البته که بحران حقیقت داریم، البته که در جامعۀ «پساحقیقت» زندگی میکنیم. نشانههای این بحران را همه جا میشود دید، خبرگزاریهای غیرجعلی مرتباً این نشانهها را گزارش میکنند، و مردم درستاندیش آنها را میخوانند. کاخ سفید ایدۀ «واقعیتهای بدیل» را مطرح میکند و وکیل شخصی رئیسجمهور توضیح میدهد که «حقیقت حقیقت نیست». ترامپ تغییرات اقلیمیِ ناشی از فعالیتهای انسانی را انکار میکند. مخالفان واکسیناسیون مثل ویروس تکثیر میشوند. اینها مصادیق بزرگ و مهم انکار حقیقت هستند؛ و بیشترشان از انکار حقیقی بودنِ مدعیات متخصصان دربارۀ تغییرات اقلیمی و ایمنی واکسنها حاصل شدهاند. اما انکار حقیقت به شکلهای کمخطرتری هم همهگیر شده است. طالعبینی و هومئوپاتی در جوامع غربی مدرن رونق گرفته است، حدود نیمی از بزرگسالان آمریکایی به تکامل باور ندارند، و یکسوم جوانان آمریکایی فکر میکنند که ممکن است زمین صاف باشد. در این اثنا، مدافعان حقیقت انگشت اتهام را به سمت همۀ کسانی گرفتهاند که سهمی در این وضعیت داشتهاند: ترامپ، هایدگر، لاتور، دریدا، و کوئنتین تارانتینو به طرزی باورنکردنی متهم به گناهِ مشترک نسبیگرایی شدهاند.۱
چند مثال آوردم که در آنها بحران اعتبار علمی به مثابۀ شاخصی برای بحران حقیقت در نظر گرفته شده بود. هرچند اینجا بحثم بیشتر روی علم خواهد بود، شایان توجه است که اعتبار بسیاری از انواع دانشهای تخصصی نیز وارد این بازی شده است: اعتبار رسانهها، پزشکی، اقتصاد و مالیه، لایههای مختلف دولت، و الی آخر. در واقع، این مایکل گوو بود که درست قبل از همهپرسی ۲۰۱۶ در تأیید برگسیت اعلام کرد که «مردم در این کشور به قدر کافی متخصص داشتهاند». این عضو محافظهکار پارلمان بریتانیا که زمانی وزیر آموزش عالی هم بود، بعداً تلاش کرد که حرفش را پس بگیرد، اما واکنشها به عصبانیت او در بریتانیای پس از برگسیت نشان میدهد که او دقیقاً دست روی نقطۀ حساس گذاشته بود.
به نظر میرسد رد این ایده که واقعاً بحران حقیقت داریم غیرمسئولانه و خلاف عقل سلیم باشد. حالا وقت تأملاتِ سنجیده نیست؛ آنچه لازم داریم حملهای مستقیم به منکران حقیقت است. اما پیش از عزم حل مسئله خوب است ماهیت آن مشخص شود. به نظرم این که مسئله را بحران حقیقت بدانیم، یا حتی بحران در مرجعیت علم، نقطۀ شروع خوبی نیست. دلیلی ندارد که خوشخیال باشیم، اما دلیلی برای ارزیابی مجدد این مسئله داریم که کدام بخشهای فرهنگ ما در وضعیت بحرانی هستند و در مرحلۀ بعدی، وقتی با اطمینان این بخشها مشخص شدند، چه درمانهایی لازم است.
با ایدۀ حقیقت شروع کنیم. چه چیزی مهمتر است، بهویژه اگر این کلمه -چنان که اغلب در نوشتههای دانشگاهی میبینیم- بهعنوان جایگاه واقعیت به کار میرود؟ اما نوعی نورانیت حول مفهوم حقیقت شعلهور است که پرداختن صحیح به آن را دچار پیشداوری و پیشپردازش۲ میکند: حقیقت برملا خواهد شد. خداوند حقیقت است. حقیقت شما را آزاد خواهد کرد. کیست که در برابر حقیقت بایستد، به جز دیوانگان و بدخواهان؟ بالاخره این پونتیوس پیلاطس۳ بود که پرسید «حقیقت چیست؟» و بعد بیرون رفت تا دستهایش را بشوید.
