چرا ابرقدرت ها می جنگند

اگر گفتمان مسلط را باور کنید، سیاست خارجی غربی عبارت است از صدور دموکراسیِ لیبرال و قانون به بقیه کشورهای جهان. درحالی که همان طوری که جان مرشایمر نظریه پرداز عمده ی واقع گرایی در روابط بین المللی توضیخ می دهد، مناسبات مابین قدرت ها بیش از اینکه از ایده آل ها تبعیت کند، از ملاحظات راهبردی پیروی می کند.

سی سال پیش، شماری از کارشناسان غربی اطمینان می دادند که تاریخ به پایان رسیده و رودررویی قدرت های بزرگ امری است مربوط به گذشته. این توهم نتوانست در مقابل آزمون زمان تاب آورد. امروزه، دو مناقشه از کشمکش هایی که قدرت های بزرگ را در برابر هم قرار داده بود، تهدیدی است به درگیری جنگ آشکار: ایالات متحده علیه روسیه در اروپای شرقی درباره اوکراین، ایالات متحده علیه چین در مورد تایوان.

تغییرات رخ داده در سیاست بین المللی در سال های اخیر، موجب تنزل یافتن جایگاه غرب شده است. چه اتفاقی افتاده است؟ جهان به کجا می رود؟ پاسخ به این پرسش ها به نظریه ای درباره روابط بین المللی نیاز دارد که به جهان پر هرج و مرج و نامعلوم سمت و سویی دهد، چارچوبِی عمومی که امکان دهد تا بتوان توضیح داد که چرا دولت ها به چنین شیوه هایی عمل می کنند.

نظریه ی موسوم به «واقع گرایی» [رئالیسم] بهترین ابزار در دسترس برای درک سیاست بین المللی است. اصل موضوع از چه قرار است؟ دولت ها در جهانی فاقدِ اقتدارِ برتریِ که قادر به محافظت از یکی در مقابل دیگری باشد، همزیستی می کنند. این اوضاع آنان را مجبور می کند تا به تحول تناسب قوا توجه کنند، زیرا کوچکترین ضعفی ممکن است آن ها را آسیب پذیر سازد. با این وجود، رقابت در روی صحنه شطرنج قدرت مانع از این نیست که هنگامی که با منافع شان سازگار باشد، با هم همکاری کنند. با این همه، به طور کلی، روابط بین دولت ها – و به طور ویژه، بین قدرت های بزرگ – اساساً تابعِ رقابت است. در نظریه ی واقع گرایی، جنگ یکی از ابزارهای حکومتی مثل بقیه است که دولت ها برای تحکیم موضع راهبردی شان به آن متوسل می شوند. بدین ترتیب می توان فرمول مشهور کارل فُن کلاوزویتس (Carl von Clausewitz)  را درباره جنگ توضیح داد، «جنگ، ادامه ساده ی سیاست است به روش های دیگر.»

واقع گرایی در اروپا وجهه خوبی ندارد. در غرب، معمولاً جنگ به منزله ی آخرین راه حل، تنها در شرایط دفاعِ مشروع قابل توجیه است؛ امری که با منشور سازمان ملل متحد نیز خوانایی دارد. از آن جا که نظریه واقع گرا بر اصل بدیهیِ بدبینی مبتنی است، هر چه بیشتر نکوهش می شود: پذیرفتن این ایده که رقابت بین قدرت های بزرگ، واقعیتی غیر قابل نقض یعنی قانونِ زندگی است، به طور حتمی و ناگزیر، تراژدی به بار می آورد. گویی همه دولت ها – چه دموکراتیک وچه استبدادی – از منطق واحدی تبعیت می کنند. در غرب، دیدگاه مسلط عمدتاً بر این متکی است که گرایش به رقابت را به ماهیت رژیم مرتبط کند. قاعدتاً دموکراسی های لیبرال بنا بر ماهیت شان باید بر حفظ صلح راغب باشند، در حالی که رژیم های استبدادی جنگ افروز شمرده می شوند.

نباید از این حیرت کرد که نظریه لیبرال که در مخالفت با واقع گرایی ساخته شده، مطلوبِ غرب است. با این وجود، دشوار است این واقعیت را نپذیرفت که ایالات متحده تقریباً همیشه با تحمیل واقع گرایی عمل کرده است، حتی اگر فعالیت شان را زیر پوشش سخنانی اخلاقی انجام دهند. در طول همه دوران جنگ سرد، آمریکائیان همواره از مستبدان بی پروا مثل چان کایچک در چین، محمد رضا پهلوی در ایران، ری سینگمن در کره جنوبی، موبوتو سسه سِکو در زئیر، آناستاسیو سوموزا در نیکاراگو یا اوگوستو پینوشه در شیلی پشتیبانی کرده اند. به این مثال ها بسنده می کنیم.

