پروفسور استیون والت نظریهپرداز و استاد روابط بینالملل دانشگاه هاروارد: جهان بینهایت پیچیده است و به ناچار همهی ما به باورها یا نظریههای گوناگونی در مورد اینکه «جهان چگونه کار میکند» تکیه میکنیم تا بلکه کل جهان را بفهمیم. از آنجایی که همهی نظریهها در پی سادهسازی مسائل کلان هستند، هیچ رویکرد واحدی به سیاست بینالملل نمیتواند تمام چیزهایی که در هر لحظه اتفاق میافتد را تشریح کند، یا دقیقاً پیشبینی کند که در هفتهها و ماههای آینده چه اتفاقی خواهد افتاد، یا اینکه یک برنامهی عملیاتی ارائه دهد که موفقیتش تضمینشده باشد. با این حال، نظریههایی که در اختیار داریم همچنان میتوانند ما را در درک چگونگی وقوع فاجعه در اوکراین کمک کنند، برخی از اتفاقاتی که اکنون رخ میدهند را شرح دهند، ما را نسبت به فرصتها و مخاطرات بالقوه آگاه کنند و راهکارهای گسترده و مطمئنی را برای آینده پیشنهاد دهند. از آنجا که حتی بهترین نظریههای علوم اجتماعی هم تقریبی هستند و همیشه استثنائاتی حتی در قاعدههای متقن درکارند، تحلیلگران هوشمند برای کسب بصیرت، به بیش از یک نظریه توجه میکنند و حدی از تردید را دربارهی آنچه که هر یک از این نظریات میتوانند به ما بگویند، حفظ میکنند.
با توجه به موارد فوق، برخی از نظریههای شناختهشدهی روابط بینالملل، دربارهی حوادث تراژیک اوکراین چه چیزی برای گفتن دارند؟ کدام نظریهها حداقل تا حدی تأیید شدهاند، کدامیک ناقص بودهاند، و کدامیک ممکن است مسائل کلیدی را با ادامهی گسترش بحران برجسته کنند؟ در اینجا یک بررسیِ غیرقطعی و به دور از شمول و جامعیت، دربارهی آنچه که متخصصان در مورد این نابسامانی میگویند ارائه میشود.
رئالیسم (واقعگرایی) و لیبرالیسم
به سختی میشود گفت که من در اینجا یک ناظر بیطرفم، اما برای من واضح است که این رویدادهای آزاردهنده، ربط پایدار دیدگاه واقعگرایانه به نسبت سیاست بینالملل را مجدداً ثابت کرده است. در کلیترین سطح، همهی نظریههای واقعگرا جهانی را به تصویر میکشند که در آن هیچ اداره یا نهادی وجود ندارد که بتواند از دولتها در برابر یکدیگر محافظت کند؛ جهانی که در آن، دولتها باید نگران این باشند که آیا یک متجاوز خطرناک ممکن است آنها را در مقطعی در آینده تهدید کند یا خیر؟ این وضعیت، دولتها ـ به ویژه قدرتهای بزرگ ـ را مجبور میکند که بسیار نگران امنیت خود باشند و برای کسب قدرت با هم رقابت کنند. متأسفانه، این ترسها گاهی اوقات دولتها را به انجام کارهای وحشتناک سوق میدهد. از نظر واقعگرایان، تهاجم روسیه به اوکراین (چه رسد به تهاجم ایالات متحده به عراق در سال 2003) به ما یادآوری میکند که قدرتهای بزرگ زمانی که معتقد باشند که منافع امنیتی اساسی آنها در خطر است، گاه به شیوههای وحشتناک و احمقانهای عمل میکنند. این آموزه، چنین رفتاری را توجیه نمیکند، اما واقعگرایان میدانند که صِرف محکومیت اخلاقی، مانع این رفتارها نمیشود. دشوار بتوان برهانی قانعکنندهتر از ربط قدرت سخت [به مسائل سیاست بین الملل] ـ بهویژه قدرت نظامی ـ را تصور کرد. به نظر می رسد حتی آلمانِ پُستمدرن نیز این پیام را دریافت کرده است.
