بهتازگی، شبکههای «بیگانه»ای که یا در دامنِ استعمارِ پیر قد کشیدهاند یا سر سفرۀ آکنده از کینۀ ایرانِ حاکمان سعودی ریزهخواری میکنند، با دلسوز نشاندادنِ خود برای اقوامِ «ایرانی»، میکوشند زبانها و گویشهای محلّی ایرانی را در برابر زبانِ ملّیِ سرزمین ایران، یعنی فارسی، قرار دهند.
جالب است که شعبههای «فارسیِ» این رسانهها خود نیز به زبانِ فارسی برنامه میسازند و پخش میکنند؛ برنامههایی علیه زبان فارسی!
آنها میکوشند با القاکردنِ اینکه زبانِ فارسی، سببِ بیتوجهی به زبانها و گویشهای محلّی و قومیِ سرزمین ایران شده است، بینِ ایرانیان و زبانِ ملّی و وحدتآفرینشان جدایی بیفکنند.
این رسانهها با غوغاسازی قصد دارند «فارسی» را عاملی برای نابودی زبانهای محلّی نشان دهند، تا با پیشکشیدنِ مسالههایی مانند اینکه چرا زبانهای قومی در مدرسههای ایران آموزش داده نمیشود، زبانِ ملّی ما را تضعیف کنند و آن را ظالمی نشان دهند که سببِ کمرنگی زبانها و گویشهای محلی شده است.
اما اینها همه نشانیِ غلط دادن است! اگر گفتن و شنیدن به زبانها و گویشها و لهجههای محلّی ایران بهتدریج کمتر میشود، نه به این دلیل است که فارسی، زبانِ رسمی است؛ بلکه بهدلیل فرهنگِ مهاجم و مخرّبی است که در دههها با عنوانهای دهانپُرکنی چون «روشنفکر بودن»، «باکلاسبودن»، «بهروز بودن» و «متجدد بودن» در قالبِ کتاب، فیلم، سریال، روزنامه و شبکههای مجازی به خورد جماعتِ ایرانی داده شده تا برای آن دختر و پسرِ شهرستانی و روستایی اینطور جابیفتد که اگر گفتارش لهجه داشته باشد، نشانهای است از عقبماندگی و بیکلاسیاش.
اگر گفتن و شنیدن به زبانها و گویشها و لهجههای محلّی ایران بهتدریج کمتر میشود، بهدلیل فرهنگِ مهاجم و مخرّبی است که در دههها با عنوانهای دهانپُرکنی چون «روشنفکر بودن»، «باکلاسبودن»، «بهروز بودن» و «متجدد بودن» به خورد جماعتِ ایرانی داده شده است.بهمَثَل تا سالها لهجهداشتنِ شخصیتها در فیلمها و سریالهای ما یا عاملی بود برای لودگی و مسخرهبازی و خندهگرفتن از مخاطب؛ و یا ابزاری بود برای نشاندادنِ سادهلوحی و عقبماندگیِ شخصیتِ آن فیلم یا سریال. ساختن و رواجدادنِ «جوک»هایی برای تمسخر و تحقیرِ قومهای ایرانی نیز نمونهای دیگر از همان فرهنگ مخرّب است.
شگفتا که عدّهای درحالی زبانِ فارسی را پایمالکنندۀ حقِ زندگیِ زبانهای قومی معرفی میکنند، که امروزه با تأسفِ فراوان میبینیم که بسیاری از پدر و مادرهای لر، کرد، آذری، بلوچ، گیلک، ترکمن، مازنی، عرب، یزدی، اصفهانی، خراسانی، بختیاری و… برای آنکه فرزندانشان «لهجه» نداشته باشند، حتی در محیطِ خانه نیز با آنها به زبان یا گویش یا لهجۀ محلی سخن نمیگویند!
در نتیجه، کم نیستند کودکان و نوجوانان و جوانانی که نژادشان از یک قومِ خاص است اما زبانِ قومِ خویش را نمیدانند! و دریغا که در چنین فضایی که خانواده، یعنی نهادی که سالها، دههها و سدهها نقشِ آموزشِ سینه به سینه و شفاهیِ زبان محلّی را به فرزندان و نسلِ بعد برعهده داشته، از این وظیفۀ مهم شانه خالی کرده است، عدّهای بر طبلِ توخالیِ آموزش زبانهای محلی در مدرسهها میکوبند تا با سروصدایی که راه میاندازند، حواسها را از این فراموشکاریِ خانوادهها به جایی دیگر پرت کنند.
