همدت سه ماه، موضوع صحبت همه این بود که آیا جنگی درمیگیرد، آیا ولادیمیر پوتین بلوف میزند یا جدی است. بعضی از روسیهشناسان که مدتها به مردم میگفتند جای نگرانی نیست حالا هشدار میدادند. برخی دیگر، که از دیرباز پوتین را مورد انتقاد قرار میدادند، دربارۀ این ماجرا میگفتند فقط میخواهد جلبتوجه کند و این کارها همه خودنمایی است. در محافل تحلیلگران، مباحثهای میان میدانبینها و تلویزیونبینها وجود داشت. میدانبینها تمرکز عظیم قوای روسی در مرز و در کریمه را میدیدند و هشدار حمله میدادند؛ تلویزیونبینها میگفتند تلویزیون روسیه، برخلاف وقتهای دیگری که قصد حمله داشته، به جنونِ جنگ دامن نزده، پس جنگی در کار نخواهد بود.
شب بیستوچهارم فوریه، پروندۀ این پرسش برای همیشه بسته شد. موشکهای روسیه به تأسیسات نظامی و اهداف غیرنظامی اوکراین برخورد کرد و نیروهای زرهی روس از مرز اوکراین گذشتند. سپس موضوع بحث تغییر کرد: چرا؟ آیا پوتین دیوانه شده بود؟ آیا واقعاً نگران گسترش ناتو بود؟ آیا (آنطور که پوتینشناس قدیمی، فیونا هیل، میگفت) در چارچوب مقولههایی جدا از اخلاق فکر میکرد که اساساً ریشه در تاریخ داشتند و مقیاس زمانیشان برای آدمهای خاکی قابلدرک نبود؟ آیا میخواست ذرهذره امپراتوری روسیه را بازسازی کند؟ آیا بعد از اوکراین نوبت به استونی میرسید؟
من در ماه ژانویه به مسکو رفته بودم تا ببینم چه چیزی دستگیرم میشود. شهر واقعاً زیبایی بود. برف بر زمین نشسته بود و همه بسیار آرام بودند. بله، سرکوبها رو به افزایش بود، میدان برای اظهارنظر سیاسی روزبهروز تنگتر میشد و تعداد جانباختگان کرونا از آمار رسمی بیشتر بود. ضمناً بله، پوتین نسبت به کرونا دچار بدگمانی شدید بود و هرکس را که قصد دیدار با او داشت مجبور میکرد از یک هفته قبل در هتلی در کرملین قرنطینه شود. هیچکس اوضاع را مناسب نمیدانست، اما کسانی که با آنها صحبت کردم (که بعضیهایشان با افراد ردهبالایی هم در ارتباط بودند) هیچیک باور نداشتند حملهای صورت بگیرد.
معتقد بودند پوتین دیپلماسی اجبار را پیش گرفته است. میگفتند جامعۀ اطلاعاتی آمریکا عقل از کف داده است. با دوستان دیدار کردم، پای صحبتشان نشستم و سناریوهای مختلف را یکبهیک بررسی کردیم. همه اتفاقنظر داشتیم که حتی اگر حملهای صورت بگیرد (که واقعاً بعید بود) فوراً تمام خواهد شد. فکر میکردیم قضیه مثل کریمه شود: عملیاتی دقیق و برتری مطلق تکنولوژیک. پوتین همیشه آدمی محتاط بود، از آن دسته افرادی که تا از پیروزی مطمئن نباشند جنگی را شروع نمیکنند. عملیاتی وحشتناک اما کموبیش بیدردسر میشد. زهی خیال باطل؛ سخت در اشتباه بودیم.
با اینکه همه اشتباه کرده بودند، همه هم فوراً ادعا کردند که درست میگفتهاند. روسیهشناسانی که سالها میگفتند پوتین ستمگری خونخوار است فوراً احساس سرافرازی کردند که او حالا دقیقاً همان چیزی شده که همیشه میگفتهاند. روسیهشناسانی که سالها میگفتند باید به اخطارهای پوتین توجه کنیم هم میتوانستند (هرچند کمی آرامتر) سرشان را بالا بگیرند، چراکه پوتین سرانجام همان اخطارها را عملی کرده بود. مثل همیشه، مسئولان دولتهای پیشین آمریکا خرامان به تلویزیون میآمدند، مردم را از افاضات خود مستفیض میکردند و هیچ مسئولیتی نمیپذیرفتند، گویی اصلاً هیچ نقشی در این فاجعه نداشتهاند.
این جنگ اتفاقی گریزناپذیر نبود، اما سالهاست بهسمتش در حرکتیم: غرب، روسیه و اوکراین. خودِ جنگ چیز جدیدی نیست: چنانکه اوکراینیها طی دو هفتۀ اخیر مدام گوشزد میکنند این جنگ با تعرض روسیه در سال ۲۰۱۴ آغاز شد. اما ریشههای جنگ به عقبتر از این برمیگردد. هنوز شاهد آخرین جانکندنهای امپراتوری شوروی هستیم. در غرب هم ثمرۀ همان سیاستهای شکستخوردهای را درو میکنیم که پس از فروپاشی شوروی در منطقه پیش گرفتیم.
این جنگ فقط و فقط تصمیمِ یک نفر بود: ولادیمیر پوتین. او بود که از داخل پیلۀ کروناهراسانهای که دور خودش پیچیده بود تماس گرفت و دستور شروع جنگ را داد، هیچ کارزاری برای جلب حمایت عمومی مردم برگزار نکرد و کلاً، بهاستثنای حلقۀ افراد بسیار نزدیکش، با کسی صحبت نکرد. برای همین بود که چند هفته قبل از حمله هیچیک از اهالی مسکو فکر نمیکردند چنین اتفاقی بیفتد. ضمناً او آشکارا درک درستی از ماهیت وضعیت سیاسی در اوکراین و شدت مقاومت نداشت. بااینحال، برای درک فاجعۀ این جنگ، بد نیست از چند هفته و چند ماه اخیر و حتی از دوران ولادیمیر پوتین هم عقبتر برویم. این سیرِ اتفاقاتْ ناگزیر نبود، هرچند سخت بتوان درست مشخص کرد کجای راه را به بیراهه رفتیم.
۱. جدایی: روسیه و اوکراین پس از فروپاشی شوروی
سی سال پیش که کشورهای شورویِ سابق اعلام استقلال کردند، همه نفس راحتی کشیدند که امپراتوری اینقدر آرام ناپدید شده است. بهجز تعارض تلخِ الحاقجویانه میان ارمنستان و آذربایجان بر سر منطقۀ ارمنیِ ناگورنو-قرهباغ، خشونت چندانی صورت نگرفت. اما تعارض، رفتهرفته و نامحسوس، در مرزهای شوروی سابق ظاهر شد.
