چرا دیگر هیچ جنگی «طرف پیروز» ندارد؟

ارتش‌های بزرگ در قرن بیستم باعث مرگ میلیون‌ها انسان شده‌اند، اما تقریباً هیچ‌وقت پیروز نشده‌اند

هنری کیسینجر روزگاری گفته بود: «ارتش‌ها اگر پیروز نشوند، باخته‌اند؛ ولی چریک‌ها اگر نبازند، پیروز شده‌اند». حالا به نظر می‌رسد بزرگترین و پرهزینه‌ترین ارتش جهان، یعنی ارتش آمریکا، برعکس این گفته را به سرلوحۀ کار خود تبدیل کرده است: آمریکا می‌جنگد، و بدون آنکه پیروز شود، مصرانه جنگیدن را ادامه می‌دهد. گویی صرفِ همین جنگیدن کافی باشد. چرا این فرایند ادامه پیدا می‌کند؟ آیا جنگ‌های پرخرج قبلی، می‌تواند برای قدرت‌های نوظهور جهان درسی داشته باشد؟

تام انگلهارت، نیشن— من در ۲۰ ژوئیۀ ۱۹۴۴ در بحبوحۀ جدالی عالمگیر که جنگ جهانی دوم نام گرفت متولد شدم. درست است که جنگ در اوت ۱۹۴۵ پیش از آنکه من بتوانم حتی نام پدر و مادرم را صدا بزنم با بمباران هیروشیما و ناکازاکی پایان یافت، ولی من به‌طرز عجیبی در میان جنگ بزرگ شدم.

 

من در شهر نیویورک زندگی کرده‌ام و از کودکی تا اکنون هیچ جنگی را از نزدیک لمس نکرده‌ام. اما پدرم در سن ۳۵‌سالگی در ۸ دسامبر ۱۹۴۱، یک روز بعد از حملۀ ژاپن به پِرل هاربِر، داوطلبانه به تفنگ‌داران هوایی ارتش پیوست. او در برمه جنگید ولی متأسفانه هرگز دربارۀ تجربیات زمان جنگش چیزی تعریف نمی‌کرد و سرانجام هم‌زمان با روز یادبود پِرل هاربِر در سال ۱۹۸۳ درگذشت. او در اولین عملیات ویژۀ نیروی هوایی افسر عملیات بود و به تعبیری که شاید عجیب باشد، جنگ را با خود به خانۀ ما آورد.

 

او هم مثل خیلی از کهنه‌سربازان هیچ‌وقت رغبتی نداشت تا با پسرش دربارۀ تجربیاتش صحبت کند، با این‌همه زمانی که بچه بودم هنوز علاقه داشت تا دوستانش او را به نام آخرین درجۀ نظامی‌اش یعنی «سرگرد» خطاب کنند. اما او چطور جنگ را به خانه آورد؟ معمولاً به‌صورت خشم. حال این خشم یا به دلیل خرید مادرم از خواربارفروشی نزدیک خانه بود که به گمان پدرم صاحبش موقع جنگ مشغول «سودجویی از جنگ» بوده، یا به این دلیل که اولین اتومبیل من یک فولکس‌واگن کارکرده (آلمانی!) بود که با دوستم شریکی خریده بودیم و یا خشمی به دلیل علاقۀ مادرم به رفتن به رستورانی ژاپنی -پناه‌برخدا.

 

اتفاق عجیبی که آن سال‌ها افتاد این بود که پدرم، به دلیلی که هیچ‌گاه درباره‌اش صحبت نکردیم، برای مدت کوتاهی به من اجازه داد یک دوست مکاتبه‌ای ژاپنی داشته باشم. هیچ‌گاه دربارۀ نامه‌هایی که با آن پسر ردوبدل کردیم با پدرم صحبتی نکردم، ولی ما تمبرهای پاکت‌نامه‌هایی که او می‌فرستاد را همیشه جدا می‌کردیم تا در آلبوم تمبرمان بچسبانیم.

