آیا نوجوانان پیامآور دنیایی بهترند؟ یا پیشدرآمد کابوسی که بهزودی محقق خواهد شد؟
در داستانهایی مانند هری پاتر یا ارباب حلقهها، چند نوجوان جهان را نجات خواهند داد. اما در دنیای واقعی، نوجوانان اغلب متزلزل، باریبههرجهت، افسرده و بیفکر جلوه میکنند، آدمهایی که عمیقاً درگیر بحران هویتاند، دست به کارهای احمقانه میزنند، کوچکترین چیزها را بهانهای برای دعواهای بیمنطق با پدر و مادر و دیگران میکنند، از زمین و زمان متنفرند، همیشه سرشان توی گوشی است و «هیچ حرف حسابی توی کلهشان نمیرود». آیا واقعاً چنین است؟
انیمۀ مشهور «حمله به تایتان» حول شخصیت دو نوجوان میچرخد: اِرِن یگر و میکاسا آکرمن. فصل اول این انیمه دنیایی دیستوپیایی را تصویر میکند که در آن انسانها، بعد از آنکه ناگهان مورد حملۀ غولهایی عجیبوغریب قرار میگیرند، مجبور میشوند درون سه دیوار عظیم که بهشکل دایرههایی متحدالمرکز ساخته شدهاند محصور شوند. اِرِن از کودکی رؤیای دیدنِ دنیای بیرون را در سر میپروراند و تصمیم دارد عضو دستهای از سربازان زبدۀ ارتش شود که بیرون از دیوارها تلاش میکنند شناخت بیشتری از این غولهای بینامونشان به دست آورند و راهی برای غلبه بر آنها بیابند. در همین حالوهوا، ناگهان غولی بسیار عظیمالجثه پدیدار میشود و دیوار اول را سوراخ میکند. پس از تخریب دیوار، غولها به محل زندگی اِرِن هجوم میآورند و مادر او را جلوی چشمانش میخورند. اِرِن سراسر خشم و استیصال میشود و تصمیم میگیرد تمام عمرش را صرف نابودی غولها کند.
برخلاف ارن که عجول و عصبی و بیدقت است، خواهرخواندهاش، میکاسا، کمحرف و مرموز است. میکاسا، که سالها پیش مادر و پدرش به دست تبهکارانی شرور کشته شدهاند، با خانوادۀ ارن بزرگ شده و مهمترین وظیفۀ زندگیاش را محافظت از ارن میداند. ارن و میکاسا هر دو در نوجوانی دورۀ طاقتفرسایی از آموزشهای نظامی را آغاز میکنند که شرط ورود به ارتش است. آنها وارد مبارزه با غولها میشوند، میکاسا تبحر و لیاقتی بینظیر از خودش نشان میدهد و به غولکُشی تمامعیار تبدیل میشود، اما اتفاق عجیبتر در شخصیت ارن میافتد: در کشاکشی خونین، معلوم میشود که اِرِن میتواند تبدیل به غول شود یا برعکس، شاید غولی باشد که قادر است به شکل انسان درآید. آشکارشدن این توانایی پرسش بزرگی سر راه رهبران جامعه قرار میدهد: با ارن چه باید کرد؟ آیا باید او را غولی خطرناک و مهارناپذیر در نظر گرفت و اعدامش کرد، یا او انسانی است با انگیزههای خیرخواهانه اما با قدرتی شگفت که میتواند یاریبخش بشریت در نبرد نابرابرش علیه غولها باشد؟ از آن به بعد، نبرد انسانها با غولها و سرنوشت کل بشریت با تصمیمات و اقدامات این خواهر و برادر رقم میخورد.
