اگر در فضای عمومی حذف1 شوم، تکلیف دوستانم چیست؟ یک دهه قبل که فیلسوفی عمومی نبودم و فقط برای گروه اندکی از دانشگاهیان مینوشتم، هرگز به ذهنم نمیرسید چنین سؤالی از خود بپرسم. اما اوضاع حالا تغییر کرده است. این روزها، هر کس که چهرهای عمومی دارد باید این احتمال را هم مد نظر داشته باشد که حیثیتش بر باد برود.
چند سال پیش، در جستاری بهصورت گذرا، از اعلام همبستگی اعضای هیئتعلمی با اتحادیههای دانشجویی انتقاد کردم. نمیدانستم این موضوع چقدر حساسیتزاست، و موجی از پیامهای پر از خشم و نفرت و حتی چند مورد تهدید در فضای اینترنت بهسویم سرازیر شد. در کل، اتفاق ناجوری نبود و فقط چند هفته طول کشید، اما در آن زمان فکر و ذکرم را درگیر کرده بود. ضمناً فقط طلیعۀ اتفاقاتی بود که امکان داشت در آینده بیفتد.
روشنترین خاطرهام از آن دوران این است که وقتی مردم در توییتر از من دفاع میکردند حس بسیار خوبی داشت: مرهمی برای روح زخمدیدهام بود. بدجور دلم میخواست مردم به دفاع از من به پا خیزند. خودم نیز دوست داشتم از خود دفاع کنم. شوهر عاقلم اما جلویم را میگرفت. چیزی را میدید که من نمیدیدم، اینکه در این جنگ «برنده» وجود ندارد؛ هرگونه دفاع و هرگونه موضعگیری فقط به جنگ دامن میزند و کشمکش را تداوم میبخشد. همین است که (و شگفتا!) هرچقدر مردم علیه فرهنگ حذف مبارزه میکنند، هیچ حذفشدهای تاکنون حذفکنندگانش را شکست نداده است.
بعضی از افرادی را که علیه من فعالیت تحریکآمیز میکردند میشناسم. آدمهای بدی نیستند؛ نباید آن اتفاقات را جنگی میان گروه من و گروه آنها دانست. هیچ طرفی وجود نداشت. آدم تصور میکند دارد با جماعتی میجنگد، اما درواقع خودش دارد قاطی آن میشود. در چنین تودههایی عدالت و استدلال و تعقل وجود ندارد، جایی برای تتبع و بررسی نیست. تنها کارِ درستْ بازینکردن است.
پس پاسخ من این است: اگر به من حمله کردند، دوست دارم دوستانم (یعنی هم همراهان و همکاران نزدیکم و هم هر کسی که با من رفتار خوشی دارد) کنار بایستند، ساکت بمانند و هیچ کاری نکنند. اگر به من اهمیت میدهید، بگذارید پوستم را بِکنند.
وقتی میکوشم حذفشدن خودم را تصور کنم، دو مسیر اصلی به ذهنم میآید. اولی این است که چیزی بنویسم که موجی از اهانت را به دنبال بیاورد، مثل کاری که دربارۀ اتحادیهها کردم. در جایجای عرصۀ فرهنگی، دامهای نمادین فراوان است. تمام تلاشم را میکنم که از نوشتن چنین مطالبی بپرهیزم، اما معمولاً حول موضوعات جالب تلنبار میشوند. هر کس برای عموم مردم مینویسد و در شبکههای اجتماعی حضور دارد باید بعضی خطرات را به جان بخرد.
دوم، ناکامی شخصی نشان میدهم. من، علاوهبر روشنفکر عمومی، نقشهای دیگری هم دارم: مادر، معلم، راهنما، مدیر، پژوهشگر، عضو اجتماع کلیِ فلسفۀ آکادمیک. وقی از من میپرسند چطور اینهمه نقش مختلف را مدیریت میکنم، میگویم هر دفعه که نقش جدیدی اضافه میکنم عملکردم در نقشهای دیگر ضعیفتر میشود. راز موفقیتْ ناکامی است. سعی میکنم ناکامی را در مقیاسی قابلمدیریت نگه دارم، اما یک روز شاید در این کار هم ناکام بمانم.
