هنگامی که جنگ بین روسیه و اوکراین شکل گرفت، اولین پرسش درباره آینده جهانِ پساجنگ بود. آنجا دو نحله «آمریکادوست» و «روسیهدوست» با هم در حال جدل بودند و مدام به یکدیگر وعده شکست سخت را حواله میدادند.
در قصههایی که از گذشته برای ما به ارث رسیده، وجه درسگیری از تاریخ بسیار مهم است. ما باید تاریخ را به مثابه عبرتآموزی برای آینده بخوانیم تا بتوانیم بحرانهای آینده را حل کنیم و وضعیت مطلوبی را برای زیستن فراهم کنیم. امروز که این متن را مینویسم درواقع سرعت تحولات به شکل عجیبی به شدت بالا رفته، اما آنچه بسیار عجیب است، تحولات جهانی است. هنگامی که جنگ بین روسیه و اوکراین شکل گرفت، اولین پرسش درباره آینده جهانِ پساجنگ بود. آنجا دو نحله «آمریکادوست» و «روسیهدوست» با هم در حال جدل بودند و مدام به یکدیگر وعده شکست سخت را حواله میدادند.
در پس این شکست سخت، نابودی یک گروه یا ایده بود که شکل میگرفت؛ یعنی به زودی آمریکا یا روسیه در پس این جنگ به وضعیت بحرانی دچار خواهند شد. بسیاری هم در تلاش بودند که از زلنسکی یک رهبر چگوارایی با اندیشههای بورژوازی خلق کنند. تمام این جدلها و تلاشها بیثمر بود؛ چراکه آمریکای ترامپ با روسیه پوتین در حال مذاکره است تا به توافقی برای پایان جنگ برسند.
این اقدام بسیار عجیب در پس آن جنگهای ایدئولوژیک را شاید هیچکدام از نیروهای طرفدار دو کشور پیشبینی نمیکردند. یعنی تصور نمیشد اوکراین به این سادگی وارد چرخه معادلات شود و خود این کشور و مردمش از موضوعیت خارج شوند؛ این یعنی تمام آنچه تصور میشد شکل بگیرد، درست نبوده و به صورت دیگری همهچیز در حال شکلگیری است. این اتفاقات و تحولات خیلی شبیه به پیشبینی جورج اورول در رمان معروف خود ۱۹۸۴ است که پیشبینی کرده بود در این سال حکومت توتالیتری کل جهان را تسخیر میکند، اما درواقع در سال ۱۹۸۴ نه تنها کل جهان توتالیتر نشده بود، بلکه جنگ سرد هم با ضعیف شدن شوروی در سالهای پایان حکومتش از آن قداست اولیه برخوردار نبود و به تعبیری، نوید جهان آزاد در سال ۱۹۸۴ بیشتر به گوش میرسید.
اما در واقع یک رمان دیگر، یعنی «دنیای قشنگ نو» اثر آلدوس هاکسلی که نه مثل جورج اورول پیشبینی خاصی کرده بود، بلکه با تم داستانهای تخیلی که در لندن شکل میگیرد نشان داده بود توتالیتاریسم نه مثل رمان اورول، بلکه به نوعی دیگر در آینده شکل میگیرد که نیاز به پلیس مخفی دارد و ایجاد ترس نمیکند. این شیوه به گونهای رفتار میکند که خود شهروندان با میل خودشان خود را تسخیر حکومت وقت میکنند و حکومت بدون کوچکترین دخالت فیزیکی و خشونتی، این شهروندان را برای اهداف خودش جانمایی میکند. امروز که چرخه دخل و تصرف حکومتهای دنیا را نگاه میکنیم میبینیم در نئولیبرالیسم دیگر نیاز به پلیس مخفی و یا سرکوب مداوم وجود ندارد. چرخه نئولیبرالیسم به سادگی انسانها که حکم شهروندان جامعه را دارند، برای اهداف خودش تسخیر میکند و از آنها بازیگرانی برای نمایش خودش خلق میکند.
در سالهای گذشته در کشور ما کتابی از واتسلاو هاول به نام «قدرت بیقدرتان» به شدت باب شد که مسئله مبارزات هاول در حکومت وقت شوروی را روایت میکند و به نوعی آرمانهای یک انسان لیبرال را که در حکومت شوروی موفق شده به پیروزی برسد را بیان میکند. این کتاب به نوعی مانیفست برتری آمریکا در جنگ سرد است. آنها سعی دارند از طریق این نسخه، ایدههای لیبرالی خود را برای طرح براندازی و حتی انقلابهای رنگی طراحی کنند. نسخه هاول به هر نقطهای از عالم که مخالف با طرح آمریکاییهاست، صادر میشود؛ به نوعی هاول به مثابه قهرمانان هالیوودی ظهور میکند تا طرح آمریکاییها پیروز شود.