بنمایۀ انیمۀ «حمله به تایتان»، یعنی نوجوانانی که در خط مقدم مبارزه برای نجات بشریت از دست نیروهای شیطانی قرار دارند یا قهرمانانِ اصلیِ اتفاقات بنیادینی به شمار میروند که سرنوشت جهان بدانها وابسته است، در برخی از محبوبترین داستانهای امروز تکرار میشود: هری پاتر و دوستانش، هرمیون و رون، بازیگران اصلی نبرد مهیب انسانها با تاریکترین و قدرتمندترین نمایندۀ شر، لُرد ولدمورت، هستند. همانند اِرِن، هری پاتر نیز پسر یتیمی است که جدالِ مرگباری در سویههای خیر و شر وجودش در جریان است، چراکه جزئی از ولدمورت را با خود دارد. فرودو بگینز و دوستش، سَموایز، هستند که داستان شگفتانگیز ارباب حلقهها را پیش میبرند و سرنوشت آیندۀ جهان به دست آن دو است. خطرناکترین و شومترین شیء جهان، یعنی حلقۀ سائورون، در اختیار فرودو است و در وجودش میلی شیطانی به آن دارد. بااینهمه، هر بار این نوجوانان سرسخت و زجرکشیده، با عزم و اراده و فداکاری و تحمل مشقتهای تصورناپذیر، پیروز میشوند و صلح و سعادت را به گیتی بازمیگردانند. پیروزی این نوجوانها، درعینحال، پیروزی حقیقت، انسانیت، خیرخواهی و صداقت نیز هست، ارزشهایی که به نظر میرسد بزرگسالان برای دفاع از آنها زیادی کثیف، پیچیده، فایدهنگر و بدبین شدهاند. اما وقتی از دنیای افسانهها بیرون میآییم، تصویر رایج از نوجوانان تغییر بسیاری میکند.
در دنیای واقعی خیلی وقتها، نوجوانان انسان-غولهایی دوستداشتنی و درعینحال خطرناک در نظر گرفته میشوند و معلوم نیست چه میخواهند و چرا دست به رفتارهای ناهنجار میزنند. نوجوانی دورهای پر از افراط و تفریط به نظر میرسد که در آن همهچیز «بحرانی» است. اما این بحران برخلاف بحرانهایی که در داستانهای سینمایی میبینیم، بیش از آنکه در جهان بیرون باشد، در جهانِ درونی نوجوانان در جریان است. اگر هدف و مأموریت ارن، هری یا فرودو در زندگی کاملاً واضح است، نوجوانان دنیای واقعی دقیقاً همین را نمیدانند که هدفشان در زندگی چیست. نوجوانان معمولی اغلب متزلزل، باریبههرجهت، افسرده و بیفکر جلوه میکنند، آدمهایی که عمیقاً درگیر بحران هویتاند، دست به کارهای احمقانه میزنند، کوچکترین چیزها را بهانهای برای دعواهای بیمنطق با پدر و مادر و دیگران میکنند، از زمین و زمان متنفرند، همیشه سرشان توی گوشی است و «هیچ حرف حسابی توی کلهشان نمیرود».
بااینحال، نوجوانی بهمنزلۀ دورهای بحرانزده از عمر قدمت چندانی ندارد. اگر حدود صدسال عقب برویم، نوجوانی بیشتر از آنکه نوعی واقعیتِ مسلم انگاشته شود، «ایده»ای نوظهور است که محصول شرایط جدید اجتماعی به شمار میرود. ایدۀ نوجوانی برآمده از تغییر و تحولاتِ دو حوزۀ اساسی زندگی بود: اولاً تحول رادیکال قوانین کار که اشتغال کودکان را منع میکرد (سن قانونی ورود به دنیای کار بسته به کشورها و صنایع مختلف از ۱۳ تا ۱۸ سال متغیر بود) و ثانیاً گسترش بیشازپیشِ نظامهای آموزشوپرورش که سالهای طولانیتری آدمها را مشغول درس و مدرسه نگاه میداشت. در اثر این تحولات، نوعی «دورۀ میانی» بین کودکی و بزرگسالی آفریده شد، دورهای که در آن فرد از نظر فیزیکی بالغ شده بود، اما هنوز در تأمین مایحتاج خود به خانوادهاش وابسته بود، کار نمیکرد، ازدواج نکرده بود و بیشتر اوقاتش صرف آموزش در مدرسه یا دانشگاه میشد. پیش از قرن بیستم، معدود آدمهایی ممکن بود چنین دورهای را تجربه