چرا آمریکا به ورطه زوال افتاده است؟

پایگاه خبری مدرن دیپلماسی در گزارشی می نویسد: «جنگ اوکراین و اوج گیری جریان های آزادی‌خواه در آفریقا، نمودهایی عینی از سقوط و زوال اقتصادی آمریکا و تنش ها در نظام سرمایه داری جهانی هستند. این منازعات همه و همه حامل این پیام هستند که می توان جهانی عادلانه تر و انسانی تر و متفاوت از الگوی ارائه‌شده توسط قدرت های غربی و به طور خاص نظام سرمایه داری و آمریکا را ساخت.»

پایگاه خبری “مدرن دیپلماسی” در گزارشی سعی کرده توضیح دهد چرا آمریکا را بایستی قدرتی دانست که به ورطه زوال و ناکامی افتاده است؟ به بیان ساده تر، این پایگاه خبری بر آن است تا توضیح دهد چرا دیگر نباید ادعاهای هژمونیک و برتری جویانه آمریکا در عرصه بین المللی را باور کرد؟

مدرن دیپلماسی در گزارش خود می نویسد:

«آمریکا با قطبی گرایی فزاینده و شکاف های گسترده اجتماعی در داخل و همچنین تضعیف موقعیت بین المللی خود رو به رو است. مساله ای که مخصوصا با اوج گیری قدرت‌های نوظهور و به ویژه چین، ابعاد جدی تری را نیز به خود گرفته است.

در این نقطه، بسیاری به طرح این سوال می پردازند: آیا آمریکا رو به افول است؟ باید اذعان کرد که جنگ اوکراین، تنش های سیاسی و اجتماعی داخل آمریکا، و البته آشکار شدن ضعف های نظام سرمایه داری، همه و همه آمریکای کنونی را در موقعیت نه چندان مساعدی قرار داده اند.

از زمان پایان جنگ جهانی دوم، ایالا متحده آمریکا خود را در مقام ابرقدرت اقتصادی و نظامی در جهان ارزیابی کرده است. با این حال، در دهه های گذشته، این کشور شاهد سقوط و زوال موقعیت اقتصادی و نفوذ جهانی خود بوده است. بخشی از تضعیف موقعیت آمریکا در عرصه بین المللی ریشه در تشدید رقابت جویی کشورهایی نظیر چین و روسیه در رابطه با آمریکا دارد. در این میان تشکیل بلوک های جدید قدرت نظیر “بریکس” نیز ماهیتی سازمانی را به اوج گیری رقابت ها علیه آمریکا بخشیده است.

در کنار همه این ها، چالش های داخلی آمریکا نظیرِ: نابرابری، بحران های اقتصادی و قطبی گرایی سیاسی نیز، موقعیت جهانی آمریکا را به نحوی منفی تحت تاثیر قرار داده اند. اقتصاد آمریکا با مشکلاتی نظیر تورم روز افزون که تا حدی نتیجه اعمال تحریم های گسترده علیه روسیه توسط دولت بایدن است، دست و پنجه نرم می کند.

جنگ اوکراین در ابتدا به مثابه منازعه ای میان نیروهای حامی روسیه و جهان غرب آغاز شد. با این حال، در پسِ این منازعه، ما می توانیم منافع عمیق تر سیاسی و اقتصادی را مورد شناسایی قرار دهیم. منطقه دونباس، ستون فقرات درگیری های جاری در اوکراین است. این منطقه، منابع طبیعی ارزشمندی دارد و البته که یک مرکز صنعتی بسیار مهم نیز تلقی می شود.

جنگ اوکراین آسیب های جدی را به اقتصاد این کشور وارد کرد و البته که منافع راهبردی آمریکا در منطقه اروپای شرقی را نیز به نحوی منفی تحت تاثیر قرار داده است. این وضعیت نمودهایی عینی از سقوط و زوال اقتصادی آمریکا و ناتوانی آن جهت حراست از نفوذ خود در عرصه بین المللی را تداعی می کند. هند و چین به رقبای جدید آمریکا در صحنه بین المللی تبدیل شده اند و البته که روندهای جاری حاکی از این هستند که جریان قدرت اقتصادی و ثروت نیز به تدریج به سمت آسیا در حال تغییر جهت است.

این واقعیت را بایستی همواره در ذهن داشت که قدرتِ جهانی یک امر نسبی است و کشورهای دارای قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی، نیازمندِ حق رای و قدرت تصمیم‌سازی بین المللی نیز هستند. قدرت به واسطه روابط میان بازیگران مختلف، معنا و مفهوم پیدا می کند. به بیان ساده تر، قدرت چیزی نیست که یک کنشگر در انزوا به آن دست یابد، بلکه آن را در ارتباط با دیگران کسب می کند. برای مثال، امکان دارد یک کشور از قدرت اقتصادی برخوردار باشد با این حال، این قدرت صرفا در قیاس با دیگرانی که قدرت اقتصادی کمتری دارند، معنا پیدا کرده و صدق می کند.

