در سالهای پس از ۲۰۰۸، عصر یخبندانِ سیاسیای که بعد از سقوط دیوار برلین آغاز شده بود به پایان رسید. در سرتاسر غرب جنبشهایی مردمی پدیدار شدند و یک بار دیگر شبحِ سیاست را به پرواز درآورند. بااینحال، این جنبشها در قلمروِ رسمی سیاست رخ ندادند و رتوریک «نه چپ و نه راستِ» آنها گاهی به غیرسیاسیبودن تعبیر شد. به نظر میرسد ما برای توصیفِ این عصرِ تازه به واژههای جدیدی نیاز داریم که بتواند توضیح دهد چطور ممکن است جهانی سراسر سیاسیْ غیرسیاسی باشد.
آنتون جاگر، ژاکوبین— آنی اِرنو، رماننویس فرانسوی، اواسط زندگینامۀ خودنوشتش با عنوان سالها1، چشماندازی سیاسی از میانۀ دهۀ ۱۹۹۰ به خوانندگانش میدهد:
شایعهای دهان به دهان میگشت که سیاست مُرده است. اعلام میکردند که یک «نظم جدید جهانی» ظهور کرده است. چیزی به پایان تاریخ نمانده بود … کلمۀ «منازعه» بیاعتبار شده بود چون برگشت به مارکسیسم به حساب میآمد و مسخرهاش میکردند و اگر صحبت «دفاع از حقوق» میشد، اولین چیزی که به ذهن میرسید حقوق مصرفکننده بود.
ارنو سال ۱۹۴۰ در خانوادهای از طبقۀ کارگر به دنیا آمد و در سالهای پایانیِ دهۀ ۲۰۰۰ یکی از بهترین نویسندگان فرانسه به شمار میرفت. «زندگینامۀ خودنوشت جمعی» او دربارۀ جامعۀ فرانسویِ بعد از جنگ [جهانی دوم] سال ۲۰۰۸ به زبان فرانسه منتشر شد، کمی قبل از آنکه بانک برادران لیمن ورشکست شود. ولی تا ۲۰۱۷ طول کشید که ترجمۀ انگلیسی کتاب منتشر شود، تقریباً وقتی که دهۀ «پوپولیست» رو به پایان بود.
وقتی کتاب ارنو برای بار اول به انتشار رسید، از جهانی درهمشکسته و خفقانآور سخن میگفت که در آن مردم به ورطۀ فقر میافتادند و سیاست به بنبست و تعطیلی کشیده شده بود، با آنکه تکنوکراتها بر سر کار بودند. تونی بلر میگفت مخالفت با جهانیسازی مثل مخالفت با آمدوشُد فصلهاست و واژۀ «جایگزینناپذیر»2 وارد فرهنگ لغات آلمانی شده بود.
ارنو آن دوره را چنین به یاد میآورد: «درست نمیدانستیم چه چیزی بیش از همه خستهمان کرده است؛ رسانهها و نظرسنجیهایشان دربارۀ اینکه به چه کسی بیشتر اعتماد دارید، تحلیلهای متفرعنانه و حقارتبار، سیاستمدارانی که وعده میدادند بیکاری را کاهش خواهند داد و جلوی انقباض بودجههای رفاهی را خواهند گرفت، یا پلهبرقی ایستگاه متروی آرایآر که همیشۀ خدا خراب بود».
