قاسم پورحسن (دانشیار فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی) گفت: «هر مقداری که ما به دنیای مدرنتر پا گذاشتهایم انسانها فهمیدند چگونه استیلا پیدا کنند.» وی همچنین عنوان کرد: «اینکه معتقد هستیم در وضع مدرن عقل رشد پیدا کرده است اشتباه است چون عقل حقیقی رشد پیدا نکرد. به تعبیر هایدگر عقل ابزاری به انسان کمک میکند تا عالم را به مثابه یک منبع بنگرد و راه چیرگی بر آن را پیدا کند.» قاسم پورحسن افزود: «فارابی در کتاب «الحروف» بحثی دارد که چرا جامعه به سمت مناقشه و کشمکش میرود؟ پاسخ میدهد زمانی که تهی از خرد باشد. جنگ در سرزمین بایر جهل رخ میدهد.» وی خاطرنشان کرد: «تصور ما این است که پیشرفت علم مساوی با کاهش ستیز است. اما اگر علم ما را دعوت به سیطره بکند و اگر علم نسبتی با حقیقت نداشته باشد موجب میشود نظام قدرت چیرگی پیدا کند.»
مشروح این گفتگو را در ادامه میخوانید:
از دیدگاه فلسفه و به ویژه دو فیلسوفی که به آنها لقب فیلسوف جنگ و فیلسوف صلح دادهاند یعنی هگل و کانت، اساساً علت به وجود آمدن جنگ چیست؟
در باب جنگ و صلح دو منظر مهم را میتوانیم در نظر بگیریم. یکی اخلاق هست و دیگری معنویت. زمانی که جنگهای زیادی در دوران کانت در جریان بود، تقریباً در پایان آن جنگها که پیمان بال و قرارداد صلح در سال ۱۷۹۵ دارد نوشته میشود، رساله صلح پایدار را مینویسد و در آن این پرسش مهم را مطرح میکند که علت جنگها چیست؟ گرچه ما ۲۲۰ سال از کانت فاصله داریم اما پرسش او و پاسخش همان پرسش و پاسخ اکنون است. مهمترین مسئلهای که او مطرح کرده بود این بود که وقتی با فقدان عقلانیت روبهرو باشیم و انسانها فضیلت عقل را درنیابند جنگ ادامه پیدا میکند.
در رساله صلح پایدار بحث اصلی کانت این بود که مهمترین پیشزمینه صلح چیست؟ فهم خود معنای صلح را پاسخ این پرسش میدانست و معتقد بود که صلح به معنای نبودن جنگ نیست. همچنانی که آزادی مساوی با زندانی نبودن نیست. جالب است که اسپینوزا هم همین را مطرح میکند. پس مسئله جنگ و صلح به هم ربط دارند. وقتی تولستوی در کتاب جنگ و صلح این موضوع را بحث میکند، ۶۰۰ صفحه از ۱۵۰۰ را به فهم فلسفی از جنگ و صلح و زندگی اختصاص میدهد.
بنابراین درباره جنگ و صلح با پرسشی دشوار و تاریخی روبهرو هستیم. یعنی اینگونه نیست که ما تنها در دوران کنونی مسئله جنگ را تبدیل به یک مسئله و پرسش کرده باشیم. مهمترین علت این هست که وقتی انسانها از عقل دور شوند دست به خشونت میزنند. در تمام جوامع انسانی چه دینی و چه غیردینی همینگونه است. لذا آرمان حقیقی در باب صلح، فهم حقیقی معنای جنگ و صلح است. وقتی کانت این دیدگاه را مطرح کرد در مقابل او هگل گفته بود که این یک فهم خوشبینانه از وقوع جنگ و صلح است و اصلاً اینگونه نیست. در دیدگاه هگل جنگ یک ضرورت است و در سرشت بشر است و اجتنابناپذیر است. چه در سده ۱۹ باشیم چه در دوران اکنون. البته هگل معتقد است که اگر دولت مدرن ظهور پیدا کند جنگ متوقف میشود.
