نابرابری مسئلۀ علم اقتصاد نبوده است، پس چرا حالا همۀ اقتصاددانان دربارۀ نابرابری حرف می‌زنند؟

گویا قاعده چنین است که وقتی شرایط اقتصادی خوب و پررونق است، توجه عمدۀ اقتصاددان‌ها به رشد و توسعۀ بازارهاست، اما وقتی اوضاع به هم می‌ریزد، موضوعاتی مثل فقر و نابرابری به میان می‌آیند. اقتصاد در آمریکا، کتاب جدید اگنس دیتون، برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد، و چند کتاب دیگر نشان می‌دهند که چطور مسئلۀ نابرابری از موضوعی فراموش‌شده و حاشیه‌ای در علم اقتصاد، به موضوعی جنجالی تبدیل شده است که معرکۀ آرای تازه‌ای را در میان اقتصاددانان به پا کرده است.

جنیفر شالای،نیویورک تایمز— وقتی انگس دیتونِ اقتصاددان در سال ۱۹۸۳ به ایالات‌متحده مهاجرت می‌کند، همان‌طور که در کتاب جدیدش اقتصاد در آمریکا نوشته است، «مات‌ومبهوتِ» آنجا می‌شود. او که متولد اسکاتلند و تحصیل‌کردۀ دانشگاه کمبریج است حجم بالای خوش‌بینی‌اش در بدو ورود به دانشگاه پرینستون را به یاد می‌‌آورَد. آنجا «محلی فوق‌العاده برای کارکردن» بود، به‌خصوص برای کسی که در بچگی آن‌قدر فقیر بوده که حالا حسابی قدر امنیت حاصل از یک «دستمزد آمریکایی» را بداند.

 

اما دیری نمی‌گذرد که صابونِ آن روی تاریک رویای آمریکایی هم به تنِ دیتون می‌خورَد. معلوم می‌شود که آنجا، بیرون از محوطۀ دانشگاه، علاوه‌بر سرزمین فرصت‌ها، «سرزمین نابرابری‌ها» هم هست. چیزی به اسم چتر حمایتی یا وجود خارجی ندارد یا اگر هم دارد خیلی ناکافی است. دیتون، که بزرگ‌شدۀ دوران اوایل روی کار آمدن دولت رفاه بریتانیاست، می‌گوید قبل از آن همیشه «من دولت را دوست خودم می‌دانستم» و جا می‌خورَد وقتی می‌شنود یکی از همکارانش می‌گوید «دولت دزد است».

 

ورود دیتون به ایالات‌متحده هم‌زمان شده بود با آنچه اقتصاددان بریتانیایی، آنتونی بی اتکینسون، آن را «چرخش نابرابری» می‌نامد. در آن زمان، دوران «تراکم بزرگِ» دستمزدها بعد از چند دهه رو به پایان بود و در دهۀ ۱۹۷۰ این روند با شوک‌های نفتی و رکودِ تورمی هم همراه شد. دولت‌های تاچر و ریگان، تا سال ۱۹۸۳، سیاست‌های نئولیبرال کاهش مالیات و مقررات‌زدایی را دنبال می‌کردند. بدهی مصرف‌کننده توهم تداوم رونق اقتصادی را در ذهن طبقۀ متوسط شدت بخشید، حال‌آنکه در همان زمان نابرابری درحال گسترش بود و علم اقتصاد هنوز نتوانسته بود به‌درستی آن را دریابد.

 

اما حالا علم اقتصاد نسبت به نابرابری آگاه شده. تعداد بالای کتاب‌هایی که فهم جدیدی از نابرابری ارائه می‌کنند نشان می‌دهد که این تحول فکری به‌خودی‌خود چه داستان مفصلی است. برانکو میلانوویچ در کتاب صورت‌های نابرابری، که تاریخچه‌ای است از تغییر روش پرداختنِ اقتصاددان‌ها به این موضوعْ از انقلاب فرانسه به این طرف، به وجود یک دورۀ «کسوف طولانی‌مدت در مطالعۀ نابرابری» از دهۀ ۱۹۶۰ تا حدود سال ۱۹۹۰ اشاره می‌کند. برخی استثناها، مثل کارهای اقتصاددان‌های اهل آمریکای لاتین، را که کنار بگذاریم روند روبه‌نزول نابرابریْ علم اقتصاد را در خوابِ نخوت فرو برده بود. هر دو سوی جنگ سرد دلشان می‌خواست این‌طور وانمود کنند که نظام اقتصادی‌شان توانسته یک بار برای همیشه مشکل نابرابری را ریشه‌کن کند.