«فارسی»؛ زبانِ یک قوم یا یک ملّت؟
واژۀ «فارسی» از دو بخشِ «فارس» و «یِ» نسبت پدید آمده که درمجموع یعنی آنچه به فارس منسوب است. کلمۀ «فارس» (پارس) هم گرچه امروزه نامِ یکی از استانهای ایران است به مرکزیتِ شیراز اما در گذشتههای بسیار دورِ سرزمینِ ایران، این واژه (پارس) اسمی بوده است از برای نامیدنِ یکی از سه قومِ مهمِ سرزمین پهناورِ ایرانِ کهن، یعنی پارس، پارت و ماد.
همین قومِ پارس بود که در ایرانِ پیش از اسلام، دو بار توانست امپراتوریهای بسیار قدرتمندی را شکل دهد. نخست، پارسیانِ هخامنشی (۵۵۰ تا ۳۳۰ پ. م.) پس از قومِ کهن ماد توانستند به حکمرانی بر ایالتهای ایران و سرزمینهای تابعۀ آن دست یابند.
دومین بار نیز ساسانیانِ پارسینژاد (۲۲۴ تا ۶۵۱ م.) با انقراضِ اشکانیانِ پارتینژاد، توانستند تا زمانِ حملۀ اعراب به ایران، به مدّت بیش از ۴۰۰ سال بر ایرانِ بزرگ فرمانروایی کنند.
به جز این، واژه «فارس» همچنین برای نامیدنِ مردمان ایرانی، بهویژه در برابر ترکان و تازیان نیز به کار رفته است. از اینرو، «فارس» (پارس) و «فارسی» هممعنا و مترادف با «ایران» و «ایرانی» نیز به کار رفته است.
با اسمِ «فارس» (پارس) و صفتِ «فارسی» (پارسی) ترکیبهای آشنا و مهمی طی سالها تاریخِ سرزمین ایران پدید آمده و بر زبانها جاری و بر ورقها ثبت شده است: «ادبیات فارسی»، «سلمان فارسی»، «مردانِ پارسی»، «خلیج فارس» (دریای پارس)، «شعر فارسی»، «نثر فارسی»، «قند پارسی»؛ ترکیبهایی که مفهومِ برآمده از آنها نه به یک قوم که متعلق به همۀ ایرانیان است. اما بیتردید مهمترین و حساسترین ترکیبِ ساختهشده با واژۀ فارسی، همانا خودِ «زبان فارسی» است که از گذشتههای دور تا کنون، برای نامیدن زبانِ رسمیِ همۀ به کار رفته است.
این زبانِ دیرینهسال، سه مرحلۀ تاریخی و زبانی را به خود دیده است. در مرحلۀ نخست، یعنی تا روزگار انقراض هخامنشیان (۳۳۰ ق. م.) زبانی که آن را «پارسی باستان» مینامند و در کنارِ زبانهای اوستایی، سکایی باستان و مادی، یکی از شاخههای مهم زبانهای «ایرانی باستان» بوده و زبانِ رسمی امپراطوری هخامنشی نیز به شمار میآمده است. کتیبههای بازمانده از روزگار هخامنشیان، به زبان پارسی باستان و به خط میخی نگاشته شده است. [۱]
در دورۀ بعد، یعنی در فاصلۀ انقراض هخامنشیان (۳۳۰ پ. م.) تا عهد یعقوب لیث صفّاری (۸۶۷ م.)، مرحلهای است که پارسی باستان جای خود را به «پارسی میانه» یا زبان «پهلوی» میدهد.
فارسی میانه، یکی از شاخههای زبانهای ایرانی میانه است که زبانِ رسمی امپراتوری ساسانی به حساب میآمده است. آثارِ دینیِ زرتشتی و نیز آثارِ غیردینی چشمگیری به فارسی میانه نگاشته شده که از جملۀ آنها میتوان به کتابهای «دینکرد»، «بُندَهِشن»، «کارنامۀ اردشیر بابکان»، «زندِ وهومنیسن»، «ارداویرافنامه»، «گزیدههای زادسپَرَم»، «شایست نشایست»، «خسرو قبادان و ریدگ» و «شهرستانهای ایرانشهر» اشاره کرد.
