌معناست. این امکان وجود دارد که نمایش‌های ترامپ و حامیانش در نیم دهه گذشته آنقدر عادی شده که به‌عنوان بخشی از زندگی سیاسی حاض آمریکا به نظر برسد و بنابراین اشتباه نخواهد بود که ادعا کنیم وقایع ششم ژانویه بیشتر ادامه روندهای پیشین بوده و نه ایجاد وقفه‌ای در آن. کودتای ششم ژانویه مملو بود از نمایش‌های جناح راست و سهم اندکی داشت، اما نباید صرفا آن را یک نمایش صرف دانست بلکه باید این رویداد را تهدیدی اساسی برای دموکراسی شکننده آمریکایی دانست. خطر این شکل از خشونت پوپولیستی جناح راست هنوز بسیار واقعی است.

به نظرم کم‌اهمیت جلوه دادن ششم ژانویه کار بسیار خطرناکی است. با این حال، اگر ششم ژانویه را صرفا به‌عنوان یک وقفه در سیاست یکپارچه و معاصر آمریکا بدانیم و آن را لحظه‌ای تاریک قلمداد کنیم در تاروپود دموکراسی این کشور که در گذشته بی‌دردسر پیش می‌رفت، اشتباه کرده‌ایم. حتی اگر بنا باشد ترامپ را کاتالیزور ظهور راست در آمریکا بدانیم، این نزاع این وقفه ظاهری تا سال‌ها با ترامپ خواهد بود و حتی زمانی که وی دیگر نماینده جمهوری‌خواهان به حساب نیاید نیز همراهی‌اش می‌کند.

اشتباه دیگر این است که ادعا کنیم شش ژانویه نمایانگر قیامی است که توده‌های محروم آمریکایی‌ها، جاماندگان و فقرا به آن دست زدند. برخی چهره‌ها،‌ مانند ریچارد وولف اقتصاددان، دست‌کم در ابتدا به نظر می‌رسید که این روایت را قبول دارند، گویی که ششم ژانویه واکنشی اجتناب‌ناپذیر بود که به حزب دموکرات که طی ۴۰ سال گذشته به طبقه کارگر پشت کرده بود. برخی نیز معتقد بودند که سرمایه‌گذاری حزب دموکرات بر برنی سندرز به‌عنوان نماینده سوسیالیست سبب شد تا این واقع روی دهد و نه مسائل بسیار جدی‌تر. مطمئن نیستم که بتوان به این روایت اعتماد کرد و این امر دلایل متعددی دارد. نخست این‌که آمار منتشرشده درباره جمعیت‌شناسی حاضران در رویداد ششم ژانویه نشان می‌دهد که شمار قابل‌توجهی از آن‌ها از طبقه بورژوا بودند، مدیرعاملان، صاحبان مشاغل، اعظای طبقه مدیریت، پزشکان، وکلا و حسابداران. بماند که شماری از از افراد مشهور هم از جمله بازیگران و موسیقیدان‌ها و غیره هم در این جمع حضور داشتند. پس در اینجا با توعی بسیج توده‌ای «پرولتاریایی» از طبقه کارگر محروم علیه دولت فدرال سروکار نداریم. باید چیزی را در اینجا مشخص کرد: این کودتا متشکل از اکثریت سفیدپوست و طبقه تجار بود و نه بخش فقیر یا کارگری جامعه.

03

اگر پرسش‌تان به این معناست که کودتا علیه «بخشی که سهم ندارند» صورت گرفته، باید بگویم که همین‌طور است. همان‌طور که جرالد هورنای پیشتر گفت این کودتا تاکتیک یک درصد اروپایی‌آمریکایی، یعنی برتری‌طلبان سفیدپوست یا آن‌گونه که خودشان می‌گویند، پیاده‌نظام‌ها بود تا در واشنگتن راهپیمایی کرده و کنگره را تصرف و انتقال دموکراتیک قدرت را از مسیر خود خارج کنند. هیچ منفعت اقتصادی مشخصی در پشت حملات ششم ژانویه وجود ندارد.