 

میلانوویچ، اقتصاددان ارشد سابق بخش پژوهشی بانک جهانی و نویسندۀ چندین کتاب دربارۀ نابرابری جهانی، شرح می‌دهد که اقتصاددان‌های غربی چطور اسیر دست ترکیب نامبارکی از مفروضاتِ به‌غایت ساده و مدل‌های ریاضیِ به‌غایت پیچیده بوده‌اند: «به نظر می‌رسید که قصد داشتند دنیای مدل‌هایشان تا جای ممکن با دنیایی که مردم در آن زندگی می‌کردند متفاوت باشد».

 

این رویکردِ آرمانی‌شده بالاخره به‌دست واقعیتِ سرکش از پا درآمد، زمانی که اقتصاددان نئوکلاسیک که در برج عاجش نشسته بود و به انتزاعات عزیزش می‌اندیشید به کاریکاتوری از واقعیت بدل گشت. با اشاره به بحران مالی سال ۲۰۰۸، جنبش اشغال وال‌استریت و انتشار نسخۀ انگلیسی کتاب هفتصدصفحه‌ای و پرفروش اقتصاددان فرانسوی، توماس پیکتی، در سال ۲۰۱۴ به نام سرمایه در قرن بیست‌ویکم، میلانوویچ نشان می‌دهد که نابرابری چطور از موضوعی «معلق در پس‌زمینه» به موضوعی دارای فوریت، در «خط‌مقدم آگاهی عموم مردم» تبدیل شد.

 

دیتون به چرخش مشابه دیگری هم اشاره می‌کند. یکی از چندین حبابی که در فروپاشی سال ۲۰۰۸ در حرفۀ تخصصی او ترکید «اشتیاق بی‌محابا به بازارها» بود. او به‌همراه همسر اقتصاددانش، آن کِیس، کتابی دربارۀ افزایش مرگ‌های ناشی از ناامیدی نوشتند؛ منظورشان میزان روزافزون مرگ‌ومیر در میان آمریکایی‌های سفیدپوست فاقد مدرک دانشگاهی بود. دیتون چهل سال پیش برای اولین بار وارد دانشگاه پرینستون شد و در این زمان، به‌دلیل علاقه‌اش به موضوع اصلاح مالیات‌ها و منابع از سایر متخصصان متمایز شد تا سرانجام در سال ۲۰۱۵ جایزۀ نوبل را از آن خود کرد.

 

اقتصاد در آمریکا کتابی پرکشش و خواندنی است و اگر کمتر چیزی در کتاب وجود دارد که به‌نظر برانگیزاننده یا غافل‌گیرکننده بیاید، شاید نشان‌دهندۀ آن باشد که نابرابری در دهۀ اخیر تاچه‌حد به آگاهیِ فرهنگی ما راه پیدا کرده است. حاضرم شرط ببندم که حس دوگانه و بیگانگی‌ای که دیتون دربارۀ موطن انتخابی‌اش ابراز می‌کند (او خودش را در زیرعنوان کتاب یک «اقتصاددان مهاجر» معرفی می‌کند) بیشتر از ناتوانی خود آمریکایی‌ها در رسیدن به ارزش‌ها و زمینه‌های مشترک نیست.

 

بله، اکثر ما قبول داریم که نابرابری یک معضل است، حتی اگر در این مورد اتفاق نظر نداشته باشیم که نابرابری اصلاً چیست و باید با آن چه کرد. به‌جز افراد خیلی ثروتمند، که درآمدشان از سال ۱۹۸۰ تا الان چهار برابر شده است، درآمد بقیۀ مردم تغییری نکرده است. جناح چپ خواستار افزایش مالیات و مشارکت‌های اجتماعی است درحالی‌که جناح راست به‌دنبال کاهش مالیات و بستن مرزهاست. میانه‌روها هم سعی می‌کنند پاورچین درمیان این دو قطب حرکت کنند، که این رویکردشان غیر از خودشان کس دیگری را راضی نخواهد کرد. دو همه‌گیرشناس، به نام‌های ریچارد ویلکینسن و کیت پیکت، نابرابری را نوعی «سَم اجتماعی» می‌دانند که دقیقاً همان چیزهایی را نابود می‌کند که پیش از هرچیز برای مبارزه با نابرابری به آن‌ها نیاز داریم، یعنی همدلی، احساس امنیت و اعتماد متقابل.