زبانهای پهلوی اشکانی (پارتی یا پهلوانی)، سکایی میانه، سُغدی، خوارزمی و بلخی، از دیگر زیرشاخههای زبانهای ایرانی میانه است.
در مرحلۀ سوم و نهاییِ سیرِ تحوّل زبان فارسی (دورۀ زبانهای ایرانیِ نو) که از سال ۲۵۴ هجری قمری (۸۶۷ م.) به اینسو را دربرمیگیرد، زبانِ پهلوی (فارسی میانه) جای خود را به «فارسی دَری»، یعنی همین فارسی کنونی (فارسی نو) میدهد. پیوندیافتنِ این دوره با آغازِ سلطنت یعقوب لیث صفّاری در سال ۲۵۴ ق. بدین دلیل است که پس از حملۀ تازیان به ایران، این یعقوب لیث بود که نخستینبار در حکومتِ خویش، زبان فارسی را زبانِ رسمی اعلام کرد و از شاعرانِ دربارِ خویش خواست به جای عربی، به فارسی او را ستایش کنند. [۲]
از دیگر زیرشاخههای زبانهای ایرانی نو میتوان به کردی، لری، بلوچی، پشتو و آسی (بازماندۀ سکایی غربی و زبانِ مردمانی که در ناحیۀ شمال قفقاز و اوستیا زندگی میکنند) اشاره کرد.
آرامگاه یعقوب لیث صفّاری در دزفول
بنابراین، گرچه خاستگاهِ زبان فارسی (پارسی)، قومِ پارس و ناحیۀ زیستشان در نیمۀ جنوبیِ ایران بزرگ بوده، اما این زبان، چه در دورۀ میانه، چه در دورۀ نو، هیچگاه به همان ناحیۀ جغرافیایی محدود نمانده و جایجای ایرانِ بزرگ و حتی سرزمینهایی را که روزگاری تابع ایران بودهاند، زیر سیطره و قدرت و نفوذِ خویش آورده است. این چیرگی چنان بوده که زبانِ فارسی را زبانِ مردم ایران دانستهاند و لفظِ «فارس» و «فارسی» را هممعنای «ایرانی» در نظر گرفتهاند.
گرچه خاستگاهِ زبان فارسی (پارسی)، قومِ پارس و ناحیۀ زیستشان در نیمۀ جنوبیِ ایران بزرگ بوده، اما این زبان، چه در دورۀ میانه، چه در دورۀ نو، هیچگاه به همان ناحیۀ جغرافیایی محدود نمانده و جایجای ایرانِ بزرگ و حتی سرزمینهایی را که روزگاری تابع ایران بودهاند زیر سیطره و قدرت و نفوذِ خویش آورده است.فارسی در چین و بغداد
آنانکه اصرار میورزند که قیدِ کهنِ «ملّی» را از زبانِ فارسی بگیرند و جایگاهِ آن را در حدّ زبانِ قومیِ غالب کاهش دهند، میخواهند فارسی (فارسی دری)، یعنی زبانی را که بیش از هزار سال است زبانِ ملّی و رسمی ایرانیان به شمار میآید، زبانِ تقویتشده و امتیاز گرفتۀ قومی از اقوام ایرانی، یعنی مردمانِ نواحی مرکزی ایران، معرفی کنند و از این دید، میکوشند زبانِ فارسی را در برابرِ زبانهای بومیِ اقوامِ گوناگون ایرانی قرار دهند و اینگونه جلوه دهند که فارسی، سالها و سدههاست حقِ زبانهای محلّی را خورده است! اگر حقیقت چنین است که اینان میگویند، پس باید برای پرسشِ ذیل نیز پاسخِ درخوری داشته باشند.
