هومان دوراندیش – فروپاشی شورای همبستگی در پی اختلافات رضا پهلوی با سایر اعضای این شورا، دلالتهای سیاسی قابل توجهی دارد که در این یادداشت، با اشاره به یک مورد تاریخی نسبتا مشابه، به آنها میپردازیم.
پل برمر، حاکم آمریکایی عراق پس از سرنگونی رژیم صدام، در خاطراتش نوشته است که چهار روز پس از ورودش به عراق، یعنی در 16 مه 2003 با هفت تن از رهبران گروههای سیاسی مخالف رژیم صدام جلسهای برگزار کرده و در آنجا متوجه میشود که این افراد فقط “ژست همکاری” دارند.
آمریکاییها این هفت نفر را “گروه 7” مینامیدند. اعضای گروه 7 عبارت بودند از: احمد چلبی، زیاد علاوی، مسعود بارزانی، جلال طالبانی، ناصر چادرچی، ابراهیم جعفری، عادل مهدی (به نمایندگی از عبدالعزیز حکیم).
برمر میگوید در پایان جلسه با افراد یادشده، به آنها گفتم: «این شورا نمایندۀ واقعی مردم نیست. فقط یک رهبر عرب سنّی میان شما دیده میشود. اینجا نه ترکمن {ترک} است، نه مسیحی و نه یک زن.»
در پایان نشست، برمر به اعضای آن شورا یا گروه میگوید خبرنگاران دعوت شدهاند و «میخواهم چند کلمهای سخن بگویم و پیشنهاد میکنم که بعد از من نمایندهای برای حرف زدن با خبرنگاران تعیین کنید.»
و در ادامه مینویسد:
«پیشنهاد من جنجالآفرین شد. اعضای این گروه که از لحاظ قومی، مذهبی و سیاسی ناهمخوان و کاملا متمایز بودند، به رغم ژست همکاری در انظار عمومی، اصلا به همکاری خو نگرفته بودند. بیست دقیقهای طول کشید تا توانستند مسعود بارزانی… را به عنوان سخنگو تعیین کنند: این طلیعۀ مشکلاتی بود که قرار بود گروه حتی در گرفتن تصمیمات ساده هم با آنها دست به گریبان شود.»
حالا حکایت شورای همبستگی است. اعضای این شورا نیز فقط “ژست همکاری” داشتند وگرنه عمر این شورا چنان کوتاه نمیشد. کوتاهآمدن یکی از دلایل کوتاهنشدن عمر تشکلهای سیاسی است!
چریکهایی فدایی خلق، نه رژیم شاه را قبول داشتند نه جمهوری اسلامی و جبهۀ ملی و نهضت آزادی و حزب توده را. در برابر هیچ حکومت و حزبی کوتاه نمیآمدند. اما در جمع خودشان هم اهل سازش و کوتاهآمدن نبودند. به همین دلیل، پس از انقلاب، ابتدا به دو گروه اقلیت و اکثریت منشعب شدند و سپس هر یک از این دو گروه دچار انشعابات جدیدی شدند و حساب انشعابها از دست همه در رفت!
از انشعاب در انشعابِ سازمان چریکهای فدایی خلق تا عمر بسیار کوتاه شورای همبستگی، عنصر ناسازگاری سیاسی عامل اصلی رقم خوردن سرنوشت اپوزیسیون جمهوری اسلامی بوده است. چنین اپوزیسیونی در دریای متلاطم سیاست، به هر جا برسد، به ساحل دموکراسی نخواهد رسید.
نکتۀ دیگر در خاطرات پل برمر، مربوط به دیدار او با عبدالعزیز حکیم است. وقتی که با فشار آمریکاییها، اعضای گروه هفتنفره افزایش یافتند و زنان و مسیحیها و سنیها نیز به آن هفت نفر اضافه شدند و یک “شورای حکومتی” شکل گرفت، عبدالعزیز حکیم حاضر به حضور در این شورا نبود.
حکیم رهبر “مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق” بود و میخواست مستقیما در شورای حکومت حضور نداشته باشد و عادل مهدی را به نمایندگی از تشکل سیاسی خودش به شورا بفرستد. کمااینکه قبلا هم به بهانۀ بیماری، عادل مهدی را به جای خودش به گروه هفتنفره فرستاده بود.
اما پل برمر با این خواستۀ حکیم مخالفت کرد و گفت در صورت عدم حضور شما، مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق، نمایندهای در شورای حکومتی نخواهد داشت. فارغ از اینکه در این میان حق با چه کسی بود، حکیم خواهان تضمینهایی بابت حضورش در شورا شد و عادل مهدی در توضیح نظر حکیم، نکتهای گفت که اهمیت بسزایی دارد.