به نظر من «جرالد هورنای» یکی از تنها صداهای در آمریکا است که این پدیده را با این عبارات خاص تحلیل می‌کند: سفیدپوستان‌ از منظر طبقاتی آگاه که حول نظریه توطئه «جایگزین بزرگ» سازماندهی می‌شوند، روایتی صریحاً برتری‌طلبانه که توسط ترامپ و حامیانش‌ تداوم یافته است، یعنی بازوی تبلیغاتی او، فاکس نیوز، الکس جونز، و غیره‌. درک ریشه‌یابی این جبهه ایدئولوژیک که برآ»ده از برتری‌طلبی سفیدپوستان است، برای فهم بهتر وقایع ششم ژانویه ضروری است. این واقعه ادامه رویدادهای سال ۲۰۱۷ در شارلول‌ویل و ویرجینیا بود. این رویداد ادامه اقدام‌های گروه‌های شبه‌نظامی سفیدپوستان مانند «جنبش بوگالو» و «پسران پرافتخار» بود.

بنابراین، روشن بگویم که رویدادهای شش ژانویه در واقع برآمده از مبارزات سیاسی معاصر آمریکا بود که دائماً درگیر خشونت برتری‌گرایان سفیدپوست و علیه کسانی است از منظر اقتصادی و با خشونت مستقیم سرکوب شده‌اند.

یکی از واکنش‌های رایج به وقایع ششم ژانویه یا نمونه‌های مشابه انفجار راست افراطی در جهان تاکید بر اهمیت حفظ وحدت است. با این همه، پرسش اصلی همچنان باقی است: ترامپ و هوادارانش از کجا آمده‌اند؟ آیا ظهور فیگوری چون ترامپ نشانه شکاف عمیقی این وحدت معهود نیست؟ آیا این وحدت (گذرواژه جهان سیاست‌زده امروز) نمی‌تواند تلاشی باشد برای نادیده گرفتن نیروهای رهایی‌بخشی که می‌توانند علیه دوئیت‌های دروغین این روزها در سیاست بایستند؟ 

اتحاد البته اصطلاحی بحث‌برانگیز در ایالات متحده است. وحدت همیشه باید به عنوان «وحدت برای چه کسی؟» ترجمه شود. در چارچوب آمریکا حزب دموکراتیک، «جبهه وحدت» معمولی سیاسی در این کشور، مطلقاً از این اصطلاح از نقطه نظر انکار بهره می‌برد: به نظر من، وحدت یک اصطلاح ‌حزبی است که برای تحکیم سیاست اقتصادی نئولیبرالی و تثبیت یک کلیت طراحی شده است. ایدئولوژی چندفرهنگی شکست‌خورده «مجموعه‌ای نامتجانس»، که از طریق آن طبقه‌بندی طبقاتی ناگزیر بازتولید می‌شود.

اما امروز شاهد تجلی نسبتاً عجیب دیگری از وحدت اپوزیسیون هستیم. من پیشتر به «پسران پرافتخار» اشاره کردم که به عنوان مثال، اخیراً یک اتحاد آزادی‌خواهانه با «چکش سیاه»، یک سازمان سیاه ضداستعماری ایجاد کرده‌اند. می‌توان انتظار داشت که چنین اتحادهای به ظاهر غیرقابل توضیحی در پی رویداد ترامپ‌ گسترش یافته و حتی تغییر کند، زیرا خطوط نبرد اکنون در هرج و مرج ایجاد‌شده توسط ایدئولوژی پوپولیسم استبدادی مبهم شده است.

اتحاد می‌تواند کارکردی چون «حرکت به سوی بی‌گناهی» داشته باشد و محققانی چون «ایو تاک» و «کی. وین یانگ» نیز به خوبی به این مسأله اشاره کرده‌اند؛ نوعی حقه برای سفیدپوستان آمریکایی که ریشه‌های فراموش‌شده آن در استعمار شهرک‌نشینان است. همانطور که هورنای قبلا تصریح کرده است، استعمار مهاجران/خارجی اغلب نادیده گرفته می‌شود یا شاید حتی از فرهنگ واژگان چپ سفید محروم می‌شود. ما باید میراث استعماری مهاجران را به عنوان یکی از علل تاریخی پدیده ترامپ، و همچنین جناح لیبرال سیاست آمریکا کاملا جدی بگیریم.