پرسش این است که بهراستی اگر «فارسی»، تنها زبانِ ناحیهای در مرکز و نیمۀ جنوبی ایران بوده، چگونه است که رودکیِ سمرقندی، کسایی، عُمارۀ مروزی و عمعق بخارایی در ماوراءالنهر؛ فردوسی طوسی، عنصری بلخی، ناصرخسرو قبادیانی، امام محمد غزالی، سنایی غزنوی و عطار نیشابوری در خراسان بزرگ؛ نظامی گنجوی، مَهسَتی گنجوی، خاقانی شروانی، قطران تبریزی و مجیرالدین بَیلَقانی در آذربایجان؛ محمد بن وصیف و فرّخی در سیستان؛ امیرخسرو دهلوی، امیرحسن دهلوی، فیضی دکنی و بیدل دهلوی در هندوستان؛ و عنصرالمعالیِ صاحب قابوسنامه و ابنِ اسفندیارِ مؤلف تاریخ طبرستان در کرانههای دریای مازندران، همگی به زبان فارسی گفته و نوشتهاند؟ آن هم در حالی که زادگاه و محلِ زندگی این بزرگان، فرسنگها با خاستگاهِ قومِ پارس در نیمۀ جنوبیِ ایران بزرگ فاصله دارد.
اگر دروغِ این مدعیانِ حمایت از زبانهای محلّی راست بود، چگونه میشود که فارسی نهتنها در اطرافِ ایران که حتی به چین نیز راه مییابد و بر زبان آوازخوانانِ آن سامان نیز جاری میشود.
این را «ابن بطوطۀ» عربزبان در سفرنامۀ سدۀ هشتمیِ خویش به یادگار نهاده است. آنچنان که این جهانگرد نامدار مسلمان نوشته، آنگاه که او و یارانش پس از سه روز حضور در ضیافتِ امیرکبیر شهر خَنسا (هانگجو یا هانجوی امروزی در چین)، قصد خداحافظی میکنند، امیر پسرِ خود را نیز با آنان راهی میکند.
ابنبطوطه شرح داده «ما سوار کشتی شبیه حَرّاقه [۳] شدیم و پسر امیر در کشتیِ دیگری نشست. مطربان و موسیقیدانان نیز با او بودند و به چینی، عربی و فارسی آواز میخواندند. امیرزاده آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و آنان شعری به فارسی میخواندند؛ چند بار به فرمانِ امیرزاده آن شعر را تکرار کردند، چنانکه من از دهانشان فراگرفتم و آن، آهنگ عجیبی داشت و چنین بود:
تا دل به محنت دادهام، در بحر فکر افتادهام / چون در نماز اِستادهام، گویی به محراب اندری». [۴]
این شعری که ابنبطوطه از زبان آوازخوانان چینی نقل کرده، صورتِ تغییریافتۀ بیتی از این غزلِ شاعر شیرینسخن زبان و ادبیات فارسی، حضرت سعدی، است:
«آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری / یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد آوری…
تا دل به مهرت دادهام، در بحر فکر افتادهام / چون در نماز اِستادهام، گویی به محرابم دَری».
ابنبطوطه همچنین در سفرنامهاش از دیدارِ خویش با سلطانِ کافرِ سرزمین سَیلان(سریلانکای کنونی) یاد کرده است که اَیری شَکَروتی (آریا شَکَروتی) نام داشته و زبان فارسی را میدانسته است. [۵]
همین دو نمونه که یک عرب از نفوذ زبان فارسی در خاورِ دور روایت کرده، بهخوبی گویای قدرت و نفوذِ زبانِ فارسی در سرزمینهای آنسوی عالَم بسیار است و البته که این قدرتِ زبانِ فارسی نه بهپشتوانۀ بخشنامههای حکومتی و سیاسی که برآمده از غنای فرهنگی، تاریخی، ادبی و هنری این زبان است.
نمونۀ دیگر از قدرت و نفوذ زبان فارسی را میتوان در فارسیسراییِ شاعر نامدارِ سدۀ دهمِ عراق عرب، «محمد فضولی بغدادی» دید. در واقع لطافتِ فارسی چنان بوده است که فضولی بغدادی را که به ترکی و عربی شعر میگفته، ناگزیر میکند دیوانی مفصّل به فارسی نیز پدید آورَد.
وی در دیباچۀ آن دیوان، توضیح داده که در بغداد پریچهرهای «فارسینژاد» (ایرانی) را میبیند که در پاسخ به توجهِ بیقرارانۀ شاعر به خود، چند بیتی از او طلب میکند.
