از فرانکفورت تا فاکس

اگرچه تقسیم‌بندی متفکران به چپ و راست، هیچ‌وقت چندان دقیق و کارامد نبوده، اما تاریخ‌نگاران اندیشه هیچ‌وقت در جای دادن اندیشه‌های مکتب فرانکفورت ذیل اردوگاه چپ تردید نداشته‌اند. اما در سال‌های اخیر روند جدیدی شکل گرفته است: در میان راست‌های افراطی، چهره‌های مختلفی، بدبینی، نقادی و رادیکالیسم فرانکفورتی‌ها را به کار می‌گیرند تا ترقی‌خواهان را بکوبند، از سلطۀ روزافزون شرکت‌ها و دولت‌ها بگویند و از سیاستمدارانی مثل ترامپ دفاع کنند. چطور میراث نظریۀ انتقادی به دست راست‌های افراطی افتاده است؟

مالوی اُوِن، هجهاگ‌ریویو— طرفداران نظریۀ انتقادی اخیراً مجبور شده‌اند ایده‌های نخبه‌گرایانه‌ای که ستایش می‌کرده‌اند را در دست عامۀ مردم تماشا کنند، بدون آن هیبت همیشگی و بی‌حیثیت‌شده. جار و جنجال‌های خشونت‌باری که اخیراً بر سر نظریۀ انتقادی نژاد، جنسیت، معلولیت یا سکسوالیته در گرفته، نشانه‌ای از این روند است. اینکه شرکت‌های سرمایه‌گذاری ریسک‌پذیر و بانک‌ها برای کارمندانشان کلاس‌های «آموزش تنوع» برگزار کنند و روی اسلایدهای پاورپوینت دربارۀ برابری انسان‌ها سخنرانی کنند، شباهتی با اتوپیایی که مارکوزه برای دانشجویان رادیکال دهۀ ۱۹۶۰ ترسیم می‌کرد ندارد.

در واقع، ما با وضعیتی دوگانه روبه‌روییم: از یک سو محافظه‌کاران هر روز کاریکاتورهای مبتذل‌تری از نظریۀ انتقادی می‌سازند و با آن جولان می‌دهند، و از سوی دیگر، به نظر می‌رسد نظریۀ انتقادی، خیانت‌کارانه، خودش را به قدرت فروخته و انسجام و وحدتی را که بنیان‌گذاران آن امید داشتند بسازند، به دست خود نیست‌ونابود کرده است.

به‌علاوه، نظریۀ انتقادی، بر خلاف انتظار، جذابیت روزافزونی در میان بخش‌های مهمی از راست‌های رادیکال پیدا کرده است. میشل فوکو که به‌شخصه هیچ‌وقت هم‌پیمان چندان قابل‌اعتمادی برای چپ‌ها نبوده، در روزهای همه‌گیری کووید دوباره سر زبان‌ها افتاد، وقتی که آگامبن مفهومِ «زیست‌قدرت» او را به شیوۀ عجیب‌وغریبی به کار گرفت. آگامبن، میراث‌دار فوکو، با بخش‌های بزرگی از چپ بیگانه شد و دوستان تازه‌ای در میان راست‌ها پیدا کرد. نویسندگان مجلۀ تلوس که از مهم‌ترین ژورنال‌های نظریۀ انتقادی است، اگرچه هیچگاه از اینکه بیرون از دایرۀ چپ‌ها دسته‌بندی شوند، گلایه نداشته‌اند، اما حالا گاهی مشخصاً راست دانسته می‌شوند. یکی از پدرخوانده‌هایی که در استحالۀ «راست جدید» نقش پررنگی داشته است، فیلسوف انگلیسی، نیک لند است که روزگاری شخصیتِ محوری دیدگاه‌های پیشگامی در مطالعات رسانه محسوب می‌شد که عمیقاً متأثر از ژرژ باتای و ژان بودریار بود.