در مولداوی، قوای نظامی روسیه از جنبش کوچک جداییطلبانِ روسیزبان حمایت کردند و همانها، سرانجام، جمهوری جداییطلبانۀ ترانسنیستریا را تشکیل دادند. در گرجستان، منطقۀ خودمختار آبخاز که باز هم ارتش روسیه از آن حمایت میکرد مدتی با دولت مرکزی در تفلیس در جنگ بود. اوسِتیای جنوبی هم همینطور. چچن، یکی از جمهوریهای روس که در قرن نوزدهم مقاومت شدیدی در برابر تعرضهای امپراتوری نشان داد و تحت حاکمیت شوروی ستم وحشتناکی کشید، میل خود به استقلال را اعلام کرد و نه در یک جنگ، که در دو جنگِ هولناک نابود شد. تاجیکستان هم جنگی داخلی را متحمل شد که، تاحدی، از تبعات جنگ داخلی در کشور همسایه یعنی افغانستان بود. و قس علی هذا. در سال ۲۰۰۷، روسیه به استونی حملۀ سایبری کرد و در سال ۲۰۰۸ با ضدحملهای گسترده به تلاش گرجستان برای بازپسگیری اوستیای جنوبی واکنش نشان داد. با وجود تمام اینها، باز هم مردم میگفتند انحلال شوروی بهطرز معجزهواری صلحآمیز بوده است. بعد نوبت به اوکراین رسید.
اوکراین همواره در برابر آزمایشگاهِ ملتسازیِ امپراتوریِ سابق مقاومت میکرد. بعضی از جمهوریهای سابق شورویْ سنتهای سیاسی و آداب زبانی، مذهبی و فرهنگی دیرینهای داشتند و برخی دیگر کمتر از این ویژگی برخوردار بودند. کشورهای حوزۀ دریای بالتیک، هرکدام به مدت دو دهه بین جنگهای جهانی، طعم استقلال را چشیده بودند. بیشتر جمهوریهای دیگر، در بهترین حالت، پس از براندازی تزاریسم در سال ۱۹۱۷ تجربۀ کوتاهی از استقلال داشتند. آنچه اوضاع را پیچیدهتر میکرد این بود که بسیاری از این کشورهای نوبنیاد جمعیتهای قابلتوجهی از روسیزبانها داشتند که یا علاقهای به پروژههای ملی جدیدشان نداشتند یا با آن سرِ خصومت داشتند.
اوکراین از این لحاظ استثنا بود. هرچند آنها هم در روزگار مدرن فقط بهمدت چند سال کشوری مستقل بودند، اما جنبش ملیگرای قدرتمند، سنت ادبی فاخر و حافظهای قوی از جایگاه مستقل خود در تاریخ اروپا قبل از دوران پتر کبیر داشتند. اوکراین کشور بزرگی بود (دومین کشور بزرگ اروپایی پس از روسیه)، صنعتی بود و یکی از تولیدکنندگان مهم زغالسنگ، فولاد، موتورهای هلیکوپتر، غلات و تخم آفتابگردان به شمار میآمد. مردم این کشور تحصیلات بالایی داشتند و جمعیتشان در زمان استقلال کشور در سال ۱۹۹۱ حدود ۵۲ میلیون نفر بود (باز هم پرجمعیتترین کشور پساشوروی پس از روسیه). اوکراین موقعیتی سوقالجیشی در کنار دریای سیاه و مرز چند کشور اروپای شرقی و اعضای آیندۀ ناتو داشت. این کشور از زیباترین ساحلهای شوروی سابق در شبهجزیرۀ کریمه برخوردار بود، جاییکه تزارهای روسیه تابستانهای خود را در آن سپری میکردند. سواستوپول، بزرگترین بندر آبگرم نیروی دریایی شوروی، هم در اوکراین بود. این کشور در سال ۱۹۴۱ آسیب زیادی از پیشرَوی آلمانیها در شوروی دیده بود. از میان سیزده «شهر قهرمان» شوروی (که بر اساس شدیدترین نبردها و جانانهترین مقاومتها انتخاب شده بودند) چهار شهر متعلق به اوکراین بود (کیف، اودِسا، کِرچ و سواستوپول). اقتصاد روسیه و اوکراین بهشدت درهمتنیده بود. کارخانههای اوکراینی در دنیپروپترووِسک نقش مهمی در قابلیت نظامیصنعتیِ شوروی داشتند و بزرگترین لولههای صادرات گاز روسیه از اوکراین میگذشتند. دومینیک لیوِنِ مورخ در توصیف وضعیتِ حوالی جنگ جهانی اول میگوید که، بهلحاظ راهبردی، اوکراین نقشی بهشدت حیاتی داشت. «بدون جمعیت، صنعت و کشاورزیِ اوکراین، روسیۀ اوایل قرن بیستم نمیتوانست ابرقدرت شود». در سال ۱۹۹۱ هم همین نکته صدق میکرد یا دستکم در ظاهر چنین بود.
اهمیت اوکراین برای روسیه فقط جنبۀ ژئوپلیتیک نداشت، بلکه مسئلهای فرهنگی و تاریخی نیز بود. زبانهای روسی و اوکراینی در قرن سیزدهم از هم منفک شده بودند و ضمناً اوکراین ادبیات فاخر و مجزایی داشت، اما این دو زبان به هم نزدیک ماندند، تقریباً بهاندازۀ قرابت اسپانیایی و پرتغالی. با آنکه بیشترِ کشور دارای قومیت اوکراینی بود، اما بهخصوص در شرقْ اقلیت روسی بزرگی هم وجود داشت. نکتۀ مهمتر اینکه هرچند اوکراینی زبان رسمیِ کشور بود، اما زبان مشترک در اکثر شهرهای بزرگ روسی بود. شاید باز هم مهمتر این باشد که اکثر مردم هر دو زبان را بلد بودند. مثلاً زیاد پیش میآمد در تلویزیون خبرنگاری را ببینیم که به روسی سؤالی بپرسد و طرف مقابل به اوکراینی پاسخ بدهد، یا مثلاً هیئت داورانِ برنامههای استعدادیابی متشکل از دو داور روسیزبان و دو داور اوکراینیزبان باشد. اوکراین واقعاً کشوری دوزبانه بود که پدیدهای بس نادر است.