ما نمی‌توانیم ریشه‌های برتری‌گرای سفیدپوستان در استعمار مهاجران و مظاهر سیاسی معاصر آن را در گروه‌های شبه‌نظامی دولتی، که قبلاً به برخی از آنها اشاره کردم، و همچنین در نیروهای پلیس نظامی، حبس‌های دسته‌جمعی، تسخیر مستمر و ویرانی زیست‌محیطی سرزمین‌های بومی نادیده بگیریم. صنعت سوخت‌های فسیلی، «فاشیسم فسیلی» همانطور که «آندریاس مالم» توصیف کرده است، و دیگر پدیده‌های مدرنیته بسیار زیاد بوده قابل شمارش نیست. این ویژگی‌ها و نمونه‌های مشابه صرفا از سر تصادف به اصلی‌ترین عوامل سرمایه‌داری مدرن آمریکایی تبدیل نشده‌اند که هم در داخل و هم در سطح بین‌المللی به کار گرفته می‌شوند، بلکه بخش زیادی از تبار برتری‌طلب سفیدپوستان را تشکیل می‌دهند که سیاست‌ها و لفاظی‌های مورد استفاده و تأیید ترامپ و حامیانش از آن بیرون آمده‌اند. به عنوان مثال، «چاد کاوتزر» اخیراً بخش بزرگی از این دودمان را از طریق «فرهنگ اسلحه تاکتیکی» آمریکایی که برآمده از افزایش خشونت جناح راست در ایالات متحده بوده، به هم مرتبط کرده است. تلاقی این جریان‌ها و سایر جریان‌ها را می‌توان به‌عنوان بستر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی دانست که پدیده ترامپ از آن پدید آمد، و این پدیده دارای ویژگی‌های مشابهی است که ظهور دیگر چهره‌ها و جنبش‌های جناح راست را در سطح جهانی بازتاب می‌دهد.

در واقع، ارائه یک وحدت از اقتدارگرایی جناح راست جهانی که از ترامپ تا بولسونارو، اوربان و دیگران را در بر می‌گیرد، دشوار نیست. اثر انگشت ترامپ، همانطور که اگون حمزه سال گذشته درباره آن نوشت، حتی در کوزوو و کودتا برای سرنگونی جنبش «آلبین کورتی» به نفع یک حزب راست افراطی قابل شناسایی است. این کودتا نوعی اسب تروا از سوی ترامپ بود، تا جایی که او چشم‌اندازهای سیاسی خود را تحت پوشش یک «توافق صلح» قالب کرده و ادعا می‌کرد که تلاش دارد «وحدتی» سرسری را بین صربستان و کوزوو ایجاد کند (حتی تلاشی رقت انگیز برای نامگذاری دریاچه‌ای به نام ترامپ بین این دو قلمرو صورت گرفت). چنین جبهه‌های واحدی در سراسر جهان در جناح راست شکل می‌گیرد.

در مقابل، کودتای داخلی ترامپ بیشتر شبیه یک اسب تروای بدون اسب است. کمپین «سرقت [آرا] را متوقف کنید» در این زمینه بسیار کنایه‌آمیز است، زیرا او و حامیان جمهوری‌خواهش آشکارا کسانی هستند که دزدی را اجرا می‌کنند! با اتمام وقایع ششم ژانویه هم کار آن‌ها تمام نشده است. آن‌ها در حال برنامه‌ریزی یک کودتای طولانی هستند با حمایت ایدئولوژیک اعضای جمهوری‌خواه کنگره و مجلس نمایندگان‌ و قضات جناح راستی که ضوابط قانونی این کودتا را تامین می‌کنند. همانطور که جیسون استنلی اخیراً عنوان کرده، آمریکا در مرحله حقوقی فاشیستی خود قرار دارد.