متأسفانه، جنگ همچنین یک مفهوم رئالیستیِ کلاسیک دیگر را نشان میدهد: ایدهی «معضل امنیت». این معضل به این دلیل به وجود میآید که گامهایی که یک دولت برای ایمنتر کردن خود برمیدارد، اغلب باعث میشود دیگران از امنیت کمتری برخوردار شوند. دولت الف احساس ناامنی میکند و به دنبال متحدی میگردد یا سلاح بیشتری میخرد. این اقدام، دولت ب را بیمناک میکند و به همان شکل پاسخ میدهد، سوءظنها عمیقتر میشوند و هر دو کشور نهایتاً بینواتر شده و امنیتشان از قبل کمتر میشود. کاملاً منطقی بود که کشورهای اروپای شرقی با توجه به نگرانیهای بلندمدت خود دربارهی روسیه، بخواهند وارد ناتو شوند (یا تا حد امکان به آن نزدیک شوند). اما درک اینکه چرا رهبران روسیه ـ و نه فقط پوتین ـ این تحول را نگرانکننده میدانند نیز باید آسان باشد. اکنون به طرز تراژیکی واضح است که این قمار ـ دستکم در مورد اوکراین و احتمالاً گرجستان ـ نتیجه نداد.
دیدن این رویدادها از دریچهی واقعگرایی، به معنای صحهگذاشتن بر اقدامات ددمنشانه و غیرقانونی روسیه نیست؛ بلکه صرفاً بدین معناست که چنین رفتاری را به عنوان جنبهای مصیبتبار اما تکرارشونده از امور انسانی بشناسیم. واقعگرایان از توسیدید تا ادوارد کار، هانس جِی. مورگنتا، راینهولد نیبور، کِنِت والتز، رابرت گیلپین، و جان مرشایمر همگی سرشت تراژیک سیاست جهانی را محکوم کردهاند، اما در عین حال هشدار دادهاند که ما نمیتوانیم از شر مشاهدهی خطراتی که واقعگرایی برجسته میکند ـ از جمله خطرات ناشی از اینکه شما چیزی را تهدید کنید که دولت دیگر همان را یک منفعت حیاتی بداند ـ رها شویم. تصادفی نیست که واقعگرایان از مدتها پیش بر خطرات غرور و مخاطرات یک سیاست خارجی بیش از حد ایدهآلیستی تأکید کردهاند، چه در چهارچوب جنگ ویتنام، چه در تهاجم به عراق در سال 2003، و چه در پیگیری خاماندیشانهی گسترش ناتو. متأسفانه در تمام موارد، هشدارهای واقعگرایان نادیده گرفته شد، لکن رویدادهای بعدی آنها را تایید کرد.
پاسخ سریع به تهاجم روسیه نیز با درک واقعگرایانه از سیاستِ همپیمانی، سازگار است. ارزشهای مشترک میتوانند پیمانهای مشترک را منسجمتر و ماندگارتر کنند، اما تعهدات جدی به دفاع جمعی، در وهلهی نخست ناشی از درک یک تهدید مشترک است. سطح تهدید نیز بدین ترتیب، تابعی از قدرت، مجاورت، و دشمنیِ همراه با قابلیتهای تهاجمی و نیات تجاوزکارانه است. این عناصر تا حد زیادی توضیح میدهند که چرا اتحاد جماهیر شوروی در طول جنگ سرد با ائتلافهای موازنهگرِ قدرتمندی در اروپا و آسیا روبرو شد: این کشور، اقتصاد صنعتی بزرگی داشت، امپراتوری آن با بسیاری از کشورهای دیگر هممرز بود، نیروهای نظامی آن پرشمار و عمدتاً برای عملیات تهاجمی طراحی شده بودند، و به نظر میرسید که شوروی جاهطلبیهای بسیار تجدیدنظرطلبانه (یعنی گسترش کمونیسم) داشته باشد. امروز، اقدامات روسیه به طرز شگرفی تصور تهدید را در غرب افزایش داده است و نتیجه آن، نمایش رفتار موازنهگری بوده است که فقط چند هفته پیش، کمتر کسی انتظارش را داشت.
بالعکس، نظریههای اصلیِ لیبرال که بر جنبههای کلیدی سیاست خارجی غرب در دهههای اخیر مؤثر بودهاند، کامیاب نشدهاند. به عنوان یک فلسفهی سیاسی، لیبرالیسم مبنای تحسینبرانگیزی برای سازماندهی جامعه است، و من عمیقاً شاکرم که در جامعهای زندگی میکنم که آن ارزشها هنوز در این جامعه دست بالا را دارند. همچنین دیدن جوامع غربی که پس از معاشقه با هوسهای اقتدارگرایانهی خویش، در حالبازکشف فضایل لیبرالیسماند، دلگرمکننده است. اما به عنوان رویکردی به سیاست جهانی و یک راهنمای سیاست خارجی، کاستیهای لیبرالیسم بار دیگر آشکار شده است.