از منظر ملیگرایی روسی، مشکل دقیقاً همین بود. چرا باید به دو زبان صحبت کرد وقتی میتوان به یک زبان سخن گفت؟ کریمه بهخصوص مایۀ خشم بود، چون اکثریت مردمِ آنجا روس بودند. اما شرق اوکراین هم مثل کریمه بود. روسهای زیادی در آنجا زندگی میکردند. البته روسها در مناطق دیگر هم بودند، مثلاً در شمال قزاقستان و شرق استونی. در این مناطق هم الحاقجویی وجود داشت و گاهی درگیری پیش میآمد. مثلاً ادوارد لیمونوف، نویسندهای که بعدها پرووکاتور سیاسی شد، در سال ۲۰۰۱ در مسکو دستگیر شد به این اتهام که نقشۀ حمله به شمال قزاقستان و اعلام استقلال آن بهعنوان یک جمهوری مستقل روسی را ریخته است. اما هیچ منطقهای بهاندازۀ اوکراین نقش محوری در تصور تاریخی روسها نداشت.
روسیه، طی بیست سالِ نخست استقلال، چهارچشمی مراقب تحولات اوکراین بود و به شکلهای مختلفی مداخله میکرد، اما کار را در همین حد پیش میبرد و نیازی هم به بیشتر از این نبود. جمعیت بزرگ روسیزبان در اوکراین (دستکم در ظاهر) متضمن این بود که کشور چندان از حوزۀ نفوذ روسیه خارج نشود.
۲. «سرزمین مادری از کجا آغاز میشود؟»: دیدگاه اوکراینیها
در خود اوکراین هم، بهجز حضور روسها، موانع دیگری بر سرِ راه تشکیل یک کشور وجود داشت. بسیاری از کشورهای جدیدِ پساشوروی مشکلات خاص خود را داشتند: نخبگان فاسد، اقلیتهای قومیتیِ ناآرام، هممرزی با روسیه. اوکراین اما تمام این مشکلات و البته معضلات دیگری را هم داشت؛ ازآنجاکه کشوری بزرگ و صنعتی بود، چیزهای زیادی میشد از آن دزدید. با توجه به اینکه شهر اودِسا یکی از بنادر بزرگِ دریای سیاه بود، راه دریایی آسانی برای دسترسی و سرقت از آن وجود داشت. زمان استفاده از این فرصت در سال ۲۰۱۴ پیش آمد و بخش زیادی از تجهیزات ارتش قدیم اوکراین از طریق این بندر به بیرون از کشور قاچاق شد.
علاوه بر اینها اوکراین، اگر نگوییم دچار تفرقه بود، دستکم نمیشد آن را ملتی متحد نامید. حافظۀ تاریخی این کشور، بهخاطر بارها و بارها فتح و تجزیهشدن، چندپاره بود. به گفتۀ یکی از مورخان، «اجزای مختلفش گذشتههای مختلف داشتند». بدتر اینکه یکی از گرامیترین ابعاد فرهنگ سیاسیِ اوکراین، بهلحاظ تاریخی، آنارشیسم بود (که میراث هتماننشین قزاقِ قرن هفدهم بود). قزاقها جنگجویانی بودند که از رعیتداری گریخته بودند. نظام سیاسیشان دمکراسی رادیکال بود. این زیبایی خاصی داشت، اما در زمینۀ ساختِ کشوری مدرن، ضعفهای خاص خود را هم داشت. در یکی از تحلیلهای سیا که پس از شکلگیری اوکراینِ مستقل نوشته شد و اینک به سوءشهرت خاصی رسیده، پیشبینی شد که کشور به احتمال زیاد دچار فروپاشی شود.
اما دو دهه گذشت و چنین اتفاقی نیفتاد. خوب یا بد، دمکراسی ریشههای عمیقی در فرهنگ سیاسی اوکراین داشت. برخلاف روسیه که قدرت هرگز به دست اپوزیسیون نمیافتاد، در اوکراین مدام این اتفاق روی میداد. در سال ۱۹۹۴، اولین رئیسجمهور اوکراین، لئونید کراوچوک، با رأیگیری برکنار شد و لئونید کوچما جایش را گرفت که وعده داده بود روابط بهتری با روسیه برقرار کند و به زبان روسی هم جایگاهی برابر بدهد. در سال ۲۰۰۴ جانشین انتخابشدهاش، ویکتور یانوکویچ، پس از اعتراضات گسترده علیه تقلب در انتخابات، با رأیگیری برکنار شد و کاندیدای ملیگراتر و اروپاگراتر، یعنی ویکتور یوشچنکو، جایش را گرفت. در سال ۲۰۱۰، یوشچنکو در مقابل یانوکویچ یاغی شکست خورد، اما یانوکویچ هم در سال ۲۰۱۴ با انقلابِ مِیدان برکنار شد. کاندیدای ملیگرا و میلیاردر شکلات، پترو پُروشنکو، رئیسجمهور بعدی بود، اما ولودیمیر زلنسکی، کاندیدای صلحطلب و روسیزبان، در سال ۲۰۱۹ جایش را گرفت.
سیاست اوکراین سراسر تعارض بود. دعوا و درگیری در رادا شایع بود و اعتراضات بخشی از زندگی عادی به حساب میآمد. مثلاً در سال ۲۰۰۰ فایلی صوتی از لئونید کوچما پخش شد که ظاهراً دستور قتل گئورگی گونگادزه را میداد. جسد بیسرِ گونگدادزه در جنگلهای اطراف کیف پیدا شده بود. این ماجرا اعتراضات گستردهای را علیه کوچما به دنبال داشت (خود کوچما اصرار داشت که این صداها جعلیاند. در سال ۲۰۱۱ محاکمهاش کردند، اما دادگاه فایلها را غیرقابلاستناد خواند و پرونده بسته شد). یوشچنکو، کاندیدای اپوزیسیون سال ۲۰۰۴، بهزحمت از مسمومیت دیوکسین جان سالم به در برد، اتفاقی که ردپاهای یک عملیات ویژۀ روسی در آن دیده میشد. مرحلۀ نخست انتخابات در سال ۲۰۰۴ پُر از بینظمیهای شدید بود و چنان تقلب آشکاری صورت گرفت که در روسیه سابقه نداشت. اعتراضات گستردهای موسوم به انقلاب نارنجی صورت گرفت که زمینهساز یک دور دیگر انتخابات شد و در دور جدید یوشچنکو برنده شد. خودِ یوشچنکو در سال ۲۰۱۰ ناظر بر انتخاباتی منصفانه بود و در آن شکست خورد. و قس علی هذا.
