چندین میلیارد دلار کمک کافی نبوده اند و ضد حمله اوکراین ناموفق بوده است. کی یف به امید ادامه کمک های مالی از مبدا پایتخت های غربی، متجاوزش را قدرتی استعماری و تهدیدی برای کل اروپا معرفی می کند. بازخوانی تاریخ امپراتوری روس و جایگاه ویژه ای که اوکراین در این میان اشغال می کند، ما را به باز اندیشی این ایده فرا می خواند.
اوکراینیها در فوریه ۲۰۲۲ توسط روسیه مورد حمله قرار گرفتند. آنها مبارزه خود را به عنوان نبردی رهاییبخش علیه یک قیمومیت کهن و فشار فزاینده اش، معرفی میکنند. میشل فوشه، جغرافیدان، به سهم خود، آن را یک «جنگ استعماری» تعریف می کند، درست مانند رئیس جمهوری فرانسه، امانوئل ماکرون که در سخنرانی خود در کنفرانس مونیخ در باره امنیت، در فوریه ۲۰۲۳، تجاوز روسیه را «نواستعماری و امپریالیستی» توصیف کرد. تهاجم روسیه گرایش ذاتاً توسعه طلبانه مسکو را آشکار کرد که فقط منتظر فرصتی برای بازپس گیری سرزمین های از دست رفته اتحاد جماهیر شوروی سابق و امپراتوری تزاری بود یا به گفته برخی تحلیلگران، ادعا داشت که در مقام یک نیروی تمدن ساز و متکی بر ارزش ها سنتی بر کل جهان تسلط پیدا کند. امپراتوری، امپریالیسم، استعمار: توصیفات در پی هم می آیند. از یکی به دیگری می لغزیم، بدون این که بفهمیم دقیقاً موضوع بر سر چیست.
یک امر قطعی است: هسته روسیه در شهر مسکو، در قرن سیزدهم، تشکیل شد و قلمرو وسیعی با ویژگی های یک امپراتوری ایجاد کرد. این نوع سامانه سیاسی، ورای تنوع اشکال تاریخی اش، به طور کلی با حفظ نظامی مبتنی بر تمایز و سلسله مراتب بین جمعیتها و سرزمینها تعریف میشود. شرط وجود یک امپراتوری، ضرورت وجود درجه بالایی از تمایز بین مرکز و مناطق پیرامونی آن، اعم از فرهنگی، قومی، جغرافیایی و یا اداری است. در مورد امپراتوری های استعماری، این تفاوت کاملا واضح است. در مستعمرات فرانسه یا بریتانیا در آسیا و آفریقا، که از نظر جغرافیایی از سرزمین اصلی جدا هستند، «بومیان» از نظر حقوقی در وضعیت زیردست قرار دارند و مقررات دیوان سالارانه ویژه ای آنها را مدیریت می کند. «استثناء هایی» مانند الجزایر (که به سه استان فرانسوی تقسیم شده بود) یا ایرلند (ادغام شده در بریتانیا) این قاعده را تأیید می کند: امپراتوری های اروپایی، از طریق استقرار کولون های مهاجر از مرکز-شهرها، استوار شده اند. آنها از نظر اخلاقی برتر و شایسته تر ارزیابی می شدند و بنابراین می توانستند مردمان بومی که اکثریت جمعیت را تشکیل می دادند، استثمار کنند.
اگر این تمایز از بین برود یا محو شود، دیگر با یک امپراتوری سر و کار نداریم، بلکه با یک دولت-ملت طرفیم که در مواقعی، دارای ویژگیهای منطقهای یا اَشکالی از فدرالیسم است. چنین است که انسجام ملی در مرکز-شهرهای امپراتوری ادامه یافت: فرانسه برتون ها و باسک ها (اما نه اهالی کورس) را «اسیمیله» (جذب و در خود حل) کرد و اسپانیا اتحاد ملی خود را با برقراری فدرالیسم اعتدال بخشید، اما، به گواهی استقلال طلبی همچنان سرزنده در کاتالونیا، گاهی دچار تزلزل می شود. به عبارت دیگر، مرکز-شهر با برون افکنی سلطه خویش، خود نیز ثمره فرآیند یک اتحاد ملی موازی (به درجات مختلف) بوده است. چنین بود که انگلستان همزمان با ادغام جزایر بریتانیا در مجموعه خود، به گسترش اراضی و نفوذ تجاری خود به سوی آمریکای شمالی و سپس آسیا و آفریقا ادامه می داد.