به مانند قبل، حقوق بینالملل و نهادهای بینالمللی ثابت کردهاند که مانع ضعیفی در برابر رفتار غارتگرانهی قدرتهای بزرگ هستند. وابستگی متقابل اقتصادی، مانع نشد که مسکو از آغاز تهاجمش پا پس بکشد، ولو اینکه نهایتاً با هزینههای قابل توجهی مواجه خواهد شد. قدرت نرم نتوانست جلوی تانکهای روسیه را بگیرد و 141 رأی منفی مجمع عمومی سازمان ملل متحد در برابر 5رأی مثبت و 35رأی ممتنع در محکومیت این تهاجم نیز تاثیر زیادی نخواهد داشت.
همانطور که قبلاً اشاره کرده بودم، این جنگ، این باور را که جنگ دیگر در اروپا «قابل تصور» نیست و ادعای مرتبط با آن مبنی بر اینکه گسترش ناتو به سمت شرق یک «منطقهی صلح» همواره در حال گسترش را ایجاد میکند، از بین برده است. در فهم منظور من دچار اشتباه نشوید: اگر آن رویا محقق میشد فوقالعاده بود، اما این امکان هرگز محتمل نبود و بلکه با درنظر گرفتن روش مغرورانه پیگیری میشد. تعجببرانگیز نیست که کسانی که داستان لیبرال را باور کردند و فروختند، اکنون میخواهند تمام تقصیرها را به گردن ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه بیاندازند و ادعا کنند که تهاجم غیرقانونی پوتین «ثابت میکند» که گسترش ناتو هیچ ربطی به تصمیم او نداشته است. برخی دیگر اکنون به طرز احمقانهای علیه آن دسته از متخصصانی که به درستی پیشبینی کرده بودند که سیاست غرب ممکن است به کجا منجر شود، انتقاد میکنند. این تلاشها برای بازنویسی تاریخ، رویهی آن قبیل نخبگان سیاست خارجی است که تمایلی به اعتراف به اشتباهات، یا مسئول دانستن خود ندارند.
اینکه پوتین مسئول مستقیم این تهاجم است، محل چون و چرا نیست و اقدامات او مستحق تمام انواع محکومیتهایی است که میتوانیم فراهم کنیم. اما نظریهپردازان لیبرال که اعتراضات و هشدارهای مکرر روسیه را نادیده گرفتند و بر ادامه اجرای یک برنامه تجدیدنظرطلبانه در اروپا ـ با اندک توجهی به عواقب آن ـ پافشاری کردند، منزه نیستند. ممکن است انگیزههای آنها کاملاً خیرخواهانه بوده باشد، اما بدیهی است که سیاستهایی که آنها مشتاقانه پذیرفتند، خلاف آنچه را که در نظر داشتند انتظار داشتند و وعده میدادند، به بار آورده است. و البته آنها امروز به سختی میتوانند بگویند که در گذشته به کرّات به آنها هشدار داده نشده بود.
آن دسته از نظریههای لیبرال که بر نقش نهادها تأکید میکنند، به سبب کمک به ما در درک پاسخ سریع و پررنگ غربِ متحد، تا حدودی بهتر عمل میکنند. این واکنش، نسبتا سریع بوده است زیرا ایالات متحده و متحدانش در ناتو، مجموعهای از ارزشهای سیاسی مشترک دارند که اکنون به گونهای بسیار واضح و بیرحمانه به چالش کشیده شدهاند. مهمتر از آن، اگر نهادهایی مانند ناتو وجود نداشتند و پاسخ میبایست از هیچ سازماندهی میشد، تصور این که پاسخ تا این حد سریع یا مؤثر باشد، دشوار مینمود. نهادهای بینالمللی نمیتوانند تضادهای بنیادین بر سر منافع را حل و فصل کنند یا قدرتهای بزرگ را از عملکرد مطابق میلشان بازدارند، اما میتوانند واکنشهای جمعی مؤثرتری را در زمانی که منافع دولتها عموما همسو هستند، تسهیل کنند.