این تغییراتِ صاحبانقدرت بهنوبت، پرآشوب و بیهیاهو بودند، اما نشان از این داشتند که مردم اوکراین اختلافنظرهای زیادی دربارۀ سازوکار ایدئال اوکراین دارند، بعضی معتقد بودند اوکراین باید بیشتر با اروپا درآمیزد و برخی دیگر میگفتند باید ارتباطی نزدیک و صمیمی با روسیه حفظ کند. تفاوتهای فرهنگی و تاریخی میان بخشهای مختلف اوکراین در بحرانها بیشتر جلوه میکرد.
برای روسیزبانها و یهودیهای باقیمانده در اوکراین، خاطرۀ جنگ جهانی دوم و مقاومت در برابر حمله و اشغالگری نازیها نقطۀ عطف مهمی بود. ملیگرایان اوکراینی اما دیدگاه دیگری نسبت به این رویدادها داشتند. از نظر بعضیها، اشغال کشورشان از همان سال ۱۹۲۱ (که بلشویکها کنترل خود بر اوکراین را تحکیم کردند) یا ۱۹۳۱ (که استالین آخرین قسمتِ غرب اوکراین را طی پیمان مولوتوف-ریبنتروپ میان آلمان و شوروی جهت تقسیم شوروی از آن خود کرد) آغاز شد، یا حتی ۱۶۵۴ که هتماننشین قزاق در صدد جلب حمایت تزار روس برآمد. مبارزانِ مشهورِ مقاومت در زمان جنگ موسوم به ارتش شورشی اوکراین، که هم با اشغالگری شوروی و هم آلمان در غرب اوکراین مخالفت کرده بودند و شوروی آنان را تبهکارانی فاشیست میدانست، طبق روایات ملیگرایانه، جرج واشنگتنهای تاریخ اوکراین بودند. از نظر ملیگرایان، فاجعۀ بارز قرن بیستم نه حملۀ نازیها، بلکه قحطی بزرگ ۳۲-۱۹۳۳ بود که جانِ میلیونها اوکراینی را گرفت. این رویداد را هولودومور (به معنای «قتل از طریق گرسنگی») مینامیدند و آن را اقدام عمدی استالین (و تبعاً روسیه) برای نابودی ملت اوکراین میدانستند.
تمام این بحثها در دوران رکود اقتصادی صورت میگرفت. اقتصاد اوکراین همواره یکی از ضعیفترین اقتصادهای بلوک شرق سابق بود. فساد بیداد میکرد و استانداردهای زندگی پایین بود. این کشور وابسته بود به خرید گاز ارزانقیمت از روسیه و «هزینههای ترانزیتی» که از روسیه بابت انتقال گاز به اروپا میگرفت.
در کشوری که چنین اوضاع سیاسی پرفرازونشیبی در آن حاکم بود و جو عمومی میان امید و نومیدی در نوسان بود، در کشوری که گویی نخبگانی ثابت مدام ریاستجمهوری را میان خودشان ردوبدل میکردند، مردم خود را در وضعیت بلاتکلیفی میدیدند. یکی از خبرنگارانی که در سال ۲۰۱۰ با او دیدار کرده بودم در اعتراضاتِ مربوط به انقلاب نارنجی مشارکت داشت و سپس از ریاستجمهوری یوشچنکو ناامید شده بود. او حسرت فرصتهای ازدسترفته را میخورد. «تمام این مدت، عمر ما در گذر بوده». باورش نمیشد از سال ۲۰۰۵ و درواقع از سال ۱۹۹۱ چقدر دستاوردهای کمی حاصل شده است.
اما این گذر عمر وجه دیگری هم داشت. هرچه زمان بیشتری میگذشت، کشور نیمبند اوکراین میتوانست متحدتر شود، چون مگر تعلق به یک کشور چه معنایی داشت. به قول آن ترانۀ معروف شوروی، سرزمین مادری از کجا آغاز میشود؟ به گفتۀ همان ترانه، با تصویرهای نخستین کتابی که مادر برای بچهاش میخواند و برای دوستان خوب و واقعیمان در خانۀ همسایه. هرچه افراد بیشتری در اوکراین (نه شوروی) زاده میشدند، افراد بیشتری هم کیف را بهجای مسکو پایتخت خود میدانستند و هرچه بیشتر دربارۀ زبان و فرهنگ اوکراینی میآموختند اوکراین نیز قدرتمندتر میشد. ولودیمیر زلنسکی، در سریالی تلویزیونی که او را در اوکراین به شهرت رساند و سرانجام سکوی پرتابش به ریاستجمهوری شد، نقش یک معلم تاریخ دبیرستان را بازی میکرد که ناگهان رئیسجمهور میشود. در صحنههای کوتاهی که تدریسِ شخصیتِ زلنسکی را نشان میدهد، او از دانشآموزانش دربارۀ میخائیل گروشوسکی، سیاستمدار و مورخ بزرگ اوکراینی، سؤال میکند.
۳. روسیه ناتو را چیزی میداند که باید از آن برحذر بود
مخالفت شدید روسیه با عضویت اوکراین در اتحادیۀ اروپا بود که در اواخر سال ۲۰۱۳ باعث تسریع انقلاب میدان شد، رویدادی که به الحاق کریمه به روسیه و حمله به شرق اوکراین انجامید. اما پس از پایان جنگ سرد، گسترش ناتو مهمترین عامل مختلکنندۀ رابطۀ روسیه و غرب به شمار میآمد، رابطهای که اوکراین را آن وسط گیر میانداخت.
گسترش ناتو با سرعت خیلی کمی صورت میگرفت و ناگهان احتمال توقف کامل آن پیش آمد. پس از فروپاشی شوروی، گسترش ناتو چیزی نبود که بتوان بدیهی دانستش. درواقع اکثر سیاستگذاران آمریکا و ارتش این کشور مخالف توسعۀ ناتو بودند. حتی مدتی حرف از انحلال ناتو در میان بود، چراکه به هدفش (مهار شوروی) رسیده بود و حالا دیگر هرکس میتوانست راه خود را برود.
این اوضاع در نخستین سالهای دولت کلینتون تغییر کرد. نیروی محرک تغییر از دو جهت میآمد. یکی گروه آرمانگرای متخصصان سیاست خارجی در شورای امنیت ملی کلینتون بود و دیگری کشورهای شرق اروپا.
