کاش حداقل آداب گفت‌وگو را بلد بودند!

پنج نفریم. مشخصات درج‌شده در بلیط می‌گوید بلیط‌مان کوپه‌ی شش نفره نیست بلکه سالنی چند ده نفره است. سوار می‌شویم و از روی شماره‌ها صندلی‌هایمان را پیدا می‌کنیم. دو ردیف مانده به انتهای سالن صندلی من است. می‌نشینم. زاویه‌ی پشتی صندلی را مطابق میل ستون فقراتم تنظیم می‌کنم. تا به خودم می‌آیم چند نفر خانم جوان که سه نفرشان کشف حجاب کرده‌اند و الباقی در آستانه‌ی کشف حجابند وارد سالن می‌شوند و عدل ردیف جلوی ما می‌نشینند. به دوستم نگاه می‌کنم. دیدن این بانوان مکشوفه، برایمان عادی نیست. دوستم به دنبال راه برون‌رفت از این اوضاع به محض دیدن مأمور قطار، درخواست یک کوپه‌ی شش نفره می‌کند؛ البته اگر امکانش باشد. مأمور قطار قول نیم‌بندی می‌دهد و می‌رود.

کتابی را از کیفم بیرون می‌آورم تا در کنار مدیریت زمان، چشمم را هم مدیریت کنم. اما با وجدانی که نمی‌خواهد بخوابد چه کنم؟! کتاب را می‌بندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم. فکرها به ذهنم هجوم می‌آورند و از سر و کول هم بالا می‌روند. صدای خنده‌های گاه و بیگاه آن بانوان رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. به ساعتم نگاه می‌کنم. ساعت از دوازده شب گذشته است. خانم محجبه‌ای که کنارم نشسته و رخ در نقاب چادر کشیده و چرت می‌زند، تکانی می‌خورد و می‌گوید: «چندین بار از صدای حرف و خنده‌‌شون بیدار شدم.» سرم را به سمتش می‌چرخانم و می‌گویم: «آزادند دیگه».

یکی از دوستان همراهم به دختری که با موهای مش کرده و اتوکشیده صندلی جلوتر نشسته به آرامی تذکر می‌دهد که شالش را سرش کند. دختر چشم غره‌ای می‌رود و می‌گوید: «دلم نمی‌خواد.» خانم چادری که در ردیف بغل نشسته صدا بلند می‌کند: «اینکه حرف نشد.» دختر خانم سمت او برگشته و می‌گوید: «مگه من به شما می‌گم چادرت رو دربیار که تو به من می‌گی چیکار کنم؟» خانم چادری جواب می‌دهد: «شما حق نداری این رو بگی. چون حجاب قانون مملکته.» خانم بی‌حجاب محکم‌ترین استدلالش را رو می‌کند: «دلم نمی‌خواد قانون رو رعایت کنم.»

دیگر سکوت را جایز نمی‌بینم. وارد بحث می‌شوم: «ببخشید خانم محترم شما معنای آزادی را اشتباه متوجه شدید. آزادی این نیست که هر کار دلم بخواد بکنم. اینجا یه مکان عمومیه و همه در آرامش و امنیتش سهم داریم. اما شما عملا حریم بقیه رو نقض کردید. الان شب از نیمه گذشته و ما احتیاج به استراحت داریم اما خنده‌ها و بلندبلند حرف زدن شما آسایش ما رو به هم زده.» به جای گوش دادن دائم تلاش می‌کند جواب بدهد. دوست ندارد بشنود. فقط می‌خواهد حرف بزند. اصلا همه حرف می‌زنند و هیچ کس نمی‌شنود. یکی صدا بلند می‌کند: «شما برو دزدی نکن.» حالا از کجا دزدی ما برایش مسجل شده، خدا می‌داند!

ادامه‌ی بحث بی‌فایده است. سکوت می‌کنم. درگیری لفظی بین خانم‌های چادری و دخترکان بی‌حجاب ادامه دارد. همهمه بالا گرفته که مسئول قطار وارد سالن می‌شود. یکی از همان خانم‌ها داد می‌زند: «خفه شید»! تدبیر مسئولین قطار اما انتقال خانم‌ها به سالن دیگری است. رعایت قانون پیشکش، کاش حداقل آداب گفتگو را بلد بودند!

نویسنده: مریم اردویی

دیدگاهتان را بنویسید