ممکن است واقعگرایی بهترین راهنمای کلی برای وضعیت ناخوشایندی باشد که اکنون با آن رو در رو هستیم، اما واقعگرایی به سختی کل داستان را به ما میگوید. برای مثال، واقعگرایان به درستی نقش هنجارها را به مثابه قید و بندهای قدرتمندی بر رفتار قدرتهای بزرگ، کماهمیت میدانند، اما هنجارها، در تفسیر پاسخ جهانی به تهاجم روسیه نقش داشتهاند. پوتین در حال زیرپا گذاشتن اکثر هنجارهای مربوط به استفاده از زور (مانند موارد مندرج در منشور ملل متحد) است و این یکی از عللی است که کشورها، شرکتها و افراد در بسیاری از نقاط جهان، اقدامات روسیه را به شدت تخطئه کرده و بسیار سرسختانه به آن پاسخ دادند. هیچ چیز نمیتواند یک کشور را از نقض هنجارهای جهانی باز دارد، اما قانونشکنیهای واضح و عریان، همواره بر اینکه دیگران چگونه نیات این کشور را قضاوت کنند، تأثیر میگذارد. اگر نیروهای روسیه در هفتهها و ماههای آینده با ددمنشی بیشتری عمل کنند، تشدید تلاشهای کنونی برای منزویکردن و طرد روسیه، قریبالوقوع خواهد بود.
تصور غلط و اشتباه محاسباتی
همچنین درک این وقایع بدون در نظر گرفتن نقش تصور غلط و اشتباه محاسباتی، غیرممکن است. نظریات رئالیستی در اینجا کمک کمتری میکنند، زیرا تمایل دارند دولتها را به عنوان بازیگرانی کما بیش منطقی نشان دهند که منافع خود را با خونسردی محاسبه میکنند، و به دنبال فرصتهای مطلوب برای بهبود موقعیت نسبی خود هستند. حتی اگر این فرض تا حد زیادی درست باشد، دولتها و رهبران فردی همچنان با اطلاعات ناقص عمل میکنند و میتوانند به سادگی در ورطهی ارزیابیِ نادرستِ قابلیتهای خود و واکنشها و قابلیتهای دیگران بیافتند. حتی زمانی که اطلاعاتْ فراوان باشد، تصورات و تصمیمات همچنان ممکن است به دلایل روانشناختی، فرهنگی یا بوروکراتیک، متعصبانه باشند. در دنیایی نامطمئن که پر از انسانهای ناکامل است، راههای زیادی برای اشتباه گرفتن چیزها وجود دارد.
خاصه، مکتوبات فراوان در مورد تصور غلط ـ بهویژه اثر مهم رابرت جِرویس فقید ـ چیزهای زیادی دربارهی این جنگ برای گفتن به ما دارند. اکنون آشکار است که پوتین در چندین بُعد اشتباه محاسباتی بدی کرده است: او درباره خصومت غرب با روسیه اغراق کرد، عزم اوکراین را به شدت دستکم گرفت، در توانایی ارتش خود برای کسب یک پیروزی سریع و بیهزینه دچار بزرگنمایی شد، و در برداشت خود از چگونگی پاسخ محتمل غرب اشتباه کرد. ترکیبی از ترس و اعتماد به نفس بیش از حد که به نظر میرسد در اینجا در کار بوده، معمول است؛ تقریباً بداههگویی است که بگوییم دولتها جنگ را شروع نمیکنند مگر اینکه خودشان را متقاعد کنند که میتوانند به سرعت و با هزینه نسبتاً کم به اهداف خود برسند. هیچکس جنگی را آغاز نمیکند که معتقد است طولانی، خونین، پرهزینه و احتمالاً منجر به شکست خواهد بود.
علاوه بر این، از آنجایی که انسانها در مواجهه با موازنهها trade-offs احساس راحتی نمیکنند، گرایشی قوی در کار است که به محض اینکه شما تصمیم گرفتید رفتن به جنگ ضروری است، جنگ را ممکن و نتیجهبخش میداند. همانطور که جِرویس یک بار نوشت، «از آنجایی که تصمیمگیرنده، سیاست خود را ضروری میداند، تقریباً معتقد است که این سیاست میتواند موفق شود، حتی اگر چنین نتیجهگیریای مستلزم تحریف اطلاعاتِ ناظر بر آنچه که دیگران انجام خواهند داد، باشد.» اگر صداهای مخالف از فرآیند تصمیمگیری حذف شوند، این گرایش میتواند وخیم شود؛ خواه به این دلیل که همه افرادِ این حلقه، جهانبینی معیوب یکسانی دارند یا به این دلیل که زیردستان مایل نیستند به مافوقها بگویند که ممکن است آنها در اشتباه باشند.