با این همه، در این سیاست وقفه ای قابل ملاحظه پدید آمد: در «دوران تک قطبی» از سال ۱۹۹۱ تا ۲۰۱۷، هنگامی که دولت های آمریکا، چه دموکرات و چه جمهوری خواه، با صرف نظر از واقع گراییِ ژئوپولیتیکی، برای تحمیل نظم جهانی متکی بر ارزش های دموکراسی لیبرال تلاش کردند، یعنی دولتِ قانون، اقتصاد بازار و حقوق انسانی، زیر اقتدار خیرخواهانه واشینگتن. این سیاست راهبردیِ «هژمونی لیبرال» با شکست سختی روبه رو شد و در ظهور جهان پرآشوبی که با آن روبه روهستیم، نقش انکارناپذیری ایفا کرد. اگر در سال ۱۹۸۹، پس از پایان جنگ سرد، حکومت های آمریکا سیاست خارجیِ واقع گرایانه ای اتخاذ کرده بودند، امروز کره زمین به احتمال زیاد، مکانی بسیار کم خطر تر بود.

افول واقع گرایی به شکل های مختلف صورت می گیرد. برپایه ی نظریه موسوم به «کلاسیک» که هانس مورگِنتا(Hans Morgenthau)، حقوق دان آمریکائی بیان کرده، تمایل به قدرت، ذاتیِ طبیعتِ انسان است. او می گفت، رهبران در اثر «قدرت طلبی» که محرکی فطری است و آنان را به سلطه گری بر مجاورشان سوق می دهد، فعال شده اند. هرکس آزاد است که در این مورد نظریه خودش را داشته باشد. در نظریه من، نیروی محرکه ی رقابت میان دولت ها، پیش از هر چیزی، در ساختار یا معماریِ نظام بین المللی قرار دارد. نظام بین المللی است که دولت ها را ترغیب می کند – و بیشتر از همه، قدرت های بزرگ را – تا دست به رقابت بی رحمانه بزنند. در این زمینه، آن ها زندانیِ یک قفس آهنی هستند.

حتی ابرقدرت ها ممکن است مورد تهدید قرار گیرند 

پیش از همه، باید یادآوری کرد که قدرت های بزرگ در درون نظامی عمل می کنند که هیچ محافظی وجود ندارد تا هنگام تهدید از سوی یک دولتِ رقیب به آن روی آورند. لذا، هر کدام، در جهانی که دفاع از خود حاکم است، باید مراقب خودش باشد. دو جنبه ی دیگر نظام بین المللی، این الزام را سنگین تر می کند. همه قدرت های بزرگ دارای توان نظامی تهاجمیِ فوق العاده هستند، حتی اگر برخی نیروی بیشتری دارند، و در نتیجه این قدرت ها می توانند به هر دولتی صدمات زیادی وارد آورند. از سوی دیگر، دشوار و شاید غیرممکن باشد که اطمینان داشت این قدرت ها نیت های صلح جویانه دارند، در شرایطی که نیت ها برخلاف توان نظامی در ذهن رهبران قرار دارند و هرگز نمی توان از آن ها رمزگشایی کامل کرد. پیش بینی در مورد عملکرد این یا آن دولت در آینده بسیار مخاطره آمیز است، زیرا هیچ کس نمی تواند پیش گویی کند که مسئول آن چه کسانی خواهند بود یا اگر اوضاع دگرگون شود، قصدشان چه خواهد بود.

وقتی دولت ها در جهانی اقدام می کنند که فقط می توانند روی خود حساب کنند و با مخاطره مواجهه با رقیببی نیرومند و متخاصم روبه رو هستند، الزاماً از یکدیگر هراس خواهند داشت، حتی اگر میزانِ ترس آنان بسته به موقعیت تغییر می کند. در جهانی چنین پرمخاطره، بهترین روش برای هر دولتِ خردمند این است که مطمئن باشد ضعیف نیست. تجربه ی چین در «قرنِ تحقیر ملی» از ۱۸۳۹ تا ۱۹۴۹ نشان داد که دولت های قدرتمندتر گرایش دارند تا از ضعف دیگران سوءاستفاده کنند. در صحنه ی بین المللی، بهتر است که «گوجیرا» باشی تا «بامبی.*»