بنابراین، اگر از اتحاد صحبت کنیم، باید از نیروهای قانونی و فراقانونی یکپارچه تقریباً فاشیستی صحبت کنیم که از کودتای طولانی ترامپ حمایت می‌کنند: گروه‌های شبه‌نظامی پوپولیست جناح راست و شماری از اعضای مجلس نمایندگان. مانند «مارجوری تیلور گرین» از جورجیا، «مت گاتز از فلوریدا»، و «لورن بوبرت» از ایالت من در کلرادو، که به گمانه‌زنی‌ها درباره توطئه انتخاباتی، تعصب بر سر حق فردی برای حمل سلاح، وحشت مرزی، و اکنون هیستری پزشکی و واکسن و همچنین انکار همه‌گیری‌ و ‌تغییرات آب و هوایی و غیره دامن می‌زنند. بنابراین، «وحدت»، مطمئناً یک اصطلاح غیرسیاسی است، مگر اینکه آن را به سمت کارزارهای اتحاد واقعی که در سراسر جهان در سمت راست در حال ظهور هستند هدایت کنیم.

همان‌گونه که اسلاوی ژیژک پیشتر گفته، دو گونه ترفند معمول علیه جنبش‌های راست افراطی وجود دارد: نخست این‌که راست افراطی را به‌عنوان «چیزی که در دموکراسی‌های توسعه‌یافته جایی ندارد» محکوم می‌کنید. اما در ادامه گفته می‌شود که این جنبش‌ها «نگرانی‌های واقعی مردم را بازتاب می‌دهند». چطور می‌توان این دور باطل را شکست و جوهر واقعی این پدیده را هدف خود قرار داد؟ 

اگرچه شاید «جوهری واقعی» از پدیده راست افراطی وجود نداشته باشد، اما در واقع ممکن است انگیزه‌ای کاملاً اقتصادی وجود داشته باشد که بتوانیم آن را شناسایی کنیم و این امر برآمده از امپریالیسم، سیاست نئولیبرالی، سرمایه‌گذاری خارجی و استراتژی‌های واگذاری سرمایه‌گذاری، ادامه خلع ید از جنوب جهانی است. ما باید نه‌تنها این پدیده را از درون افق کنونی خود تشخیص دهیم، بلکه باید مطمئن شویم که درس مبحث جغد مینروا هگل را فراموش نکنیم: ممکن است تا زمانی که هنوز گرفتار این چرخه معیوب هستیم نتوانیم آن را به طور کامل تشخیص دهیم. ‌به عبارت دیگر، ممکن است تنها پس از پایان یافتن آن چیزی که شاهد آن هستیم، بدانیم که چه گذشته است.

با این وجود، خوانش ژیژک از این مسئله همچنان برای من هنوز جالب‌توجه ‌و به نظرم عملی است، زیرا موضع دفاعی و معول لیبرال‌دموکرات‌ها ‌را هدف قرار می‌دهد که دائما این پرسش را مطرح کرده که چگونه هیولایی چون ترامپ در دموکراسی ما سر برآورده است. البته آنچه که موضع لیبرالی به طور کلی فراموش می‌کند این است که لیبرال‌دموکراسی آمریکایی‌ و ریشه‌های ناسیونالیستی و سرمایه‌داری سفیدپوست‌محور آن، مولد تاریخی شرایط کنونی ما است‌ و بنابراین در تجلی گروه جناح راست در آمریکا مقصر است.