کنند، چراکه معمولاً، پس از سالهای کودکی، فرد بلافاصله وارد دنیای کار میشد و فرصتی برای آزمونوخطا، آموزش و وقتگذرانی پیدا نمیکرد. فاصلۀ میان بلوغ جنسی و ازدواج نیز معمولاً کوتاه بود. (به یاد داشته باشید که متوسط سن بلوغ طی سدۀ گذشته حداقل ۵ سال کاهش پیدا کرده است. طبق تحقیقی در ایالاتمتحده، متوسط سن شروعِ بلوغ در دهۀ ۱۸۶۰ برای پسران ۱۹سال و برای دختران ۱۷ سال بوده است. این ارقام در دهۀ اول قرن بیستویکم ۱۲ و ۱۰ سال است). اما در دهههای آخر قرن نوزدهم، این گروه آنقدر زیاد شده بودند که موضوع بحث و جدلهای عمومی قرار بگیرند. جان دموس، مورخ آمریکایی، میگوید در آستانۀ قرن بیستم دو دسته کتاب در بازار نشر آمریکا رو به فزونی گذاشتند: یکی توصیهنامههایی که به پدران و مادران میگفت چطور باید بچههای سرکش خود را تربیت کنند و، دیگری، کتابهای پرشماری که با لحنی هشدارآمیز از «مشکلات اخلاقی» جوانانِ نسل جدید سخن میگفتند. این کتابها نشان میدادند قشر پردردسر جدیدی به وجود آمدهاند که هنوز ویژگیهایشان چندان روشن نیست.
جی. استنلی هال، اولین رئیس انجمن روانشناسی آمریکا، احتمالاً بهتر از هر کسی در زمانۀ خود وظیفۀ تعریفِ نظری این گروه نوظهور را بر عهده گرفت. هال سالهای سال در آلمان روانشناسی آموخته بود و پس از آغاز کار دانشگاهیاش در آمریکا دربارۀ «روانشناسی رشد» تحقیق میکرد. هال برای تحقیق دربارۀ فرایند رشد از تعداد زیادی از مادران دعوت کرده بود تا در «جنبش مطالعۀ کودکان» او شرکت کنند و جزئیات رفتارهای کودکانشان را بهطور منظم برای او بفرستند. علاوهبراین، جلسات منظمی تشکیل میداد و با مادران دربارۀ گزارشهایشان گفتوگو میکرد. نهایتاً هال در سال ۱۹۰۴ کتاب دایرهالمعارفگونۀ عظیمی با عنوان نوجوانی: روانشناسی آن و ارتباطش با فیزیولوژی، انسانشناسی، جامعهشناسی، سکس، جرم، دین و آموزش 1منتشر کرد. این کتاب، که شدیداً متأثر از دیدگاههای تکاملگرایانۀ داروینی بود، عمر هر فرد را به «مراحلی» تقسیم میکرد که یکی پس از دیگری فرا خواهند رسید. مطابق با مُد روزگار، هال هر کدام از این مراحل را با مرحلهای از تمدنِ انسانی نیز مطابقت داد. نوآوری اصلی او صورتبندی مقطع جدیدی در فرایند رشد بشر بود که از ۱۴ تا ۲۴ سالگی را در برمیگرفت. هال نام این مرحله را «نوجوانی» گذاشته بود و آن را به «دورۀ توفان و فشار» تعبیر کرده بود -عبارتی که محبوبیت خود را تا امروز نیز حفظ کرده است. بااینحال، نوجوانی از نظر هال صرفاً بازهای از عمر با حالات روانشناختی خاص خود نبود بلکه، فراتر از آن، نامی برای وضعیت «تمدن» انسانی در آن روزگار به شمار میرفت، زمانهای بحرانزده و توفانی. هال با تعابیری ادبی نوجوانی را دورۀ تناقضهای ویرانگری میدانست که فرد همزمان تجربهشان میکند: «بیشفعالی و تنبلی، سرخوشی و افسردگی، خودمحوری و فداکاری، گستاخی و خجالتزدگی، دلسوزی و بیرحمی، رادیکالیسم و محافظهکاری». کتاب هال بلافاصله پس از انتشار شهرت عظیمی به دست آورد و تأثیر فراوانی بر حوزههای مختلف فکری گذاشت، اما به دلیل اغراقها و بیدقتیهایش رفتهرفته نزد روانشناسان اعتبارش را از دست داد، طوری که به تعبیر یک روانشناس آمریکایی «در سال ۱۹۲۵، دیگر بهسختی کسی نام هال را به یاد میآورد». هال فراموش شد، اما میراث او در تعریف نوجوانی بهمنزلۀ دورهای بحرانی باقی ماند.