دَه سال بعد از پیروزی پوپولیسم، حرفهای ارنو هم آشنا به نظر میآید و هم غریب. فردیسازی شتابان و افول نهادهای جمعی که او متوجهش شده بود متوقف نشده است. بهجز استثنائاتی، احزاب سیاسی نتوانستهاند اعضای جدید جذب کنند و انجمنها رنگ افزایش تعداد اعضا را به خود ندیدهاند. کلیساها نتوانستهاند نیمکتهایشان را پر کنند و اتحادیهها قادر به احیای خودشان نشدهاند. دور تا دور جهان، جامعۀ مدنی در باتلاقِ بحرانی عمیق و طولانی گرفتار شده است، و آنچه کنشگری سیاسی قلمداد میشود منحصر شده است به تجمعات لحظهای، انجیاُها و اقدامات بشردوستانهای که شیوۀ ادارهشان چندان دمکراتیک نیست و زیرساختهای عضوگیری در آنها وجود ندارد. جامعهشناس سیاسی آمریکایی، تدا اسکاچپول، بهدرستی دربارۀ [این نوع کنشگری از] ترکیبِ «سرهای بیبدن» و «بدنهای بیسر» سخن گفته است. اما از طرف دیگر، ملغمۀ تردید و بیاعتنایی، که مشخصۀ اصلیِ دهۀ نَوَدی است که ارنو از آن حرف میزد، امروز دیگر کاربرد ندارد. جو بایدن با ثبت رکورد تازهای در تعداد آرا به ریاستجمهوری رسید؛ رفراندوم برگزیت بزرگترین انتخابات دمکراتیک در تاریخ بریتانیا بود. راهپیماییهای جنبش #جان-سیاهان-مهم-است رخدادهای جمعی عظیمی بودند، طوری که بسیاری از شرکتهای تجاری بزرگ جهان طرفِ عدالت نژادی را گرفتند و برندهایشان را برای حمایت از این موضوع بهروز کردند. پلتفرمهایی مانند تیکتاک، یوتیوب و توییتر لبریز از محتواهای سیاسیاند، از ولاگرهایی که جزوههای سوسیالیستی منتشر میکنند تا اینفلوئنسرهای جناح راستی فرانسوی که دربارۀ پناهجویان عربده میکشند. فُرم جدیدی از «سیاست» ظهور کرده است، در زمینهای لیگ بسکتبال آمریکا، در مسابقات راگبی، در پرطرفدارترین برنامههای نتفلیکس و در شیوههایی که مردم، در صفحات شبکههای اجتماعی، خودشان را توصیف میکنند.
از نظر خیلیها در جناح راست، جامعه امروز دچار نوعی ماجرای دریفوسِ بیپایان شده است که آثارش تا روی میز شامِ خانوادهها، دورهمیهای دوستانه و ناهارهای محلکار هم هویداست. برای آنها که خودشان را «مرکزگرا» به حساب میآورند، تمایلی به دورۀ قبل از هاپیرسیاستِ جدید به وجود آمده است، نوعی نوستالژی برای دوران پساتاریخی دهههای ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰، که بازار و تکنوکراتها کلِ عرصۀ سیاستگذاری را تحت اختیار خودشان داشتند.
دورۀ «پساسیاست» آشکارا به پایان رسیده است. اما بهجای آنکه شاهد ظهور دوبارۀ سیاستهای قرنبیستمی باشیم -که با احیای احزاب مردمی، اتحادیهها و مناقشاتِ مربوط به کار کامل میشد- تقریباً اینطور به نظر میرسد که یک مرحله را جا انداختهایم.
آنها که در عصر سقوط مالی پا به دنیای سیاست گذاشتهاند زمانی را به خاطر میآورند که هیچچیز، حتی سیاستهای ریاضتیای که در اثر بحران وضع شده بود، را نمیشد «سیاسی» دانست. اما امروز همهچیز سیاسی است و شدیداً هم سیاسی است. علیرغم این شور و اشتیاق مهارناپذیر که برخی از قدرتمندترین نهادهای غرب -مخصوصاً در ایالاتمتحده- را درگیر خود ساخته و تغییر داده است، افراد بسیار کمی در تعارض منافعِ سازمانیافتهای مشارکت میکنند که، در معنای کلاسیک قرنبیستمی، آن را سیاست مینامیدیم و، از طرف دیگر، احساساتِ ضدسیاسی نیز رو به کاهش نگذاشته است. ترکیبی که حاصل شده هم الهامبخش است و هم زجرآور، اما منجر به زایش دوبارۀ سیاستهای طبقاتیای نشده است که پوپولیستهای چپ میخواستند آغازگر آن باشند.