اضافه بر این ها، قدرت پدیده ای ثابت و ایستا نیست. این پدیده در گذر زمان و در رابطه میان بازیگران مختلف دچار تغییر و تحول می شود. از این منظر، در جهان کنونی، مرکز قدرت سیاسی و اقتصادی جهان از غرب به شرق تغییر جهت می دهد. جایی که قدرت های قابل توجهی در حال اوج گیری هستند و موقعیت خود را تحکیم می کنند.

مساله ای که در پیش بینی معادلات آتی جهان بایستی به نحوی دقیق و جدی مورد توجه قرار گیرد. یک نکته مهم در این بحبوحه، قدرت گیری بریکس به عنوان گروهی متشکل از قدرت های نوظهور برتر در قاره های مختلف جهان است که برای کسب قدرت و نفوذ بیشتر بین المللی تلاش می کنند.

در این راستا در دهه های گذشته شاهد خیزش چین بوده ایم. قدرتی که غرب به هیچ عنوان نمی تواند به آن بی اعتنایی کند. توانایی های چین در اجماع سازی بین المللی و ارائه راه حل در مورد منازعات مختلف جهانی بسیار مهم است. چین همچنین به نحو قابل ملاحظه ای از منظر اقتصادی در حال رشد است و حجم اقتصاد خود را به آمریکا نزدیک می کند.

چین قویا پروژه “چندجانبه گرایی” در عرصه بین المللی را ترویج می کند. پروژه ای که از حیث ایجاد توازن قدرت در جهان مهم ارزیابی می شود. به طور کلی می توان گفت که خیزش و ظهور چین، در حال تغییر دادن توزیع قدرت در سطح بین المللی است.

در این چهارچوب، یک نکته مهم و قابل تامل این است که قدرت سیاسی و نظامی، همچنان قدرت غالب در عرصه بین المللی است. آمریکا هر سال، بودجه نظامی عظیمی را تصویب می کند و عملا این قدرت را به پشتوانه سیاست خارجی خود تبدیل کرده است. در شرایط کنونی، آمریکا بیش از 730 پایگاه نظامی و 200 هزار سرباز در اقصی نقاط جهان دارد.

دولت آمریکا به طور خاص در منطقه آسیا-پاسیفیک، در تقابل با چین، تحرکات نظامی و امنیتی گسترده ای را در دستورکار دارد و البته که پیمان های مختلفی را نیز نظیر پیمان آکوس جهت تقابل با چین تعریف کرده است. در این شرایط، چشم انداز جنگ و تنش در منطقه مذکور، هیچ پدیده دور و بعیدی نیست. تنش ها با محوریت تایوان و تحریکات آمریکا در این زمینه عملا به نمودی عینی از اقدامات واشنگتن در حوزه پیرامونی چین تبدیل شده که در نوع خود حتی می تواند زمینه را برای اتفاق افتادن درگیری های بسیار بزرگ نیز فراهم کند.

در عین حال، جنبش های آزادی‌خواه زیادی نیز در قاره آفریقا جهت کنترل منابع طبیعی کشورهایشان و ساختن اقتصادهای خود به پا خواسته اند. به مدت چندین دهه، قدرت های استعمارگر و نواستعمارگر، منابع قاره آفریقا را در راستای اهداف و منافع خود غارت کرده اند و مردم محلی را به دامان فقر انداخته اند. در این چهارچوب، قدرت های غربی به مثابه قدرت های استعمارگرِ قاره آفریقا، عملا با واکنش های مختلفی از سوی کشورهای آفریقایی علیه رویه های یکجانبه خود رو به رو شده اند.

در این فضا، شکاف های جدی در سرمایه داری جهانی خود را نمایان کرده اند و گرایش ملت های مختلف جهت ایجاد یک جهان عادلانه تر، بیش از هر زمان دیگر آشکار شده است.

جنگ اوکراین و اوج گیری جریان های آزادی‌خواه در آفریقا، نمودهایی عینی از سقوط و زوال اقتصادی آمریکا و تنش ها در نظام سرمایه داری جهانی هستند. این منازعات همه و همه حامل این پیام هستند که می توان جهانی عادلانه تر و انسانی تر و متفاوت از الگوی ارائه شده توسط قدرت های غربی و به طور خاص نظام سرمایه‌داری و آمریکا را ساخت.»

دیدگاهتان را بنویسید