نظریهی دورنما Prospect theory که استدلال میکند انسانها بیشتر از رسیدن به سود، برای دوری از ضررْ مایل به ریسک هستند، ممکن است در اینجا نیز در کار بوده باشد. اگر پوتین معتقد بوده که اوکراین تدریجاً به سمت همسویی با ایالات متحده و ناتو پیش میرفته ـ و دلایل کافی وجود داشت که پوتین چنین فکر کند ـ در این صورت جلوگیری از چیزی که او آن را یک ضرر غیرقابل جبران میداند، ممکن است ارزش یک تاسریختن بزرگ را داشته باشد. به طرز مشابه، احتمالاً تعصب در نسبتدادن ـ این تمایل که رفتار خود را پاسخی به شرایط بدانیم اما رفتار دیگران را به سرشت ذاتی آنها نسبت دهیم ـ نیز با بحث ما مرتبط است: بسیاری در غرب اکنون رفتار روسیه را بازتابی از شخصیت زمخت پوتین تفسیر میکنند و نه پاسخی به اقدامات قبلی غرب. به نظر میرسد پوتین به نوبهی خود فکر میکند که اقدامات ایالات متحده و ناتو ناشی از یک تکبر ذاتی و تمایلی عمیقاً بنیادین برای ضعیف و آسیبپذیر نگهداشتن روسیه است و اوکراینیها مقاومت میکنند زیرا یا دچار گمراهی میشوند یا تحت کنترل عناصر «فاشیست»اند.
خاتمهی جنگ و مشکل تعهد
نظریهی روابط بینالملل مدرن همچنین بر نقش فراگیر مشکلات تعهد تاکید میکند. در جهان آنارشی، دولتها میتوانند قولهایی به یکدیگر بدهند، اما نمیتوانند مطمئن باشند که این قولها عملی خواهند شد. برای مثال، ناتو میتوانست پیشنهاد کند که گزینهی عضویت اوکراین در ناتو را برای همیشه از روی میز حذف میکند (اگرچه ناتو در هفتههای قبل از جنگ هرگز چنین نکرد)، اما حتی اگر واشنگتن و بروکسل این تعهد را به صورت مکتوب ارائه میکردند، ممکن بود پوتین ناتو را باور نکند. معاهدات مهماند، اما نهایتاً چیزی جز چند تکه کاغذ نیستند.
علاوه بر این، مکتوبات تخصصی دربارهی خاتمهی جنگ میگویند که مشکلات تعهد حتی زمانی که طرفهای متخاصم در انتظارات خود تجدید نظر کرده و به دنبال پایان دادن به جنگ هستند، معضل بزرگی خواهند بود. اگر همین فردا پوتین پیشنهاد عقبنشینی از اوکراین را میداد و بر مجموعهای از انجیلهای ارتدکس روسی سوگند یاد میکرد که اوکراین را برای همیشه به حال خود رها میکند، افراد کمی در اوکراین، اروپا یا ایالات متحده تضمینهای او را در همان نگاه اول میپذیرفتند و برخلاف برخی از جنگهای داخلی، که گاهی اوقات قرار صلح میتواند توسط بیگانگانِ ذینفع تضمین شود، در این مورد هیچ قدرت خارجیای وجود ندارد که بتواند به شکل مطمئنی ناقضان آیندهی هرگونه توافقِ حاصلشده را به مجازات تهدید کند. به جز تسلیم بیقید و شرط، هر بِدهوبِستانی برای پایان دادن به جنگ، باید همه طرفها را چنان راضی کند که به محض مساعدشدن شرایط، طرفین به شکل پنهانی امیدوار نشوند که وضعیت مزبور را تغییر دهند یا آن را کنار بگذارند. و حتی اگر یک طرف به طور کامل تسلیم شود، تحمیل «صلح غالب» میتواند بذرهای میل به جبران مافات [در طرف مغلوب] را در آینده بکارد. متأسفانه، به نظر میرسد که ما اکنون تا رسیدن به هرگونه قرار مبتنی بر مذاکره، راه درازی در پیش داریم.