نباید فراموش کنیم که اگرچه سابقه جورج بوش پسر در خاورمیانه نفرت انگیز بود، کمپین هواپیماهای بدون سرنشین باراک اوباما بسیار بدتر بود. و ما در حال حاضر اعداد (قابل پیش‌بینی) را می‌بینیم که رویه‌های بازداشت مرزی ترامپ و بایدن را مقایسه می‌کنند‌ و به نظر می‌رسد که آمار بایدن در این زمینه در حال افزایش ‌و با ترامپ قابل مقایسه است. در واقع بایدن برخی از پروتکل‌های سیاست مرزی ترامپ را پذیرفته و حتی در حال گسترش آن‌ها است. بنابراین بله، تشخیص نادرست یا صرفاً محکوم کردن ظهور راست به صورت لفاظی ما را در یک چرخه معیوب گرفتار می‌کند، زیرا زمینه‌های مشترک سیاسی و اقتصادی بین چپ و راست را از بین می‌برد.

بنابراین توجیه‌گران لیبرال و پروپاگاندا‌ی محافظه‌کار «عظمت را به آمریکا بازمی‌گردا‌نیم» ‌نوستالژی دوگانه استثناگرایی آمریکایی را ارائه می‌دهند. شکستن این نوستالژی، این توجیه سرمایه‌داری و حفظ لیبرال‌دموکراسی، به نظر من بیش از همه شبیه مشکل کلاسیک آگاهی طبقاتی است؛ درست است که ما بین یک هیولای به راحتی قابل شناسایی، ترامپ، و همتای خود جو بایدن، گرفتار آمده‌ایم. با این حال، هیچ یک از این دو جبهه یک برنامه طبقه کارگر واقعی و قابل دوام ارائه نمی‌دهد. یکی ممکن است ظاهر پوپولیستی این کار را به نمایش بگذارد (ترامپ)، در حالی که دیگری (بایدن) به یک حس ساد‌ه‌لوحانه و مبهم از وحدت، عادی بودن، یا خودخواهی دموکراتیک متوسل می‌شود. ژیژک به احتمال زیاد به ما یادآوری می‌کند که هر دوی این موقعیت‌ها بدتر هستند.

چگونه به آگاهی طبقاتی دست یابیم که از طریق آن بتوانیم تشخیص دهیم و در نهایت از چرخه معیوبی که شما توصیف می کنید رهایی پیدا کنیم؟ به نظر می‌رسد که این هنوز مشکل اصلی چپ آمریکایی است که با بی‌سازمانی و چندپارگی هویت‌گرایانه مواجه است.

شاید لازم باشد سؤال مشابهی را بپرسیم که یانیس واروفاکیس چندین سال پیش در رابطه با بحران بدهی یونان با آن مواجه شد: آیا باید تلاش کنیم و اتحادیه اروپا و همراه با آن سرمایه‌داری اروپایی را نجات دهیم (که در نهایت واروفاکیس آن را تأیید کرد) یا باید تلاش کنیم‌ و فرصت‌طلبانه از بحران به نفع خود استفاده کنیم و بگذاریم سرمایه‌داری سقوط کند و از خاکسترش چیزی نو سر بلند کند؟‌ فکر می‌کنم که مبارزه سیاسی آمریکا بین پارامترهای مشابهی قرار می‌گیرد: اخیراً صحبت‌هایی در مورد یک جنگ داخلی در آمریکا مطرح شده است‌ که به نظر می‌رسد ژنرال‌های بازنشسته آمریکایی، «پسران پرافتخار»‌ و روزنامه‌نگاران کانادایی همگی با احتمال آن موافق هستند. اگر چنین است و بحران دموکراسی واقعاً به اوج خود رسیده است، باید بپذیریم که عواقب چنین رویارویی بدون هیچ توهمی چگونه خواهد بود.