بنابراین اینجا سرنخی داریم که صرفاً به ظاهر دقیق است، از این که چطور باید حقیقت را تفسیر کرد و همچنین از این که چرا مسئلۀ فعلیِ ما را شاید نباید بحران حقیقت به شمار آورد. حقیقت، در کاربرد رایج امروزیاش، اصطلاحی بسیار غیررایج است. خانۀ طبیعی حقیقت نه در زبان روزهای کاری، بلکه در صحنههای آخر هفته است، حتی در صحنههای زبانِـبهـتعطیلاتـرفته۴ است. مفهوم حقیقت معمولاً وقتی مطرح میشود که قرار است اظهار نظری دربارۀ این که «ماجرا چیست؟» اثبات شود، یا زیر سؤال برود، یا برای بزرگداشت برگزیده شود. بنابراین اظهار نظر دربارۀ «واقعیت» میتواند به مصداقی از حقیقت تبدیل شود، که با هالهای معرفتی احاطه شده است. حقیقت وقتی وسط میآید که در پیشگاه قانون قسم میخوریم حقیقت را بگوییم -«فقط حقیقت را بگویم و نه چیز دیگری»- یا هنگام پُرکردن فرمهای رسمی که به ما هشدار میدهند مبادا از حقیقت فاصله بگیریم؛ یا در امتحانهای مدرسه و آزمونهای استخدامی که مجبورمان میکنند بین صحیح۵ و غلط انتخاب کنیم. حقیقت وقتی وسط میآید که ظن این برود که چیز مهمی عامدانه پنهان شده است؛ مثل وقتی که ال گور در برابر کسانی که تغییرات اقلیمی را باور ندارند، با تأکید از آن با تعبیر «حقیقتی تلخ» یاد کرد، یا وقتی میخواهند حقیقت را دربارۀ ایمن بودن جانواران یا گیاهانِ تغییریافتۀ ژنتیکی به ما بگویند.۶
حرف از حقیقت در میدانهایی با اهداف بسیار خاص پیش میآید مثلاً در بیانیهای که دانشمندان اعلام میکنند رسالتشان جستجوی حقیقت است. و شایسته است توجه شود به تفاوت بین گفتن این حرف و گفتن این که آنها دارند روی یافتن توالی ژنتیکی سرطان پستان کار میکنند، یا روی پیشبینی محتملترین زمان فوران یک آتشفشان خاص در اندونزی. جای حقیقت در امور واقع است، تقریباً همان طور که جایگاه طلسمها، ضربالمثلها، و کلمات قصار در گفتار روزمره است. حقیقت به بعضی از کارهای فکری صوری در مقایسه با دیگر چیزها بیشتر پیوند میخورد: به فلسفه، دین، هنر، و البته، علم، هرچند علم در این میان مشخصاً برجسته است. علمهایی که به نظر میآید برازندۀ مفهوم جستجوی حقیقت هستند را با علمهایی که کمتر برازندۀ آن هستند مقایسه کنید: فیزیک نظری در مقابل زلزلهشناسی، عصبشناسی در مقابل پژوهش روی بهترین چاشنیِ فلان نوشیدنی. و البته حقیقت در اطراف کلاسها و مجلههای فلسفه طنینانداز است، آنجا که نظریههای مربوط به چیستی حقیقت مطرح، دفاع، و همواره نقد میشوند. همۀ فیلسوفان میدانند که حقیقت خیلی مهم است، اما هیچکدامشان نمیدانند که حقیقت چیست.