امپراتوری روس در امتداد سرزمین خودش به توسعه طلبی ادامه داد. از این رو داری ویژگی های منحصر به فردی است. تا جایی که فرهیختگان روس کشور خود را، علی رغم وسعت سرزمین آن، که سواحل بالتیک را به سیبری شرقی پیوند می داد، و تنوع مردمان و فرهنگ هایی که در زیر یک تخت و تاج متحد شده بودند، نه به عنوان یک امپراتوری، و نه حتی به عنوان یک دولت استعماری نمی شناختند. گسترش قلمرو به تدریج انجام شد، گاه با جذب نخبگان محلی، مانند مورد هتمانات قزاق در حدود سال ۱۶۴۸ (در اوکراین امروزی)، که پیش از آن که خودمختاری خود را از دست بدهد، با مسکو متحد شده بود. در امپراتوری روسیه، هیچ تبعیض قانونی که بر اساس معیارهای نژادی یا قومی گروهی را در وضعیت پست تری قرار بدهد وجود نداشت، مگر به شکل بارزی برای یهودیان که مجبور به سکونت در «مناطق اقامتی» محصور در غرب امپراتوری بودند.
در عوض، سلسله مراتبی برقرار شد بین از یک سو ساکنان سیبری، قفقاز و آسیای مرکزی که بت پرست (و بعدها غسل تعمید شده) بودند و مسلمان که «inorodtsy» (مردم غریب یا بیگانه) نامیده می شدند و از سوی دیگر مردمان اسلاو (لهستانی، اوکراینی، بلاروسی) و سرزمین بالتیک که در غرب تسخیر شده بودند. گروه دوم، به قول مارک رائف، یک «لعاب فرهنگی» برای امپراتوری تزاری تشکیل می داد. نخبگان روسی، از طریق تماس با آنها، از قرن هفدهم و با شدت بیشتر از دوره سلطنت پتر کبیر (پادشاهی ۱۶۸۲-۱۷۲۵) به تمدن اروپایی دسترسی پیدا کردند. به عبارت دیگر، آنها قصد داشتند «خودشان متمدن شوند» به جای این که فرهنگ مادی و معنوی شان را بر جمعیت های حاشیه غربی تحمیل کنند.
درست است که در روسیه استعمار وجود داشت، اما آن هم از نوع خاصی بود. در زبان رسمی، اصطلاح «کولون» (شهرک نشینان) مخصوص آلمانیهایی به کار می رفت که کاترین دوم (پادشاهی :۱۷۶۲-۱۷۹۶) به خاطر اخلاق سختکوش پروتستانی و مهارت ها و دانش فنی شان، برای بارآوری خاک سواحل ولگا، به روسیه دعوت کرده بود. همچنین در مورد صرب ها یا یونانی ها خواسته شد تا اطراف دریای سیاه را آباد کنند، گاهی اوقات حتی به ضرر روس ها و اوکراینی هایی که در آنجا ساکن بودند.
اسکان دهقانان روسی و اوکراینی در سیبری و ترکستان (آسیای مرکزی) در قرن نوزدهم اوج گرفت. با این حال، این گشایش به سوی شرق، به صورت ایجاد واحدهای مستقل مهاجر نشینی که از نظر سرزمینی و اداری از پایتخت جدا باشند در نیامد. به گفته مورخ واسیلی کلیوتچفسکی (۱۸۴۱-۱۹۱۱)، «تاریخ روسیه تاریخ کشوری است خود استعماری. فضای این استعمار، با گسترش خود دولت مصادف بوده است.»
الگوبرداری جذب جمعیت از فرانسه
در طول قرن نوزدهم و در آغاز قرن بعد، تحت تأثیر ژاکوبنها و سپس جمهوری سوم فرانسه، روشنفکران روسی، از پاول پستل دکابریست که طرفدار یک جمهوری برابریخواه بود گرفته تا پیوتر استرووه «مشروطه دمکرات»، و به قصد رسیدن به وحدت ملی، طرحهایی به منظور تعدیل تمایزات و سلسله مراتب بین جمعیتها ارائه داده اند.