من معتقد هستم که تاکنون دو رهیافت اساسی درباره جنگ و توقف جنگ شکل گرفته است. یکی دیدگاه خوشبینانه بوده که معتقد است اگر انسانها دعوت به اخلاق بشوند بنیان اخلاق میتواند مانع جنگ شود. این دیدگاه خوشبینانه به این دلیل موفق نبود که مسئله جنگ توصیه و پند نیست. جنگ و صلح به فهم بنیادین انسان از زندگی و جامعه برمیگردد. به همین دلیل است که متفکرانی مانند هگل معتقدند سرشت انسان با جنگ گره خورده است و جنگ اساساً یک ضرورت است. پس نباید تصور کنیم که جنگ یا صلح امری متأخر و مربوط به امروز است. تعارضات و کشمکشهایی که در درون انسانها شکل میگیرد موجب میشود که انسان هم میل به جنگ داشته باشد و هم میل به صلح. اما میل به جنگ در انسان نیرومندتر است. علامه طباطبایی در بحث اعتباریات خود بیان میکند که ذات انسان خوددوستی است. این یک بحث دقیق فلسفی درباره غلبه و استیلای انسان است. انسان دوست دارد دیگران را استخدام کند. نظریه ارباب و رعیت و نظریه سلطه و چیرگی در این زمینه وجود دارد.
چرا در دوران کنونی که ما در آن زیست میکنیم علیرغم رشد علم و عقلانیت، جنگها از همیشه تاریخ بیشتر شدهاند؟
هر مقداری که ما به دنیای مدرنتر پا گذاشتهایم انسانها فهمیدند چگونه استیلا پیدا کنند. هگل حق دارد که در فلسفه اصول حق بیان کند که مهمترین ویژگی دوره مدرن یافتن راهی برای چیرگی بر طبیعت و جهان است. مسئله چیرگی و استیلا سبب میشود انسان منافع خود را جستجو کند و در شرایط فقدان عقلانیت جنگ ظهور پیدا میکند. پس مهمترین مسئله در پاسخ به این سؤال که چرا در دوران کنونی با این همه جنگ مواجه هستیم علیرغم اینکه به وضع مدرن رسیدهایم این است که بدانیم اینکه معتقد هستیم در وضع مدرن عقل رشد پیدا کرده است اشتباه است چون عقل حقیقی رشد پیدا نکرد. به تعبیر هایدگر عقل ابزاری به انسان کمک میکند تا عالم را به مثابه یک منبع بنگرد و راه چیرگی بر آن را پیدا کند.
طرحی که در اندیشه فیلسوفان مسلمان بیان شده بود که نسبت انسان با طبیعت، نسبت انسان با جهان و حیث هستی شناسانه که در باب انسان و جهان مطرح کرده بودند مورد غفلت قرار گرفت و نسبت انسان با جهان دچار انقطاع شد و این انقطاع سبب شد تا انسان احساس استیلا و قاهریت پیدا کند. تا زمانی که انسان فهمی از چیرگی داشته باشد و آن را مبنا قرار دهد و تا زمانی که انسان روی به عقلانیت نیاورد و به تعبیر فارابی فرزانگی را درنیابد نمیتواند نسبت و پیوندی با صلح داشته باشد. به همین دلیل درباره صلح عمدتاً نگاه ما این است که یک امر وجودی است. یعنی فضیلتی است که از نیروی درون و ساحت جان و هستی انسان سرچشمه میگیرد. مسئله انسان است و مسئله جبریت تاریخ نیست آنگونه که در نگاه هگل بیان شده است. اینکه بخواهیم از ایده نزاع و کشمکش و ستیز بیرون بیاییم در مسیری بیرون از رشد عقل امکانپذیر نخواهد بود.
پس در واقع پاسخ شما به این پرسش که چرا در دوران کنونی جنگها بیشتر شدهاند ۲ یا ۳ نکته است. یکی رشد و یافتن ابزارهای استیلا و دیگری فراموش شدن پیوند انسان با جهان و جایگزینی عقلانیت ابزاری با عقلانیت حقیقی. سؤال دیگر این است که راهحل این موارد چیست؟ اشاره کوتاهی به بحث فرزانگی داشتید اگر ممکن است قدری بیشتر راهحل این مسائل را برایمان بگویید.