فضولی توضیح داده «من نیز چند بیتی از عربی و ترکی به او ادا نمودم و لطایف چند نیز از قصیده و معمّا [= نوعی از شعرهای تفننیِ چیستانمانند.] بر او فزودم. گفت که اینها زبان من نیست و به کارِ من نمیآید؛ مرا غزلهای جگرسوز عاشقانۀ فارسی میباید… . بیتکلّف از این سخن مرا خجالتی دست داد و آتشی در دل افتاد که خرمن اندوختۀ مرا همه سوخت و در شبستان خیالم شمعِ شوقِ غزل فارسی برافروخت.
شبی چند خود را در آتش تفکّر گداختم و در غزلیات فارسی دیوانی مرتب ساختم که هم مُدَقِّقانِ کامل را مضمونهای مبهمش دلفریب است و هم ظریفانِ سادهدل را از مائدۀ مذاقش نصیب…». [۶]
فارسی؛ زبانِ کهنی که زنده است
در سطرهای پیش، به پیشینۀ کهنِ زبان فارسی بهاختصار اشاره شد. اما در کنارِ قدمتِ زبان فارسی، این نکتۀ مهم را نیز باید توجه داشت که فارسی، زبانی کهن و البته «زنده» است، آن هم در حالی که شمارِ زبانهای کهنی که توانستهاند در دنیای کنونی نیز همچنان زنده بمانند، بسیار اندک است و فارسیِ عزیزِ ما ایرانیان، افغانستانیها و تاجیکان، در کنار زبانهایی چون عربی، یونانی، عبری، تامیلی و چند زبان دیگر از کهنترین زبانهای دنیا به شمار میآید که امروزه نیز شمارِ بسیاری از آدمیان بدانها تکلّم میکنند.
در کنارِ قدمتِ زبان فارسی، این نکتۀ مهم را نیز باید توجه داشت که فارسی، زبانی کهن و البته «زنده» است، آن هم در حالی که شمارِ زبانهای کهنی که توانستهاند در دنیای کنونی نیز همچنان زنده بمانند، بسیار اندک است.امتیاز و ویژگیِ مهم دیگر زبان فارسی که البته همین ویژگی سببِ دشمنیِ بیش از پیشِ استعمارگران با این زبان شده، این است که فارسی در شمار زبانهای کهنی به شمار میرود که نسبت به گذشتۀ خود کمترین تغییر را هم از دید واژگانی، هم از دید دستور زبانی و هم از دیدِ خط و الفبا تجربه کرده است.
این مصونماندن از دگرگونیهای جدّی سببِ آن شده است که یک فارسیزبان در سال ۱۴۰۰ خورشیدی بهراحتی بتواند میراثِ ادبی و فرهنگی خویش را که از هزار سالِ پیش به این سو برایش برجای مانده است، بخواند و معنا و مفهومش را دریابد.
بهمَثَل میتوان این چند بیت را که بهترتیب سرودۀ استادان رودکی سمرقندی (م. ۳۲۹ ق.)، فردوسی طوسی (م. ۴۱۱ یا ۴۱۶ ق.)، نظامی گنجوی (م. ۶۰۰ تا ۶۱۴ ق.) سعدی شیرازی (م. ۶۹۱ ق.) و امیرخسرو دهلوی (م. ۷۲۵ ق.) است، از نظر گذراند و گواهی داد به اینکه هر فارسیزبانی که سواد خواندن و نوشتن دارد، میتواند آنها را بخواند و بفهمد:
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد / تَنِ درست و خویِ نیک و نامِ نیک و خِرَد
هر آنکه ایزدش این هر چهار روزی کرد / سزَد که شاد زیَد جاودان و غم نخورَد (رودکی)
***
یکی پند گویم تو را من دُرُست / دل از مهر گیتی ببایدت شست (فردوسی؛ شاهنامه)
***
کسی کز عشق خالی شد، فسرده است / گرش صد جان بُوَد بیعشق مرده است (نظامی؛ خسرو و شیرین)
**
تو را نادیدنِ ما غم نباشد / که در خیلت بِه از ما کم نباشد
من از دست تو در عالَم نهم روی / ولیکن چون تو در عالَم نباشد (سعدی)
**
حالم تو را که گوید؟ پیشت مرا که آرَد؟ / دستِ که را ببوسم؟ پای که را بگیرم؟ (امیرخسرو)
این، درحالی است که یک انگلیسی زبان که در سال ۲۰۲۲ زندگی میکند، اگر بخواهد بهمَثَل متنِ اصلی آثارِ شکسپیر (م. ۱۶۱۶ م.) را بخواند و مفهوم آنها را درک کند، کار آسانی پیش رو نخواهد داشت.