عصر پوپولیسم
برای فهم چرخش از پساسیاست به حادسیاست، خالی از فایده نیست که مختصاتِ دورۀ فترتی را به یاد بیاوریم که در حال ترک آن هستیم. در سالهای پس از ۲۰۰۸، عصر یخبندانِ سیاسیای که بعد از سقوط دیوار برلین آغاز شده بود، رفتهرفته به پایان رسید. در سرتاسر غرب -از جنبش اشغال والاستریت در ایالاتمتحده تا حرکت ۱۵ مه 3 در اسپانیا و تبِ ضدیت با سیاستهای ریاضتی در بریتانیا- جنبشها پدیدار شدند و یک بار دیگر شبحِ تضاد منافع را به پرواز درآورند. بااینحال، این جنبشها در قلمروِ رسمی سیاست رخ ندادند و رتوریک «نه چپ و نه راست» آنها گاهی به غیرسیاسیبودن تعبیر شد. باوجوداین، آنها نقطۀ پایانی گذاشتند بر عصری از اجماع و توافق.
در سراسر این انفجار پوپولیستی، بدیلهای سازمانی متعددی برای مدلِ قدیمیِ احزاب تودهای پدیدار شد. امروزه جنبشها، انجیاُها، ائتلافها و شرکتهای نظرسنجی با نامهایی مثلِ «شورش انقراض» یا «حزب برگزیت» مدلهای انعطافپذیرتری را در مقایسه با احزاب قدیمیِ طبقۀ کارگر در اختیار قرار میدهند که، هم از نظر سیاستمداران و هم در چشم مردم، بیشازحد کُند و رخوتزده به نظر میرسند. مردمی که روزگاری عضو حزب بودند حالا میتوانند انصراف بدهند و در تجمعاتِ داوطلبانۀ طولانیمدت شرکت کنند و سیاستمداران هم از قضا در مجامع حزبیشان با مقاومت کمتری روبهرو میشوند.
طی این مدت فُرمهای جدید عجیبی جای احزاب تودهای را گرفتهاند. احزابِ بهاصطلاح دیجیتال -از فرانسۀ نافرمان 4 و پودموس در جناح چپ تا حزب مرکزگرای امانوئل مکرون، جمهوری پیشرو5، و جنبشِ پنج ستارۀ ایتالیا در جناح راست- وعدۀ بوروکراسی کمتر، مشارکت گستردهتر و اشکال جدیدی از سیاست افقی را میدهند. اما، در واقعیت، قدرت متمرکز را برای شخصیتهایی که این پروژهها گِرد آنها شکل گرفته بودند به ارمغان آوردهاند. نامزد راستگرای افراطیِ فرانسوی، اریک زمور، در برنامههای گفتوگومحور مخصوص جوانان شرکت میکند و سیاستمداران آلمانی در شبکۀ اجتماعی تویچ 6 استریم میگذارند. احزاب بهمثابۀ محلی برای ابراز نظرات سیاسی، بهتدریج، در حال مرگاند یا با کمیتههای رهبری جایگزین میشوند؛ و بقیۀ اعضای حزب در قالبِ «هوادار» بازآموزی میشوند.
حزب برگزیت در بریتانیا حداقل صادقانهتر عمل کرد. این حزب پیش از انتخابات سال ۲۰۱۸ خودش را بهعنوان یک ائتلاف سازماندهی کرد و بهمثابۀ نیرویی جدی به کارش ادامه داد، البته فقط در صورتی که اثبات میکرد میتواند برای کسبوکار نایجل فرانژ سودآور باشد. همۀ این سازمانها میتوانند ادعا کنند که ریشه در سیاسیشدنِ دوبارۀ لایههایی از جامعه دارند، ولی هیچکدام از آنها حامیان خودشان را در فرایندی که بهطور کلاسیک «مشارکت سیاسی» نامیده میشود دخیل نمیکنند.
بیتردید فرصتطلبی انتخاباتی بخشی از نیروی پیشرانی است که در این جنبشگرایی جدید نهفته است. برای اکثر احزاب اروپایی، تغییر مسیرِ اخیر بهسمت مدلهای جنبشی در بستر چرخشی دوگانه رخ داده است: افولِ درازمدتِ تعداد اعضای احزاب و کاهش ادامهدار شرکت در انتخابات. بلژیک مثال غمانگیزی از این روند است. حزب دمکرات مسیحی فِلِمیش، در سال ۱۹۹۰، هنوز بهشکل تحسینبرانگیزی ۱۳۰ هزار عضو داشت، اما این تعداد امروز تا ۴۳ هزار نفر کاهش یافته است. در همین بازه، حزب سوسیالیستهای بلژیک از ۹۰ هزار عضو به ۱۰ هزار عضو تنزل کرده است. حزب سوسیال دمکرات آلمان از یک میلیون عضو در سال ۱۹۸۶ به ۴۰۰ هزار عضو در سال ۲۰۱۹ رسیده است و تعداد عضویتها در حزب کارگر دانمارک از ۱۰۰ هزار نفر در ۱۹۸۶ به ۴۱ هزار نفر در ۲۰۲۱ کاهش یافته است.