مضاف بر این، مطالعات دیگر دربارهی این مشکل ـ مانند کتاب کلاسیک فِرِد ایکله، هر جنگی باید پایان یابد و کتاب سارا کروکو، صلح به چه قیمتی؟: مقصر بودن رهبر و سیاست داخلی خاتمهی جنگ ـ موانع داخلیای را برجسته میکنند که پایاندادن به جنگ را دشوار میسازند. میهنپرستی، پروپاگاندا، هزینههای هنگفت و نفرت روزافزون از دشمن ترکیب میشوند تا نگرشها را سختتر کنند و جنگها را تا مدتها پس از آنکه دولتی عقلگرا ممکن است خواستار یک آتشبس شود، استمرار دهند. یک عنصر کلیدی در این مشکل همان چیزی است که ایکله آن را «خیانت شاهینها» مینامد: کسانی که خواستار پایاندادن به جنگ هستند اغلب تحت عنوان افراد غیرمیهنی یا عناوینِ بدتر طرد میشوند، اما خشکمغزهایی که جنگ را بیجهت طولانی میکنند ممکن است در نهایت آسیب بیشتری به ملتی وارد کنند که مدعی دفاع از آن هستند. من نمیدانم که آیا ترجمهای روسی از این بیانات در مسکو هست یا نه. اما در مورد اوکراین، یک تلقی نگرانکننده این است که رهبری که جنگی ناموفق را آغاز میکند، ممکن است مایل نباشد یا نتواند اعتراف کند که اشتباه کرده است و نتیجتا آن را به پایان برساند. اگر چنین باشد، پس خاتمهی یک جنگ فقط وقتی سرمیرسد که رهبران جدیدی ظهور کنند که به آن تصمیم اولیهی جنگ تعلقی نداشته نباشند.
اما یک مشکل دیگر هم وجود دارد: خودکامگانی که با شکست و تغییر رژیم مواجه هستند، ممکن است وسوسه شوند که «قمار برای احیای مجدد» را انجام دهند. میتوان رهبران دموکراتی که مسئول افتضاحهای سیاست خارجی هستند را در انتخابات بعدی از منصبشان برکنار کرد، اما آنان به ندرت به سبب گافها یا جنایات خود با زندان یا بدتر از آن مواجه میشوند. در مقابل، خودکامگان هیچ گزینهی آسانی برای خروج از قدرت ندارند، به ویژه در دنیایی که آنها به سبب جنایات جنگی، دلیلی برای ترس از پیگرد قانونیِ پس از جنگ خواهند داشت. بنابراین، اگر آنها در حال شکستخوردن هم باشند، حتی در مواجهه با مشکلات بسیار بزرگ، به امید معجزهای که سرنوشت آنها را کُنفَیکُن کند و مانع برکناری، زندان یا مرگشان شود، باز هم انگیزهای برای مبارزه یا تشدید جنگ دارند. گاهی اوقات این نوع قمار نتیجه میدهد (مثل بشار اسد)، گاهی اوقات هم نتیجه نمیدهد (مثل آدولف هیتلر، معمر قذافی). اما انگیزهی اتخاذ عزم مضاعف به امید معجزه، میتواند پایاندادن را حتی دشوارتر از آن چیزی کند که ممکن است به نظر بیاید.
این بصیرتها به ما یادآوری میکنند که در مورد آرزوهایمان بسیار بسیار مراقب باشیم. تمایل به تنبیه و حتی تحقیر پوتین قابل درک است، و دیدن برکناری او از قدرت ـ به مثابه راهحلی سریع و آسان برای کل این نابسامانی وحشتناک ـ وسوسهبرانگیز است. اما عقبراندن رهبر مستبد یک کشور مجهز به سلاح هستهای به گوشهی رینگ ـ صرف نظر از اینکه اقدامات قبلی او چقدر شنیع بوده است ـ بسیار خطرناک خواهد بود. تنها به همین دلیل، کسانی که در غرب خواهان ترور پوتین هستند یا علناً گفتهاند که اگر مردم عادی روسیه قیام نکنند و پوتین را سرنگون نکنند باید پاسخگو باشند، به طرز خطرناکی غیرمسئولانه رفتار میکنند. در اینجا توصیهی تالیران [دیپلمات و سیاستمدار فرانسوی قرن هجدهم] به خوبی قابل یادآوری است: «مهمتر از همه چیز، به یاد داشته باش که شور خیلی تو را برندارد.»