 

حتی واکنش‌ها به تحقیقات دیتون هم، بسته به دیدگاه‌های ایدئولوژیک، متفاوت بوده است. خودش می‌گوید که چطور مقامات دولت ترامپ در دوران همه‌گیری از کتاب مرگ‌های ناشی از ناامیدی برای استدلال علیه قرنطینه استفاده کرده‌اند و ادعا کرده‌اند که اگر مردم را مجبور به ماندن در خانه کنیم خودکشی‌ها افزایش خواهد یافت. دیتون می‌گوید که داده‌ها این ادعا را تأیید نمی‌کنند، درست همان‌طور که او ادعای محافظه‌کارانی چون چارلز موری را هم رد می‌کند که اصرار دارند مشکل نه از حجم بالای ناامیدی بلکه از کمبود سخت‌کوشی مردم است. دیتون، احتمالاً در راستای تأیید حرف بعضی از منتقدانش، از تمرکز بر مردان سفیدپوست هم عقب‌نشینی می‌کند. او در کتاب جدیدش کلی‌تر از قبل دربارۀ ناامیدی در میان آمریکایی‌های کمترتحصیل‌کرده صحبت می‌کند و صراحتاً از تداوم بی‌عدالتی‌های اقتصادی بین آمریکایی‌های سیاه‌پوست و سفیدپوست می‌گوید.

 

اقتصاد در آمریکا را که می‌خواندم یاد بحثی افتادم که در زمان انتخابات سال ۲۰۱۶ مدتی سر زبان‌ها افتاده بود، مبنی بر اینکه «اضطراب اقتصادی» در میان سفیدپوستان آمریکایی باعث شده بود از دونالد ترامپ حمایت کنند. یک سال بعد کتاب نردبان شکسته، اثر روان‌شناسی به نام کیت پِین، بر این امر صحه گذاشت که آمریکایی‌های سفیدپوست با مدرک دبیرستان همچنان از نظر اقتصادی از آمریکایی‌های سیاه‌پوست با همان سطح تحصیلات عملکرد بهتری دارند، اما مفهوم «سابقۀ طولانی امتیازات ویژه» به این معنی است که سفیدپوستان طبقۀ کارگر «بر اثر برآورده نشدن انتظاراتشان در حال مرگ‌اند». مشاهدات این‌چنینی تأکیدی است بر آسیب‌پذیری مشترک ما و اینکه موضوع نابرابری نیز، به‌هرروی مثل خیلی از موارد دیگر در گفتمان سیاسیِ مجموع‌صفرِ ما، از مسیر خودش منحرف و بدل به نوعی سلاح شده است. مثلاً ترامپ، که با لحنی عوام‌گرایانه سخن می‌گفت و قول حمایت از مردم عادی را می‌داد، در عملْ سیاست‌هایی را اجرا کرد که به نفع ثروتمندترین افراد جامعه تمام شد.

 

اما نابرابری به ثروتمندترین‌ها هم آسیب می‌رساند. لااقل اینگرید روبنزِ فیلسوف در کتابش با نام محدودیت‌گرایی، که قرار است اوایل سال آینده منتشر شود، این‌طور ادعا می‌کند. او در این کتاب روی صحبتش با ثروتمندانی است که از «دویدن‌های بی‌پایان برای حفظ شأن اجتماعی‌شان» به ستوه آمده‌اند. ثروت مفرط فقط ازنظر اجتماعی و محیط‌زیستی مخرب نیست، بلکه می‌تواند ازنظر روان‌شناختی هم فرساینده باشد، همچنان‌که صاحبان چنین ثروت‌هایی می‌کوشند تا نابرابری‌ها را پیش خودشان توجیه کنند.

 

برخی‌شان تبدیل می‌شوند به «خائنان طبقۀ اجتماعیِ» خود و ثروتشان را افشا می‌کنند و می‌خواهند که از آن‌ها مالیات گرفته شود. بعضی‌های دیگر هم کوتاه نمی‌آیند و اصرار می‌کنند که هرچه دارند عادلانه و نتیجۀ تلاش خودشان بوده است. روبنز هم قبول دارد که سخت می‌توان مردم را قانع کرد که برای سلامت عاطفیِ یک‌درصدِ ثروتمند جامعه دل بسوزانند، اما خاطرنشان می‌کند که پولِ بیشتر به معنای قدرت بیشتر است و هرآنچه باعث خالی‌شدن ذخایر همدلی و شفقتِ این قدرتمندترین افراد جامعه شود دودش به چشم همۀ ما خواهد رفت.