در شکلگیری «بطن ملی» که به دلیل ابعاد قارهای امپراتوری هرگز به طور کامل حاصل نشد، اوکراینیها و بلاروسها (که بیشترشان دهقان بودند) باید موقعیت بسیار ویژه ای را اشغال میکردند. پس از «تقسیمات» لهستان در پایان قرن هجدهم، پادشاهی روس تلاش کرد تا آنها را علیه اشراف لهستانی که در میانشان احساس ملی، به گواهی خیزش های ۱۸۳۰ و ۱۸۶۳ در حال رشد بود، با خود متحد کند هراسان از گسترش «پولونیسم» (ناسیونالیسم لهستانی)، حکومت تزاری دکترین یکپارچه سازی اسلاوهای ارتدوکس شرق درون یک ملت «تثلیثی» روس را بنیاد کرد، شامل: روس های بزرگ (که در دوره شوروی روس نامیده شدند)، روس های کوچک (اوکراینی ها) و سفید-روس ها (بلاروسی ها). همان طور که مورخ الکسی میلر خاطرنشان میکند، «روسهای کوچک هرگز بر اساس منشأ خود [در امپراتوری] مورد تبعیض قرار نگرفتند. همیشه از آنها دعوت می شده تا به ملت روس بپیوندند. اما از حق مطالبه وضعیت یک ملت جداگانه محروم بوده اند». این مشاهدات، تحلیل تاریخی مناسبات روسیه و اوکراین از پشت منشور استعماری را منتفی می سازد. دست کم تا جایی که منظور از این اصطلاح نوع امپراتوریهای ماوراء بحار اروپایی اش بوده باشد. در نیمه دوم قرن نوزدهم و با ظهور جنبشهایی که ایده ملت اوکراینی (ukraïnstvo) را حمل میکردند، مرکز امپراتوری با سیاست روسیسازی بر اساس الگوی جذب و حل فرانسوی که برای ایجاد یک جامعه ملی یکپارچه، زبانهای منطقهای را ریشهکن میکرد، پاسخ داد. در سال ۱۸۶۳ و سپس ۱۸۷۶، فرمان هایی برای ایجاد محدودیت در استفاده از زبان «خرده روس» که توسط دستگاه های اداری امپراتوری به عنوان یک شکل عامی و روستایی زبان روسی تلقی می شد انتشار یافت. اما تردید نخبگان سیاسی، ضعف نسبی زیرساخت های دولتی و مهمتر از همه، فقدان آموزش ابتدایی همگانی (که تنها در سال ۱۹۳۰ دایر شد) روسی سازی را به شهرها محدود کرد. اکثریت جمعیت که دهقانان بودند، عمدتاً اوکراینی زبان باقی ماندند.
در سال ۱۹۱۷، امپراتوری روسیه زیر بار جنگ فروپاشید، دوره ای که برای چند برابر شدن مطالبات ملی مساعد بود. در اوکراین، نهادهای سیاسی زود گذر، مانند جمهوری خلق اوکراین و هتمانات به رهبری پاولو اسکوروپادسکی، اعلام استقلال کردند. جنگ داخلی همچنین شکاف های داخلی ناسیونالیسم سیاسی اوکراین را آشکار کرد. به لطف دستاوردهای ارتش سرخ، لنین پاسخی بدیع برای «مسئله ملی» وضع کرد. با توصیف امپراتوری تزاری به عنوان «زندان ملت ها»، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به صورت فدراسیونی از جمهوریهای رسما مستقل تأسیس شد، هر یک متشکل از یک هسته ملی، همراه با پذیرش حقوق فرهنگی برای سایر اقلیتهای خود. همین اصل به رسمیت شناختن «ملیت ها» (تعلقات قومی) است که در سرشماری ها و در گذرنامه های شهروندان شوروی مشاهده می شود. در سال های ۱۹۲۰، دولت جوان شوروی شرایط مساعدی را برای بروز فرهنگهای ملی، ترویج زبانها و نخبگان محلی فراهم می کند. همه با برچسب «بومیسازی»(korenizatsiïa) یا گونه ای از تبعیض مثبت زودرس. هویت شوروی قرار بود به تدریج بر تعلقات ملی که به عنوان پسمانده های دوران گذشته، تصور می شد و سوسیالیسم آنها را کاهش خواهد داد، غلبه پیدا بکند. این پروژه با موفقیت نسبی انجام شد، به ویژه در میان روس ها که زبان شان به عنوان زبان مشترک اتحاد جماهیر شوروی و حتی سوسیالیسم جهانی تثبیت شد.
