کسی ژان مارتین دو سنتور را به خاطر نمیآورَد. زمانی رؤیاهای بزرگی در سر داشت، اما عمرش را در رفتوآمد بین فرانسه و انگلستان سپری کرد و زندگیاش به کار دشوار ترجمه و تندنویسی محدود شد. بااینحال، او را مسبب طوفانی میبینم که بیشتر دنیا را در هم شکست، طوفانی که به نظر میرسد هماکنون دوباره در حال نابودکردن دنیاست.
پنج سال پیش، پس از برگزیت و انتخاب دونالد ترامپ بود که شروع کردم به جستوجو دربارۀ خاستگاه واژۀ «بیگانههراسی». خاستگاهش روشن است. میگویند عاقله مردی در یونان باستان واژۀ «xénos» را، که هم به معنای بیگانه و هم به معنای مهمان است، با واژۀ «phobos»، که در زبان یونانی به معنای ترس است، ترکیب کرد. ازآنجاکه بیگانههراسی مسئلۀ همیشگی و همهجایی انسان بود، تعجبی ندارد ریشۀ آن حدوداً به نقطۀ آغاز تمدن غربی برگردد، زمانی که چهرهای ارسطومانند چشمانش را باز کرد و این مسئله را پیش روی خود دید.
اما متوجه شدم کل این داستان ساختگی است. یونانیان در اسناد مکتوبی که از آنها داریم هرگز از این واژه استفاده نکردهاند؛ بلکه این واژه، در برههای از تاریخ که به زمانۀ خودِ ما شباهتهایی دارد، در کنار دردسرهایی پدید آمد که جهانیسازی پرشتاب به آنها دامن زد. ژان مارتین دو سنتور، از همان آغاز، در کنار این جریان ایستاده بود.
حدود سال ۱۸۸۰، شماری از رواندرمانگران تأثیرگذار بدین نتیجه رسیدند که ترسهای نامعقول بیماریهای مختص به خود ایجاد میکند. در چشمبرهمزدنی، پزشکان فرانسوی، آلمانی، انگلیسی و آمریکایی دهها «فوبیا»ی پزشکی مطرح کردند. ابتدا تنگناهراسی و ارتفاعهراسی مطرح شد و پس از آن حیوانهراسی، خونهراسی، مسمومیتهراسی، سفلیسهراسی، تنهاییهراسی و ترسهراسی یا ترس از ترسیدن. در همنشینی این ترسهای بزرگ بود که ترکیب نویونانیِ «بیگانههراسی» برای نخستینبار خیلی کوتاه ظاهر شد.
همان زمان که این واژۀ ابداعی در دریای واژههای ابداعی دستوپا زد و سپس به قعر ناپیدای مفاهیم علمی فرو رفت، مفهوم دیگری، در پایان قرن نوزدهم، در روزنامههای فرانسوی و بریتانیایی سر و کلهاش پیدا شد. در این دوران که عصر پررونقی برای روزنامهنگاری کاغذی بود واژۀ بیگانه با واژۀ هراس پیوند خورد تا بیانگر نوعی ملیگرایی افراطی باشد. تحلیلگران سیاسی نگران بودند دولتملتهای مدرن، که از بهشت آسمانی و زمینی محروم شده بودند، حالا در جستوجوی آن باشند که اتحاد داخلی را با انباشت نفرت از یک دشمن مشترک حفظ کنند. برای مثال، «انگلیسیهراسی» کمک کرد اعضای ناهمگون یک ملتِ رقیب با یکدیگر متحد شوند، البته این اتفاق میتوانست به کشتار مداوم نیز دامن بزند. به گفتۀ یکی از متخصصان، بدترین نوعِ این ناآرامی در مکانهای متزلزلی چون رومانی رخ داد، جایی که بیگانههراسی، در معنای ترس و نفرت از همۀ ملتها، میتوانست ریشه بدواند. البته این ادعای گزاف، اینکه رومانی واقعاً با همۀ ملتها سر ستیزه داشت، مدافعان چندانی نیافت.
تاریخچۀ پیدایش اندیشهها سرشار است از چنین مسابقات ناتمامی که در آن یک مفهوم به انتهای خط مسابقه نمیرسد، بلکه پس از شیوعی کوتاه و ناگهانی موضوعیت و گویابودنش را از دست میدهد و از بین میرود. بااینحال، ممکن است آن مفهوم، با تغییر فضای تاریخی، اهداف جدیدی بیابد و بهعنوان قطعۀ گمشدۀ پازلی که بهتازگی سرهم شده است، از نو، ظاهر شود.