بهطور خلاصه، بحران نوجوانی ناشی از ابهامی پنداشته میشود که در اثرِ قرارگرفتن گزینههای بسیار پیش پای نوجوانان به وجود میآید. نوجوان ناگهان در موقعیتی قرار میگیرد که باید تصمیم بگیرد در آینده میخواهد چه جور آدمی بشود، چه ارزشهایی را برگزیند و چه شغلی را در پیش بگیرد. بااینحال، خودمختاری و رشد شخصیتی لازم برای چنین تصمیمگیریهای بزرگی را ندارد. او در کشاکشی بین وابستگی و استقلال، همنوایی و شورش، و اشتیاق و دلزدگی دستوپا میزند. رفتارهای عجیبوغریب نوجوانان نیز حاصل همین کشاکش و بلاتکلیفی است، واکنشی است به وضعیتی دشوار که راهحل روشنی ندارد. طی سدۀ گذشته، بارها و بارها، چنین تحلیلهایی برای معنادارکردن مدهای رفتاریِ نوجوانان به کار گرفته شده است. «ستوننشینی» شاید نمونۀ اولیۀ جالبتوجهی باشد. در سالهای دهۀ ۲۰ میلادی، ناگهان نوجوانان بسیاری در سراسر ایالاتمتحده ستونهای چوبیای در حیاط خانههایشان یا در محلی عمومی برپا کردند و بالای آن نشستند. هر کسی دلیل خاص خودش را برای ستوننشینی داشت، از اعتراض سیاسی تا خستگی از وضعیت اجتماعی. ستوننشینی تمرین اراده و استقامت و «توان روحی» بود. رکوردها روزبهروز دیوانهوارتر میشد. «آلوینِ کشتیشکسته» که اولینبار با ۱۳ساعت و ۱۳ دقیقه ستوننشینی در سال ۱۹۲۴ معروف شده بود خیلی زود با جوانهایی که ۱۲، ۱۷ یا ۲۱ روز بالای ستونی چوبی بست نشسته بودند از میدان بیرون رانده شد. کشتیشکسته برای بازپسگیری رکوردش در سال ۱۹۲۹ مجبور شد ۴۹ روز بالای تیرکی در آتلانتیک سیتی بنشیند. اما همۀ این کارها چه معنایی داشت؟ پدر و مادرها شکایت میکردند که جوانها دیوانه شدهاند و خوشبینترها از «سبکی جدید و تأثیرگذار» در اعتراضات سیاسی سخن میگفتند. درهرحال، ستوننشینی با شروع رکود بزرگ در سالهای ۱۹۳۰، به همان سرعت که فراگیر شده بود، از یادها رفت.
