با استفاده از روشهای زیر میتوانید این صفحه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
پسادکتری در دانشگاه زوریخ در مطلب پیش رو که شبیه قسمتی از یک فیلمنامه است، زندگی افرادی را که در سوییس و اطرافش در حال زندگی هستند، روایت می کند تا حداقل آنها که تا اسم خارج می آید، بهشت برین را تصور می کنند با نگاهی واقع بینانه تر به ماجرا بنگرند.
صحنه اول. کفش ِ سوراخ:
دور میز نشستهایم. وقت نهار است. هر کس نهار خودش را آورده. مثل هر روز. چهار نفریم: «S» از برزیل، «B» از انگلیس، «M» از آلمان و من. نمیدانم چه میشود که حرف لباس خریدن میشود. دوست برزیلیمان، استاد یکی از دانشگاههای مهم برزیل است. همسن هستیم و دو فرزند دارد. الان سه سال است که با دو بورسیه دانشگاه خودش در برزیل و یک بورسیه از دانشگاه بِرن ِ سوییس، اینجا زندگی میکند. میگوید: – “من دو سال است که لباس نو نخریدهام. با همینها میسازم.”
و با شوخی ادامه میدهد: “میدانم حوصلهتان از لباسهایم سر رفته! ولی یکی در میان میپوشمشان و تنوع میدهم!”
میخندیم.
دوست انگلیسیمان که دکتری ِ باستانشناسی از کمبریج دارد میگوید:
– من تمام تابستان با کفش قبلی سر کردم. یک سوراخ داشت قدّ [و بند انگشتش را نشان میدهد]. اما از این هفته که برف آمد، مجبور شدم بروم و بخرم یکی. پول نو خریدنش را نداشتم. رفتم این را [کفشش را نشان میدهد که کاملاً معلوم است چند سال کار کرده] از مغازه دست دوم فروشی خریدم.
با خنده میگویم: “اما زمستان هم ادامه میدادی، برای پرورش ماهی در کفشت خوب بود!”
دوست ِ بلوند ِ آلمانیمان که دانشجوی دکتری است میگوید: اتفاقاً امروز عصر با دوستپسرم دارم میروم دست دوم فروشی لباس. لباسها خیلی گراناند. من هم لباس زمستانی کم دارم. کسی میآید؟
صحنهی دوم. به دنبالِ کار
خیلی نگران است. یک ماه پیش به «د»، دوست ِ سوییسیمان گفتند که قرارداد کاریاش به عنوان دستیار در دانشگاه تمدید نمیشود. خبر را که شنیده بود، آمد در اتاق من. دیدم یک دفعه زد زیر گریه! کم گریه میکنند! شوک شدم! بلند شدم و بغلش کردم:
– حالا طوری نیست! کار جدید پیدا میکنی.
+ نه. نمیشود. اصلاً راحت نیست.
دستمال کاغذی را از کیفم پیدا میکنم و به دستش میدهم. 24 ساله است و سوئیسی. دانشجوی ارشد دانشگاه زوریخ است. از آن سوئیسیهای جد اندر جد سوئیسی! چهار زبان هم میداند. از جمله عربی و فارسی.
– تو کارت خیلی خوب است. حتمن کار پیدا میکنی.
+ ممنونم.. اما کار پیدا نشود، اجارهی خانهام را نمیدانم چطور باید بدهم.
… و الان درست یک ماه است که سه مصاحبه شغلی داده. دو نهاد دولتی و یک شرکت خصوصی. همه را هم رد شده. روز به روز نگرانتر است که اجاره خانه را چه باید بکند.
صحنه سوم. جاروبرقی
همسایهایم. خیلی دوستش دارم. فرهنگ و روحیاتمان خیلی نزدیک به هم است. «آ» اهل راجستان هند است. اینجا، محقق پسادکتری است. در هند، هیأت علمی است. دو هفته از ورودمان گذشته بود که دیدم در میزنند. «آ» بود.
گفت: مهدی! تو اتاقت را چطور تمیز میکنی؟
– با جاروبرقی مشترک. همان که چندتایی ته راهرو هست.
+جارو برقی؟! همان سیاهها؟
– آره.
+ میشود به من بگویی چیست و چطور کار میکند؟
اینطور شد که من فهمیدم «آ»، هنوز هم مثل مادربزرگ جنوبی من در سی سال قبل، با جاروی دستی خانهشان در هند را تمیز میکنند. مادرش و همسرش هم. و اینطور شد که فهمیدم «آ» و تمام خانوادهاش، در زندگیاش تا حالا هیچ سفر خارجی نیامده، هیچکس در تمام خانوادهی بزرگشان پاسپورت ندارد، ماشین شخصی ندارند، تا حالا عسل نخورده و لباسهایشان را هم در خانه هنوز با دست میشورند.
وضع ما، نسبت به داشتههایمان، اصلاً خوب نیست. حقمان، زندگی بسیار بهتر از این است. فساد و بیکفایتی و خرج کردن از کیسهی امید و داشتههای ما مردم توسط حضرات، واقعیتی است که با سلول، سلولمان میفهمیمش. بسیاری در جامعهمان، علیرغم تمام لیاقتشان و تلاش شبانهروزی شرافتمندانهشان، به نان شب نیازمند شدهاند… میدانم. همه را. اما یک چیز دیگری هم هست: خارج هم آنطور که فکر میکنیم نیست. آدمها در جایی که خارج صدایش میکنیم هم گرفتارند. آن تصویرِ رؤیایی ِ بهشتطور از خارج، جز برای اقلیتی که همه جا، حتی ایران هم آنطور زندگی میکنند، وجود ندارد.
همین.
پانوشت: اسمها را اختصاری نوشتم که حریم ِ شخصی ِ آدمهایی که گفتم، رعایت شود.
مهدی سلیمانیه
اشتراک گذاری
با استفاده از روشهای زیر میتوانید این صفحه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.