پس از ۱۹۹۱، کشورهای پساکمونیستِ شرق اروپا، بهویژه لهستان، مجارستان و چکسلواکی، در محیطی با امنیت نامعلوم قرار گرفتند. یوگسلاوی، کشور همسایه، در حال فروپاشی بود و خودشان هم اختلافات مرزی بالقوه داشتند. اما مهمتر از همه، یاد امپریالیسم روسی هنوز در خاطرشان زنده بود. معتقد بودند روسیه تا ابد ضعیف نمیماند و برای همین میخواستند تا فرصت هست با ناتو همداستان شوند. مسئولان لهستان در سال ۱۹۹۳ به گروهی از محققان اندیشکده گفتند «اگر ما را به ناتو راه ندهید، سلاح هستهای میسازیم. به روسها اعتمادی نداریم».
آنچه کار را راحتتر میکرد این بود که رهبران کشورهای شرق اروپا از اعتبار اخلاقی زیادی برخوردار بودند. پس از دیدار با واتسلاف هاول، لخ والنسا و برخی دیگر در ژانویۀ ۱۹۹۴ در پراگ بود که بیل کلینتون اعلام کرد «مسئله دیگر این نیست که آیا ناتو عضو جدید بگیرد یا نه، فقط زمان آن مطرح است». این سخن (نه بلهوخیر، بلکه چهوقت) به خطمشی رسمی ایالاتمتحده تبدیل شد. پنج سال بعد، جمهوری چک (که بهشکلی صلحآمیز از اسلواکی جدا شده بود)، مجارستان و لهستان عضو ناتو شدند. طی سالهای بعدی، یازده کشور دیگر هم عضو شدند و تعداد کل اعضای این پیمان به سی کشور رسید.
در بحران اخیر، برخی از کارشناسان و سیاستگذاران آمریکایی ادعا کردهاند که روسیه تا چندی پیش اعتراضی به ناتو نداشت، تا اینکه در صددِ یافتن دستاویزی برای حمله به اوکراین برآمد. این ادعا واقعاً مضحک است. روسیه از همان ابتدا مخالف گسترش ناتو بوده است. معاون وزارت امور خارجۀ روسیه در سال ۱۹۹۳ به روسیهشناس ارشدِ کلینتون، استروب تالبوت، گفت «ناتو چیزی است که باید از آن برحذر بود». بوریس یلتسین، که کلینتون متحد وفادارش بود، در کنفرانس خبری مشترکی با کلینتون در سال ۱۹۹۴، وقتی فهمید ناتو تصمیم گرفته به برنامههای خود برای عضویت کشورهای شرق اروپا جامۀ عمل بپوشاند واکنشی تند نشان داد و پیشبینی کرد که «صلح سرد» در اروپا شکل بگیرد.
روسیه آنقدر ضعیف و وابسته به وامهای غربیها بود که کاری از دستش برنمیآمد جز گلهگزاری و تماشای گسترش قدرت ناتو. مداخلۀ ناتو در کوزوو در سال ۱۹۹۹ بهطور ویژهای باعث آزردهخاطری رهبران روسیه شد. اولاً این کار مداخله در موقعیتی بود که روسیه آن را تعارضی داخلی میدانست. کوزوو در آن زمان جزء صربستان بود، اما مداخلۀ ناتو باعث شد عملاً دیگر جزء صربستان نباشد. درعینحال، روسها هم موقعیتی شبیه کوزوو در چچن داشتند و ناگهان به نظرشان رسید که امکان دارد ناتو اینجا هم مداخله کند. تحلیلگری آمریکایی که موضوع تحقیقاتش ارتش روسیه بود به من میگفت «ترسیدند، چون بهخوبی از وضعیت قوای نظامی روسیه خبر داشتند. وضعیت قوای آمریکا را هم میدیدند. متوجه این نیز بودند که هرچند مشکلات زیادی با اقلیت مسلمان خود در چچن دارند، اما ارتش آمریکا اصولاً فقط مداخله کرد تا کوزوو را از صربستان جدا کند».
سال بعد، روسیه رسماً آموزۀ نظامی خود را تغییر داد و گفت اگر تهدید شود، ممکن است به سلاحهای هستهای تاکتیکی روی بیاورد. یکی از مؤلفان این آموزه به روزنامۀ وزارت دفاع روسیه به نام کراسنایا زِوِزدا گفت گسترش ناتو بهسمت شرق تهدیدی برای روسیه است، به همین دلیل آستانۀ بهکارگیری سلاحهای هستهای پایین آمده است. این حرفها مربوط به بیستودو سال پیش است.
دور دوم گسترش ناتو در دوران پساشوروی از دور اول هم بیشتر بود. طی این رویداد، که در سال ۲۰۰۲ مورد توافق قرار گرفت و در ۲۰۰۴ رسمی شد، بلغارستان و استونی و لتونی و لیتوانی و رومانی و اسلواکی و اسلونی عضو ناتو شدند. تقریباً تمام این کشورها عضو بلوک شرق بودند و استونی و لتونی و لیتوانی («کشورهای حوزۀ دریای بالتیک») زمانی عضو اتحاد جماهیر شوروی هم بودند. این کشورها حالا به غرب پیوسته بودند.
حین وقوع این اتفاقات، مجموعهای از رویدادها باعث دگرگونی محیط پیرامون روسیه شد. «انقلابهای رنگی» -که پیدرپی در سال ۲۰۰۳ در گرجستان (گل سرخ)، در ۲۰۰۴ در اوکراین (نارنجی) و در ۲۰۰۵ در قرقیزستان (گل لاله) رخ داد- همه دستبهدامان اعتراضات انبوه شدند تا صاحبمنصبان فاسدِ طرفدار روسیه را اخراج کنند. غرب استقبال گستردهای از این رویدادها کرد و آنها را احیای دمکراسی دانست، کرملین اما بدبین بود و ترس زیادی از این اتفاقات داشت و آنها را زمینهساز تعرض به فضای روسیه میدانست. در آمریکا، سیاستگذاران هلهلۀ شادی سر دادند که آزادی در پیش است. در مسکو، دغدغهای کموبیش پارانویایی وجود داشت که انقلابهای رنگی کار سرویسهای مخفی غربیاند و بعد از این کشورها نوبت به روسیه میرسد.