دیروز، تغییر خط؛ امروز، تضعیف زبان
از این بدتر، بلایی است که بر سر فارسیزبانانِ کشورهای جداشده از شوروی سابق آمده است. از آنجایی که در این سرزمینهای پیشتر به اشغالِ روسها درآمده، خط و الفبای فارسی را به خط و الفبای سیریلیک تغییر دادهاند، فارسیگویانی که خط فارسی را ندانند، نمیتوانند به انبوهی از متنهای نظم و نثر فارسی که از سدههای گذشته برجای مانده، دسترسی داشته باشند. البته که آشکار است که این رویدادِ تلخ تا چه حد سببِ ایجادِ گسست بین مردمانِ فارسیزبانِ این سرزمینها با میراثِ ارزشمند نیاکانشان شده است.
این نیّت شوم تنها به نواحی فارسیزبانِ آسیای میانه یا حتی ترکیه که خط و الفبای عربی را کنار گذاشته بود، منحصر نماند؛ همین فکر پلید را درباره فارسیزبانان ایران نیز در سر داشتند. بهویژه در نیمۀ نخستِ سدۀ چهاردهم خورشیدی گروهی بهجدّ در پی آن بودند که خط و الفبای کنونیِ زبان فارسی کنار گذاشته شود و برای همگامیِ هرچه بیشتر با نظامِ جهانی، خط بیگانۀ لاتینی جایگزین آن خطِ آبا و اجدادیِ حاملِ شعرهای فردوسی و سعدی و حافظ شود.
در نیمۀ نخستِ سدۀ چهاردهم خورشیدی گروهی بهجدّ در پی آن بودند که خط و الفبای کنونیِ زبان فارسی کنار گذاشته شود و برای همگامیِ هرچه بیشتر با نظامِ جهانی، خط بیگانۀ لاتینی جایگزین آن خطِ آبا و اجدادیِ حاملِ شعرهای فردوسی و سعدی و حافظ شود.مرحوم «یحیی آرینپور» که خود از هوادارانِ اندیشۀ تغییر خط بوده، در کتاب «از صبا تا نیما» نوشته «رضاخان پس از دیدنِ ترکیه و اصلاحاتی که در آن کشور به عمل آمده بود، در بازگشت به ایران فرمان داد که مقدّمات اصلاح الفبا را فراهم کنند و از اقدامات دیگران و تجاربی که در این زمینه به دست آوردهاند، اطلّاعات درستی گرد آورند. از قرار معلوم، «علیاصغر حکمت» که وزیر فرهنگ بود، مأمور این کار شد و فرهنگستان ایران، در مادّۀ دوم اساسنامه، مطالعه در اصلاح خط را جزو وظایفِ خود قرار داد». [۷]
میرزافتحعلی آخوندزاده، میرزاملکم خان ناظمالدّوله، میرزا یوسفخان مستشارالدولۀ تبریزی، میرزا علیاصغرخان طالقانی، سعید نفیسی، غلامرضا رشید یاسمی، سیّد حسن تقیزاده، احمد کسروی، حسین کاظمزادۀ ایرانشهر، ابوالقاسم آزاد و رحمت مصطفوی از مشهورترین چهرههای خواهان تغییر خط در ایران بودهاند.
خالی از لطف نیست که برای نمونه بخشِ کوتاهی از دیدگاهِ دکتر رحمت مصطفوی، مدیر مجلّۀ «روشنفکر» را دربارۀ تغییر خط از نظر بگذرانیم. وی ضمن اینکه الفبای کنونی فارسی را «مردار» نامیده، نوشته است «این خط مثل بختک روی زبانِ ما، روی روح و فکر نوآموزانِ ما و روی روح و فکر همۀ افرادی که حرفهشان نویسندگی یا ادبیات نیست و خط را برای احتیاجات روزانه و شغلیشان میخواهند، افتاده است». [۸]
بههرحال هرچند فکرِ تغییر خط فارسی به عنایت خداوند و هوشیاری استادان و دانشمندانِ عاشقِ میهن هیچگاه مجالِ بهعملدرآمدن را نیافت و آن بلای رسیده، بهخیر گذشت، اما گاهگاه حتی در دهههای اخیر نیز تکصداهایی از اینسو و آنسو، آن فکرِ هفتکفنپوسانده را باز از گور بیرون میکشند و نالۀ تغییرِ خط سرمیدهند.