 

من دو منبع برای آگاهی از تجربیات جنگی پدرم داشتم. پدرم در کمد اتاق پذیرایی کیسۀ پارچه‌ای سبزرنگ کهنه‌ای داشت که هر چند وقت یک بار محتویات آن را زیرورو می‌کرد. کیسه کیپ‌تاکیپ پر بود از مدارک مربوط به تفنگ‌داران هوایی ارتش تا ظروف مخصوص سربازی، حتی -اگرچه آن زمان نمی‌دانستم- هفت‌تیرش با گلوله‌های زمان جنگ هم آنجا بود. (من همۀ آن‌ها را ربع قرن بعد پس از فوت پدرم به ادارۀ پلیس تحویل دادم).

 

درست است که او هیچ‌وقت با من دربارۀ تجربیات زمان جنگش صحبت نکرد، ولی من آن‌ها را به شیوۀ خاصی درک کردم (البته با درکی که آن موقع داشتم). با همۀ این‌ها، او مرتب مرا به سینما می‌برد، جایی که انواع گوناگونی از جنگ‌های آمریکایی را از جنگ‌های سرخ‌پوستی گرفته تا جنگ جهانی دوم دیدم. زمانی که فیلم‌های مربوط به جنگ‌هایی که او در آن‌ها شرکت کرده بود را می‌دیدیم (یا در کودکی بازپخش‌های سریال «پیروزی در دریا» را در تلویزیون می‌دیدیم) او چیزی نمی‌گفت، ولی به نظر می‌رسید از اینکه من شاهد تجربیات باشکوه او بودم خرسند بود، مخصوصأ وقتی در انتهای فیلم پیش‌رویِ محتوم تفنگ‌داران دریایی را می‌دیدیم و «جَپ‌ها»1 بی‌هیچ صدایی در صحنۀ کشتار می‌مردند.

 

همان‌طور که در کتابم زوال فرهنگ پیروزی2 نوشته‌ام پس از جنگ‌های سرخ‌پوستی، جنگ همیشه شرح وحشیگری آن‌ها و خوبی ما بوده است؛ ما پیروز می شدیم، «آن‌ها» شکست می‌خوردند و «نمایش کشتار» آغاز می‌شد. فیلم‌هایی که دراین‌باره ساخته می‌شدند سرشاربودند از لذت مشاهدۀ صحنه‌های کشتار صدها غیرسفیدپوست، صحنه‌هایی که معمولاً پیش‌درآمدی برای حل اختلافات بین سفیدپوست‌ها بودند. این همان تبدیل‌کردن توحش وحشتناک انسانی به داستان فرخندۀ پیشرفتِ همراه با ویرانی است، فرهنگ پیشرفتی که جایگاهش با بمباران ویرانگر اتمی دو شهر ژاپن درپایان جنگ جهانی دوم و نیز سایه‌گسترشدن جنگ جهانی آرماگدون در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ میلادی بسیاربغرنج شد.

 

در دوران کودکی من جنگ چیز خوبی نبود ولی در فیلم‌ها کشتار «آن‌ها» هیچ ایرادی نداشت، خواه آن‌ها بومیان غرب آمریکا بودند یا ژاپنی‌ها در جنگ جهانی دوم.

 

این‌طور بود که من در فرهنگ پیروزی بزرگ شدم و این شکوه را بارهاوبارها در بازی‌های کودکانه‌ام به صحنه می‌آوردم. در دهۀ ۵۰ میلادی پسرها (و بعضی دخترها) با عروسک‌های اسباب‌بازی نمایش پیروزی‌های آمریکا را اجرا می‌کردند: دستۀ گاوچران‌ها که بومی‌ها را شکست می‌دادند و غرب را فتح می‌کردند یا چند تفنگدار دریایی با لباس زیتونی‌رنگ که به سواحل ایووجیما 3یورش می‌بردند.

 

اگر ماجرای کشور ما شرح خونین جنگ علیه وحشی‌هایی بود که در آن شادی و رضایت از لولۀ تفنگ بیرون می‌آمد، ما کودکان در بازی‌هایمان بدون هیچ راهنمایی تاریخ آمریکا را از نو می‌آفریدیم. اینکه در این بازی‌ها بدها چه کسانی بودند و خوب‌ها کدام، اینکه چه کسانی و تحت چه شرایطی باید کشته می‌شدند در فرهنگ مسلط بچگی ما امری پذیرفته بود که تحت‌تأثیر تصویر جنگ جهانی دوم در سینمای هالیوود شکل ‌گرفته بود.