تحریم های اقتصادی
هرکسی که میخواهد بفهمد چنین چیزی چگونه رخ میدهد باید مکتوبات مربوط به تحریمهای اقتصادی را نیز مطالعه کند. از یک سو، تحریمهای مالیِ اعمالشده در هفتهی گذشته یادآور توانایی فوقالعادهی آمریکا ـ بهویژه زمانی که این کشور در همآوایی با سایر قدرتهای مهم اقتصادی عمل میکند ـ برای «سلاحسازی از وابستگی متقابل» است. از سوی دیگر، حجم قابل توجهی از مطالعات جدی نشان میدهد که تحریمهای اقتصادی به ندرت کشورها را مجبور میکنند که رویهشان را سریعاً تغییر دهند. شکست کمپین «فشار حداکثری» دولت ترامپ علیه ایران یکی دیگر از موارد آشکار این موضوع است. نخبگان حاکم معمولاً از پیامدهای فوری تحریمها مصون هستند و پوتین میدانست که تحریمها اعمال خواهند شد و آشکارا معتقد بود که منافع ژئوپولیتیکیِ در معرض خطر، ارزش هزینهی مورد انتظار را دارد. ممکن است پوتین از سرعت و دامنهی فشار اقتصادی، غافلگیر شده و در تنگنا قرار گرفته باشد، اما هیچ کس نباید انتظار داشته باشد که مسکو به این زودی رویهی خود را کنفیکن کند.
این مثالها، چیزی نیست مگر بررسی بخش کوچکی از آنچه که مطالعات معاصر روابط بینالملل میتوانند در درک ما از این رویدادها سهیم باشند. من به مکتوبات پرشمارِ ناظر بر بازدارندگی و اجبار، هیچ یک از آثار مهم ناظر بر دینامیک تشدید [تنش] در سطح افقی و عمودی، یا بصیرتهایی که میتوان به شکل قطرهچکانی از در نظر گرفتن عناصر فرهنگی استخراج کرد، اشاره نکردهام (از جمله باورهای ناظر بر مذکر بودن و بهویژه «کیش شخصیتی» مردانهی خود پوتین).
نکتهی پایانی این است که مکتوبات تخصصی روابط بینالملل، دربارهی وضعیتی که با آن روبرو هستیم، حرفهای زیادی برای گفتن دارند. متأسفانه، احدی از کسانی که در جایگاه قدرت هستند، غالباً توجه زیادی به این آثار نمیکنند؛ حتی زمانی که دانشگاهیانِ مطلع افکار خود را در حوزهی عمومی ارائه میدهند. زمان ـ بهویژه در شرایط بحرانی ـ کمیابترین متاع در سیاست است؛ و جک سُلیوان، آنتونی بلینکن و بسیاری از زیردستانشان قرار نیست برای یافتن مقالات خوب، شروع به ورق زدن شمارههای قدیمی مجلات امنیت بینالمللی یا ژورنال حل منازعه کنند.
جنگ نیز منطق خاص خود را دارد و نیروهای سیاسیای را آزاد میکند که مایلاند صداهای بدیل را ـ حتی در جوامعی که آزادی بیان و بحث آزاد در آنها همچنان دست نخورده باقی مانده است ـ خاموش کنند. از آنجا که مخاطرات بالاست، زمان جنگ زمانی است که مقامات دولتی، رسانهها و شهروندان باید برای مقاومت در برابر قالبهای فکری به سختی تلاش کنند، با خونسردی و دقت فکر کنند، از کلیشههای غلوآمیز و ساده پرهیز کنند، و مهمتر از همه، نسبت به پذیرش امکان اینکه در اشتباه باشند و راهکار دیگری ضروری است، گشوده باشند. با این حال، همین که گلولهها به پرواز درمیآیند، آنچه معمولاً رخ میدهد، تنگنظری، سقوط فوری به شیوههای فکری ثنویتانگاری، به حاشیه راندن یا سرکوب صداهای مخالف، کنار گذاشتن نکات ظریف، و تمرکز سرسختانه بر پیروزی به هر قیمتی است. به نظر میرسد این روند در داخل روسیهی پوتین به خوبی در جریان است، اما شکل ملایمتری از آن، در غرب نیز آشکار است. در مجموع، این دستورالعملی برای بدتر کردن یک وضعیت دهشتناک است.