گفتم که حقیقت در نگرانی راجع به مسائل شناختیای دیده میشود که میدانیم روی ما تأثیر منفی میگذارند، و در این راستا، گفتن این که بحران حقیقت داریم، هم آن مسئلۀ شناختی را تشدید میکند و هم بار اخلاقی به آن میدهد. در ماه می ۲۰۱۹، آنگلا مرکل در جشن فارغالتحصیلی دانشجویان دانشگاه هاروارد سخنرانی کرد. صدر اعظم آلمان، با اشارهای زیبا به اهمیت شعار دانشگاه هاروراد، Veritas [راستی]، وضعیت پژوهش آکادمیک را توصیف کرد و گفت ضروری است که «دروغ را حقیقت نخوانیم و حقیقت را دروغ نشماریم»، و این که «سوءاستفاده [Missstände] را بهمثابۀ امری بهنجار نپذیریم». مخاطبان هارواردی او ایستادند و تشویقش کردند: آنان اشارۀ سیاسی تلویحیِ او به ترامپ را فهمیدند و کاملاً موافق بودند که نقطۀ مقابل حقیقت دروغ است، نه گزارهای که با واقعیت تطبیق نمیکند، بلکه فریب عمدی. البته شما ممکن است نقطۀ مقابل حقیقت را مهمل، خطا، یا چرند بدانید، اما این که بگویید دروغ نقطۀ مقابل حقیقت است یعنی حقیقت وارد میدان اخلاق شده است. مرکل نمیخواست در هاروارد درس فلسفه بدهد، بلکه درسی در فضیلت مدنی جهانشمول را مد نظر داشت.
به نظر من، آنچه اکنون داریم تجربه میکنیم بحران حقیقت یا حتی بحران مرجعیت علمی نیست. مسائلی که پیش روی ما هستند واقعیاند اما بسیار خاصاند. به مسائلی که در آغاز مطرح شدند دوباره فکر کنید. ظرف چند ماه گذشته از خیلیها راجع به بحران حقیقت پرسیدم. به نظر میرسید که منظور من را میفهمند و موافقاند که چنین بحرانی داریم. اما، وقتی از ایشان خواستم مثالی ذکر کنند، عملاً همۀ آنها همین سه نمونه را ذکر کردند: انکار تغییرات اقلیمی، ضدیت با واکسیناسیون، و شکلهای مختلف تفکرات ضدتکاملی. اهمیت اینها را انکار نمیکنم. باور یا عدم باور به تغییرات اقلیمیِ ناشی از فعالیت انسان یا ایمنی واکسیناسیون پیامدهای مادی در بر دارد، و انتشار گستردۀ نگرشهای ضدتکاملی دلسردکننده است، ولی در عمل شکاکیت نسبت به داروینیسم -فراتر از آنچه در مدرسه درس میدهند- اهمیت چندانی ندارد.
فهرست خیلی بلندی در دست نداریم که بحران حقیقت را محرز کند، دستکم نه در حیطههای مربوط به مرجعیت علم. و این فهرست، قطعاً آن قدر بلند نیست که بتوان به استناد آن نتیجهگیری کرد که ذهنیت ضدعلمی فراگیر و عمیق است. بهعلاوه، جایگاه همین مواردی که در فهرست داریم را در نظر بگیرید. انکار ایمنیِ واکسیناسیون، تغییرات اقلیمی، و تغییر گونۀ انسان گسترده و اسفبار است. اما فهرستِ بسیار بلندترِ واقعیات و نظریههای علمیای را نگاه کنید که هیچ منازعهای دربارۀ آنها وجود ندارد و چنان مورد قبول هستند که مایۀ رشک بسیاری از دیگر فعالیتهای فرهنگی شده است. اینجا خوب است بین دو دسته از مدعیات علوم تخصصی تمایز بگذاریم: آنها که موضوع برخی نگرانیهای همگانی هستند و آنهایی که عموم مردم به آنها بیاعتنایند.