وقتی صحبت از فاشیسم در زمانه ما مطرح می‌شود، بدون شک چندین نام در لیست مظنونان همیشگی قرار دارد: ژایر بولسونارو در برزیل، اوربان در مجارستان، اردوغان در ترکیه و ترامپ در آمریکا و غیره. اما برخی، مانند ژیژک، این تحلیل را به عنوان «تنبلی بسیاری از لیبرال‌های چپ» به چالش می‌کشند. به نظر شما ماهیت رهبران راست افراطی در زمان ما و رشد ویروسی جنبش‌های راست افراطی در جهان چیست و (در صورت امکان) چه نامی باید بر آن گذاشت‌؟

گرچه این حرف درست است‌ و من ‌‌تا حدودی با ژیژک در اینجا موافقم که به کارگیری ساده اصطلاح «فاشیست» اغلب به طور گسترده در مورد تظاهرات راست افراطی در سطح جهان به کار می‌رود. با این حال فکر می‌کنم در نقطه‌ای خاص که حتی توضیح ژیژک به خودی خود نشان‌دهنده تنبلی است. اجازه دهید سعی کنم و در اینجا بسیار دقیق حرف بزنم، چراکه می‌توانم پیش بینی کنم که جبهه طرفدار ژیژک‌ (که خود من با آنها همسو هستم) اسلحه‌های خود را به سمت من نشانه می‌روند: بله، این‌که بگوییم‌ گروه راست افراطی جایی در «پروژه بزرگ لیبرال‌دموکراسی ما» ندارد، نه‌تنها برآمده تنبلی است، بلکه باید آن را یک شوخی بد تلقی کرد. همچنین باید همین حرف را درباره مقایسه ترامپ و هیتلر گفت که البته این چندان کمکی هم به ما نمی‌کند.

باید نگاهی دقیق‌تر به به ایده‌های مبتنی بر تئوری توطعه که آمریکا و دیگر جاها تفکر راست را تصرف کرده بیندازیم. به عنوان مثال، در آمریکا، ما گروه کیوانان (Qanon) را داریم، همچنین شخصیت‌ها و چهره‌های ناشناس اینترنتی را که تئوری‌های توطئه خود را در پلتفرم‌هایی ماند «۴چن» منتشر می‌کنند. همچنین رسوایی «پیتزاگیت» [پیتزاگیت یک تئوری توطئه است که در انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ آمریکا گسترش پیدا کرده بود. در مارس ۲۰۱۶، حساب ایمیل شخصی «جان پودستا»، مدیر تبلیغات انتخاباتی هیلاری کلینتون، در یک حمله فیشینگ هک شد. طرفداران نظریه توطئه پیتزاگیت ادعا کردند که نامه‌های ایمیل حاوی پیام‌های رمزگذاری شده‌ای هستند که چندین رستوران آمریکایی و مقامات عالی‌رتبه حزب دموکرات را به قاچاق انسان و حلقه جنسی کودک متصل می‌کند.] را داریم که دموکرات‌های مورد حمایت سوروس را به قاچاق کودکان و پدوفیلیا متهم می‌کند (نوعی «تهمت خون» مدرن که در فرهنگ اینترنتی شایع شده است)؛ به نظر می‌رسد این شکل از تفکر دست بالا را دارد.

وسوسه می‌شوم از چیزی مانند «دو بدن ترامپ» صحبت کنم، همانطور که از حق الهی پادشاهان صحبت می‌شود؛ ‌ترامپ به عنوان تجسم «مردم»، یعنی جبهه پوپولیست اقتدارگرا، و بدن «دیجیتال» ترامپ یا همان مجموعه ‌توطئه‌های اینترنتی، که هر دو برای بالا بردن شخص او فراتر از قانون به هم نزدیک می‌شوند. توطئه دیجیتالی و سیاست راست افراطی تقریباً یکپارچه با هم همگرایی دارند و احتمالاً امروزه قابل تفکیک نیستند.