 

در سر پدرم چه می‌گذشت؟
اکنون بیش از شصت سال از آن زمان گذشته است و من با آنکه در هیچ جنگی شرکت نکرده‌ام ولی فکرم روی جنگ متمرکز بوده است ومدتی طولانی دربارۀ آن قلم ‌زده‌ام. چیزی که پس از این تجربیات مرا شگفت‌زده کرده این است که آمریکا با بزرگ‌ترین ارتش روی زمین و بودجۀ نظامی بیشتر از مجموع نه کشور در هیچ -باز هم تکرار می‌کنم هیچ!- جنگ مهمی پیروز نشده است. (علی‌رغم اینکه در تعداد زیادی از نمایش‌های کشتار شرکت کرده است). شگفت اینکه آمریکا به‌جای آنکه عاقلانه از شکست در جنگ ها درس بگیرد، دلارهای بیشتری از مالیات‌دهندگان را صرف تجهیز همین ارتش می‌کند. بعید است بتوان در درازمدت فرمولی بهتر از این برای نابودکردن یک کشور درمعرض فروپاشی یافت. باید اعتراف کنم سال‌ها پس از درگذشت پدرم بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم اگر پدرم بود این مسائل را چطورتحلیل می‌کرد؟

 

مسئله این است: تجربۀ آمریکا در جنگ از سال ۱۹۴۵ باید درس‌های خوبی در زمینۀ تشکیلات نظامی عظیم و تعارض‌های متعاقب آن برای خودش و دیگر قدرت‌های بزرگ داشته باشد.

 

بیایید این مسئله را از زاویۀ تاریخ بررسی کنیم. بعد از پیروزی همه‌جانبۀ سال ۱۹۴۵ و آن فرجام شوم پرتاب دو بمب اتمی و کشتار حدود ۲۰۰ هزار نفر، در سال ۱۹۵۰ جنگ کره شروع شد. آمار کشته‌ها و خرابی‌های این جنگ بی هیچ اغراقی تکان‌دهنده است. صحنۀ کشتار این بار بین ارتش‌های کرۀ شمالی و متحدش، چین تازه کمونیست شده، در برابر ارتش کرۀ جنوبی و متحدش، ایالات‌متحده، بود. حالا ارقام را ببینید: از جمعیت ۳۰میلیونی کره حدود ۳میلیون نفر کشته شدند، به علاوۀ تقریباً ۱۸۰ هزار نفر از چین و ۳۶ هزار نفر از آمریکا. شهرهای جنگ‌زدۀ کرۀ شمالی به ویرانه‌هایی تمام‌عیار تبدیل شدند و ویرانی‌ای که در شبه‌جزیرۀ کره حاصل شد چیزی ورای تصور بود. به معنای دقیق کلمه یک صحنۀ کشتار رخ داد و علی‌رغم اینکه ارتش آمریکا مجهزترین و ثروتمندترین ارتش روی زمین بود جنگ به معنای دقیق کلمه به تساوی یعنی پیمان ترک مخاصمۀ ۱۹۵۳منجر شد که هنوز که هنوز است به توافق صلحی واقعی نینجامیده است.

 

یک دهه بعد، مصیبت واقعی آمریکا در قرن بیستم یعنی جنگ ویتنام شروع شد، اولین جنگ آمریکا که من به آن اعتراض کردم. در این جنگ نیروی هوایی و ارتش آمریکا به‌طور گسترده‌ای ویرانی را به نمایش گذاشتند. در پایان، فاجعه ورای حد تصور بود؛ چند میلیون نفر از شهروندان ویتنام و بیش از یک میلیون نفر از رزمنده‌های ویتنامی و ۵۸ هزار نفر آمریکایی کشته شدند.

 

در سال ۱۹۷۵ با خروج نیروهای آمریکایی، ویتنام جنوبی که مورد حمایت آمریکا بود سقوط کرد و ارتش ویتنام شمالی و متحدان شورشی‌اش در جنوب کشور زمام امور را به دست گرفتند. حتی نتیجۀ مساوی کره هم تکرار نشد؛ بله، شکستی تمام‌عیار برای بزرگ‌ترین قدرت نظامی روی زمین رقم خورد.