حفظ مناطق نفوذ
سپس، اوکراین به همراه روسیه، بلاروس و حکومت کوتاه عمر قفقاز (۱۹۲۲-۱۹۳۶) یکی از اعضای موسس دولت شوروی شماخته می شد. وزن اقتصادی آن، دسترسی استراتژیک به دریای سیاه و همچنین تامین کادرهای تحصیل کرده، در راستای تجربه تزاری قرارش می داد. با این حال، روی دیگر این موقعیت ممتاز اوکراین در داخل اتحاد جماهیر شوروی، سرکوب هر گونه گرایش استقلال طلبانه را در خود داشت. در لهستان نیز، یک ناسیونالیسم تمام عیار اوکراینی، در دهه ۱۹۳۰، پا گرفت که می توانیم در طیف جنبشهای متمایل به فاشیسم که در سراسر اروپا در حال شکوفا شدن بودند، قرار بدهیم. از دیدگاه مسکو، این ناسیونالیسم یک قطب جاذبه خطرناکی برای اوکراین شوروی است که از اشتراکی شدن مالکیت و قحطی ۱۹۳۲-۱۹۳۳ بخصوص، آسیب فراوانی دیده است. مبارزه با «ناسیونالیسم بورژوایی» و الحاق سرزمین های اوکراینی زبان لهستان (گالیسیا، کارپات خاوری) در سال ۱۹۳۹ و سپس ۱۹۴۴ تنها یک راه حل موقت برای مسئله اوکراین به ارمغان آورد. با این حال، در دوران اتحاد شوروی، اوکراینیها رسماً بهعنوان یک ملت تام الاختیار، در چارچوب سخت گیرانه ای که روابط «برادری» با روسها معین کرده بود. به رسمیت شناخته می شدند.
اتحاد شوروی، تنها با نگاه به گذشته است که به عنوان یک امپراتوری تفسیر می شود. در طول جنگ سرد، اصطلاح «امپراتوری شوروی» تنها توسط اقلیتی از مورخان استفاده می شد، مانند ریچارد پایپس، صاحب کرسی تاریخ روسیه در دانشگاه هاروارد، مشاور سابق رئیس جمهور آمریکا رونالد ریگان، و از نزدیکان مهاجران ضد کمونیست شرق اروپا. پس از سال ۱۹۹۱، این پارادایم با نشر پر اسقبال کتاب تاریخ نگار تیموتی اسنایدر (سرزمین های خونین- ۲۰۱۰) یا روزنامه نگار نومحافظه کار، آن اپلبام، میل به تثبیت پیدا می کند. با نگاهی آکادمیکتر، محققانی در تلاش هستند تا تجربه شوروی را از ورای منشور مفهوم امپراتوری (« imperial turn ») بازخوانی کنند. در عین حال، در سخنرانی های سیاسی، این دیدگاه گسترش می یابد که روسیه برای از سرگیری تجاوزات خود علیه همسایگانش برنامه ریزی شده است. این تحلیل که بهویژه توسط سیاسی پیشه گان اروپای مرکزی و شرقی حمایت میشود، خواستار تداوم مهار مسکو از طریق گسترش ناتو به سمت شرق ، علیرغم ضعیف شدن چشمگیر روسیه است.