به نظر می رسد که اتحادیه اروپا از این قاعده، استثناست، ولی فقط در ظاهر. اتحادیه اروپا که زیر چترحمایتی آمریکا ایجاد شده، کشمکش نظامی بین دولت های عضو را غیرممکن ساخته و از این طریق آنان را از ترسی که داشتند، رها کرده است. این دلیل، تاحدی، توضیح می دهد که رهبران اروپائی با هر گرایشی، از این واهمه دارند که ایالات متحده به آن ها پشت کند تا بتواند بهتر به آسیا بپردازد. وجه مشخصه ی سیاست قدرت های بزرگ، به طور خلاصه، در رقابت سرسختانه ی امنیتی نهفته است، برای این که هر دولتی، نه فقط به دنبالِ به دست آوردن نفوذ نسبی است، بلکه باید مراقب باشد که توازن قدرت به ضرر او نچرخد. این هدف، موسوم به «توازن  (Balancing)»، را می توان از طریق افزایش قدرت یا با ائتلاف با دولت های دیگری نیز که مورد تهدید هستند، انجام داد. در جهانی واقع گرا، حاکمیت یک کشور اساساً در پرتو توانایی نظامی اش خود را ارزیابی می کند، قدرتی که به اقتصادی پیشرفته و جمعیتی بالا وابسته است.

برای دولتی که می خواهد نقش قدرت بزرگ را ایفا کند، بهترین شرایط این است که ابتدا، قدرتی منطقه ای باشد، به این معنی که بر بخشی از جهان که تعلق دارد، تسلط یابد، در عین حال که مطمئن شود هیچ قدرت متوسط یا بزرگ دیگری در این زمینه با او رقابت نمی کند. ایالات متحده تصویر کاملی از این منطق به دست می دهد. در سده های هجدهم و نوزدهم، این کشور با حضوری دائمی، سلطه اش را بر قاره آمریکا تحکیم کرد. در طول قرن بیستم، ایالات متحده به نحوی عمل کرد که مانع از این شود که امپراتوری ژرمنی و ژاپنی و سپس آلمان نازی و اتحاد شوروی بتوانند به عنوان تنها قدرت منطقه ای در آسیا و اروپا جا افتند.

هدف نخستینِ هر دولتی ادامه بقاست، زیرا اگر دولتی دوام نیابد نمی تواند هیچ هدف دیگری را دنبال کند. تولید ثروت یا پخش یک ایدئولوژی می تواند برایش اولویت داشته باشد، ولی فقط به این شرط که به بختِ موجودیتش لطمه نزند. همین طور، قدرت های بزرگ می توانند همکاری کنند، به شرطی که منافع مشترک داشته باشند و پیمان شان مواضع خاص آنان را در تناسب قوا تضعیف نکند. برای مثال، در دوران جنگِ سرد، ایالات متحده، اتحاد شوروی و بریتانیا با امضای پیمان عدم توسعه تسلیحات هسته ای (۱۹۶۸) همکاری کردند، در حالی که روابط میان آمریکا و شوروی فی نفسه مناقشه آمیز بود. در آستانه جنگ جهانی اول، قدرت های بزرگ اروپایی با منافع اقتصادی عظیم با همدیگر مرتبط بودند و در عین حال، رقابت شدیدی از جنبه امنیتی باهم داشتند که سرانجام بر همکاری اقتصادی غلبه کرد و آن ها را به سوی جنگ سوق داد. رقابت مربوط به مسائل امنیتی، همواره بر تفاهم میان قدرت های بزرگ، سایه انداخته است.

مخالفان مکتب واقع گرا (رئالیست) در مورد ژئوپولیتیک، اغلب ایراد می گیرند که این مکتب به نهادهای بین المللی، یعنی شالوده ی نظامِ جهانیِ متکی بر قاعده، اعتنا نمی کنند. اما، واقع گرایان کاملاً می پذیرند که این نهادها به صورتی سرنوشت ساز به حفظ رقابت امنیتی در جهانی با وابستگی متقابل کمک می کنند – مثل سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) و پیمان ورشو در دوران جنگ سرد، یا مانند سازمان جهانی تجارت (OMC – WTO) و سازمان ملل متحد، امروز. با این وجود، واقع گرایان یادشده همچنین مطرح می کنند که قدرت های بزرگ، قاعده های نهادهای بین المللی یا چندجانبه را بر پایه ی منافع خودشان تعیین می کنند، و این نهادها نمی توانند هیچ گاه دولت بانفوذی را به اقدامی مجبور کنند که امنیت آن را مورد تهدید قرار دهد. در غیر این صورت، آن دولت این قاعده ها را زیر پا می گذارند یا به نفع خود، از نو تدوین خواهد کرد.