تقریباً همهجا داستان واحدی در حال تکرارشدن است: احزاب مردمی قدیمی در مقام تهیهکنندۀ سیاستها به حیات خود ادامه میدهند (چیزی که دانشمندان علوم سیاسی به آن «ضریب قدرت»7 دمکراسی میگویند) اما از درون به دست متخصصان روابط عمومی و مقامات مسئول بلعیده میشوند. خاطرات ارنو به ما یادآوری میکند که چطور اموال حزب سوسیالیست که خود او در سال ۱۹۸۱ به آن رأی داده بود، در سال ۲۰۱۷، بعد از آنکه سوسیالیستها در انتخابات ریاستجمهوری فرانسه در جایگاه پنجم قرار گرفتند، به حراج گذاشته شد.
بریتانیا تا حدودی استثنایی بر این قاعده بوده است. تحت رهبری جرمی کوربین تعداد اعضای حزب کارگر که در زمان رهبرِ قبلی، اد میلیباند، کمی بیش از ۱۵۰ هزار نفر بود، بهشکل تصاعدی افزایش یافت و، در اوجِ خود، به نزدیک به ۶۰۰ هزار نفر رسید. و اینها «اعضای» حزب بودند، نه صرفاً هوادارانی با یکسری حقوقِ شهروندی و انتخاباتی؛ حتی کسانی که پیوسته درگیر امورات حزب نبودند میتوانستند در جلسات حوزههای انتخاباتی شرکت کنند و در موضوعاتی مثل اینکه چه کسانی باید نمایندگان عمومی حزب باشند بهشکل معناداری مشارکت کنند.
روشن است که این فرایندِ بازسیاسیشدن آثاری در عرصۀ سیاستگذاری به جای میگذارد، چنانکه حتی محافظهکاران بریتانیایی تمایل پیدا کردهاند تا از رتوریکی ترقیخواهانه استفاده کنند، مانند بوریس جانسون که آشکارا از بازگشت به «محافظهگراییِ ملتِ واحد» 8 سخن میگوید، یعنی سنتِ توریها در شکاکیت به بازار آزاد. کووید-۱۹ نیز بخشی از این اجماع نولیبرال را منفجر کرد. دولتها در سرتاسر دنیای غرب به درجۀ کسری بودجۀ دوران جنگ جهانی دوم نزدیک میشوند و سدهای مالی از سنگاپور تا بوداپست تَرَک برداشته است.
درهرحال، غیر از چین، دولتها بهشکل جالبتوجهی در این فرایند نقشی دوگانه بر عهده گرفتهاند. رفاهگرایی در قرن بیستم، در اقتصادی پیچیده، نوعی برنامۀ تجربهگرایانه را به موازات توسعۀ ملی به پیش بُرد. با تحریک ائتلافهای شکننده اما سازمانیافتۀ احزاب کارگری و کسبوکارهای کوچک، کشورها در خدمات عمومی، برقرسانی به مناطق روستایی و ساخت سدها، جادهها، پلها و دیگر زیرساختها سرمایهگذاری کردند. در جاهطلبانهترین برههها، سرمایۀ ملی در راه منفعتهای عمومیای خرج شد که بخش خصوصی دخالتی در آن نداشت.
این سبک از بازسازی اقتصاد در جهت منفعتهای عمومیْ تاکنون در مبارزه با بحران کووید-۱۹ کاملاً غایب بوده است. در مقابل، سیاستگذاران ترجیح دادهاند که دست نامرئی دولت را جایگزین دست نامرئی بازار کنند -داوری که گهگاه به بازیکنان کمک میرساند، اما بهندرت خودش در بازی نقشی به عهده میگیرد.