نسل جدیدی از نویسندگان محافظه‌کار که از زیست‌بومِ نشنال ریویو و مؤسسه امریکن انترپرایز برخاسته‌اند، از نظریۀ انتقادی قرن بیستمی علیهِ «ترقی‌خواهی»1 استفاده می‌کنند. بسیاری از آن‌ها در مجلۀ آنلاین جدید کامپکت دور هم جمع شده‌اند که هدف اصلی آن پیونددادنِ نظریۀ انتقادی راست و چپ، برای حمله به میانه‌روی‌های لیبرال بوده است. آنطور که سردبیر کامپکت، جفری شولن‌برگر گفته است، شماری از چهره‌های تأثیرگذارِ حلقۀ ترامپیستِ استیو بنون، تخصصی ویژه در مکتب فرانکفورت و اندیشه‌های پست‌مدرن فرانسوی داشته‌اند. از نظر شولن‌برگر، اگرچه آن‌ها در ظاهر «مارکسیسم فرهنگی» را نقد می‌کردند، اما درس‌هایی را که از نظریۀ انتقادی دربارۀ شیوۀ کارکرد قدرت در مدرنتیۀ لیبرال گرفته بودند، به کار می‌گرفتند. ستارۀ شبکه فاکس، تاکر کارلسون، حالا ساده‌فهم‌‌ترین و عامه‌پسندترین تحلیل‌ها را به سبک نظریه‌پردازان انتقادی در دسترس مخاطب عمومیِ طرفدار جناح راست می‌گذارد. اگرچه سوءظن به «نخبگان بدخواه» چیز تازه‌ای در میان راست‌گرایان نیست، اما روایت‌های ظریف‌ و موشکافانۀ کارلسون دربارۀ «طبقۀ حاکم» که با زیرکی، بازار و صنعت فرهنگ را به کار می‌گیرد تا نظام ترجیحات ما را دست‌کاری کند، چندین مرحله از داد و فریادهای زمخت و عوام‌فریبانۀ پیشینیان او در رادیوها و شبکه‌های تلویزیونی محافظه‌کار جلوتر است.

به‌هر‌صورت، اینکه امروز چطور نظریۀ انتقادی راه خود به سمتِ سیاست عملی را باز خواهد کرد، مبهم‌تر از همیشه است. نگران‌کننده‌تر، این احساس غمبار است که نظریۀ انتقادی گویا خود در قلبِ بحرانِ زمانۀ ما قرار دارد. در عین اینکه آنچه «نظریۀ انتقادی» خوانده می‌شود، سوختِ لازم برای آتش جنگ‌های فرهنگی در مدرسه‌ها، دانشگاه‌ها و بخش منابع انسانی شرکت‌ها را فراهم می‌کند، «نظریۀ انتقادی» دیگری هم هست که نقشِ مهمی در شکل‌گیری «راست جدید» معاصر ایفا کرده است. راستِ جدیدی که هم بر اندام نیروهای ترقی‌خواه لرزه می‌اندازد، هم محافظه‌کاران سنتی‌ای مثل جورج بوش و رونالد ریگان. پس سوال این است: چطور نظریۀ انتقادی به بحرانِ دموکراسی امروز دامن زده است؟

گاهی نظریۀ انتقادی را به مکتب فرانکفورت محدود می‌کنند و مسائلی مانند «بربریت مدرن» و «درخشش فاجعه» در اندیشۀ تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه را کانون آن می‌دانند. اما باید به یاد داشت که نظریۀ انتقادی، افزون بر استدلالات نظری، نوعی سبک زندگی و شیوه‌ای از کنش سیاسی است و بخشی از تفاوت آن با نظریه‌پردازی سنتی، از همین درگیری انضمامی با جهانِ سیاسی برمی‌خیزد. از قضا، همین سبک زندگی است که به گروه‌هایی رسیده که از حلقۀ چپ‌های بدبینِ مکتب فرانفکورت، فاصلۀ بسیاری دارند. آن سبکِ قدیمی، اوج تأثیرگذاری خود را در دهه ۱۹۶۰ به نمایش گذاشت و حالا تبدیل به محتوایی آموزشی-تحلیلی پشت دیوارهای دانشگاه شده است، اما سبک جدید تأثیرگذاری‌اش در عرصۀ سیاست را تازه آغاز کرده است. نظریۀ انتقادی از ابتدا نه نوعی جستجوی آکادمیک انتزاعی، بلکه تلاش برای ساختن یک «فرهنگ» بوده است و امروز هم همین فرهنگ است که برای راست‌گرایان جدید جذابیت دارد.