ابتدا راهی را که فیلسوفان و به طور خاص کانت مطرح کرده بود را بیان میکنم. کانت یک بحثی دارد در باب چگونگی دست یافتن به صلح پایدار و اینکه چطور میتوان جنگ را زدود. حدود ۶ محور را مورد توجه قرار میدهد. یکی از بحثهای او این است که انسانها بر اساس فهم صحیح از صلح است که میتوانند جنگ را بزدایند. تصور میکنند که در صورت جنگ میتوانند منافع بیشتری به دست بیاورند ولی اگر فهم صحیحی از صلح داشته باشند به جنگ روی نمیآورند. مهمترین بخش حرف او این است که میگوید اگر ما با حیات و زندگی مواجهه اخلاقی و خردمندانهای داشته باشیم میتوانیم به صلح پایدار برسیم.
وقتی که کانت شروط اساسی صلح پایدار را بیان میکند میگوید وضع طبیعی وضع پیشا قانون اخلاق است و مساوی با جنگ است. اما اگر از وضع فعلی خارج شویم و قاعدههای اخلاقی وضع کنیم میتوانیم امیدوار به صلح باشیم. به عقیده من این دیدگاه خوشبینانه است. انسانها تصور میکردند – حداقل تا دوره کنونی که جنگهای جهانی را تجربه کردیم – که میتوانند بر صرف مبنای اخلاق صلح ایجاد کنند. این نگاه کانتی بود اما انسانها به تدریج فهمیدند که دنیای ما پر از خشونت و جنگ است. نگاه غالب نگاه مبتنی بر جنگ است. بنابراین با این پرسش مواجه شدند که چه میتوانیم بکنیم؟ راهی برای غلبه بر جنگ وجود دارد؟
آن نگاه خوشبینانه امروز هم وجود دارد و امروز هم تلقی ما این است که بسیاری از کشورها فکر میکنند که قدرت میتواند از جنگ جلوگیری کند در حالی که قدرت خودش منشأ جنگ است. وقتی که پس از پایان جنگ جهانی دوم در غرب مسئله قدرت مطرح شد، در سرزمین تهی از خرد این مسئله مطرح شد. فوکو وقتی ویژگی دنیای زمان خود را بیان میکند عنوان میکند که در اندیشه، فرهنگ، تولید علم و مناسبات جمعی نظام قدرت است که استیلا دارد و قاهر است. بنابراین شما دست به هر امر اخلاقی هم که میزنید بالای سر آن نظام قدرت وجود دارد.
مجموعه تلاشی در باب فارابی و ابنسینا انجام دادهام. فارابی در کتاب «الحروف» بحثی دارد که چرا جامعه به سمت مناقشه و کشمکش میرود؟ پاسخ میدهد زمانی که تهی از خرد باشد. عین همین دیدگاه را در حکمت عملی ابنسینا میبینیم. فارابی در کتاب «السیاسه المدنیه» و کتاب «المِلَّه» نیز بر چه باید کرد تأکید میکند. میگوید باید متفکران و فیلسوفان ما راه خرد را نشان دهند. انسانها اگر بتوانند به بنیانهای خرد دست پیدا کنند جامعه به سمت فرزانگی میرود و جامعه فرزانه بیشتر اقبال به صلح دارد تا اقبال به جنگ. تلقی من این است که گرچه میتوانیم به دو بنیان خرد و اخلاق روی بیاوریم اما خرد مهمتر است. خرد از این حیث مهمتر است که آگاهی میبخشد.