در این حین، آن شکلهایی از بسیج مردمی که در آغاز محرکِ ایجاد دولتهای رفاه بودند به دست کادرهای حزبْ ناکارآمد و مسدود شدهاند. جای تعجب ندارد که (ضد)انقلاب استارمری9 در حزب کارگر بریتانیا تمرکزش را بر هدفقراردادنِ اعضا و نیروهایشان گذاشته است: اگر حزب قرار است وسیلهای در خدمتِ سیاست حرفهای باشد، باید اعضای آن سلب قدرت شوند، یا به ترک حزب تشویق شوند یا بهطور کامل کنار گذاشته شوند. حالا که بیش از ۱۵۰ هزار نفر حزب کارگر را ترک کردهاند، میتوان گفت این روند بهخوبی در حال انجام است.
درس عبرتهای این روند برای پوپولیستهای چپ به اندازۀ کافی تلخ است. درحالیکه اکثر موفقیتهای غیرمنتظرۀ چپ در سالهای اخیر (از سیریزا تا پودموس و لافرانس اینسومیس) تلاش کردهاند خودشان را در قالب سازمانهایی جدید ابراز کنند، کوربنیسم احتمالا آخرین تلاش برای احیای احزاب کارگری به سبک گذشته بوده است.
رهبر حزب سوسیالیست فنلاند، کانر روسو، اخیراً با استقبال از «حالوهوای استارتآپی» تازهای که در حزب به وجود آمده جوّ جدید را جشن گرفته است و به تعداد دنبالکنندگانش در اینستاگرام تفاخر کرده است. درواقع، احزاب این روزها دائماً برای استخدام «مدیر رسانههای اجتماعی» فراخوان برگزار میکنند و پیامهای خود را توسط اینفلوئنسرها اشاعه میدهند -مکرون اخیراً در کاخ ریاستجمهوری میزبان دو ولاگر یوتیوبی بود. در تحلیل نهایی، این احزاب دیجیتال و جنبشهایی که آنها را به وجود آوردند، بیش از آنکه نافیِ اقتصاد پساصنعتی باشند، تجلی آن هستند: شدیداً غیررسمی و ناپایدار، بدون قراردادهای طولانیمدت، شکلگرفته پیرامونِ استارتآپها و سرمایهگذاریهای خطرپذیر. جای تعجب ندارد که هزینۀ پایین خروج از این پروژهها، با سبک زندگیِ موبایلیِ طبقات متوسط شبکهایشده، بسیار سازگار است.
برای شهروندانی که از یک شغل موقت به شغل موقت دیگری در حال پرسه زدناند سخت است که روابطی ماندگار در محل کارشان ایجاد کنند. در مقابل، حلقۀ کوچکترِ خانواده، دوستان و ارتباطات آنلاینْ محیط اجتماعی قابلاعتمادتری است. این دو قطب یا انضمامیترین شکلِ همبستگی اجتماعی را تبلیغ میکنند، یا انتزاعیترین نوع آن را: خانواده بهعنوان صندوق بیمۀ خصوصی، و اینترنت بهمنزلۀ عرصۀ اجتماعیای کاملاً داوطلبانه.
این داوطلبگرایی در حالتِ اعتراضیای که در سیاست معاصر بسیار رایج است طنین واضحی پیدا کرده است. در ظاهر، به نظر میرسد اشتراک اندکی بین اعتراضات جان سیاهان مهم است و کیواِنان یا شورش ششم ژانویه در واشنگتن دیسی وجود داشته باشد؛ بیتردید از نظر اخلاقی از زمین تا آسمان هم با هم فرق دارند -یکی علیه خشونت وحشیانۀ پلیس و نژادپرستی اعتراض میکند، و دیگری دغدغهاش تقلب انتخاباتیِ جعلی و تئوری توطئه است. اما این دو جنبش از نظر سازمانی مشابه هستند: هیچکدام از آنها فهرست عضویت ندارند؛ در نظمبخشی به پیروانشان دچار مشکلاند؛ و خودشان را سازمان نمیدانند. این جنبشها انبوهههایی در حال پرسهزدن هستند که دو گزینه برای ایثارگریهای قهرمانانه جلوی پای طرفداران خود میگذارند: یا چریکی ضدفاشیست در منطقۀ خودمختار کاپیتول هیل10 باشید، یا مأمور جک رایان11 در پی کشف توطئهای در واشنگتن.