در ابتدای قرن بیستم استنلی هال خوشبینانه معتقد بود که تمدن غرب در اوج «نوجوانی» خود است، اما بعد از جنگ جهانی دوم خیلیها تردید نداشتند که این تمدن در حضیض مرگ افتاده است. حس فراگیر ناامیدی و پوچگرایی در حالوهوای نوجوانان آن دوره و همینطور در پژوهشها دربارۀ این قشر بازتاب مییافت. اریک اریکسون، روانشناس برجستۀ این دوره، در دهۀ ۱۹۵۰ نظریۀ رشد هفتمرحلهای خود را منتشر کرد که، در آن، نوجوانی دورۀ «بحران هویت» دانسته شده بود، مرحلهای که فرد میبایست به هویتی یکپارچه برسد، وگرنه در گردابِ «ابهام نقش» میافتد. اریکسون میگفت دلیل رفتارهای عجیبوغریب نوجوانان این است که آنها در «جستوجوی هویت» هستند. جستوجوی هویت مستلزم ساختنِ مفهومِ معناداری از خویشتن است که بتواند گذشته، حال و آینده را به هم متصل کند. اما از نظر اریکسون چنین کاری در آن زمانه سختتر از قبل بود، چون گذشته ویران و درهمکوفته بود و ارزشهای سنتی و خانوادگی اعتبارشان را از دست داده بودند، اکنون عرصۀ تغییر و تحولات سریع و فهمناپذیر بود، و آینده پیشبینیناپذیرتر از همیشه. اریکسون میگفت در دورههایی که تغییرات اجتماعی سرعت میگیرند، بزرگسالان نمیتوانند برای نوجوانان نقش الگو را ایفا کنند. نوجوانان نسلهای قبلی را تاریخمصرفگذشته میدانند و بهجای الگوگرفتن از آنها به «همسالان» خود پناه میبرند. سؤالاتشان را از همسالانشان میپرسند، مشکلاتشان را با آنها در میان میگذارند و قدر و منزلت خود را با تأیید آنها میسنجند. بههمین دلیل، بیش از آنکه دغدغۀ پذیرفتهشدن از سوی بزرگسالان (یا جامعه در معنای وسیع) را داشته باشند، میخواهند از سمت همسالانشان تأیید شوند. تأکید اریکسون بر مفهوم گروههای همسال و شبکههای دوستی دستورکار جدیدی را وارد تحقیقات مربوط به نوجوانی کرد.
برای اولینبار در همین سالهای دهۀ ۵۰ و ۶۰ قرن بیستم بود که «سبکزندگی نوجوانانه» به مفهومی رایج در تولیدات ادبی و هنری، صنعت پوشاک، پزشکی و سلامت و بحثهای جنایی و کیفری تبدیل شد. رفتارهای مخاطرهآمیزی مانند مصرف مواد مخدر و الکل، یا روابط جنسی کنترلنشده و عقاید و سلایق افراطی، که از مخالفت با جنگ تا موسیقی راک را در خود جای میداد، رفتهرفته مشخصۀ این سبک زندگی قلمداد شدند. انواعی از سیاستورزی نیز به این مجموعه اضافه شد که عموماً بهجای مفهوم قدیمی «کار سیاسی» ذیل عنوان «کنشگری سیاسی» جا میگرفت و، بهجای مشارکت و تلاش برای تصاحب مناصب در ساختار شناختهشدۀ سیاست، تلاش میکرد تا بیرون از سیستم بماند و مطالبات سیاسی خود را با ایجاد همبستگی مردمی و فشار اجتماعی پیش ببرد. در میدانِ کنشگری سیاسی سازماندهی یک راهپیمایی عظیم بسیار مؤثرتر از ساختن یک کمپین حزبی موفق برای انتخابات به شمار میرفت و تحصن جلوی مراکز سیاسی معنادارتر از مشارکت در فرایند رسمی تصمیمگیری سیاسی، یعنی رأیدادن، به نظر میرسید.
به موازات فراگیری این سبک زندگی نوجوانانه، هشدارهای فراوانی دربارۀ «اجتماعیشدن ناکامل» یا جداافتادگی نوجوانان از جامعه نیز وجود داشت، هشدارهایی که نگران روزی بودند که این نوجوانانِ بیبندوبار و بیتوجه به اصول بخواهند پدر و مادر شوند یا مسئولیتهای اجتماعی به عهده بگیرند. بهاینترتیب، نوجوانان هم حامل امیدهای تازه به آیندهای برابرتر، صلحآمیزتر و انسانیتر بودند، هم پیامآور زوال و انحطاطی که ارزشهای انسانی و شالودههای فرهنگی را از هم میگسیخت. تصویر نوجوانی در عرصۀ فرهنگی و سیاسی کمابیش با همین مشخصات تا امروز امتداد یافته است: افراط، تفریط، رفتارهای مخاطرهآمیز، تصمیمات لحظهای و عقاید تندروانه. همین تصویر بوده است که در محبوبترین ترانهها و رمانها و فیلمها بازتولید شده است و انسان-غولهایی مثل ارن یگر، هری پاتر یا فرودو بگینز را ساخته است.