ماهیت رژیم اهمیتی ندارد

این منطق برخلافِ باورهایی است که در غرب بسیاری می پذیرند و به موجب آن، رفتار دموکراسی لیبرال با دولت های خودکامه متفاوت است. برخی معتقدند که دولت های اخیر نظم جهانی را که بر پایه ی حقوق و قانون استوار است، به خطر می اندازند، و به طور کلی، تنها مانع در برابر صلح اند. اما، سیاست بین المللی به این صورت کار نمی کند. در جهانی که دفاع از خود آن را مدیریت می کند، و در آن هر دولتی برای بقای خود نگران است یا به هر حال چنین ادعایی دارد، ماهیت رژیم زیاد به حساب نمی آید. ملتی لیبرال به حد کمال، حقوق بین المللی را پس از به راه انداختن جنگ داخلی خونین در نیکاراگوئه در سال های دهه ۱۹۸۰، حمله در سال ۱۹۹۹ به یوگوسلاوی و تهاجم به عراق در سال ۲۰۰۳، زیر پا گذاشت. همه قدرت های بزرگ وقتی فکر می کنند که منافع حیاتی شان در خطر قرار دارد وسواس را به کناری می نهند.

برخی از کارشناسان معتقدند که «انقلاب هسته ای» بخش بزرگی از محتوای واقع گرایی را خالی کرده است. گویا، سلاح اتمی با بازداشتن هر قدرتی که قصد حمله به دارنده آن را داشته باشد، علیه هر شکلی از نابودی محافظت می کند، امری که یکی از دلایل مسابقه برای قدرت را حذف می کند. همان کارشناسان فکر می کنند که ترس از یک درگیری فاجعه بار کافی است که از دست یازیدن دو قدرت دارای بمب اتمی به یک جنگ کلاسیک جلوگیری کند. با این همه، هیچ نشانه ای در دست نیست که ملت های درگیر با چنین استدلالی موافق باشند. مسابقه بین دو قدرت بزرگ در دوران جنگ سرد، برای اتحاد شوروی و ایالات متحده هزاران میلیارد دلار هزینه داشته، و امروز در مورد چین، روسیه و ایالات متحده چنین است. این دولت ها هرگز از آماده شدن برای یک جنگ کلاسیک غافل نشده اند. به یقین، به نظر می رسد که احتمال بروز کشمکش نظامی میان قدرت های بزرگ در جهانی اتمی شده کمتر است، ولی باوجود این، تهدیدی ملموس به حساب می آید. بنابراین، واقع گرایی چیزی از اعتبارش را از دست نداده است.

آموزه [دکترین] واقع گرا، همچنین این فکر را القاء می کند که حوزه ی منافع استرتژیکی (راهبردی) حیاتی برای قدرت های بزرگ – خارج از منطقه خودشان – حوزه هایی هستند که به آنان امکان می دهد تا جلوی رقیبان راهبردی شان را بگیرند یا منابع ضروری برای اقتصاد جهانی را در اختیار داشته باشند. در دوران جنگ سرد، واقع گرایان آمریکائی سه ناحیه خارج از قاره [خودشان] را مشخص می کردند که در آنجا، کشورشان می بایست آماده ی نبرد باشد: اروپا و آسیای شمال – غربی، محلی که اتحاد شوروی قرار داشت و همچنین خلیج فارس، به خاطر منابع زیرزمینی نفت آن. تقریبا همه علیه جنگ ویتنام بودند زیر در آسیای جنوب – شرقی جریان داشت، منطقه ای که از جنبه راهبردی کم اهمیت ارزیابی می شد. اکنون که چین به نوبه خود، به یک قدرت بزرگ تبدیل شده، برای دولت آمریکا، آسیای جنوب شرقی بسیار بیشتر اهمیت دارد و از این پس آماده است که حتی با نیروی نظامی از حفظ وضع موجود در تایوان و دریای چین جنوبی دفاع کند.

ژئوپولیتیک لیبرال هیچ اولویتی برای این یا آن منطقه قائل نیست. هدف اعلام شده ی آن، ترویج دموکراسی و سرمایه داری به گسترده ترین شکلِ ممکن است. گرچه اعلام می کنند که از جنگ بیزارند، مدافعان سیاست خارجی لیبرال برای رسیدن به هدف های بلندپروازانه خود در توسل به آن تردید نمی کنند. دکترین بوش که مدعی بود خواهان دموکراتیزه کردن خاورمیانه با لوله تفنگ است، به بهترین وجهی این برداشت را نشان داد. اتفاقی نیست که که طرفداران رئالیسم شدیداً از جنگ عراق انتقاد کردند. نومحافظه کاران [نِئو کان ها] که بسیار به جهانی کردن «ارزش های» غرب دلبستگی داشتند، این جنگ را خواستند و طراحی اش کردند و طرفدارانِ سلطه گریِ لیبرال از آن پشتیبانی کردند.