نظریهپردازی سیاسی به نام پائولو گربادو12، با ارجاعی به دلوز و گاتاری، جنبشهای اعتراضی جدید را «کالبدهایی بدون اندام» نامیده است: سفت و سخت و عضلانی، اما بدون سوختوساز داخلی واقعی و در معرض یبوست و ناتوانی جنسی. تعجبآور نیست که این شکلِ سیالِ اقتداگرایی، که از رئیسجمهورها میخواهد تا انتخابات را ملغی کنند و پارلمان را کنار بزنند، با اقتصادهای خدماتی و درحالرکودِ امروز هماهنگی دارد. عصرِ رشد خوداشتغالی و قراردادهای کاریِ همیشه درحالتغییرْ عصر ایجاد پیوندهای طولانیمدت و پایدار در سازمانها نیست. حدود ۴ درصد از آمریکاییها اخیراً کار خود را رها کردهاند تا به درآمدهایشان از ارزهای دیجیتال رسیدگی کنند. بهجای احزاب مردمی، ترکیبی غریب از نظمِ افقی و عمودی شکل گرفت، بههمراه رهبرانی که گروهی از وفادارانِ آزاد را رهبری میکنند که نه خط حزبی خاصی را دنبال میکنند، نه نظم و انضباطی دارند.
قبلا کتابهایی مانند تودهها و قدرت13، اثر نویسندۀ آلمانیزبان الیاس کانتی، که در فاصلۀ دو جنگ جهانی در وین نوشته شد، این نوع رهبری را به رسمیت میشناخت. متن کلاسیک کانتی بهمثابۀ واکنشی به قیامهای عظیم کارگری در دهۀ ۱۹۳۰ پدید آمد. جنبش کارگری، در فاصلۀ میان دو جنگ، واکنش تهاجمی جناح راست را در قالب فاشیسم برانگیخت و این دوره درنهایت به دو جنبش سازمانیافتۀ مردمی منتهی گشت که رودرروی یکدیگر ایستاده بودند: فاشیستها و کمونیستها.
اما طرفداران امروزی کیواِنان و معترضان مخالف قرنطینه، بیش از آنکه شبیه «توده»های بسیجشده باشند، شبیه ازدحامی بیسروشکلاند. گروههایی که به محرکهای کوتاه و قدرتمندی واکنش نشان میدهند که به دست اینفلوئنسرهای کاریزماتیک و عوامفریبان دیجیتال هدایت میشود. این گروهها میتوانند [بدنۀ قدرت را] به خارش بیندازند یا شاید یکی دو جا را نیش بزنند، اما کار دیگری از دستشان ساخته نیست. هر کسی میتواند عضو گروهی فیسبوکی شود که با کیواِنان همدلی دارد؛ مثل همۀ رسانههای آنلاین، هزینۀ عضویت بسیار اندک است، هزینۀ بیرونآمدن از آن هم کمتر.
البته رهبران میتوانند سعی کنند که حرکات این انبوههها را طراحی کنند -با توییتها، حضور در برنامههای تلویزیونی، یا روباتهای فرضی روسی. اما این نوع طراحیها نیز منجر به ساختن سازمانهای پایدار نمیشود. این چرخشی تعیینکننده، و بیثباتکننده، در دمکراسیِ مبتنی بر احزاب مردمی است. درحالیکه احزابِ پس از جنگ [جهانی دوم] تیم فشردهای از هافبکها و مدافعان داشتند، احزاب پوپولیستیِ جدید عمدتاً حول ستارهها ساخته میشوند. همانطور که گربادو مجدداً تأکید میکند، فرارهبران امروزی، فطرتاً، حیواناتِ رسانهای هستند.