به ولادیمیر پوتین، پروژه ی احیای «امپراتوری شوروی» نسبت داده می شود. اغلب به متنی استناد می شود که او در دسامبر ۱۹۹۹ و در هنگام احراز مقام ریاست جمهوری موقت انتشار داده بود («روسیه در آستانه هزاره جدید»). او در این پیام «جدایی سیاسی جامعه» را با تضعیف قدرت کشور مرتبط کرده بود. سخنرانی او بیش از هر چیز ایده «انقلاب» و تغییرات خشونت باری که توسط اقلیت هایی که توسط «ایدئولوژی ها» هدایت می شوند، را مورد انتقاد قرار می دهد. او با بنای یک تفکر محافظه کارانه، از ثبات و وحدت ملی و همچنین اصلاحات ترقی خواهانه، در مقابل لیبرالیزاسیون خشن که «از بیرون» تحمیل شده و کشور را به لبه پرتگاه از هم گسیختگی کشانده بود، دفاع کرد. او در صحبت از میهنپرستی تصریح میکند: «وقتی این احساس عاری از تکبر ملی و جاهطلبیهای امپراتورانه باشد، به هیچ وجه مذموم نیست بلکه مایه شجاعت، ثبات قدم و قدرت برای مردم است.» آقای پوتین، در متن خود، به جنگ دوم چچن که چند ماه قبل تر آغاز کرده بود، اشاره ای نمی کند. اما درک او از «دولت قوی» از دفاع از حاکمیت و در نتیجه مبارزه سرسختانه با هر نوع جدایی طلبی حاکی است. با توجه به توضیحات یاد شده، این سخنرانی را مقدمات تلاش برای احیای مرزهای سابق شوروی فرض کردن، یک خوانش نابهنگام و صرفاً نادرست است.
در دهه ۱۹۹۰، بیشتر این ایده در مسکو حاکم شد که روسیه و اوکراین قرار است مشارکت از نوع جدیدی را دوباره برقرار کنند. قابل توجه است که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی با یک اقدام خود انحلالی، با امضا و توسط رهبران سه جمهوری اسلاو انجام شد: روسیه، بلاروس، اوکراین. برای دو جمهوری اخیر، استقلال خواهی کمتر نتیجه تمایل به پایان دادن به «اشغال گری» شوروی بود، آن طور که در کشورهای بالتیک اتفاق افتاد، تا بازنگری مناسبات بر مبانی عادلانه تر. در ۸ دسامبر ۱۹۹۱، در کلبه شکار ویسکولی در جنگل بلووج (بلاروس)، اولین رئیس جمهور اوکراین، لئونید کراوچوک، به پشت گرمی ۹۰.۳۲ درصد آرا که به نفع استقلال اوکراین، در جریان همه پرسی هشت روز قبل تر جمع آوری شده بود، همراه با روسای دولت های روس و روس سفید (بلاروس)، بوریس یلتسین و استانیسلاو چوچکویچ، جامعه کشورهای مستقل (که اوکراین در سال ۲۰۱۸ از آن خارج خواهد شد) را تأسیس کردند.
با این حال، رهبران روسیه همچنان اوکراین را بخشی از حوزه نفوذ «طبیعی» روسیه می دانند، مانند دکترین مونرو که در واشنگتن فرموله شد و قاره آمریکا را به حیاط خلوت ایالات متحده تبدیل کرد. بنابراین، اصطلاحی که مناسب استفاده است، یک سیاست امپریالیستی است، مشروط بر این که از آن، یک توصیف نسبتا پیش پا افتاده برداشت شود، یعنی ادعای یک قدرت منطقه ای، در مورد ما، برای اعمال نفوذ بر یک حوزه جغرافیایی خاص، از طریق «مشارکت» اقتصادی (با ایجاد جامعه و سپس اتحادیه اقتصادی اوراسیایی) یا از نوع امنیتی (با سازمان پیمان امنیت جمعی). در این بازی، در برابر ایالات متحده و اتحادیه اروپا که ساختارهای نظامی (ناتو) و اقتصادی (توافقنامه مشارکتی) خود را به سمت شرق گسترش میدهند، روسیه در حالت تدافعی قرار دارد .
فضای دوران پس از شوروی به میدانی برای رویارویی مداخلات متقابل تبدیل شد. دخالت نظامی نیز، بدون ایفای نقش مرکزی، یکی از ابزارهای مورد استفاده دولت جدید روسیه است، به ویژه در مناطقی که جدایی خواهان طرفدار روسیه فعالند مانند مولداوی (ترانس نیستریا) و در گرجستان (آبخازیا، اوستیای جنوبی)، اما بدون ادعای الحاق رسمی. هدف روسیه، در این موارد، حفظ اهرم کنترل سیاسی بر روی این کشورهاست که در آنجا با رقبای جدیدی رودررو شده است.