نگرشِ لیبرالی در زمینه سیاست خارجی، به طور متناقضی دارای یک هسته ی بنیادیِ غیرلیبرال است. از این رو، لیبرالیسم ضمن این که از لزوم روامداری در مورد تنوع عقیده در جامعه دفاع می کند، زیرا می پذیرد افرادی که جامعه را تشکیل می دهند، هرگز در مورد بهترین روش زندگی مشترک یا روش های حکومتی، با یکدیگر به توافق نخواهند رسید. به همین دلیل، جامعه های لیبرال تلاش می کنند فضاهایی را فراهم آورند که در آن ها، افراد و گروه ها بتوانند با حفظ باورها و اصول شان با همدیگر همزیستی کنند. اما، هنگامی که نوبت به سیاست خارجی می رسد، لیبرال ها به جنب و جوش می افتند، گویی می دانند چه نوع رژیمی برای همه کشورها مناسب است. به عقیده لیبرال ها، بقیه جهان باید از غرب تقلید کند و از همه امکانات شان استفاده می کنند تا آن ها را به این سَمت سوق دهند.

چنین استنباطی محکوم به شکست است، نه فقط به این دلیل که بر سر تعریف از نظام سیاسی ایده آل اِجماعی وجود ندارد، بلکه همچنین برای این که از منطق واقع گرا دور می شود. دولت ها موجودیت هایی با حاکمیت مستقل هستند که در برابر تهدیدی که علیهِ منافع حیاتی شان باشد، از خود دفاع می کنند، به ویژه اگر از جانب یک دولت رقیب باشد که قصدِ تغییر نظام حکومتیِ حریف را داشته باشد.

هنگامی که در سال ۱۹۹۱، اتحاد شوروی فروپاشید، جهان دو قطبی که منشاء جنگ سرد بود جایش را به جهانی تک قطبی داد که حول ایالات متحده متمرکز بود. در سال ۲۰۱۷، با صعود چین و احیای قدرت روسیه، تک قطبی به چندقطبی تبدیل شد. مسلم است که ایالات متحده رتبه نخست را در شکل گیری جدید حفظ کرده ولی چین با اقتصاد شگفت انگیز و نیروی نظامی روبه رشدش به آن نزدیک شده است. در بین سه غول، به یقین روسیه ضعیف ترین است. بنابراین، سیستم چند قطبی دو رقیب جدید ساخته است که هر کدام از بانیانش منطق واقع گرای متفاوتی دنبال می کند. مانند دشمنیِ آمریکا – شوروی در گذشته، و برخلاف کشمکش کنونی بین ایالات متحده و روسیه، موضع اصلیِ رقابت بین واشینگتن و پکن، هژمونی منطقه ای است، حتی اگر این سلطه ممکن است مثل رقابت با روسیه به بقیه جهان نیز سرایت کند. رقابت کنونی بین آمریکا و روسیه، با ترس از این که مسکو بتواند بر اروپا مسلط شود، توجیه نمی شود، بلکه بیشتر، رفتار سلطه گرای آمریکا آن را توضیح می دهد. در طول سده های نوزدهم و بیستم، چین را به مثابه یک قدرت بزرگ به شمار نمی آوردند. درست است که جمعیت پرشماری داشت، اما منابعش امکان نمی داد که نیروی نظامی نیرومندی ایجاد کند. از اوایل سال های دهه ۱۹۹۰، زمانی شرایط تغییر کرد که اقتصاد چین شروع به چنان رشد گیج کننده ای کرد که آن کشور را که به توسعه ی فن آوری مدرن قادر کرد و در ردیف دوم جهان قرار داد. همان گونه که انتظار می رفت، پکن از قدرت اقتصادی اش برای افزایش قدرت نظامی اش استفاده می کند.

هدف چین تقویت سلطه اش بر آسیاست، ولی همچنین، هل دادن تدریجیِ نیروهای آمریکا به خارج از بخش شرقی این قاره است، به طوری که برتری اش رابر کلِ منطقه تحمیل کند. از سوی دیگر، این کشور در حالِ تجهیز به نیروی دریاییِ قادر به فعالیت در دریاهای دور است، امری که نشان می دهد که گسترش قدرتش در چهار گوشه جهان را در سر می پروراند. روی هم رفته، چین تلاش می کند تا از نمونه ی آمریکا پیروی کند، که بهترین روش برای بهینه کردن امنیتش در جهان مملو از بی نظمی است. رهبران چین دلیل دیگری برای تسلط بر آسیا دارند: هدف های سرزمینی با تمایلات ملی گرایانه، مثل فتح مجدد تایوان یا کنترل دریای چین جنوبی، با تأکید برتری اش در آن منطقه.