کرملین شاید درمورد دسیسۀ بلندمدت غرب اشتباه میکرد، اما از این لحاظ کاملاً درست میگفت که غرب روسیه را همتراز و همتای خود نمیداند. واقعیت این است که غرب و بهخصوص ایالاتمتحده در هر بزنگاه و هر موقعیتی کار را به میل خود پیش میبرد. گاهی کاملاً نسبت به ادراکات روسیه حساسیت و گشودگی نشان میداد و گاه هیچ توجهی نداشت. اما در تمام موارد، آمریکا نهایتاً کار خودش را میکرد. سرانجام منوال عادی اوضاع اینطور شد. روابط میان دو طرف خدشهدار شد و مواضع سختگیرانهای پیش گرفتند. در سال ۲۰۰۶ دیک چنی در ویلنیوس، پایتخت لیتوانی، سخنرانی شدیداللحنی ایراد کرد و دستاوردهای کشورهای حوزۀ دریای بالتیک را ستود. «سیستمی که چنین حجمی از امید را برای سواحل دریای بالتیک به ارمغان آورده میتواند همان امید را تا سواحل دریای سیاه و آنسوتر هم گسترش دهد. آنچه در ویلنیوس حقیقت دارد در تفلیس و کیف و مینسک و مسکو هم حقیقت دارد». ساموئل چاراپ و تیموتی کولتن در کتاب نفیسِ همه میبازند۱، که تاریخچۀ تعارض سال ۲۰۱۴ اوکراین است، مینویسند «مشخص است چنین سخنانی چه واکنشهای تندی را در کرملین برمیانگیزد».
یک سال بعد، در کنفرانس امنیت مونیخ در سال ۲۰۰۷، که نقطۀ عطفی در روابط روسیه و غرب به شمار میآید، پوتین پاسخ خود را ارائه داد و آمریکا و سیستم تکبعدیاش در زمینۀ استعمار، تخطی از قوانین بینالمللی و ریاکاری را به باد انتقاد گرفت. او دربارۀ روسیه گفت «ما مدام درس دمکراسی میآموزیم. نمیدانم چرا، اما کسانی که به ما درس میدهند خودشان علاقهای به یادگیری ندارند».
این هشدار به گوش همه رسید، اما کسی توجهی به آن نکرد. در آوریل ۲۰۰۸، کشورهای ناتو در بخارست دیدار کردند و وعده دادند که گرجستان و اوکراین «عضو ناتو خواهند شد». چنانکه خیلیها ازآنپس خاطرنشان کردهاند، این دو کشور از اینسو رانده و از آنسو مانده شدند: وعدۀ عضویت بدون امتیازات و تضمینات امنیتی که با عضویت حاصل میشود. چند ماه بعد، روسیه طی مهمترین اقدام نظامی برونمرزیای که تا آن زمان داشت گرجستان را در نبرد قاطعانۀ پنجروزهای شکست داد.
حالا با نگاهی به گذشته میتوان گفت اگر ناتو سریعتر عمل میکرد و اوکراین و گرجستان را زودتر میپذیرفت، هیچیک از این اتفاقات نمیافتاد. این استدلال شواهدی تأییدکننده دارد: کشورهای حوزۀ بالتیک عضو ناتو شدند و، با آنکه جمهوریهای سابقِ شوروی بودند، ازآنپس چندان مزاحمتی از سوی روسیه دریافت نکردهاند. اما این را نیز میتوان گفت که، با توجه به هشدارها و اخطارهای پیدرپی روسیه دربارۀ «خط قرمزها»ی مربوط به موضوع ناتو، ایالتهای آمریکا و متحدانش باید بیشازاین احتیاط به خرج میدادند. باید شرایط خاص کشورهای موردنظر، بهخصوص اوکراین، را مدنظر قرار میدادند. به قول مشهورِ لئونید کوچما، اوکراین روسیه نبود اما لهستان هم نبود. مثلاً یکی از مشکلات درخواست عضویت اوکراین در ناتو در سال ۲۰۰۸، که دولت یوشچنکوی غربگرا مطرحش کرد، این بود که در اوکراین خریداری نداشت، بهخصوص به این دلیل که اوکراینیها از موضعِ روسیه نسبت به این قضیه آگاه بودند و نگرانیهایی کاملاً بجا داشتند.
اما با گسترش بیشترِ ناتو و اتحادیۀ اروپا بهسوی شرق، نمایندگانشان عهد کردند با رژیمی که به زعم خودشان برای آنها و اوکراین قلدری میکرد هیچ سازشی نداشته باشند. باز هم شاید جان کلامشان درست باشد. پوتین پانزده سال است که به انحای مختلف دربارۀ این حمله هشدار میدهد. حالا افراد زیادی میگویند باید خیلی زودتر از اینها به پوتین سختگیری میکردیم، میگویند تحریمهایی که حالا شاهدش هستیم باید پس از جنگ گرجستان در سال ۲۰۰۸ یا پس از مسمومیت الکساندر لیتویننکو در لندن در سال ۲۰۰۶ اعمال میشد. اما این را نیز میتوان گفت که باید بیشتر به نحوۀ شکلدهی تمهیدات ایمنی و اقتصادی فکر میکردیم تا اوکراین دیگر هرگز مجبور نباشد با چنین تصمیم سرنوشتسازی روبهرو شود.
۴. نظر پوتین
اما چهرۀ یک نفر در بطن این فاجعه نقش بسته است: ولادیمیر پوتین. او جنگی مردمکُش و جنایتکارانه را آغاز کرده که آن را، کموبیش با اطمینان، میتوان اشتباه راهبردی عظیمی دانست، چراکه موجب اتحاد اروپا، بهاقدامواداشتنِ ناتو، نابودی اقتصاد روسیه و انزوای این کشور میشود. چه اتفاقی افتاد؟
همیشه دیدگاههای متضادی دربارۀ پوتین وجود داشته است که درجات مختلفی از صلاحیت، هوش و اخلاق را برای او قائل میشوند. مثلاً بعضیها که او را شرور میدانستند هوش زیادی هم برایش قائل بودند و بعضی که میگفتند صرفاً از منافع روسیه دفاع میکنند او را بیصلاحیت میدانستند.