روشن نیست که این پوپولیسم در عصر جدیدِ محافظت از مرزهای داخلی، چه در عرصۀ عمومی و چه در عرصۀ خصوصی، قرار است راه به کجا ببرد. هر چه کسبوکارِ «حکومت» بیشتر به بانکهای مرکزی واگذار میشود و هر چه سیاستگذاری اقتصادی بیشتر بر انتقالاتِ نقدی ساده تکیه میکند، دست سوسیالیستها در ارائۀ بدیلی فلسفی خالیتر میشود (احتمالاً شعار آینده این است که «با دلارها یا یوروهای خود رأی بدهید»). اگر بانکهای مرکزی بتوانند سطح مصرف معینی را با انتقالات نقدی حفظ کنند، آنگاه شکاف عظیم نابرابری، کاهش شدید خدمات عمومی و زوال زیرساختهای اجتماعی ما نیز میتواند ادامه یابد. همانطور که آدام توز اخیراً گفته است، پاندمی کووید-۱۹ میتوانست، بهجای تقویت دوبارۀ دولت رفاهِ پس از جنگ، دروازهای بهسوی نوعی «پروژۀ عمومی-خصوصی مهارشده» باشد. مسابقۀ واکسن بهخودیخود میتوانست نقطۀ ماندگاری در این پروژه باشد: دولت هدایت پولی را در دست داشت و کمپانیها کار طراحی و تولید را بر عهده گرفتند. شاید این درواقع پایان نئولیبرالیسم باشد، اما آنچه در آینده ممکن است پیش بیاید گیجکننده است.
بااینهمه، درس واقعیای که در دوران «پساسیاست» آموختیم این است که هیچوقت نباید عرصۀ عمومی را در مشورت دربارۀ اهداف جمعی برای همیشه کنار گذاشت. اما، بدون حضور دوبارۀ سازمانهای مردمی، این اتفاق فقط میتواند در عرصۀ گفتمانی و به میانجیگری رسانه رخ دهد: هر اتفاق مهمی واکاوی میشود تا سمتوسوی ایدئولوژیک آن روشن شود؛ در میان کمپینهایی که بهشکل روزافزونی خودشان را در شبکههای اجتماعی ابراز میکنند، جنجالهای بیپایان به پا میکند، سپس در رسانههای مرجحِ هر طرف دوباره صورتبندی میشود. در این فرایند، خیلی چیزها سیاسی میشود، اما اندک حاصلی به دست میآید. میتوانیم این دوره را چرخشی از پساسیاست به حادسیاست بنامیم، دورۀ ورودِ دوبارۀ سیاست به جامعه. باوجوداین، حادسیاستِ جدید ما خصوصیات متمایزکنندۀ دیگری هم دارد: تمرکزش بر آداب و عاداتِ میان فردی، اخلاقگرایی بیوقفهاش و ناتوانیاش در تفکر جمعی.
بنابراین، بخش بزرگی از معاشرتهای آنلاین چیزی را برایمان آشکار میکند که مارک فیشر آن را «استالینیسم بدون آرمانشهر» مینامید: اخلاقی زاهدانه، همراه با هنجارهایی بهشدت قضاوتگرانه در تعاملات بینفردی، پایبندی سفتوسخت به آداب و امتناعِ بیحدوحصر -که امروزه از طریقِ پلتفرمهای دیجیتال جدید اجرا میشود- اما بدون درنظرگرفتنِ محاسبۀ اتوپیایی که ظلمِ کمیسر14 و مقام حزب را توجیه میکرد.
بدین معنی، «حادسیاست» وضعی است که وقتی پساسیاست به پایان میرسد رخ میدهد، چیزی مثل اینکه با باک خالی تخته گاز بروی. این سؤال که مردم چه چیزهایی دارند یا چه چیزهایی را کنترل میکنند تبدیل میشود به سؤالاتی دربارۀ اینکه افراد که و چه هستند، و تضاد طبقاتی جای خودش را به ساختن کُلاژهایی از هویتها و اخلاقیات میدهد.
هیچکدام از اینها منکر این واقعیت نیستند که «پساسیاست» در حال پایانیافتن است. ارنو در سال ۲۰۰۸ گوشزد کرد که «شایعهای … میگشت که سیاست مرده است»، حالا [سیاست] مرده است. ازقرارمعلوم شیوۀ جدیدی از حادسیاست جایگزین ضعیفی است برای آن نوع سیاستورزیای که در قرن بیستم میشناختیم. ارنو نیز در پایان کتابش همین را تصدیق میکند. او خوانندگانش را دعوت میکند که «از آن دورهای که دیگر هرگز در آن نخواهیم بود، توشهای بردارید». خاطرۀ دنیایی را زنده نگاه دارید که دیگر نمیتواند بازگردد، اما کاملاً نیز از دست نرفته است.