رام کردن چین، شرط بندی که آمریکا آن را باخته است

از زمان های دور، ایالات متحده تلاش می کند که مانع از سلطه گری کشورهای دیگر شود، همان گونه که در جریان سده بیستم، به شکل های مختلف آن را نشان داد. لذا، در مقابل جاه طلبی های چین، آمریکائیان امروزتلاش می کنند سیاستِ بازدارندگی (مهار – Containment) را در زمینه نظامی و سیاسی بنیاد گذارند.

در زمینه ی نظامی، واشینگتن قصد دارد اتحادهایی را که برای مهار اتحاد شوروی ایجاد شده بود، در ائتلافی علیه چین دوباره بازسازی کند. منظور، برقرارکردن – یا از سرگرفتنِ – همکاری های چند جانبه، به سبکِ پیمان همکاری نظامی میان ایالات متحده، استرالیا و بریتانیا (AUKUS) یا گفت وگوی چهارجانبه برای امنیت (QUAD) که ایالات متحده را با استرالیا، ژاپن و هند گردهم آورده، و همچنین مستحکم کردن اتحادهای دوگانه ای ست که بین ایالات متحده و دولت هایی چون ژاپن، فیلیپپین یا کره جنوبی وجود داشت.

در جبهه اقتصادی، واشینگتن می خواهد با تضمین کنترلش بر مهم ترین اهرم های حوزه راهبردی، جلو پیشرفت چین را در زمینه فن آوری های پیشرفته بگیرد. بااین وجود، این رودررویی روابط فراآتلانتیکی را در شرایطی به خطر می اندازد که شماری از دولت های اروپایی که از قطع تبادل بازرگانی با روسیه ضرر دیده اند، در جست وجوی خریدار در بازار چین هستند.

همه چیز حاکی از آن است که رقابت شدید بین چین و ایالات متحده در آینده ی نزدیک شدت بیشتری خواهد یافت. شعله ی این رقابت ها به احتمال زیاد، بنابرمفهوم «دوراهی امنیتی» مشهور که بر پایه ی آن، اگر یک دولت تصمیم به عملیاتی با هدف دفاعی بگیرد، دیگری آن را به مثابه نشانه ای از نیت تهاجمی تفسیر خواهد کرد، تا حدودی تیزتر خواهد شد. این رقابت ها به دو دلیل خطرناک خواهند بود. از سویی، به تایوان، جزیره ای مربوط می شود که تقریباً از نگاه هر چینی هم چون سرزمینی مقدس متعلق به چین تلقی می شود ولی ایالات متحده مصمم است استقلال آن را زیر چتر آمریکائی حفظ کند. از طرف دیگر، در صورت درگیریِ جنگ بین دو قدرت بزرگ منطقه اقیانوسِ آرام، این خطر وجود دارد که نبردها در جزیره های نزدیک به کرانه های چین عمدتاً در هوا، در دریا و با شلیک موشک های دوربُرد صورت گیرد. چندان دشوار نیست تصور کرد که چنین وضعیتی گسترش خواهد یافت. اگر در قاره ی آسیا جنگ درگیرد، به دلیلِ شمار بسیار زیاد قربانیانِ آن، طرفین درگیری، به یقین پیش از به راه انداختن آن، دوبار خواهند اندیشید. همان گونه که ناتو و پیمان ورشو در دوران جنگ سرد، در قلب اروپا چنین می کردند. بنابراین، احتمال رودرویی زمینی بسیار کم است، که البته مانع از این نیست که منابع دیپلماسی هر دو طرف برای جلوگیری از چنین رخدادی بسیج شوند.