پنج سال پیش، در دوران اوجگیریِ پوتینشناسی پس از انتخاب دونالد ترامپ، در همین نشریه سعی کردم نشان دهم که پوتین اساساً سیاستمداری «عادی» در بستر روسیه است. منظور این نبود که فردی ستودنی است؛ نحوۀ پیشبرد جنگ در چچن، که آغازگر نامزدی ریاستجمهوری او بود، گواهی کافی بر سوءنیتش بود. منظورم هم این نبود که باید ایمیلهای هیلاری کلینتون را هک کند. اما معتقد بودم که، با توجه به پیشینۀ تاریخی روسیه، تجربۀ دردناک گذار از دوران پساشوروی، سازوکارهای داخلیِ رژیم یلتسین و بستر کلی ژئوپلیتیک، هرکس دیگر هم بهجای ولادیمیر پوتین جانشین یلتسین میشد، به احتمال قریببهیقین، فردی اقتدارطلب و ملیگرا میبود. سؤال ظاهراً این بود: آیا این اقتدارطلبِ ملیگرا که اسمش پوتین نیست رفتار متفاوتی میداشت؟ بوریس یلتسین (آغازگر جنگ نخست چچن) و دمیتری مدوِدِف (آغازگر جنگ گرجستان) شواهدی جزئی در اختیارمان میگذارند که پاسخ این پرسش احتمالاً منفی است.
به نظرم پوتین زمانی باعث شد این پرسشها بیربط شوند که کوشید الکسی ناوالنیِ فرصتطلب را با عامل اعصاب مسموم کند، اقدامی که بیشک مُهر تأیید پوتین پای آن بود. دیگر قتلهای سیاسی در روسیه اینقدر در چشمم آشکار و روشن نبودند. مثلاً دلایل متقنی وجود داشت که باور کنیم آنا پولیتکوفسکایای خبرنگار و بوریس نِمتسُف سیاستمدار به دستور رمضان قدیروف، جنگسالار چچنی، کشته شدهاند و، هرچند قدیروف متحد وفادار پوتین بود، اما خب یکی نبودند. شاید این نوعی تمایز بدون تفاوت۲ بود، اما ظاهراً صحبت از دیکتاتوری در روسیه این واقعیت را پنهان میکرد که این کشور هنوز هم فضا برای حیات سیاسی و آزادی اندیشه داشت، هرچند این فضا سالبهسال تنگتر میشد. آنچه امروزه شاهدش هستیم سروظاهر یک دیکتاتوری واقعی روسی را دارد: تعطیلی تمام بقایای رسانههای مخالف، تهدید خبرنگاران به پانزده سال حبس، پرخاشگری افسارگسیخته و غیرمتعهدانۀ پلیس. با حمله به اوکراین، دیگر کسی نمانده که معتقد باشد پوتین صرفاً مثل یک سیاستمدار روسیِ استانداردِ پساشوروی رفتار میکند.
آیا میتوان فرایند اندیشۀ پوتین را تبیین کرد؟ در اینجا، عواملی ابژکتیو و سوبژکتیو دخیل بودند. بهلحاظ ابژکتیو، اشتباه نمیکرد که اوکراین دارد بیشتر و بیشتر در غرب ادغام میشود. توافقنامۀ اتحادیۀ اروپا و اوکراین، که پوتین در سال ۲۰۱۳ بهشدت با آن مخالفت کرده بود، در سال ۲۰۱۴ امضا شد و در ۲۰۱۷ به مرحلۀ اجرا درآمد. ناتو هم در راه بود. حالا بوی سلاحهای ناتو و حضور پرسنل ناتو در اوکراین میآمد. تلاش پوتین برای اعمال کنترل بر سیاست اوکراین از طریق تشکیل جمهوریهای جداییطلب دونتسک و لوهانسک ناکام مانده بود. درواقع ناکام ماند که هیچ، اثر معکوس هم داد. اوکراینیهایی که نسبت به عضویت در ناتو دودل بودند حالا حمایت میکردند و خیلیها که طرفدار روسیه بودند مشاهده کردند که دستنشاندههای روس در جمهوریهای جداییطلب چهها کردهاند. اوکراین، این دمکراسی نیمبند، در سال ۲۰۲۱ در مقیاس خانۀ آزادی نمرۀ ۶۱ را به دست آورد، جمهوریهای خلق دونتسک و لوهانسک (که تحت عنوانِ کلیِ «شرق دونباس» رقابت میکردند) نمرۀ ۴ گرفتند. هیچکس نمیخواست به این حالوروز دچار شود. پوتین کریمه و بعضی از سرزمینهای شرق را به چنگ آورده بود، اما اوکراین را از دست داده بود. پس از انتخاب جو بایدن که منادی تعهد دوبارۀ آمریکا به اروپا و ناتو و البتهاوکراین بود، اوضاع کمتر و کمتر بر وفق مراد پوتین پیش میرفت.
اما او دستوپابسته هم نبود. در سال ۲۰۱۵، با زور سلاح، به توافق مینسک-۲ دست یافته بود، صلحنامۀ دشواری که هیچیک از طرفین واقعاً به آن عمل نکردند و اوکراین را موظف میکرد مجدداً جمهوریهای دونتسک و لوهانسک را در اوکراینِ واحد ادغام کند تا در خطمشی خارجی کشور حق وتو داشته باشند. پوتین شاید در سال ۲۰۲۲ هم میتوانست به مینسک-۳ دست یابد. ضمناً اگر قبلاً اجرای توافقنامۀ مینسک را به دولت اوکراینی منتخب و دمکراتیکی واگذار میکرد، میتوانست از ارتکاب دوبارۀ آن اشتباه پیشگیری کند. میتوانست رهبری قابلاعتماد را در کیف منصوب کند. یک ماه پیش از حمله، دولت بریتانیا اعلام کرد اطلاعاتی دارد دال بر اینکه پوتین دقیقاً برای همین کار برنامهریزی داشته است.
اینجاست که وارد عوامل سوبژکتیو میشویم: چرا پوتین خیال میکرد میتواند چنین مانوری را در کشوری با وسعت اوکراین اجرا کند؟ البته که قطعاً پیروزیهای نظامیاش به او دلوجرئت داده بود: پیروزی در چچن، گرجستان، کریمه، سوریه. او همواره اخلالگر بینالمللی نقشههای غرب در بخشهای مختلف دنیا بود و، با هزینههایی نسبتاً کم، به موفقیتهای بزرگی در این زمینه رسیده بود.
احتمالاً اتفاقات اوکراین در سال ۲۰۱۴ هم به او دلوجرئت داده بود. کریمه بدون شلیک یک گلوله تسلیم روسیه شده بود. چند هفته بعد، گروه کوچکی از مزدوران میانسال موفق شدند صد مایل وارد خاک اوکراین شوند و شهر کوچکی به نام اسلاویانسک را تسخیر کنند، رویدادی که مرحلۀ فعال جنگ در شرق اوکراین را کلید زد. اگر گروهی بینظموترتیب میتوانست چنین کاری کند، تصور کنید چه کارها که از یک ارتش واقعی برنمیآمد.