جنگ در سرزمین بایر جهل رخ میدهد. ما راهی غیر از خرد نداریم. به همین دلیل فارابی فیلسوفان را دعوت میکند که وظیفه مهمی دارید. حتی اگر جامعه به سمت ستیز و نزاع برود و با عقل و خرد مقابله کند وظیفه فیلسوف این است که بذرهای عقلانیت را در جامعه شکوفا کند و بر آن مداومت کند. تا زمانی که جامعه به عقلانیت دست پیدا نکند فضیلت و حیات حقیقی را نمیفهمد. علامه جعفری تعبیر دقیقی از این نکات فیلسوفان اسلامی دارد و آن گذار از حیات طبیعی به حیات معقول است که در تعبیر دینی از آن به حیات طیبه تعبیر شده است. بنابراین در این باره که چه باید بکنیم میتوانیم بگوییم ۲ دیدگاه وجود دارد: دیدگاه نخست قدرت است. در مناسبات فعلی جهان قدرت حاکم است و دیدگاه قدرت غلبه دارد. همه کشورها چه کشورهای قاهر و چه مقهور روی به قدرت میآورند تا بتوانند در مقابل یک جنگ تاب تحمل داشته باشند. به نظر میرسد نظریه قدرت آنچنان شیفتگی به همراه آورده است که حتی متفکران درجهیک هم معتقدند بازدارنده اصلی قدرت است. اما من معتقدم منشأ جنگ قدرت است. یعنی قدرتطلبی و قدرتجویی است. این قدرتطلبی در درون عالمیت حیات طبیعی است. در حیات طبیعی انسان جستجوی غرایز میکند و جنگ بخشی از غرایز انسانی است.
اما در زمانی که بنیانهای خرد شکوفا شود و نیرومند و تنومند شود، جامعه به سمت حیات معقول حرکت میکند. جامعه عقلانی به صلح درونی میرسد. به همین دلیل است که من معتقد هستم مولوی وقتی دارد درباره انسان و فهم او و فرزانگی او سخن میگوید تأکید میکند که «آدمی فربه شود از راه گوش» به همین نکته دارد اشاره میکند. فرزانگی تحمل، دانایی و… میآورد و اینکه هر کسی که گوش ندارد نمیتواند به خرد نزدیک شود به همین دلیل است. صلح گوش سپردن و فهم دیگران با خود به همراه میآورد. گوش سپردن چیزی غیر از فهم صحیح از عالم و آدم نیست. بنابراین معتقدم وقتی انسانها به یکدیگر گوش نمیدهند واجد عقلانیت نیستند. در درون غرایز و لذایذ خود به سر میبرند که دست به جنگ میزنند.
خودمحوری، خویشتنبینی است. وقتی دچار خویشتنبینی باشیم طبیعتاً به دیگران گوش نمیدهیم. انسانهای دیگر برایمان ارزشمند نیستند. لذا معتقدم نقد مهم لوینانس بر هایدگر درست است که در فلسفه هایدگر دیدن و اعتنای به دیگری را نمیبینیم. دستگاه اخلاقیای که توصیه به ارزش دیگری بکند را نمیبینیم. غرب در ۲۰۰ سال اخیر متأسفانه تنها به خودش نگاه کرده است. حتی زمانی که به دیگری نگاه کرد از دریچه خودش بود. یعنی من، دیگری را شکل داد. این نگاه شکلدهنده منازعات است. این یعنی تهی بودن از خرد که شما را دعوت میکند در جستجوی فضیلت باشید. دیگری و احترام به او بخشی از فضیلت است.
همین امر متأسفانه در دنیای اسلام توسط جریان سلفی دیده میشود. جریان سلفی تنها خودش را محق میدانست و به صادر کردن احکامی همچون کفر، ارتداد و الحاد نسبت به دیگران دست زد و خشونت را ترویج کرد. الآن وقتی محصولی با عنوان خشونت در دنیای اسلام میبینید به دلیل نگاههای مبتنی بر خودبینی بوده است. لذا من راهحلی غیر از روی آوردن به خرد در میان انسانها نمیبینم. سخن فارابی و ابنسینا درست است که اگر قدرت بخواهد استیلا پیدا کند فضیلت از بین میرود اما وقتی خرد استیلا پیدا کند میتوان منازعات را پایان داد.