اما برخلاف عرصۀ فرهنگی، دیدگاه ما دربارۀ نوجوانی در مطالعات علمی طی دهههای اخیر تغییرات چشمگیری کرده است. دسترسی به نمونههای آماری پرشمارتر، روشهای سنجش دقیقتر و علیالخصوص معرفی تکنولوژیهای جدیدی مثل اسکن مغزی و پیشرفت دانش دربارۀ زیستشناسی و روانشناسی رشد بسیاری از پیشفرضهای قدیمی ما دربارۀ رفتارهای نوجوانان را به چالش کشیده است. برای دهههای متمادی نوجوانی را دورهای میدانستیم که، در آن، فرد از دایرۀ نفوذ و اقتدار والدین بیرون میرود و رفتارش را در تعامل با گروه همسالانش میسازد. اما تحقیقات جدید دربارۀ والدگری الگوهای رفتاری پیچیدهتری را آشکار کردهاند. برخلاف تصور پیشین، میراث فکری و هیجانی پدر و مادرها تأثیر بسیار عمیقی بر رفتار نوجوانانشان میگذارد، اما نه به آن شکلی که خودِ آنها میخواهند. برای مثال، مطالعۀ طولی رفتارهای پرخطر نشان میدهد که اگر نوجوانی دست به رفتاری پرخطر بزند، الگوی رفتار او بیش از آنکه متأثر از همسالانش باشد، تحت تأثیرِ الگوی رفتارهای پرخطر پدر و مادر است. اگر پدری در نوجوانی رفتار خشونتبار یا روابط عاطفی پرخطر داشته، احتمال قابلتوجهی وجود دارد که فرزندانش هم همین الگو را تکرار کنند؛ اگر مادری درگیر سوءمصرف مواد یا نوسانات هیجانی بوده، محتمل است که این میراث را به فرزندان نوجوان خودش هم منتقل کند. این یافتهها و بسیاری اکتشافات جدید دربارۀ والدگریِ نوجوانان حاکی از اهمیتِ بسیارِ میراث ژنتیکی و زیستیِ والدین در شیوههای رفتاری نوجوانان است، چیزی که پیش از این در روانشناسی و جامعهشناسی نوجوانان دستِکم میگرفتیم. ماجرا به همین نتیجۀ نسبتاً جبرگرایانه خاتمه نمییابد. جان سی کُلمن، روانشناس برجستۀ دورۀ نوجوانی، میگوید: پدر و مادرها تحت تأثیر کلیشههای رایج دربارۀ نوجوانی معمولاً فکر میکنند دیگر حرفهایشان برای فرزندان نوجوانشان اهمیتی ندارد، بنابراین خیلی زود به این نتیجه میرسند که رابطۀ والد-فرزندیشان از دست رفته است و دیگر نمیشود کاری کرد، یا اگر کاری ممکن باشد، باید از مسیر اجبار و تنبیه و محرومیت بگذرد. اما دقیقاً به دلیلِ شباهت الگوییِ مشکلات فرزندان با مشکلات پدر و مادرهایشان، تجربۀ والدین در کنارآمدن با مسائلی که خودشان درگیر آنها بودهاند میتواند بهشدت برای فرزندانشان مفید باشد. کُلمن میگوید معضلِ رایج ناتوانی والدین در حرفزدن با نوجوانانشان عموماً خیلی سادهتر از چیزی که فکر میکنیم حل میشود. نوجوانان با پدر و مادرهایشان حرف میزنند، ولی با شیوۀ خودشان و هر وقت که خودشان لازم بدانند.