به دلایل تاریخی که در بالا ذکر شد، سنگینی اوکراین به سمت غرب خط قرمزی برای مسکو است، حتی بیشتر از کشورهای بالتیک یا گرجستان. قطبی شدن منظره سیاسی اوکراین، جایی که نیروهای طرفدار روسیه و طرفدار غرب با هم درگیر شده اند، آن را به منطقه مطلوبی برای مداخلات نیروهای متخاصم تبدیل میکند و منادی رویاروییهای گستردهتر آینده است. نشست بخارست، در سال ۲۰۰۸، نقطه عطفی از این جهت بود. اوکراین، در بیانیه مطبوعاتی پایانی خود اعلام می کند که قصد دارد به ناتو بپیوندد. با این حال، پاریس و برلین مخالف اعطای وضعیت نامزدی رسمی برای عضویت این کشور هستند. این حرکت توهین آمیز جدید نسبت به روسیه، اوکراین را به یک کهنه پارچه آلوده تبدیل میکند، بدون آن که ضمانتهای امنیتی اضافی برایش فراهم کرده باشد.
این فضای استراتژیک نقش عمده ای در ایجاد تنش ملی گرایانه در راس دولت روسیه دارد. شاهد این امر، درهم تنیدگی دائمی موضوعات مربوط به اختلافات امنیتی – گسترش ناتو به سوی مرزهای روسیه – و خیال پردازی در باره وحدت روسیه و اوکراین در سخنرانیهای اخیر پوتین است: رهایی اوکراین هم به معنی گسست روابط تاریخی و حتی ملی حس می شود و هم به عنوان خدشه به حق «مشروع» روسیه برای اقدام در محیط منطقه ای خود.
روسیه که از سال ۱۹۹۱ با کاهش نفوذ خود مواجه بوده، از نظارت پیگیر رقیب آمریکایی خود دست نکشیده است (و آن کشور را به آسانی قادر مطلق می شناسد) تا هر بار که بتواند از آن تقلید کند، ابزارهای واکنش اختراع و از منطقه نفوذ خود در برابر مداخلات غرب دفاع کند. فروپاشی اتحاد شوروی برای بخش بزرگی از نخبگان نظامی روسیه یک شوک بود: اولین «تغییر رژیم» دستپخت واشنگتن که این ایده را تقویت می کند که در «قاره جدید» می توان دستاوردهای استراتژیک قابل توجهی را، بدون شلیک حتی یک موشک، به دست آورد. در سال های ۲۰۰۰، این ایده گسترش یافت که جنگهای مدرن عمدتاً با شیوه های غیرنظامی انجام میشوند. راهبردهای به اصطلاح غیرمستقیم – کارزارهای اطلاع رسانی، همدستی با رهبران خارجی، استقرار رژیم های دوست – اکنون موثرتر از استفاده از خشونت عریان خواهند بود. «انقلاب های رنگی» در محیط اتحاد شوروی سابق (گرجستان، قرقیزستان، اوکراین) و نیز بعدها، بهارهای عربی در شمال آفریقا و خاورمیانه، همین نوع نظریه پردازی را تجربه می کنند: به باور استراتژیست های روس، این رویدادها محصول سیاست صادرات عمدی ایالات متحده برای ایجاد «آشوب کنترل شده» هستند. گامی مقدماتی برای بعضی مداخلات نظامی مثلا در عراق (۲۰۰۳) یا در لیبی (۲۰۱۱). دکترین روسیه به دنبال «دور زدن مبارزه مسلحانه» است. توسل به زور – که خود به عنوان یک اقدام برق آسا و قاطع تصور می شود – تنها به عنوان آخرین راه حل، در صورت شکست استراتژی های غیرمستقیم به میان می آید.