فرهنگِ نظریۀ انتقادی، در روزگاری که آدورنو و هورکهایمر در اوج زایایی فکری خود بودند، شدیداً به تولیدات رسانه‌ای غربی -آنچه که آن‌ها صنعت فرهنگ می‌نامیدند- می‌تاخت. فرهنگ توده‌ای از نظر آن‌ها موتورِ سرکوبگری بود که با جذب‌کردنِ توده‌های بی‌پناه هردم قدرتمندتر می‌شد. سربازانِ سرمایه‌داری در قالب شخصیت‌های کُمیک و دراماتیک به کار گرفته می‌شدند تا نظامی غیرطبیعی از اندیشه و احساس را در تودۀ مردم نهادینه کنند. نظریه‌پردازان انتقادی تلاش می‌کردند تا با آشکارساختن این سویه‌های پنهان سرمایه‌داری بورژوایی، ضروریاتِ جعلی آن را زیر سؤال ببرند و شیوۀ زندگی سرمایه‌دارانۀ غربی را بی‌ثبات سازند. اگرچه فصاحت و صراحت آن‌ها به‌ندرت به پای نیچه می‌رسید، اما آن‌ها هم دوست داشتند با چکش فلسفه‌ورزی کنند. بااین‌حال، آن‌ها هیچ‌گاه تصویر روشنی از نسخۀ بدیل خود نداشتند. آدورنو می‌گفت خصوصیاتِ دنیای مطلوب، تا وقتی از راه نرسد، روشن نیست. مارکوزه که شناخته‌شده‌ترین متفکر نسل اول فرانکفورت بود، برای دانشجویان رادیکال دهۀ ۱۹۶۰، اتوپیایی را تصویر می‌کرد که در آن نیازهای اساسی همۀ اعضای جامعه تأمین شده بود و همگان در صلح به «تعالی بدون سرکوب و اقتدار» می‌رسیدند. اما دهۀ ۱۹۶۰ گذشت و حاصل آن، نه پیروزی بزرگ، نه فاجعه‌ای عظیم، بلکه نوعی گیجیِ فراگیر بود. ماشین فرهنگ-اقتصاد با قدرت تمام به کارش ادامه داد و هر دم محصولات جذاب‌تری تولید کرد که مقاومت در برابر آن‌ها سخت‌تر می‌شد.

در آستانۀ دهۀ ۸۰ میلادی، همۀ بزرگان نسل اول مکتب فرانکفورت از دنیا رفته بودند. میراث انتقادی آن‌ها، به یک تعبیر، بینِ دو متفکر از دو انتهای طیف چپِ اروپای قاره‌ای تقسیم شد: یورگن هابرماس و میشل فوکو.