ازآنجاکه یک چهرۀ همگانی بسیار ناچیزم و ارزش حذفکردن ندارم، گمانم باید در هر دو راه به بیراهه بروم (یعنی هم اهانت کنم و هم کارم را بسیار بد انجام دهم) تا شایستۀ اعتراض عمومی بشوم. نه اینکه بگویم چنین طوفانی بسیار محتمل است، اما ناممکن هم نیست.
اگر حذف شوم، نقشهام این است که مبارزه نکنم. اگر بتوانم با کمی توضیح و شفافسازی به اتهامات پایان دهم، چنین میکنم: مردم حق دارند حقیقت را بشنوند. اما، قبل از اینکه نقاب عمومیام را کاملاً حول محور این نبرد سازماندهی کنم، دست از تلاش برمیدارم. هدف من از مشارکت عمومی نوعی آزاداندیشی است و آدم وقتی فقط به یک چیز بیندیشد (چه اسمش را «آزادی بیان» بگذارد و چه «مداراگریِ لیبرال» یا حتی «آزاداندیشی») چنین کاری ناممکن میشود.
مهمترین مؤلفۀ مبارزهنکردن با حذفشدن این نیست که برای نهضتم یار جمع کنم. این انتظار که دوستانم «شجاعت» به خرج دهند و به دفاع از من صحبت کنند، اینکه حذفشدن را آزمون رفاقت و وفاداری بدانم، اینها نخستین گام در راه ریزش دوستان است.
ماجرا از این قرار است: چند تن از دوستانِ فردِ حذفشده انتظار را برآورده میکنند و به دفاع از او برمیخیزند، اما کسانی که ساکت ماندهاند (یعنی اکثر دوستان) مشکوک میشوند. حالا باید دوستان جدیدی بهجای آنها بیایند که موضع عمومی بگیرند. فرد حذفشده که تحت محاصره قرار گرفته است حالا حس میکند «دوستان واقعی»اش را میشناسد، اما درواقع دیگر دوستی ندارد. فقط تعدادی متحد دارد. ابتدا دوستان و حتی شاید اعضای خانوادهاش را به متحد تبدیل کرده و بعد متحدان بیشتری جذب کرده تا جای دوستان راندهشده را بگیرند. نتیجۀ نهایی میشود جبههای متحد، اما به نظر من در این راه دوستی واقعی به یغما میرود.
من خوش ندارم هیچیک از این اتفاقات برایم بیفتد. دوستانی میخواهم که راحت باشند تا در جمع و در خلوت با من مخالفت کنند؛ دوستانی که اگر اتهاماتِ علیه من ذرهای هم حقیقت داشته باشد ملایم اما قاطع مذمتم کنند. دوستانی میخواهم که ذهنشان در قید وفاداری به من نباشد، بلکه آزاد بچرخد. دوستان مخالفتپیشهام را دوست دارم، زیرا تفکرشان راههای شگفتانگیز و مرموزی را نشان میدهد و از منطق خودشان پیروی میکند؛ دوستان همرنگِجماعتم را هم گرامی میدارم، زیرا مرا به حکمتِ اکثریت مردم نزدیک نگه میدارند.
دوستانی میخواهم که سؤالات درست بپرسند، دوستانی که برایم کوکی بیاورند، وقتی میافتم کمک کنند برخیزم، چنان به باطن من توجه داشته باشند که به نظر دیگران دربارۀ من اهمیتی ندهند. من دوست میخواهم، نه متحد. نقاب عمومیام برای من ارزشمند است، اما نه آنقدری که رفاقتها را در مذبح آن قربانی کنم.
اما از کجا معلوم وقتی لحظۀ موعود برسد دیدگاهم عوض نشود؟ یعنی امکان ندارد در دل معرکه از یاران «خودم» انتظار داشته باشم دورم جمع شوند، از من دفاع کنند، مقابل تهمتزنندگان بایستند، حاضر باشند وجهۀ خود را بهخاطر من به خطر بیندازند، به دنیا نشان دهند که من گروهی حمایتگر دارم که حاضرند کنارم بجنگند؟ چرا، قطعاً امکان دارد.
درگیری مختصرم با جماعتی تودهوار به من آموخت که اوج شفافاندیشیام هنگام نبرد نیست. پس من نیز، مانند ادیسئوس، میخواهم خودم را پیشاپیش به دکل ببندم.2 از همینجا در حضور همه اعلام میکنم: لطفاً برای دفاع از من نجنگید. در پی اعادۀ حیثیت من نباشید. بگذارید لکهدارش کنند. بگذارید حیثیتم از بین برود.