 

طلوع پنتاگون، غروب زمین
در این میان، ابرقدرت دیگر دورۀ جنگ سرد یعنی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۷۹ لشکرنظامی عظیمش، ارتش سرخ، را به افغانستان فرستاد -رویدادی که اکنون برای آمریکایی‌ها کاملاً آشناست. اتحاد جماهیر شوروی در افغانستان نزدیک یک دهه با چریک‌های افغان، که از حمایت و کمک‌های مالی قابل‌توجه سازمان سیا و عربستان سعودی (همچنین یکی از شهروندان سعودی به نام اسامه بن لادن و گروهی کوچک به نام القاعده که درمیانۀ جنگ تشکیل داد) برخورداربودند، جنگید. ارتش سرخ در سال ۱۹۸۹ دست‌ازپادرازتر افغانستان را ترک کرد، درحالی که حدود دو میلیون نفر افغان و ۱۵ هزار نفر از نیروهای خودش را به کام مرگ فرستاده بود. چیزی از این رخداد نگذشته بود که اتحاد جماهیرشوروی دچار فروپاشی شد و ایالات‌متحده تنها قدرت بزرگ روی زمین شد.

 

واشنگتن در واکنش به این رویداد هر کاری کرد جز عمل به وعدۀ «بهرۀ صلح»4. بودجۀ پنتاگون آن سال‌ها فقط اندکی کاهش یافت. ارتش آمریکا در سال ۱۹۸۳ به جزیرۀ کوچک گرانادا واقع در دریای کارائیب حمله کرد و آنجا را اشغال کرد. در سال ۱۹۹۱ هم در نبردی پرسروصدا و نسبتاً سطح پایین ویک‌طرفه سربازان صدام حسین، حاکم عراق، را از کویت بیرون کرد، جنگی که بعدها به نام جنگ اول خلیج‌فارس معروف شد. این جنگ پیش‌درآمدی بود برای جهنمی که قرار بود در قرن بعدی در زمین برپا شود.

 

حال دیگر آمریکا که حداقل ۷۵۰ پایگاه نظامی در همۀ قاره‌ها به‌جز قطب جنوب داشت به قدرت استثنایی نظامی جهان تبدیل شد. در ابتدای قرن بیست‌ویکم درپی حمله‌های تروریستی یازدهم سپتامبرجورج بوش، رئیس‌جمهور آمریکا، و مقامات ارشدش که گویی نمی‌توانستند از تجربۀ اتحاد جماهیر شوروی که سال‌ها پیش فروپاشید درس عبرت بگیرند قوای نظامی آمریکا را به -درست است!- افغانستان فرستادند تا طالبان را از قدرت برکنار کنند. اشغال و جنگی مصیبت‌بار آغاز شد. کشتاری طولانی‌مدت که فقط وقتی پایان یافت که بایدن بعد از بیست سال کشت‌وکشتار، خونریزی و مخارج گزاف آخرین نیروهای آمریکایی را از میانۀ خرابه‌ها و ناآرامی‌ها خارج کرد و آن کشور ویرانه را تحت حکومت -بله!- طالبان رها کرد.

 

در سال ۲۰۰۳ با تهاجمی به سرکردگی بوش به عراق جنگ دوم خلیج فارس شروع شد. علت شروع جنگ هم دلایلی بی‌اساس مبنی بر اینکه صدام حسین یا سلاح کشتارجمعی دارد یا درحال ساختن آن‌ است و نیز ارتباط او با اسامه بن لادن بود. تردیدی نیست که این جنگ فاجعه بود و کشته‌شدن صدها هزار عراقی (مانند افغانستان) و هزاران آمریکایی را در پی داشت. کشتار دیگری تکرار شد که سال‌ها به طول انجامید و البته باز آمریکایی‌ها درس‌های اندکی از آن گرفتند.

 

بعد، جنگ با تروریسم به‌طور گسترده‌تری ادامه یافت که در اصل به گسترده‌ترشدن تروریسم در سطح زمین منجر شد. این واقعیت را نیک تورس5 اخیراً بر اساس آماری بی‌نظیر دریافته است: از سال‌هایی که آمریکا جنگ علیه ترور را در غرب آفریقا شروع کرده است حوادث تروریستی رشدی سریع و نزدیک به ۳۰ هزار درصد داشته است.