از این رو، الحاق کریمه در سال ۲۰۱۴ – از طریق سربازان بی نشان و با حمایت مهره های سیاسی داخلی – به عنوان یک نمونه موفق در کاربرد این دکترین جدید تلقی شد. با این حال، این موفقیت تاکتیکی روسیه را از هدف استراتژیک خود دور کرده است: برخوردار شدن از اوکراینی هوادار روسیه (یا حداقل بی طرف) در مرزهای خود. پس از کنترل پایگاه دریایی سباستوپول از طریق الحاق به خود، روسیه خود را با دولتی مواجه دید که قطعاً کوچکتر شده بود، اما به لطف کمک های غرب، حتی سرکش تر و مسلح تر شده بود. قبل از تهاجم به اوکراین، اولتیماتوم های دیپلماتیک خطاب به ایالات متحده و ناتو در نوامبر و دسامبر ۲۰۲۱ داده شده بود و هدف در آن زمان اجرای یک اقدام ضربتی بود: سرنگون کردن دولت کی یف، با الگوبرداری از حمله آمریکا علیه رژیم طالبان در افغانستان (۲۰۰۱) و سپس علیه دولت صدام حسین در عراق (۲۰۰۳). و این، علی رغم ناکامی هایی که ایالات متحده متحمل شده بود، دشمنی بی اندازه منفور که حتی از روی اشتباهاتش هم کپی می شود. دیمیتری مینیک نتیجه می گیرد که «تصمیم برای آغاز عملیات نظامی ویژه»، بیشتر «نتیجه تاسف بار شکست استراتژی غیرمستقیم روسیه در اوکراین» است تا آن که بخشی از یک پروژه تصرف سرزمینی پخته قرار گرفته باشد.
جنگ روسیه علیه اوکراین که به عنوان یک مداخله«امپریالیستی» آغاز شد، با دامنه دار شدن مناقشه تغییر ماهیت می دهد. در حالی که فروپاشی یوگسلاوی سابق به اختلافات قومی بین صربها، کرواتها و بوسنیاییها منجر شده بود، و داو آن شکلگیری دولت-ملت های رو به پیدایش بود. این جنگها که نمونهای از فروپاشی گروههای مرکب بود، به حاشیه اتحاد جماهیر شوروی محدود شده بود، از جمله در قفقاز. روسیه که قادر به مقاومت در برابر پیشرفت های استراتژیک اروپا-آمریکایی در به اصطلاح منطقه نفوذ خود نبود، وضعیت ثبات موجود در کریمه را برهم زد و سپس در مقیاس بزرگتر همین کار را تکرار کرد. از سپتامبر ۲۰۲۲، مسکو با اعلام حاکمیت خود بر چهار منطقه نیمه اشغالی اوکراین، راه حل این مشکل را آن طور که مایل به حل آن بود نشان داد. با این حال، این حملات روسیه را به عنوان مقدمه ای برای تهاجم به ویلنیوس یا ورشو در نظر گرفتن معقول نیست: مسکو نه امکانات این را دارد که ناتو را تهدید کند و نه تمایلی برای بازسازی یک امپراتوری. مسئله، برای آن، بازتعریف «بطن ملی» خود است، به زیان اوکراین و همچنین به زیان بلاروس که در فرآیند جذب پیشرفته قرار دارد. در این مفهوم دقیق تر، مرحله کنونی درگیری را میتوان پساامپراتوری و حتی بیشتر از آن ملیگرایانه، بر اساس مدلی نزدیک به تقابل میان صربها و کرواتها توصیف کرد.
در دو سوی خط مقدم، اوکراینیسازی و روسیسازی پاسخ یکدیگرند. اوکراینیسازی با فرآیند کلاسیک ساختن یک دولت-ملت مطابقت دارد: یک ملت، یک زبان، یک حکومت مرکزی. این فرایند، از سال ۲۰۱۴ و بخصوص پس از فوریه ۲۰۲۲، شتاب گرفته است. حکومت به دنبال برچیدن کلیسای ارتدکس اوکراین که به قطب کلیسای مسکو وابسته است و جایگزینی آن با یک کلیسای خودمختار ملی بود که در سال ۲۰۱۸ ایجاد شد. پس از نامهای اماکن عمومی به جا مانده از عهد شوروی، نامهای مربوط به روسیه نیز تقبیح و حذف شدند، «روسزدایی» به دنبال «کمونیست زدایی» که در سال ۲۰۱۵ آغاز شده بود، از راه رسید. تندیسهای رهبران نظامی و هنرمندانی را که زمانی میراث مشترک روسیه و اوکراین محسوب میشدند، تخریب کردند. کتابهای به زبان روسی را از کتابخانههای عمومی در آوردند و غیره.