در ۱۴ آوریل ۱۹۰۰، دفتر نمایشگاههای بینالمللی در پاریس درهایش را به روی مشتاقان خود باز کرد. میلیونها بازدیدکننده از شگفتیهای این مکان بازدید کردند. این مکان دارای روستاهای بومشناختی و باغوحشهای انسانی بود که اعضای قبایل دورافتاده، مانند مالاگاسیها از ماداگاسکار و داهومیها از آفریقای جنوبی، در آن حضور داشتند. پوستری عربها و آسیاییها را در پای الههای سفید و آسمانی نشان میداد. به نظر میرسید، به یُمن پیشرفت غرب در فناوری و صنعت، همۀ دنیا در کنار یکدیگر بودند.
روزنامههای فرانسوی، در کنار گزارش این اتفاق نشاطآور، داستان آزاردهندهای را هم پوشش دادند، یکی از همان داستانهایی که همهچیز در آنها فرو میپاشد. در ۱۷ ژوئیۀ ۱۹۰۰، روزنامۀ لوکانستیتوسیونِل خبر کوتاهی را از شانگهای، بدون ذکر نام خبرنگار، منتشر کرد که از جنبش جدید «بیگانههراسی» در شمال چین خبر میداد. سه روز پس از آن، روزنامۀ لوژاستیس، روزنامۀ جناح چپ که ژرژ کلمانسو صاحب امتیاز آن بود، از آن داستان و آن واژه استفاده کرد. پس از آن، سروکلۀ این واژه در روزنامۀ لوژوقنال و لونیوِقس پیدا شد که از ادبیترین روزنامههای آن زمان بودند. با آمدن پاییز، روزنامۀ لاپِقِس در یکی از تیترهای خود دربارۀ خطر بیگانههراسی در چین هشدار داد. هنوز نخستین ماه پاییز به پایان نرسیده بود که لوفیگارو و لومَتن وقتی «بیگانه هراسی» را تقبیح میکردند، فرض را بر این گذاشته بودند که خواننده دقیقاً میداند این واژه به چه معناست. در کمتر از یک سال، بیگانههراس و بیگانههراسی بخشی از واژگان زبان فرانسه شده بود.
پاریسیها پی بردند که مشکل با «بیگانههراسها» در گوشهای از شمال چین و در زمستان ۱۸۹۹ آغاز شده بود. در میانۀ یک خشکسالی، گروهی از مردان جوان چینی سنتهای جنزدگی جمعی را که از اسپریت بوکسورها۱ به امانت گرفته بودند و آیینها و باورهای مربوط به آسیبناپذیری را که از اجتماع شمشیر بزرگ گرفته بودند با یکدیگر ترکیب کردند. آنها با استفاده از جادو، طلسمهای بلعیدنی، تنفس عمیق و هنرهای رزمی باور پیدا کردند که بدنشان در برابر شمشیر و گلوله آسیبناپذیر است. این «ایهتوان» یا «مشتزنهای هماهنگ و پاک» شعار سادهای داشتند: «از خاندان چینگ۲ حمایت کنید، خارجیها را نابود کنید».
دو سال پیش از آن، دو تن از مبلغان مسیحی آلمانی کشته شده بودند، این اتفاق هشداری بود برای آنچه در راه بود. ۳۱ دسامبر ۱۸۹۹، یک مبلغ انگلیسی و، پس از آن نیز، گروهی چهارنفره از مهندسان فرانسوی و بلژیکی به قتل رسیدند. همانطور که ملیتهای متفاوتِ قربانیان نشان میدهد، بوکسورها مشخصاً انگلیسیهراس، فرانسویهراس، یا آلمانیهراس نبودند. نیروهای بیگانۀ بسیاری کشورشان را به تصرف درآورده بودند و بوکسورها علیه این بیگانگان اعلان جنگ کرده بودند. تنشها در ماههای
آتی افزایش یافت، نزاعهای بیشتری درگرفت و سپس، تقریباً در یک شب، هزاران بوکسور به خیابانها هجوم آوردند و میخواستند کلیساهای غربی را به آتش بکشند و مهاجران را تعقیب کنند. در این بلوا، تقریباً ۲۰۰ غیرچینی به قتل رسیدند.