 

اما به نظرم کاملأ مشخص است که چرا این وضع پیش آمده است. هر سال بودجۀ پنتاگون افزایش می‌یابد و اکنون در آستانۀ رسیدن به یک تریلیون دلار است. اگر ارتش آمریکا از سال ۱۹۴۵ یک موفقیت حائز اهمیت به دست آورده باشد، این است که گران‌ترین و پربودجه‌ترین موسسۀ کشور شده است. متأسفانه هم‌زمان با این جنگ‌ها به‌طور اعجاب‌آوری جنگ وارد آمریکا هم شده است ( همان‌طور که زمانی در اتحاد جماهیر شوروی این‌طور شد). ماجرا از این قرار است که تجهیزات نظامی شامل تفنگ‌های تهاجمی (از هر بیست نفر یک نفر تفنگ دارد) و تسلیحات دیگر در کشور گسترش یافته‌اند و درنتیجه کشتارهای جمعی افزایش قابل‌ملاحظه‌ای یافته‌اند. حاصل این‌ها احتمال شکل‌گیری جنگ داخلی جدید همراه با همۀ پیامدهای ترامپی آن در این کشور است.

 

درواقع، من تردید دارم که اگر جنگ‌های مصیبت‌بار آمریکا در این قرن نبود آیا باز هم ترامپ رئیس‌جمهور می‌شد یا نه. منش وحشت‌آفرین او را می‌توان «نتیجۀ» جنگ با تروریسم دانست.

 

شاید هیچ‌گاه داستانی جالب‌تر از اینکه چگونه قدرتی بزرگ و بلامنازع این‌گونه خودش را به ‌زانو درآورد وجود نداشته است.

 

کلام آخر
امروز در اوکراین آخرین نمونۀ هولناک از این رویدادها را می‌بینیم، اینکه چگونه ارتشی لاف‌زن که در پی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تجهیز شد -معلوم است که منظورم ارتش روسیه است- دوباره برای جنگ با نیرویی کوچک‌تر از خود رهسپار شده است و البته نتیجۀ فوق‌العاده مصیبت‌بار از اکنون مشخص است. این را هم بگویم که ولادیمیر پوتین و گروه همراهانش و نیز همتایان آمریکایی‌شان باید از تجربۀ مصیبت‌بار حضور ارتش سرخ در افغانستان در قرن پیش درس عبرت بگیرند. البته بعید می‌دانم این اتفاق بیفتد.

 

البته غیر از این درس که جنگ در قرن بیست‌ویکم دیگر مایۀ فخر و سربلندی نیست، درس بزرگ‌تری هم اینجا نهفته است و آن اینکه، برخلاف دوره‌های گذشته، فارغ از اینکه در میدان جنگ چه رخ دهد، کمتر احتمال دارد قدرت‌های بزرگ پیروز شوند.

 

امیدوارم چین که قدرت نوظهور زمین است به این درس‌ها توجه داشته باشد. می‌دانیم چین به‌طور منظم در اطراف جزیرۀ تایوان رزمایش‌های تهدیدآمیز انجام می‌دهد و درمقابل، دولت بایدن هم به‌طور مرعوب‌کننده‌ای درحال افزایش حضور نظامی‌اش در منطقه است. اگر رهبران چین واقعاً می‌خواهند در این قرن موفق باشند باید از جنگ‌افروزی‌هایی مشابه با تجربیات اخیر آمریکا و روسیه دوری کنند. (ای کاش قهرمانان جنگ سرد در واشنگتن هم قبل از اینکه بین دو قدرت اتمی فاجعۀ جنگ اتمی رخ دهد از تجربیات جنگی گذشته عبرت گیرند).

 

اکنون دیگر برای اینکه نظر پدرم درباره جنگ را بپرسم دیر شده است. اما از مشاهدۀ رابطۀ قدرت‌های «بزرگ» و جنگ آموزه‌ای روشن می‌توان آموخت: این قدرت‌ها اگر بزرگی‌ای داشته باشند این بزرگی در توان آن‌ها در نابودکردن دشمنان و حتی خودشان است.

 

هنوز این فکر رهایم نکرده است که اگر پدرم می‌توانست این جهانی که آشفتگی‌اش هر دم زیادتر می‌شود را ببیند چطور دربارۀ آن می‌اندیشید؟ از خودم می‌پرسم آیا بالاخره چیزی دربارۀ جنگ به من می‌گفت؟

 

دیدگاهتان را بنویسید