این مسئلۀ مهم نیز مطرح بود که پوتین اوکراین را کشوری واقعی نمیدانست. این البته منحصر به پوتین نبود؛ بسیاری از روسها متأسفانه دلیلی برای استقلال اوکراین نمیبینند. اما پوتین نسبت به این قضیه وسواس پیدا کرده و شواهد نقض هم اثری بر او ندارد. شاید اگر رهبر دیگری بود، میدید که اوکراین حاضر به تسلیمشدن در برابر ارادهاش نیست و نتیجه میگرفت که نهادی مستقل است. اما پوتین پیش خود فکر میکرد حتماً فرد دیگری این کشور را کنترل میکند. هرچه نباشد، در بخشهای دیگری از اوکراین که پوتین تسخیر کرده بود قضیه به همین منوال بود، او در جمهوریهای خودخواندۀ خلق در شرق اوکراین دستنشاندگانی را برای حکومت منصوب کرده بود. پس شاید آمریکا هم یک دستنشانده (زلنسکی) منصوب کرده بود که با اولین طلیعۀ دردسر پا به فرار میگذاشت.
۵. این قضیه تا کجا ادامه دارد؟
تقریباً همه از مقاومت جانانۀ اوکراین شگفتزده شدهاند: هم پوتین و هم تحلیلگران نظامی غربی حمله را درست پیشبینی کرده بودند، اما بهغلط تصور میکرد که جنگ فوراً تمام خواهد شد. حتی شاید خود اوکراینیها هم چنین باوری داشتند. قبل از جنگ، جامعهشناسانی که دربارۀ اوکراین پژوهش میکردند از اشتیاق اوکراینیها برای مبارزه در راه کشورشان میگفتند، اما گفتن به جامعهشناسها یک چیز است و رفتن به خط مقدم یک چیز دیگر. ولی مشخصاً اوکراینیها تصمیم گرفته بودند بجنگند.
پوتین قطعاً انتظار نداشت ولودیمیر زلنسکی به فردی شبیه وینستون چرچیل تبدیل شود. زلنسکی در سال ۲۰۱۹ بهعنوان کاندیدای صلح انتخاب شده بود. اهل منطقۀ صنعتی جنوبشرق کشور بود و، با وجود تازهواردبودن در عرصۀ سیاست، در دور دوم انتخابات مقابل پترو پروشنکو با دریافت ۷۳ درصد از آرا قاطعانه پیروز شد. شعار انتخاباتی پروشنکو «ارتش! زبان! ایمان!» بود. اما انتخابِ زلنسکی را نفس تازهای برای کشور میدانستند و میگفتند فردی است که میخواهد راه جدیدی را پیش بگیرد و مشتاق است با پوتین مذاکره کند تا درگیریها پایان یابند. کارزار انتخاباتی پروشنکو هشدار میداد که زلنسکی نوچۀ کرملین است و کشور را خواهد فروخت، بااینحال مردم به او رأی دادند.
در زمان وقوع دوبارۀ جنگ، زلنسکی دیگر محبوبیتی در اوکراین نداشت. نمرۀ تأیید مردمیِ او بیستوچند درصد بود. نتوانسته بود راهکاری صلحآمیز برای تعارض روبهوخامت در منطقۀ دونباس بیابد و مخالفانش را هم اذیت و آزار میکرد. ویکتور مدودچوک، متحد نزدیک پوتین که جبههدارِ او در اوکراین به شمار میآمد، در حبس خانگی بود و پروشنکو، که همچنان رقیب سیاسی اصلی زلنسکی بود، بابت معاملات تجاریاش با مدودچوک و مناطق جداییطلب در سال ۲۰۱۴، متهم به خیانت شده بود. بعد که بوی جنگ به مشام رسید، زلنسکی اصرار ورزید که این تهدیدها واقعی نیست. حتی دولت بایدن را بابت هراسآفرینی به باد انتقاد گرفت. شب قبل از حمله، به اوکراینیها گفت با خیال راحت بخوابند. اما آفتاب نزده، اولین موشکهای روسیه به اهدافشان برخورد کردند.
روز قبل، زلنسکی طی سخنرانی آشفتۀ دقیقۀنودیاش خطاب به مردم روسیه گفته بود که اصلاً خواهان جنگ نیست. اما از سویی اعتقادی به سازش هم نداشت. تنها راه روشن صلح (يعنی اجرای مفاد مینسک) با گذر زمان برای اوکراینیها غیرقابلتحملتر از زمانِ امضایش شده بود. مردم حالتی را دوست ندارند که انگار همسایۀ بزرگتر و خشمگینترشان آنها را با قلدری وادار به سازش کرده است. اکثر مفسران هم خاطرنشان میکردند که، با وجود هولناکیِ حملۀ روسیه، سازش و امتیازدهی زیاد از سوی زلنسکی احتمالاً باعث براندازی دولتش شود.
اگر تنها راه پیشگیری از جنگ تسلیم بزدلانه بود، پس جنگ گزینۀ بهتری بود. اوکراین تصمیم گرفت بجنگد و جنگید.
حالا که ارتش روسیه تجدیدقوا میکند و شهرهای اوکراینی را هدف بمب و خمپاره قرار میدهد، دولتهای ناتو با تصمیم سختی روبهرو هستند: یا با وحشت به تماشای کشتهشدن اوکراینیهای بیگناه بنشینند، یا بیشتر درگیر شوند و خطر تعارضی گستردهتر را به جان بخرند. نمیتوان گفت این قضیه تا کجا ادامه دارد. هنگام نوشتن این جستار که رهبران روسیه مطالباتی غیرمنعطفانه دارند، بعید است توافقی صورت گیرد. این هم سؤالی بیپاسخ است که، حتی اگر روسیه مطالباتی معتدلانه داشته باشد، آیا زلنسکی حاضر است، پس از اینهمه خونهایی که از مردمش ریخته شده، کریمۀ روسی و اوکراین شرقی را بپذیرد. حتی شاید مردم هم چنین چیزی را قبول نکنند.
جنگ روزی به پایان خواهد رسید و پسازآن، هرچند شاید نه در آیندهای چندان نزدیک، رژیم روسیه مجبور به تغییر خواهد بود. فرصت دیگری پیش خواهد آمد تا روسیه را در اتحاد کشورها بپذیرند. پس وظیفۀ ما این است که کارها را این بار متفاوت انجام دهیم، نه مثل دوران پساشوروی. اما اینها همه کار آینده است. فعلاً باید با درد و همدلی به انتظار بنشینیم و تماشا کنیم.