آشوب بوکسورها بهدنبال دهههایی اتفاق افتاد که جهانیسازی با سرعت سرسامآوری دنیا را درمینوردید. در نیمۀ دوم قرن نوزدهم، فشارهای ناشی از افزایش جمعیت و پیشرفتهای جدیدی مانند قدرت بخار، تلگراف، داروهایی مانند گنهگنه، سیلاب پیشرَویهای غربی را به پیش راند. اینگونه بود که اتحاد بزرگی از قبایل انسانی، با تشویقهای جماعتی که جهانیسازی را طلوع عصری جهانی میدیدند، آغاز شد. بااینحال، زیر نقاب پرشکوه چنین ادعاهایی، واقعیت دیگری پنهان بود. وابستگی متقابل بینالمللی با کمک اسلحههای جدید آغاز شد. در فاصلۀ سالهای ۱۸۷۰ تا ۱۹۱۴، بریتانیا، آلمان، فرانسه، روسیه، ایتالیا، پرتقال، اسپانیا و بلژیک به سرزمینهای ضعیفتر هجوم بردند و آنها را به تصرف خود درآوردند تا به بازارهای جدید، منابع ارزانتر و نیروی کار اجباری دست پیدا کنند. ژاپن و آمریکا نیز به این جریان پیوستند، اما این جریان بیشتر رنگوبوی اروپایی داشت. تصرفات بیسابقۀ آنها تقریباً تمام آفریقا و بسیاری از قسمتهای آسیا را در بر گرفت.
شبکۀ درهمتنیدهای از روایتها این اقدامات را توجیه میکرد. به یُمن آنچه فرانسویها «مأموریت متمدنسازی» مینامیدند، از گسترش فرهنگ اروپایی در دنیای شرق استقبال فراوانی شد. استقبال از این فرهنگ سبب شد توسعهطلبها، از بریتانیاییهایِ آنگلوساکسون گرفته تا آلمانیهایِ توتنی، فرانسویهای کاتولیک، و روسهای پاناسلاوی، خود را نوعدوست تصور کنند. گفته میشد آنها برای غارت ثروت، سرزمین و قدرت کشورها هجوم نمیآوردند، بلکه صلحطلب، آزادیبخش و آموزشدهنده بودند. کارگزاران، مبلغان مسیحی و معلمان مدارس پرچمهای آزادی را حمل میکردند و با گروه نامتجانسی از شکارچیان ثروت، زندانیان سابق، عیاشان، تاجران برده و دزدان دریایی [که با اهداف دیگری به این سرزمینها آمده بودند] از درِ مخالفت درآمدند. آنها آنچنان به حقانیت خودشان، خوبی خدایشان و به برتری اصل و تبارشان مطمئن بودند که ابداً متوجه نمیشدند چرا میزبانانشان با چنین خشونتی به حضور آنها واکنش نشان میدهند، آنقدر که وقتی گروه پرسروصدایی از آشوبگران در چین اعلام کرد مأموریتش نابودی همۀ خارجیها و حمله به آنهاست، لازم بود برای این واکنش وحشتناک توضیحی ارائه شود.
تحلیلگران آلمانی دربارۀ پدیدهای هشدار دادند که «Fremdenfeindschaft» یا «بیگانه بهمثابۀ دشمن» نام داشت و مختص چین بود، اما این عبارت هرگز به زبانهای دیگر ترجمه نشد. درعوض، واژۀ فرانسویِ «xénophobie» به زبانهای انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی، پرتقالی و دیگر زبانها نفوذ کرد. تقریباً بلافاصله، گویشورانِ آن زبانها دربارۀ «تبلیغات بیگانههراسانه»، «اجتماعات مخفی بیگانههراسانه» و قدرت «بیگانههراسان» داستانهایی شنیدند که عطش خونخواهی را در مردم به جوش میآورد. انگلیسیها و فرانسویها متوجه شدند بیگانههراسی نهفقط در میان چینیها، بلکه در خیل کثیری از آسیاییها، آفریقاییها و عربها هم وجود دارد. ایتالیاییها بیگانههراسی را در میزبانان متمرد و سرسختشان، در اتیوپیاییها، تقبیح میکردند و اسپانیاییها چنین حسی را در مغربیها تشخیص داده بودند. در کمتر از چند سال همۀ مردم، از خوانندگان آمریکاییِ مجلات مد و زیبایی گرفته تا دیپلماتهای انگلیسی و تاجران فرانسوی، دقیقاً میدانستند مراد از «بیگانههراسی» چیست.