چرا فارسی مهم است؟
اما پس از اینهمه گفتن و نوشتن از ضرورت حفظ و تقویتِ زبان فارسی، شاید برای عدهای این پرسش پیش آید که اصلش چرا باید برای حفظ زبان فارسیِ و خطی که سدهها مَرکبِ خوشگامِ این زبان بوده، کوشید و ایستادگی کرد؟
در پاسخ باید این مطلبِ مهم را یادآوری کرد «زبان»، اصلیترین عاملِ وحدت، پیوند و اشتراکگذاریِ احساسات بینِ مردمانی است که «ملّت» نامیده میشوند و در یک محدودۀ جغرافیایی به نام «کشور» در کنار هم زندگی میکنند.
حتی دین و مذهب نیز از دیدِ نقششان در وحدتآفرینیِ ملّی، پس از زبان، قرار میگیرند. توضیح اینکه، در کشورِ پهناوری چون ایران که دینِ رسمیاش، اسلام و مذهبِ بیشترِ مردمانِ آن، شیعۀ دوازده امامی است، افزون بر زرتشتیان، مسیحیان، کلیمیان و صابئین (منداییان) که اقلّیتهای دینیِ کشور ایران بهشمار میآیند، در میانِ مسلمانان اهل سنّت نیز اقلیتهای مذهبی حنفی، شافعی و حنبلی در استانهای گوناگونِ ایران زندگی میکنند.
همۀ پیروان دینها و مذهبهای گوناگونِ ساکنِ ایران، با یک زبان، یعنی زبانِ رسمی که همانا فارسی است، هم با یکدیگر پیوند یافتهاند و هم با سرزمین ایران نسبت پیدا کردهاند. به برکتِ همین زبانِ مشترک است که یک اهل سنّت در بلوچستان یا کردستان میتواند با یک شیعۀ دوازده امامی در مشهدالرضا (ع) تبادلِ احساس داشته باشد.این درحالی است که همۀ پیروان دینها و مذهبهای گوناگونِ ساکنِ ایران، با یک زبان، یعنی زبانِ رسمی که همانا فارسی است، هم با یکدیگر پیوند یافتهاند و هم با سرزمین ایران نسبت پیدا کردهاند. به برکتِ همین زبانِ مشترک است که یک اهل سنّت در بلوچستان یا کردستان میتواند با یک شیعۀ دوازده امامی در مشهدالرضا (ع) تبادلِ احساس داشته باشد؛ با همین زبانِ مشترک است که یک شیعه در تهران میتواند غمِ یک زرتشتیِ حادثهدیده در کرمان یا یزد را بخورد؛ به یاری همین زبان مشترک است که یک مسیحی یا کلیمی میتواند به یاری یک مسلمان بشتابد و یا دوشادوشِ او در دفاع از میهن، بجنگد؛ این زبان مشترک است که شیعه، سنّی، زرتشتی، مسیحی، کلیمی و صابئی را در کوی و برزنهای ایرانِ عزیز با یکدیگر آشنا و همصحبت کرده است.
حال بازگردیم به سرآغازِ سخن، یعنی کوشش بدخواهانِ ایران و ایرانی برای ایجاد دشمنی و تقابل بین زبانِ فارسی و زبانها و گویشهای محلّی. پهناوریِ ایران افزون بر اینکه سبب شده است تا پیروانِ دینها و مذهبهای گوناگون زیر آسمانِ آفتابیاش زندگی کنند؛ همسایگی، قومهای مختلفی را در چهارگوشۀ این خاکِ کهن ممکن کرده است. این اقوام از بلوچ، بختیاری، عرب و قشقایی گرفته تا کرد، آذری، لر، ترکمن، کرمانج، مازنی و گیلک، هر یک دارای زبان یا گویشی محلّی و بومیِ ناحیۀ زیست خود هستند؛ زبان یا گویشی که در داخلِ منطقۀ جغرافیاییِ مرتبط با آن، افرادِ مختلفی اغلب بهوسیلۀ همان زبان و گویشِ محلّی است که سلام و احوالپرسی میکنند، دادوستد انجام میدهند، عاشق میشوند، غممیخورند، لطیفه تعریف میکنند، ترانه میخوانند و روزمرگیهایشان را پشتِ سر میگذارند.