در دوران کنونی هم در علوم تجربی و هم در علوم انسانی و فلسفه و اندیشه ورزی پیشرفتهای زیادی اتفاق افتاده است. در فلسفه، جامعهشناسی، علم سیاست و… در دوران ما کتابها و مقالات بسیار زیادی نوشته شده است. این پیشرفتهای علمی این توقع را ایجاد میکند که در دوران کنونی باید کمتر دچار جنگ و استعمار و… میبودیم. با توجه به نقش تعیینکننده و جهت دهنده علوم انسانی و تسلط آن بر سایر علوم، آیا میتوان اینطور نتیجه گرفت که ما در بخشهایی از علوم انسانی نهتنها پیشرفت نداشتهایم بلکه دچار غفلت و انحطاط شدهایم؟
در باب علم مسئله مهم حقیقت علم است. گرچه در سالیان اخیر با رشد چشمگیر علم مواجه بودهایم اما پرسش از ذات علم مسئله بنیادین است. فیلسوفی مانند هایدگر پرسش از تکنولوژی را مطرح میکند. علم ما را به کجا میبرد؟ بحران علم در مغرب زمین مورد بحث جدی بوده است اما ما کمتر به این مسئله پرداختهایم. تلقی ما در باب علم تلقیای سراسر خوشبینانه است. گرچه من با نگاه بدبینانه به علم موافق نیستم اما با پرسش بنیادین از علم موافق هستم. به طور کلی کندوکاو ما در باب علم کم بوده است. تصور ما این است که پیشرفت علم مساوی با کاهش ستیز است. اما اگر علم ما را دعوت به سیطره بکند و اگر علم نسبتی با حقیقت نداشته باشد همان نکتهای که فوکو بیان میکند اتفاق میافتد یعنی موجب میشود نظام قدرت چیرگی پیدا کند و علم این را سبب شده است.
در دوره اخیر که با بیماری فراگیر روبهرو شده بودیم فهمیدیم که علم چندان انسانی نیست و باید انسانیتر شود. در عبارت غربیها more humanity اصطلاحی است که اکنون بعد از ۳ سال بیماری کرونا مورد توجه مراکز علمی است و حرف این است که علم باید انسانیتر و اخلاقیتر شود. ما حتی در دوران بحرانی این بیماری از علم بهرهجویی مبتنی بر منافع کردیم. به خود انسان کمتر توجه کردیم و بیشتر بر مبنای کشور محوری، قوم محوری، نژاد محوری و غربی محوری به بیماری و انسان نگاه کردیم. علمها متواضع نیستند. علم باید فروتنتر بشوند.
چه کسی میتواند به علم یاد دهد که اخلاقیتر و انسانیتر بشود؟
طبیعتاً همین علوم انسانی که شما مطرح کردید. علوم انسانی بنیان هستند و فهم از علم را سامان میدهند و چیستی و غایت علم را مورد پرسش قرار میدهند. کارکرد خاص علم مورد مناقشه است و علوم انسانی در دوره کنونی تسلیم رشد چشمگیر علم تجربی شد. در جامعه ما در این دوران بیماری بحرانی تنها به صرف علم تجربی بسنده شد. دیگر پرسش نکردیم که در این دوران بحران اگر انسانها افسرده شدند و نسبتشان با زندگی قطع شد کدام دانش و علم میتواند به کمک ما بیاید؟ به طور کلی ما در ایران در وضعیت غفلت جدی درباره علوم انسانی و دستاوردهای آن هستیم.
اما در غرب در غفلت تام نیستند و تحت سیطره پیشرفت علم تجربی هستند. من معتقدم ما نباید راه غرب را برویم. در دانشگاهها و مدارس و درسهایمان آنچنان شلاقی توسط علوم تجربی بر ما فرود میآید که ما هیچ فهمی از اهمیت علوم انسانی نداریم. تنها سخن از علوم انسانی جدید میآوریم اما به نظر نمیآید نسبت بنیادینی با اهمیت علوم انسانی داشته باشیم. علوم انسانی درباره حقیقت علم پرسش میکند. چرا علمها باید اخلاقیتر شوند؟ چرا پرسش مهم علمها باید درد و رنج بشر باشد و نه منافع خاص و یا لذتجویی و فواید مالی علم؟ علمها تبدیل به مارکتینگ و بازار شدهاند و با انبوهی از نگاه بازار به علم روبهرو هستیم.
در این میان انسان حذف میشود. لذا علوم انسانی به ما کمک میکند دوباره از شأن و جایگاه و نیازهای اساسی انسان پرسش کنیم. همچنین از نقشی که علوم میتوانند در درمان درد و رنجهای انسان ایفا کنند. لذا این مسئلهای که اشاره کردید که از علوم انسانی غفلت کردهایم کاملاً درست است. ما اهمیت علوم انسانی را نه توجه کردهایم و نه حتی اهتمامی به این داریم که توجه کنیم.