ایالات متحده با نادیده گرفتن اصول رئالیسم (واقع گرایی)، به طور گسترده ای به شکل گیریِ این رقابت خطرناک دامن زده است. در ابتدای سال های دهه ۱۹۹۰، هیچ دولتی نمی توانست با قدرت آمریکا رقابت کند؛ چین هنوز از نظر اقتصادی، کشوری توسعه نیافته بود. دولت آمریکا با پیروی از نسخه های لیبرالی، با تقویتِ رشد اقتصادی چین و با تلاش برای جذب آن در صحنه بین الملی، آغوشش را به روی پکن باز کرد. رهبران آمریکائی با حرکت از این اصل که چین ثروتمند شده به یک «شریک مسئول» در نظم نوین جهانی با زعامت واشینگتن تبدیل خواهد شد، می پنداشتند که آن کشور ناگزیر به صورت یک دموکراسیِ لیبرال درخواهد آمد. محاسبه ای که به طرزی فاحش خطا بود، همان گونه که ادامه رویدادها نشان داد. اگر رهبران آمریکایی منطق واقع گرایانه ای را دنبال کرده بودند، از یاری رساندن به رشد چین خودداری کرده، تلاش می کردند به جای کاهشِ شکاف بین دوقدرت، آن را بیشتر کرده یا در همان سطح نگه دارند.

موقعی که نوبت به اوکراین می رسد، دیدگاه مسلطِ غربی مطرح می کند که روسیه رفتاری یکسان با رفتار چین در آسیا دارد. به این معنی که ولادیمیر پوتین گرفتار جاه طلبیِ شاهانه شده که او را به سمت بازسازی روسیه ای بزرگ شبیه به اتحاد شورویِ مرحوم سوق می دهد تا حصارِ محافظ پیشینِ پیمان ورشو را دوباره به دست آورد، امری که امنیت سراسر اروپا را به خطر خواهد انداخت. برپایه ی این تحلیل، اوکراین فقط پیش غذایی برای غول روسی است که پس از آن به کشورهای دیگر حمله خواهد کرد. لذا، نقشِ ناتو در اوکراین، به مهار رژیم پوتین محدود خواهد بود، همان طوری که از سلطه اتحاد شوروی بر سراسر اروپا در دوران جنگ سرد ممانعت کرد.

بااین وجود، این برداشت که به کرات تکرار شده، یک اسطوره است. نشانه ای وجود ندارد که نشان دهد رئیس جمهوری روسیه مایل به اشغالِ همه ی اوکراین یا فتح دولت های دیگر در اروپای شرقی باشد. آیا او واقعاً در آرزوی چنین چیزی است؟ از سویی او امکانات نظامی برای رسیدن به چنین هدفِ جاه طلبانه، و بدیهی تر از آن، برای تحمیل برتری اش به قاره اروپا را ندارد.

گرچه انکارناپذیر است که روسیه به اوکراین حمله کرده است، ولی نمی توان با این نکته نیز مخالف بود که زمانی که ایالات متحده و متحدان اروپائی اش تصمیم گرفتند از اوکراین سنگری در دروازه های روسیه بسازند، آن کشور را به این تجاوز تحریک کردند. آن ها امیدوار بودند که اوکراین را به یک دموکراسی لیبرال تبدیل کرده و به عضویت ناتو و اتحادیه اروپا درآورند. رهبران روسیه، چندین بار تکرار کردند که چنین سیاستی را به عنوان تهدیدی برای روسیه تلقی کرده و آن را تحمل نخواهند کرد. هیچ دلیلی وجود نداشت که به اراده آنان در این مورد تردید کنند. در آوریل ۲۰۰۸، هنگامی که تصمیم گرفته شد تا اوکراین وارد ناتو شود، سفیر آمریکا در مسکو یادداشتی به کوندولیزا رایس، وزیر امور خارجه آمریکا فرستاد که در آن آمده بود: «عضویت اوکراین در ناتو فاحش ترین خط قرمز برای نخبگان روسیه (و نه فقط پوتین) است. پس از بیش از دو سال ونیم گفت وگو با مسئولان روسی، هنوز در جست وجوی کسی هستم که پیوستن اوکراین به ناتو را چیزی جز تعدی آگاهانه به منافع روسیه بداند». به این دلیل بود که آنگِلا مِرکِل، صدراعظم وقت آلمان با پیوستن اوکراین به پیمان آتلانتیک مخالفت کرد: «من کاملاً مطمئن بودم (…) که پوتین انجام چنین کاری را اجازه نخواهد داد. به عقیده ی او، این کار به معنی اعلام جنگ بود.»

مناقشه در فوریه ۲۰۱۴، شش سال پس از اعلام ناتو درباره طرح عضویت اوکراین آغاز شد. ابتدا، پوتین خواست به روش های دیپلماتیک آمریکا را که حامیِ پیوستن اوکراین به ناتو بود، متقاعد کند تا منصرف شود. برعکس، واشینگتن تصمیم گرفت بر تلاشش بیفزاید و ارتش اوکراین را مسلح کرد، آموزش داد و دعوت کرد تا در رزمایش نظامی ناتو شرکت کند. مسکو از ترس این که اوکراین از این طریق عملاً به عضویت ناتو در آید، در ۱۷ دسامبر ۲۰۲۱، نامه ای به سازمان پیمان اتلانتیک و پرزیدنت بایدن نوشت و از آنان خواست که به طور کتبی تضمین کنند که اوکراین خارج از این سازمان مانده و بی طرفی کامل اتخاذ خواهد کرد. آنتونی بلینکن، وزیر أمور خارجه آمریکا در ۲۶ ژانویه ۲۰۲۲ پاسخ داد: «هیچ تغییری صورت نمی گیرد، هیچ تغییری صورت نخواهد گرفت». یک ماه بعد، روسیه به اوکراین حمله کرد.