این نوع تفکر البته ویژگی مشترک جنبش‌های جناح راست جهانی، چه معاصر و چه تاریخی است. برای مثال، وسواس در مورد آسیب‌پذیری مرزهای ملی، عبور اقلیت‌های قومی یا نژادی از مرزها، قطعاً یک گرایش توطئه‌آمیز مشترک است که ما را به یاد چیزی شبیه به توطئه یهودیان در آلمان نازی می‌اندازد. این مشابه ساوزکار حزب «طلوع طلایی» در یونان است، اگرچه دیگر از حمایت سیاسی و قدرت پارلمانی سابق برخوردار نیست. «آلترناتیو برای آلمان»، مانند پدیده ترامپ در ‌آمریکا، نه تنها بر اساس این نوع تاکتیک‌ها‌، نفوذ ایدئولوژیک خود را حفظ می‌کند، بلکه قدرت سیاسی مشروع واقعی را نیز کسب می‌کند. می‌توان به پدیده‌های مشابهی در فیلیپین، هند و البته مظنونان معمولی که قبلاً اشاره کردید، از اوربان در مجارستان تا بولسونارو در برزیل اشاره کرد. به عنوان مثال، اوربان اخیراً مهمان برنامه «تاکر کارلسون» در فاکس نیوز بود و این دو در مورد سیاست‌های مرزی ضد مهاجرت و سایر سیاست‌های ملی‌گرایانه توافق داشتند.

02

شباهت‌هایی بین تمامی این مظاهر مختلف پوپولیسم استبدادی جناح راست وجود دارد: بولسونارو و جمهوری‌خواهان آمریکایی قطعاً بر اساس دلایل مشترک با یکدیگر همپوشانی دارند. اردوغان و ترامپ، اگرچه در درجات مختلف، به مطبوعات و رسانه‌های مستقل حمله کرده‌اند و البته تلاش کرده‌اند تا از مشروعیت‌زدایی از کارشناسان پزشکی در مورد کووید-۱۹ استفاده کنند. حمله اخیر ترامپ و متحدان جمهوری‌خواهش به سیستم پستی ایالات متحده نیز برآمده از همین منطق است، زیرا این بخش مرکزی از توطئه ترامپ برای به دست گرفتن کنترل انتخابات از طریق تلاش برای باطل کردن یا تضعیف شدید سیستم رای‌گیری از طریق پست بود. این استراتژی‌ها خارج از کتاب بازی فاشیستی است.

‌فکر می‌کنم «پوپولیسم اقتدارگرای جناح راست» اصطلاحی است که بیشتر این رشد را در سطح جهانی پوشش می‌دهد. آیا این رویکرد معادل فاشیسم است؟ از یک طرف، من فکر می‌کنم که ما خیلی سریع از این اصطلاح استفاده می‌کنیم. با این حال، آیا فاشیسم یک احتمال است؟ من فکر می‌کنم ما باید این امکان را حفظ کنیم و آن را نه تنها برای زمینه آمریکایی، بلکه برای حرکت بالقوه به سمت منطق فاشیستی تجدید شده در سطح جهانی حفظ کنیم. اظهارات بدیو از چند سال پیش و در پی انتخاب ترامپ در این زمینه مفید است: ترامپ و دیگران گرایش‌های فاشیستی خاصی را یادآوری می‌کنند، آنها در داخل دموکراسی (برخی از آنها) ظاهر می‌شوند تا در نهایت خارج از دموکراسی وجود داشته باشند. اما بیایید به قول بدیو در «حماقت شیفتگی» این شخصیت‌ها هم گم نشویم.

به نظر می‌رسد که شاهد رخنه کردن یک افراط توطئه‌آمیز کلی در گفتمان سیاسی مدرن هستیم که این نوع «حماقت شیفتگی» را نشان می‌دهد. در غیر این صورت چگونه می‌توانیم نه تنها توطئه جناح راست، بلکه چپ مرتجع را نیز بازگشایی کنیم، مانند واکنش جورجو آگامبن به اقدامات زیست‌سیاسی کشورهای اروپایی در پی بحران کووید-۱۹؟ این جبهه‌ها باید در یک زمین توطئه‌آمیز مشترک در کنار هم قرار گیرند و شاید از طریق یک نوع منطق نوار موبیوس، نوعی «شبه‌گرایی نشانه‌شناختی» که بنجامین براتون در کار اخیرش نقد می‌کند، به هم مرتبط شوند. دو قطب ارتجاعی که توسط چارچوب سیاسی تفکر توطئه‌آمیز حمایت می‌شوند. اما چیزی فراتر از توطئه است که به این پدیده منجر شده است. ما باید این افسانه‌ها و توطئه‌های سیاسی را با ایدئولوژی‌های گسترده ضد مهاجر، بیگانه‌هراسی، ضد سیاه‌پوستان و ضد‌کمونیستی استوار کنیم.