بیگانههراسی به این پرسش استعمارگرانِ اندوهگین پاسخ داده بود که: چرا آنها از ما متنفرند؟ پاسخ این سؤال هیچ ارتباطی با تصرف اراضی، دزدی، قرارداد بردگی یا اشغال سرزمین نداشت؛ بیگانههراسی حتی تمرین ملیگرایی افراطی به سبک رومانیاییها هم نبود. این بیگانههراسی محصول شرایطی درونزاد بود، انعکاسی از ترس و نفرت از همۀ بیگانگان که، به تعبیر درستِ قومشناسان، از احساس حقارت نژادی این بومیان نشئت میگرفت. بیگانههراسیِ مبتنی بر نژاد قطعۀ گمشدۀ پازل مستعمرهنشینان بود.
چرا نمیتوانستم هیچ یادمانی از تولد وارونۀ این واژه بیابم؟ کدام واژهساز، نخستینبار، از واژۀ بیگانههراسی بدین روش بیگانههراسانه استفاده کرده بود؟ متأسفانه، نخستین گزارشها، مانند نخستین گزارش لوکانستیتوسیونِل، بدون نام نویسنده منتشر شدهاند. روزنامهچیِ ناشناسی خبری را از شانگهای به یک سرویس خبری ارسال کرده بود، در آن سرویس خبری هم ناشناسی آن گزارش را دریافت کرده و سپس منتشرش کرده بود. در طول مسیر، دستهای پنهانِ آنها رخدادهایی را که در گوشهای از دنیا اتفاق افتاده بودند برای مخاطب عام شکل و جهت داد. به نظر میرسید دسترسی به اطلاعاتی بیش از این ناممکن بود.
پس از آن، همچنان که در میان نتایجی جستوجو میکردم که موتورهای قدرتمند جستوجوی آنلاین در اختیارم گذاشته بودند، نامۀ عجیبی پیدا کردم. نامه در تاریخ ۴ ژوئن ۱۹۱۵ و خطاب به ویراستاران گلوب، یکی از مهمترین روزنامههای لندن، نوشته شده بود. نویسنده از همان ابتدای نامه نشان میداد که از تصحیح اشتباهات دستوری دیگران لذت میبَرد. او ویراستاران مجله را به باد انتقاد گرفته بود که کلمۀ «Boche» را اشتباه استفاده کرده بودند، واژهای توهینآمیز که فرانسویها برای آلمانیها به کار میبردند. نویسندۀ نامه توضیح میداد که این واژه از واژۀ لاتین «Kaiser of the Teutsch»، به معنای قیصر آلمان، آمده است. او نامهاش را با این یادداشت پایان داد:
فرایندی که برخی کلمات طی میکنند تا به استفادۀ عموم برسند کمی مبهم است. در زمان شورش بوکسورها، برای اولین بار، کلمۀ «بیگانههراسی» را به کار بردم. استفاده از این کلمه در روزنامههای فرانسوی مرسوم شد و هماکنون به برخی لغتنامهها هم راه پیدا کرده است!
نویسندۀ نامه خودش را اینگونه معرفی کرده بود «ارادتمند شما، ژان دو سنتور، دانشکدۀ مدرسان، لندن». پس از آنکه نامهای مستعارش، یعنی ژان پیاِیمارتین دو سنتور، ژان پیاِیمارتین، و مارتین دوسنتاُر، را کنار هم گذاشتم، متوجه شدم این مرد از نوادگان خانوادهای اصیل است که اصالتاً به منطقۀ پریگورد۳ تعلق دارند، خانوادهای که تعداد اعضایش رو به کاهش است. در سال ۱۸۸۳، نام این عضو جوان این خانوادۀ اصیل بهعنوان نمایندۀ کنسولگری فرانسه در ایالات متحده ثبت شد. تحت این عنوان، این انسان میهنپرست، در لیونِ فرانسه، مجری کنفرانسی شد که با موضوع ضرورت آموزش زبان فرانسه به بومیان در مستعمرهها برگزار شد.