از نقطه نظر واقع گرایی، واکنش مسکو به گسترش ناتو نمونه بارز سیاستی است که در جست وجوی تضمینی در برابر تهدید خارجی است. از نگاه پوتین، این کار برای جلوگیری ازانعقاد پیمانی نظامی به رهبری نخستین قدرت جهان، دشمن قسم خورده پیشین اتحاد شوروی است که نتواند همسایه اوکراینی را به خود الحاق کند. به نظر می رسد که دیدگاه روسیه در این ماجرا، از دکترین مونرو الهام گرفته که ایالات متحده در قرن نوزدهم تهیه کرده و بر پایه آن هیچ قدرت بزرگی اجازه نداشت در حیاط خلوت این کشور از جنبه نظامی مستقر شود. در شرایطی که دیپلماسی نتوانست مسئله ای را که به دیده روسیه حیاتی بود، حل کند، رئیس جمهوری آن کشور جنگی را آغاز کرد تا از پیوستن اوکراین به ناتو جلوگیری کند. از نگاه مسکو، این جنگ دفاع از خود است و نه جنگی برای تسخیر. مسلم است که اوکراین و همسایگانش نگاه کاملاً متفاوتی به رویدادها دارند. ولی مسئله در این جا، نه توجیه جنگ است و نه محکوم کردن آن، بلکه فقط توضیح شرایطی است که آغاز جنگ را تسهیل کرده است.

مهار روسیه یا تهدید آن؟

اگر اسطوره ای را بپذیریم که بر پایه آن، پوتین قصد دارد بر جنگ ها به منظور فتوحات بیفزاید، شاید به ما ایراد بگیرند که طرح گسترش پیمان اتلانتیک خود بر منطقی واقع گرا متکی است: ایالات متحده و متحدانش فقط قصد مهار روسیه را دارند. اما، این ادعا نیز غلط است. تصمیم گسترش ناتو در میانه های سال های دهه ۱۹۹۰ یعنی در زمانی گرفته شد که ارتش روسیه در وضعیتی بسیار ضعیف به سر می برد و واشینگتن قادر بود گسترش ناتو را به مسکو تحمیل کند. می بینیم که واقعیت ضعیف بودن در نظام بین المللی با چه خطراتی مواجه است. در سال ۲۰۰۸ ، روسیه خطر بزرگی به حساب نمی آمد، ولی بااین وجود، روند پیوستن اوکراین به ناتو در آن سال آغاز شد. امروزه منافع ایالات متحده بیش از این که در مهار کردن روسیه باشد، چرخش به خارج از اروپا در جهت آسیای خاوری و کشاندن روسیه به ائتلافی برای ایجاد دوباره موازنه در برابر چین است و نیز درگیر نشدن در جنگی در اروپای شرقی و کُند کردن روند نزدیکی چین و روسیه.

درست مانند سیاست نسنجیده ی دراز کردن دستِ دوستی به سوی چین، گسترش ناتو از اجزای تشکیل دهنده ی طرح سلطه ی لیبرالی بود. این طرح عبارت بود از الحاق شرق و غرب اروپا برای تبدیل این قاره به حوزه وسیع صلح. رئالیست هایی چون جورج کِنان گسترش ناتو را نکوهش کردند، زیرا فکر می کردند که روسیه را تهدید خواهد کرد و فقط می توانست به جنگ منجر شود.

به یقین، امروزه، اروپا شرایط بهتری می داشت اگر منطق واقع گرایی پیروز شده بود و اگر هدف ناتو پیوستن اوکراین به این پیمان نبود. اما، کار از کار گذشته است: تک قطبی جایش را به چند قطبی داده است، و ایالات متحده و متحدانش اکنون در رقابت ژئوپولیتیکیِ جدی با چین و روسیه درگیر شده اند. این جنگ سردهای جدید، دست کم به اندازه قبلی خطرناک اند – شاید حتی خطرناک تر.

 

 

جان مرشایمر John Mearsheimer

دیدگاهتان را بنویسید