نمونۀ مشهور دیگر مطالعاتی است که دربارۀ تمایل نوجوانان به عقاید افراطی، تئوریهای توطئه، قضاوتهای صفر و یکی و تصمیمگیریهای عجولانه انجام شده است. این رفتارها را بهطور سنتی در بافت فرهنگی بسیاری از جوامع به پای «خامی» و «حماقت» نوجوانان میگذاشتند، اما امروزه میدانیم که باید سهم مهمی را برای فرایند رشد و تکامل مغز قائل باشیم. فرد در دورۀ نوجوانی با سرعت زیادی صاحب تواناییِ تفکر انتزاعی میشود و مسائل و موضوعاتی که درگیرش میکند از دغدغههای فردی به مفاهیم اجتماعی و سیاسی یا تفکر کلی دربارۀ زندگی و مرگ گسترش مییابد، اما نظام مدیریت احساسات و قوۀ قضاوت و داوری در مغز به همان سرعت رشد نمیکند. لذا فرد قضاوتهای صفر و یکی که مشخصۀ دوران کودکی هستند را با خود به عرصۀ انتزاعیات میبرد و در تصمیمگیریهای سیاسی یا اجتماعی هم به کار میگیرد. اما در ادامه با رشد بخشهای مختلف مغز قوای فکری به پیچیدگی و هماهنگی سطح بالاتری میرسند که نشانۀ تفکر بزرگسالانه به شمار میرود.
نمونههای متعدد دیگری از این «معضلات دورۀ نوجوانی» را میتوان نام برد که رفتهرفته متوجه شدهایم بیش از آنکه معضلاتی ترسناک و لاینحل باشند، ویژگیهایی کارکردی در این دورهاند. حالوهوای افسردۀ بسیاری از نوجوانان ممکن است راهحل مغز برای کنترل ورودیهای بیشازحد و انگیختگی هیجانی بیشازحد باشد. آنچه «اختلال خواب نوجوانان» نامیده میشود، یعنی شببیداری و عدم تمایل آنها برای بیدارشدن در ساعات اولیۀ صبح، درواقع ناشی از تغییر تنظیمات ساعت زیستی بدن برای تناسب بیشتر با مختصات رشد در آن دوره از عمر است. یا میدانیم که سوءمصرف موادمخدر و الکل در میان نوجوانان با رشد سریع نظام پاداشهای روانی مرتبط است و مثالهای فراوان دیگر.
نوجوانی را میتوان از چشماندازهای مختلفی نگریست؛ میتوان با عینکِ کلیشههای فرهنگی و سنتی دید و از تفاوتهای نسل جدید با نسلهای قبلتر به شگفت آمد و با خوشبینی یا بدبینی حکم داد که پایان دورهای از حیات اجتماعی فرا رسیده است، یا میتوان به مسیرِ میانهروانۀ پژوهشهای آکادمیک روی آورد و تصمیمگیری دربارۀ رفتارهای نوجوانان را بهمثابۀ مرحلهای انتقالی و موقت دانست که ویژگیهای منحصربهفرد خود را دارد. پیشرفت دانش دربارۀ نوجوانان بهشکل روزافزونی به ما نشان میدهد که نوجوانان هیولا نیستند، چه در معنای مثبتِ قهرمانانِ پیشگام بشریت، چه در معنای منفیِ مفسدان و منحرفانی که آیندۀ جامعه را به خطر خواهند انداخت. پیشداوریهای مثبت یا منفی فرهنگی دربارۀ نوجوانی عموماً نه به سود نوجوانها عمل میکند، نه تحلیل جامعهشناختیِ واقعگرایانهای به دست میدهد. نوجوانی دورهای بحرانی است، اما این بحران قابلکنترل است و با شناخت و فراهمکردن فضایی امنتر میتواند با هزینههای کمتری پشت سر گذاشته شود. آخرالزمانیدیدنِ آن و سنگینترکردن بارِ ادبی و هیجانی آن احتمالاً بهترین انتخابی نیست که پیش روی ما قرار دارد.