هرچند این نسخه فقط در شوروی که مشکلات گستردهای داشت جواب گرفته است و ایضاً خود هاول هم بعد از قدرت گرفتن در دوره پساشوروی عملکرد موفقی نداشت و حتی از کشتار بیرحمانه آمریکا در عراق هم حمایت کرده است، اما درواقع نسخه هاول خیلی شبیه به نسخه اورول است؛ یعنی پیشبینیای از مبارزه و حکومتهای لیبرالی بعد از پیروزی ندارد و با شکست روبهرو شده است. برای فهم این شکست باید ابتدا به یک کتاب مهم که این کتاب هم مثل کتاب الدوس هاکسلی مورد توجه قرار نگرفته، اشاره کرد و سپس فهم اشتباه خوانندگان از کتاب قدرت بیقدرتان را بیان کرد.
کتاب «دیدار دوباره در کافه اروپا» اثر اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده معروفی که در ایران او را با کتاب «کمونیست رفت و ما ماندیم و حتی خندیدیم» میشناسند. دراکولیچ بههیچعنوان طرفدار شوروی نبوده و او هم مثل هاول ناقد حکومت وقت بوده و در آثارش هم تلاش کرده است نقدهای محکمی بر حکومت شوروی انجام دهد. او کتاب اول خود «کافه اروپا» را در دو سال پایانی حکومت شوروی نوشته است. در این کتاب به نوعی به رؤیاها و تخیلات مردم پرداخته شده است زمانی که دیگر حکومت شوروی معنا ندارد و در تخیل برای زندگی در فردای این حکومت توتالیتر به سر میبرند.
این کتاب حس و حال مردم در آن روزها در کافهها را روایت میکند و به دنبال آن است که نشان دهد مردم از چه طریقی در حال مبارزه بودند و چرا پیروز شدند و چگونه حکومت شوروی معنایی برای آن جوامع نداشت و همه منتظر زندگی در فردای فروپاشی بودند؟ اما آنچه دارای اهمیت است کتاب دوم او یعنی کتاب «دیدار دوباره در کافه اروپا» است که بعد از 30 سال نوشته شده. یعنی دراکولیچ بعد از 30 سال مجدداً به همان کافه و مناطق میرود تا ببیند آیا آن تخیلات و رؤیاها به تحقق رسیده است یا نه؟ دراکولیچ در این کتاب نشان میدهد نه تنها رؤیا و آرزوهای جامعه آنجا به نتیجه مثبت ختم نشده، بلکه بسیاری از کشورها مثل یوگسلاوی دچار جنگهای شدیدی شدهاند و کشورهایی مثل بوسنی فعلی یا اوکراین در شرایط اصلاً خوبی نیستند و مردم و آرزوهایشان با آنچه تحققیافته فاصله بسیار دارند و به شدت ناامیدند. به نظر میرسد آنچه در پس کتاب واتسلاو هاول به شدت نادیده گرفته میشود، فقط جنبه زیباشناختی و جذاب نشان دادن مبارزه نیست؛ حاصل آن مبارزات و یا تلاشها آیا به نقطه مثبتی رسیده است؟ دو مثال برای بهتر شدن فهم این عدم موفقیت را میتوان بیان کرد: اولی در دل کتاب دراکولیچ هست.
او میگوید چند روز قبل از جنگ در یوگسلاوی آنچه در تفکر یکی از اهالی آنجا و دغدغه اصلی او بود، تعویض پرده خانهاش بود. آن اتمسفر رؤیاپردازانه هیچگاه فکر نمیکرد در فردای پایان شوروی جنگ داخلی و کشتار بیرحمانه شکل بگیرد. هنگامی که جنگ شکل میگیرد، او اصلاً خانهای ندارد که دیگر پردهای برای آن سفارش دهد. این همان دیوار ترسناک واقعیت است که دراکولیچ قصد دارد به ما نشان دهد خطر وسیعی در کمین تمام جوامعی است که دور از واقعیت در تخیلات لیبرالی برساختشده خودشان زندگی میکنند! مثال دوم که در کتاب دراکولیچ نیست و همه ما با بهت در حال تماشای آن هستیم، وضعیت زلنسکی و اوکراین است که قرار بود خط مقدم مبارزه با پوتین و روسیه تمامیتخواه! باشند و با شکست پوتین افقهای فکر ناتو و لیبرالیسم در روابط بینالملل را ثابت کنند و از زلنسکی و مردم اوکراین قهرمانان تاریخی خلق کنند اما با توافقات ترامپ و پوتین آن هم بدون حضور نماینده مردم اوکراین نشان میدهد که صحنه واقعیت خیلی مهلکتر از کتابهایی است که امثال هاول نوشتهاند.
اوکراین و سرنوشت زلنسکی با جنگ و حجم وسیع خرابیها و تصرف خاکش به دست سربازان پوتین و سرآخر توافق بر سر این کشور که مثل یوگسلاوی یا افغانستان یا سوریه یا لیبی در جنگ قدرتها در قرن بیستویکم نابود میشود، نشان میدهد دیوار واقعیت به شدت ترسناکتر از ترویج اندیشههای بورژوازی و لیبرالی است و این اتفاقات به ما نشان میدهد در لحظه حال، مطالعه هرکتابی شاید مفید نباشد!