هابرماس که بخشی از تحصیلاتش را در موسسه تحقیقات اجتماعی، زادگاه نظریۀ انتقادی فرانکفورتی، طی کرده بود، بعدها به ریاست موسسه رسید. اگرچه بسیاری از تحقیقات او در امتداد دغدغه‌های مؤسسان مکتب فرانکفورت بود، اما هابرماس روحیۀ ستیزه‌جویی رادیکال آن‌ها را نداشت. بزرگترین دستاورد نظری او، یعنی نظریۀ کنش ارتباطی، به‌هیچ‌وجه مستعد به‌خیابان‌کشاندن دانشجویان نبود و موشکافی‌های او دربارۀ عرصۀ عمومی، توصیه‌هایش برای حفاظت نهادی از حق آزادی بیان و خوش‌بینیِ نسبی‌اش به پروژۀ روشنگری در عرصۀ سیاست، نشانه‌ای از بدبینیِ تیره‌وتار نسل قبلی نداشت. در عوض، این بدبینیِ رادیکال سهم فوکو شد. متفکری فرانسوی که اگرچه در سنت فکری دیگری پرورده شده بود، در خطوطی موازی با نظریه‌پردازان انتقادی حرکت می‌کرد. بدبینی آشتی‌ناپذیر او با تمام نهادهای مدرن و یورش نظریِ بی‌رحمانۀ او بر هر آنچه مدرنیته ساخته و پرداخته، نوعی سبک فوکویی ایجاد کرد که خصیصۀ آن جست‌وجوی بی‌امان برای یافتن شکل‌های جدید سلطه و آفتابی‌کردن مخفیانه‌ترین فریب‌های دانش و قدرت بود. بااینکه نشانه‌هایی از عبور او از سنگ‌بناهای چپ‌گرایی دیده می‌شد، «سبک فوکویی» برای سال‌ها در میان گروه‌های چپ جذابیت داشت. در سال ۲۰۱۳، مارک فیشر که در کنار نیک لند و دیگران، «واحد تحقیقات فرهنگی سایبرنتیک» را در دانشگاه واریک پایه‌گذاری کرده بود، مقاله‌ای انتقادی دربارۀ این سبک فوکویی نوشت. فیشر که در آن دوران چپ رادیکالی به شمار می‌رفت در مقالۀ «خروج از قلعۀ خون‌آشام‌ها» حلقه‌های نخبگان چپ را به قلعۀ خون‌آشام‌ها تشبیه کرد. قلعه‌هایی که در آن چپ‌ها با اخلاق‌گراییِ مفرط، در پی شکار ساحره -عمدتاً در توییتر-‌ افتاده‌اند. فیشر معتقد بود چپ‌ها با هویت‌گرایی افراطیِ مد روزِ خود، در حال پاره‌پاره‌کردنِ تمام وحدت‌های جمعی‌اند و هر چشم‌انداز مثبت و ممکنی برای آینده را نابود می‌کنند و با این کار، «کاری که سرمایه‌داری می‌خواهد را برایش انجام می‌دهند». چپ‌ها به ایرادگیرهای خستگی‌ناپذیری تبدیل شده‌ بودند که فقط و فقط نقد می‌کردند. همه‌چیز در چشمشان تجلی قدرت‌های سرکوبگر بود و علم و سیاست را فروکاسته بودند به جنجال، نفی و انحلال.

چرا چنین اتفاقی افتاده بود؟ برای پاسخ‌دادن به این سوال باید سراغ کتاب اصلی فیشر واقع‌گرایی سرمایه‌دارانه2 برویم. در آن کتاب فیشر سرمایه‌داری را به «شبحی هیولاوار» تشبیه می‌کند که دیگر کوچکترین شباهتی با انسان ندارد. نه دغدغه‌های انسانی را درک می‌کند، نه اهداف انسانی را به رسمیت می‌شناسد، بلکه پیوسته تمام نهادهای انسانی را درهم‌ می‌کوبد و همه‌چیز را دود می‌کند و به هوا می‌فرستد. اقتصاد پسا-فوردی بنیان‌های خانوادۀ هسته‌ای را سست کرده، بوروکراسیِ تجسس‌گر را به قدرت رسانده و نهادهای آموزشی را در هم کوفته و از همه مهم‌تر، در تمام این کارها «استفاده‌ای راهبردی» از نظریۀ انتقادی کرده است. چرا که این نظریۀ انتقادی بوده است که مفصل‌ترین نقدها را به سرکوب در خانواده، نابرابری در محل کار و تبعیض در محیط آموزش وارد کرده است. نیک لند، همکار فیشر، تنها یک قدم جلوتر می‌رود: در جهان سرمایه‌داری، همه‌چیز علیه آزادی ما انسان‌ها طراحی شده است، همۀ نهادها ما را اسیر کرده‌اند و هیولا به کامل‌ترین صورت خود رسیده است، پس تنها راه نجات، شورش علیۀ کلِ این مجموعه است. این جملاتِ آشنا، ورد زبان راست‌های افراطی، طرفداران دونالد ترامپ و رفقای استیو بنون است.

نظریۀ انتقادی از آغاز، هشداری متفکرانه دربارۀ تمرکز نیروهای قدرت در نظام سرمایه‌داری بوده است، با‌این‌حال، کورسوی امید خود برای رهایی را حفظ کرده است. اما اگر نیروهای قدرت هر دم فراگیرتر و چشم‌انداز رهایی، دور و دورتر -بلکه ناممکن- شود، برندۀ بازی چه کسی خواهد بود؟

دیدگاهتان را بنویسید