در سالهای
بعد، او مهارت رسمی تندنویسی را بنیان گذاشت که در آن زمان نوعی رمزگذاری جالبتوجه بود، مهارتی که وقتی همزمان با تلگراف یا آن اختراع شگفت دیگر، تلفن، استفاده میشد، بسیار کاربردی بود. متوجه شدم شخص مدنظر ما در آگهیهای روزنامههای فرانسوی جستوجو میکرد و خدماتش را به روزنامهنگارانی ارائه میداد که میخواستند از ابزارهای تلفنی و تلگرافی استفاده کنند تا از خارج از کشور خبر دریافت کنند یا از آنجا به فرانسه خبر مخابره کنند. در چنین فضایی بود که او اطلاعات جمعآوری میکرد، گزارش مینوشت و آنها را بین خبرگزاریها پخش میکرد.
وقتی خبر طغیان بوکسورها پخش شد، یک آگهی که به خدمات او نیاز داشت او را به پلاک ۳۲ خیابان روچِر، نزدیک ایستگاه قطار سنلازار در پاریس، برد. مکانِ درست در زمانِ درست. این تصور پذیرفتنی است که او جسارت لازم را داشت تا واژهای جدید خلق کند، چراکه مارتین، در نوشتههای پراکندهاش، از بازی با کلمات و نوواژهها لذت میبرد، حتی به بحثهای بیفایدۀ زبانشناسی میپیوست، مانند بحثهایی که سازمان آسانسازی املای کلمات در انگلستان به آنها دامن میزد. ژان مارتین دو سنتور که به چند زبان صحبت میکرد در میانۀ شبکهای از ارتباطات جهانی نشسته بود و واژۀ ترکیبیِ «بیگانههراسی» را ابداع کرده بود تا این چینیهای شورشی را توصیف کند و اینگونه بود که دانۀ این واژۀ گویا را، در تمامی کلانشهرهای غربی و مستعمرات آنها، کاشت. مگر آنکه عامدانه دربارۀ موضوعی که برای کسی اهمیتی نداشت دروغ گفته باشد.
همۀ این داستان در مهی از نسیان جمعی، بهسرعت، فراموش شد، دقیقاً همانطور که از ابتدا تصور میکردم. چرا این مفهوم اصیل را با یادآوری آغاز ناخوشایندش لوث کنیم؟ بااینحال، بدون آن نقطۀ آغاز، فصلهای بعدی داستان نیز از نظر محو میشد، فصلهایی که در آن این «فهم مشترک» به تعصب طبقهای تبدیل میشد. صفی از منتقدان به دروغهای گزافی حمله بردند که به استعمار و نظریهپردازی نژادپرستانه گره خورده بود، آنقدر که مفهوم اصلی بیگانههراسی به ورطۀ تعارض و پارادوکس افتاد. پس از آن بود که این واژه مجبور شد تغییر مسیر دهد تا برای جنبشهای ضدمهاجران و ضدسامیها در لندن، پاریس و برلین و برای امپریالیستهای متعصب، که نمیتوانستند تصور کنند شکایتهای مردم سرزمینهای اشغالشده مشروع است، دستاویزی فراهم کند. بهدنبال آن، دانشمندان رفتارشناس علاقهمند شدند که منابع این بیماری رواناجتماعی را که از نو تعریف شده بود کشف کنند.
آن دریای تغییرات نه بیزحمت اتفاق افتاد و نه یکشبه. فقط زمانی میتوانیم این اتفاقات پراکنده را در یک نقطۀ مرکزی به هم برسانیم که به یاد بیاوریم نخستینبار چه زمانی از این واژه استفاده شد. حقیقت آن است که حوزهای که محل اختلاف بود و ژان مارتین دو سنتور بر آن نام نهاد به موضوعی فراتر از حوزۀ معنایی قدم گذاشت و در برخی جنبههای اخلاق، روانشناسی، علم، اقتصاد و قدرت سیاسی به پشتوانهای برای غرب تبدیل شد. در پایان، مفاهیم بنیادین هویت بود که به خطر افتاده بود، هویت من و تو، هویت ما و آنها، هویت بیگانه و میزبان. این مفاهیم را اَشکال جدید بههمپیوستگی جهانی و تغییر ناگهانی در حوزۀ فناوری به چالش کشیده بودند، ساختارشکنیهایی که به آنچه امروز با آن روبهرو هستیم بیشباهت نیست.