عادل مهدی، در توضیح تضمین درخواست شده برای حضور حکیم در شورا، میگوید ما خواهان “رفتار ترجیحی” هستیم. یعنی با اینکه رهبر “مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق” در این شورا به شکلی ظاهرا برابر با سایر چهرههای سیاسی حضور پیدا میکند، ولی نظر او باید بر نظر سایر اعضای شورا ترجیح داده شود.
ترجیح هم طبیعتا در موارد اختلاف ضرورت مییابد. یعنی هر وقت دیگران با عبدالعزیز حکیم اختلاف نظر پیدا کردند، رای حکیم باید به رای آنها ترجیح داده شود؛ ولو که آنها در اکثریت باشند.
در “شورای همبستگی” نیز رضا پهلوی دقیقا خواستار “رفتار ترجیحی” بوده و همین یکی از دلایل اصلی فروپاشی این شورا بود. در واقع، مطابق تصریحات اعضای شورا، رضا پهلوی در موارد اختلافی، حتی اگر در اقلیت قرار داشته، خواهان ترجیح نظرش بر نظر اکثریت بوده.
چنین خواستهای، آشکارا نشانۀ ناتوانی در سازش و فقدان انصاف است. به همین دلیل پل برمر به حکیم و مهدی میگوید: «سازش و انصاف و عدالت گوهر دموکراسی است. شما و همقطارانتان در شورا باید تلاش کنید تا خودتان، رأساً اختلافاتتان را رفع و رجوع کنید.»
ممکن است طرفداران رضا پهلوی بگویند وزن سیاسی او بیشتر از وزن سیاسی سایر اعضای شورای همبستگی بوده. بله، ولی او با قبول کرده بود که “عضوی از شورا” باشد نه “رهبر شورا”.
اگر وزن سیاسی او آن قدر بالا بود که نیازی به سایر اعضای شورا نداشت، اصلا وارد چنان شورایی نمیشد. او وارد شورای همبستگی شد، چون احساس میکرد به کمک دیگر اعضای شورا نیاز دارد.
اما همۀ نکته همین جاست. اینکه کسی به دیگران بگوید “به من کمک کنید تا رهبر انقلاب شوم”، متفاوت از این است که کسی به دیگران بگوید “بیایید با همکاری یکدیگر انقلاب کنیم.”
رهبر انقلاب، کسی است که توان بسیج سیاسی نیروهای اجتماعی را داشته باشد. از این حیث، رضا پهلوی تا کنون هیچ فرقی با گلشیفته فراهانی نداشته. آیتالله خمینی در پاییز سال 1357 فراخوان میداد و انبوهی از مردم به خیابانها میآمدند. میرحسین موسوی هم در سالهای 88 و 89 نشان داد توان بسیج نیروهای اجتماعی را دارد. یعنی کاراکتر و کلامش نافذ و بسیجگر است. محمد خاتمی نیز در سالهای 92 و 96 فراخوان داد و 42 میلیون نفر به خاطر او به روحانی رای دادند.
اما رضا پهلوی به دلایل گوناگون از ناتوانی در بسیج سیاسی نیروهای اجتماعی رنج میبرد. یکی از دلایل این ناتوانی، این است که معترضان در ایران لزوما سلطنتطلب نیستند. دلیل دوم این است که بخش زیادی از سلطنتطلبان ایرانی میتوانند در شانزهلیزه به نفع احیاء سلطنت تظاهرات کنند نه در خیابانهای تهران؛ چراکه آنها اساسا در ایران زندگی نمیکنند.
اما مهمترین دلیل این است که ترویج فرهنگ لیبرالیستی در ایرانِ سه دهۀ اخیر، “جان” و “زندگی” و “حق حیات” را به اموری بسیار ارزشمند تبدیل کرده است. انقلاب، جانفشانی لازم دارد. جانفشانی نیز، خوب یا بد، با “زندگی” جور درنمیآید. جانفشانی یعنی سلامدادن به مرگ.
ناتوانی رضا پهلوی در بسیج سیاسی نیروهای اجتماعیِ ناراضی، دلایل دیگری هم دارد که پرداختن به آنها مایۀ تطویل کلام است. نکتۀ مهم این است که توهم یا ژست “رهبری انقلاب” لزوما دال بر این نیست که فعال سیاسی در چنین موقعیتی قرار دارد.
کسی که عملا در موقعیت “رهبری” قرار ندارد و به همین دلیل وارد “شورایی از مخالفان” میشود، ولی در آنجا به دلیل ناسازگاری و زیادهخواهی و مشی اتوکراتیکِ ارثی، خواهان “رفتار ترجیحی” است، در واقع اپوزیسیونی است به سود پوزیسیون. یعنی وارد “شورایی از مخالفان” میشود و با رفتارش آن شورا را به نفع حکومت مستقر، منحل میکند.