فراخوان هایی برای «استعمارزدایی» از دولت فدرال
ابعاد روسی سازی نامشخص تر است. در حال حاضر، در مناطق تحت کنترل ارتش روسیه، از اشغال نظامی می گذرد، «پاسپورتی سازی» جمعیت، گسترش بوروکراسی دولت روسیه و سیستم آموزشی آن (به زبان روسی) و رواج روبل است. اما طیفی از گفتمانها در مورد این فرآیند اعمال میشود: برخی ابهام زبانی میان روس و روس زبان را به بازی گرفته، دومی ها را به عنوان شهروندان «طبیعی» فدراسیون روسیه معرفی میکنند. برخی دیگر تصور می کنند که هویت مناطق الحاقی به روسیه – در صورتی که کنترل روی آنها حفظ شود – در یک کشور فدرال که هنوز خود را «چند قومی و چند فرهنگی» تعریف کند، می تواند اوکراینی باقی بماند. در این راستا، وزارت آموزش و پرورش روسیه اعلام کرد که یک کتاب درسی اوکراینی بر اساس استانداردهای شوروی تهیه می کند تا به دانش آموزان چهار منطقه الحاقی اجازه دهد که زبان اوکراینی را در میان سایر «زبان های مادری» (در واقع، زبان های اقلیت های ملی) یاد بگیرند. در حالی که زبان روسی زبان آموزش اجباری خواهد بود. این تردیدها منعکس کننده خصلت دو سویه ناسیونالیسم روسی است که از زمان ظهور آن در اواسط قرن نوزدهم، بین وسوسه تشکیل یک دولت-ملت که به نفع منافع گروه قومی اکثریت است و پروژه امپراتوری که مبتنی بر تمایل به تسلط بر فضاها و جمعیت های متنوع قومی و فرهنگی است، در نوسان بوده است.
در کی یف، و همچنین در محافل خاص غربی، دیدگاه دیگری حاکم است. خود دولت فدرال روسیه به یک امپراتوری استعماری تشبیه شده است. حضور بیش از تناسب جمعیت اقلیت های قومی در صفوف ارتش برجسته می شود. تنشها، در مناطقی که این «گوشت دم توپ» را فراهم میکنند، زیر ذره بین گذاشته شده اند. در اکتبر ۲۰۲۲، پارلمان اوکراین دولت تبعیدی چچن، احمد زکایف را به رسمیت شناخت و چچن را «سرزمینی موقتاً اشغال شده توسط روسیه» اعلام کرد و «نسل کشی علیه چچن ها» را که توسط نیروهای روسیه در سال ۱۹۹۰ انجام شد، محکوم کرد. در ۳۱ ژانویه در سال ۲۰۲۳، پارلمان اروپا میزبان مجمع خلق های آزاد روسیه بود، سازمانی که نمایندگان گروه های قومی «غیر روس» را گرد هم آورد و خواستار استقلال جمهوری های پیرامونی فدراسیون روسیه، به ویژه بوریاتیا، یاکوتیا و تاتارستان بود.
برای یک تحلیلگر از مرکز تحلیل سیاست اروپا (CEPA)، یک اندیشکده مستقر در واشنگتن، هدف سیاست آمریکا «باید استعمارزدایی از روسیه باشد». او ادامه می دهد: «به جای تمرکز بر تغییر رژیم یا شخص ولادیمیر پوتین، همه کشورهایی که با روسیه سروکار دارند باید این هدف بلندمدت را در ذهن داشته باشند.» گاه برخی از مورخان با این همخوانی همصدا می شوند. مانند الکساندر اتکیند، از دانشگاه اروپای مرکزی، که معترف است تجزیه روسیه «مشکلات عظیمی به بار خواهد آورد، از جمله در مورد زرادخانه هسته ای و (…) درگیری های مرزی» و نتیجه می گیرد که: «آیا این جنگ ها بدتر از جنگ فعلی خواهند بود؟ احتمالا نه». در یک سناریوی بالکانی شدن، انرژی هسته ای هم اضافه بشود. چه نگاه خوش بینانه ای.