این شیفتگی همچنین نشان‌دهنده پیوند عجیبی با چیزی است که لکان زمانی درباره پدیده وسواس جنسی نزدیک به رهبران فاشیستی مانند هیتلر بحث می‌کند و سبیل‌های او  نوعی «ابژه جزئی» قلمداد می‌کند، ابژه شیفتگی جمعی. سعی نمی‌کنم شباهتی بین هیتلر و ترامپ ایجاد کنم، اما به نظر می‌رسد که طنین عجیبی با شیفتگی گسترده در مورد «دست‌های کوچک» ترامپ‌ و غیره وجود دارد. نمی‌دانم که آیا این «ابژه‌های جزئی» نشانه‌ای از یک وسواس منحصربه‌فرد آمریکایی هستند یا صادقانه بگویم‌ نشان‌دهنده آن نوع شیفتگی جنسی ‌که آدورنو در کتاب «شخصیت اقتدارگرا» به سراغ‌شان رفت. اگر آنها با دومی نزدیک باشند، می‌توانم بگویم این تفاوت‌های ظریف ارزش بررسی دارند.

نمی‌خواهم از موضوع اصلی دور شوم، اما نگاهی بیندازید به جذابیت رسانه‌ای مشابه در مورد چهره‌هایی مانند «رودی جولیانی»، دست راست سابق ترامپ‌. رسانه‌ها مجموعه‌ای از اشتباهات جولیانی را تا وقایع ششم ژانویه شرح دادند: ظاهر عجیب و غریب او در مطبوعات، جایی که عامل سیاه‌کننده موهایش زیر لامپ‌های داغ استودیو از پوست سرش می‌ریخت، رزرو تصادفی او برای یک کنفرانس مطبوعاتی در پارکینگ یک شرکت معماری، ناراحتی معده‌اش در جلسه بررسی تقلب در انتخابات حوزه میشیگان‌ و ظاهر ناخواسته و زشت او در فیلم «بورات ۲»…

مطمئناً این لحظات توجه مردم را به خود جلب می‌کند و احتمالاً نشان‌دهنده یک انحراف عمیق در رهبری سیاسی در آمریکا است (که فقط به راست محدود نمی شود، زیرا رهبری دموکراتیک نیز در آن نقش دارد؛ مانند رسوایی جنسی برادران کومو در نیویورک) به عقیده من، باید خود این جذابیت را بررسی کنیم: آیا در سال‌های اخیر یک منطق جالب‌توجه و منحرف در حوزه سیاسی شکل نگرفته است؟ ترامپ، برت کاوانا، روی مور، بایدن، گانتز، این فهرست ادامه دارد و گسترش می‌یابد!

این منطق را می‌توان در سطح جهانی نیز یافت: به عنوان مثال، شیفتگی احمقانه در مورد عکس پوتین بدون پیراهن سوار بر اسب. من فکر می‌کنم که تنبلی فاشیست نامیدن جناح راست جهانی ‌در واقع با این شیفتگی در تضاد است، و شاید دومی حتی یکی از نشانه‌های اولی باشد. به یاد داشته باشید که لیبرال‌های غربی هر چیزی را فاشیستی می‌نامند (پروتکل‌های اخیر کووید-۱۹ چین را در نظر بگیرید). همانطور که نوآم چامسکی شاید یکی دو سال پیش بیان کرد، اگر یکی از مهم‌ترین نقاط توافق میان راست و چپ آمریکا این باشد که چین و ونزوئلا رژیم‌های فاشیستی هستند، پس ما سابقه بدبینی نسبت به چنین ادعاهایی داریم.

گفت‌وگو از: کامران برادران

برچسب ها :

دیدگاهتان را بنویسید