 

بعضی از نویسندگان هم در تلاش‌اند تا همین مفهوم «همۀ ما» را احیا کنند. ازجمله پیکتی در کتاب تاریخ مختصر برابری، که سال گذشته به زبان انگلیسی منتشر شد، سعی داشت همین کار را انجام دهد. پیکتی در کتاب سرمایه در قرن بیست‌ویکم نشان داد که چطور نرخ بازگشت سرمایه ازنظر تاریخی از رشد اقتصادی فراتر رفته و این امر ثروتمندان را بیش‌ازپیش از بقیۀ جامعه جدا کرده است. او در کتاب اخیرش نقطۀ تمرکز خود را تغییر داده و زاویۀ لنز دوربینش را بازتر کرده است. او می‌گوید اگرچه «نابرابری‌های مختلف در سطحی قابل‌توجه و غیرقابل‌توجیه ادامه پیدا کرده است»، اما این موضوع نباید ما را گرفتار بدبینی کند: «از اواخر قرن هجدهم به این طرف شاهد یک گرایش واقعی و بلندمدت به‌سمت برابری بوده‌ایم اما به‌هرحال دامنۀ آن محدود بوده است».

 

ممکن است با دیدن آن «اما»ی آخر جمله احساس کنید پیکتی خواسته بین دو وسوسۀ نمایش فاتحانه و ناامیدی آشتی برقرار کند. اما منظور پیکتی از برابری در اینجا موضوع گسترده‌تری است و فقط درآمد و دارایی‌های افراد را شامل نمی‌شود بلکه جنسیت و نژاد را هم در بر می‌گیرد. او، با تغییر نقطۀ تمرکز دوربینش از نابرابری به برابری، پیشنهاد می‌کند که آنچه نیازمند آنیم نه‌تنها سخت‌نورِ نقد، بلکه چاره‌ای برای درمان است.

 

دارین ام. مک‌ماهونِ تاریخ‌دانْ پیکتی را به‌خاطر این جاه‌طلبی می‌ستاید، هرچند خودش در کتاب جدید و جذابش به نام برابری: تاریخچۀ مفهومی نامفهوم موضع محتاطانه‌تری نسبت به امیدواری‌های پیکتی اتخاذ می‌کند. او گزارش جامع‌اش را از غارنگاره‌های شرق اسپانیا آغاز کرده و با «فراعنۀ نیمه‌انسان نیمه‌رباتی» که ساختنش به‌لطف هوش مصنوعی میسر شده به پایان می‌رساند. مک‌ماهون در کتابش توضیح می‌دهد که هیچ‌وقت دیدگاه ثابت و سرراستی دربارۀ موضوع برابری وجود نداشته است. و اینکه آن برابری‌ای که جهان‌شمول است و دربارۀ همۀ انسان‌ها صدق می‌کند تنها نوع برابری نیست. بحث غافل‌گیرکننده‌ای که او دربارۀ جناح راست افراطی مطرح می‌کند نشان می‌دهد که چطور از مفهوم برابری برای تقویت نابرابری استفاده شده است. حتی جنبش‌های فاشیستی هم ازطرفی وعدۀ «برآورده‌کردن آرزوهای مساوات‌خواهانۀ توده‌ها» را می‌دادند و از طرف دیگر مفاهیمی چون سلسله‌مراتب و سلطه را محترم می‌شمردند.

 

مک‌ماهون در کتابش، با ربط‌دادن جنبش‌های بومی‌گرای گذشته به «توانگرسالارهای عوام‌گرای» امروز، نیروهای مرتجع جناح راست را، که بر مفهوم «برابری در نابرابری» تأکید می‌کنند، استاد این نوع کَژروی معرفی می‌کند. او می‌گوید به همین دلیل است که شناختن واقعیت نابرابری «وظیفه‌ای واجب در چنین دوران به‌شدت نابرابری است».

 

اگر امروز دیگر عموم مردم با خوش‌دلی به نظام حاکم باور ندارند، نباید بگذاریم این شَک‌گرایی‌ای که به‌سختی به دست آمده تبدیل شود به نوعی بدبینی و بی‌اعتمادیِ سطحی نسبت به حکومت. کتاب مک‌ماهون بیشتر از آنکه دعوتی به عمل باشد تلنگری است به تفکر: «انسان‌ها اغلب مشتاقِ داشتن روابطی برابرتر از آنچه دارند هستند، به‌ویژه زمانی که شکاف میان آن‌ها به‌شکل دردناکی عیان شده باشد».

 

دیدگاهتان را بنویسید