اما ارتباطِ بین یک بلوچ با یک آذری، یا یک کرد با یک بختیاری یا یک عرب با یک گیلک چگونه برقرار خواهد شد؟ آیا پیوند و ارتباطِ اقوامِ گوناگونِ ایرانی، جز به یاری زبانِ مشترک یعنی زبانِ فارسی، تواند بود؟
روزی را تصور کنیم که این زبانِ مشترک نباشد؛ آنگاه چه پُلی میتوان از دل یک عاشقِ آذری به دل معشوقی در کردستان زد؟ اگر قرار باشد شاعر کرمانشاهی و کردستانی تنها به کردی شعر بگوید، آنکه در تهران یا اصفهان و شیراز زندگی میکند، چگونه میتواند از هنرِ آن هموطنِ کردش لذت ببرد و حرفِ دل او را شنوا باشد؟
ارتباطِ بین یک بلوچ با یک آذری، یا یک کرد با یک بختیاری یا یک عرب با یک گیلک چگونه برقرار خواهد شد؟ آیا پیوند و ارتباطِ اقوامِ گوناگونِ ایرانی، جز به یاری زبانِ مشترک یعنی زبانِ فارسی، تواند بود؟اینها تازه بخشی اندک و ظاهری از نتایجِ تضعیفِ زبانِ ملّی ایرانیان است. اگر تعدادی از فرزندانِ ایران فراموش کردهاند یا نمیخواهند به یاد آورند، مادر میهن که سالها زخمیِ استعمارگران غربی و شرقی بوده، هیچگاه چنگ و دندانِ آنها را از یاد نمیبرد که پارههایی از پیکرش را جدا کردند و با خود بهغنیمت بردند.
حال نیز قصه همان است! منتها این بار همان دستِ دزدِ استعمار، نه با خنجر و چاقو و توپ و تفنگ، که با دستکش نامرئی و لطیفِ تزویرِ «تفرقه بینداز و حکومت کن» در پی دستدرازی به وحدتِ ایرانیان و یکپارچگی ایرانِ عزیز و کهن است و در نقش دایۀ دلسوزتر از مادر، عَلَمِ حمایت از اقوام و زبانهای محلّی را برافراشته است.
استعمار خوب میداند که دعوا و جنگِ فرزندان با پدر یا مادر، هم پدر و مادر را میشکند و هم فرزند را از خانه فراری میدهد و او را به آغوش بیگانگان درخواهد غلتاند. از اینروی است که میخواهد زبانهای محلّی را رودرروی زبانِ ملّی، یعنی فارسی، قرار دهد تا از رهگذر این دشمنی، هم فارسی را نابود کند و هم فرزندانِ ایران، یعنی قومهای گوناگون را از آغوش مامِ میهن جدا سازد و ایرانِ برآمده از اقوامش را به چند پاره تقسیم کند؛ تا بدین ترتیب، نه فارسی بماند و نه ایران و ایرانی.
درواقع آنان در پی تبدیل «ملّیّتِ» متحدِ «ایرانی» به «قومیت»های دور از هم و پراکندۀ ترک، کرد، عرب، بلوچ، ترکمن و غیرهاند.
آنانی همکه نادانسته (نه با غرض) بر طبل ساختگی مظلومیتِ زبانهای محلّی در مقابل زبانِ فارسی میکوبند، این مهم را نیز توجه داشته باشند که همۀ شاهکارهای ادبی و افتخارآمیزِ ایرانی، در قالب زبان فارسی پدید آمده، به یادگار مانده و به امروزیان و جهانیان معرفی شده است.
به بیانِ دیگر، نباید از یاد برد که به برکتِ همین زبانِ ملّیِ وحدتسازِ فارسی است که شاهنامۀ فردوسی، گلستان و بوستان سعدی، غزلهای حافظ، دوبیتیهای باباطاهر، رباعیهای خیام، مثنوی مولانا، تاریخِ بیهقی و داستانهای عاشقانۀ نظامی، آثاری نه متعلّق به یک قوم، که از آنِ یک ملّت است؛ ملّتی کهن و پرافتخار به نامِ ملّت ایران.