بخشهای عظیمی از مردم با انبوهی از مدعیات علمی -واقعیات و استنباطهای مبتنی بر واقعیات- روبرو شدهاند و بدون اصطکاک و تردید آنها را پذیرفتهاند.۷ تقریباً هر چیزی که در درس علوم مدرسه گفته میشود و، با اهمیتی کمتر، بعضی چیزهایی که در رسانههای گروهی مطرح میشوند از این جملهاند. مثلاً قوانین حرکت و ترمودینامیک؛ سرعت نور و ماهیت تحریک عصبی؛ شکافتپذیری ایزوتوپ اورانیوم. بیشک، شناخت همگانی از این امورْ سطحی، نامطمئن، یا (اگر دوست دارید) ناقص است، اما نکتۀ مهم این است که مردم در معرض اینها هستند و بحث شایان توجهی دربارۀ آنها وجود ندارد. پس، اگر اینها را با فهرست کوتاه موارد مورد مناقشهای مقایسه کنیم که بخش علمیِ بحران حقیقت را میسازند، فهرست خیلی بزرگی از مواردی داریم که محل مناقشه نیستند، و بسیاری از واقعیتهای علمی با آرامش کامل در فرهنگ همگانی جریان دارند.
نکاتِ شایانتوجه فراوانی در این وضعیت وجود دارد. اولین نکته، مسئلۀ «جهل علمی» یا، آن طور که در مطالعات علم و تکنولوژی دانشگاهی رایج است، «فهم (بدفهمی) همگانی علم» است. جهل همگانی سنگینی دربارۀ واقعیات و نظریات علمی داریم؛ شناخت همگانی از شناخت علمیِ مورد اجماع، چیزی بین ناچیز و ترسناک قرار میگیرد. و از نظر افراد درستاندیش خیلی عادی است که به نشانۀ تأسف از این وضعیت سری تکان بدهند، آهی بکشند، و محکومش کنند. در بستر فعلی، جهل علمی اغلب یا علت بحران حقیقت دانسته میشود یا شاهدی مهم که بر وجود چنین بحرانی دلالت دارد. این علاج از پی آن میآید: جهل همگانی را باید درست کنیم. مردم باید بیشتر در معرض علم قرار بگیرند. باید واقعیات و نظریات علمی در رشتههای مختلف برای آنها ارائه شود، یا اگر در درسهای مدرسه فرصت کافی نباشد، پس هر روایتی که ممکن است را باید از میان انبوه روایتهای اغلب ناسازگار از روش علمی انتخاب کرد و به مردم آموزش داد. وقتی این اتفاق بیفتد، مردم دربارۀ تغییرات اقلیمی و ایمنی واکسیناسیون درست خواهند اندیشید.
طبق صورتبندی معروف کارل سیگن، «ما در جامعهای زندگی میکنیم که به شکلی بینقص روی علم و تکنولوژی استوار است، و در آن تقریباً هیچ کس چیزی دربارۀ علم و تکنولوژی نمیداند.» اما جهل همگانی نسبت به علم قابل درک است. چیز بدی نیست؛ حتی، از خیلی جهات، به شدت مطلوب است. البته شما میخواهید که دانشمندان آینده -از این کلمه به معنایی عام استفاده میکنم- واقعیات، نظریهها، و رویههای تخصص خودشان را بشناسند. تا جایی که شناخت علمی بخشی از معنای ممکنِ «آدم باسواد» را تشکیل بدهد -به رغم اختلافنظرهای امروز در میان آموزگاران راجع به چیستی «آدم باسواد» یا این که آیا هنوز هم باید انتظار داشت
که چنین افرادی محصول دانشگاهها باشند یا نه- چون این امر برنامههای علمی مدارس و آموزش عالی را نیز توجیه خواهد کرد.
اما، میشود گفت، آموزش علمیِ بخش بزرگتری از جامعه که در فعالیتهای تکنیکی مشارکتی ندارند طبیعتاً محدود خواهد بود. شما میخواهید واقعیات، نظریهها، و روشهای تولید شناخت علمی مبهم باشد، درست به همان شکل و به همان دلیلی که میخواهید سازوکارهای درونی ماشین یا تلفن همراهتان مبهم باشد. نمیخواهید دل و رودۀ آنها را بیرون بریزید؛ میخواهید طرز کار آنها را مفروض بگیرید؛ و مگر در حالتی که از دانستن این قبیل چیزها لذت ببرید، بعید است بخواهید بدانید ماشین یا تلفن شما مطابق چه اصولی کار میکند. اگر میخواهید گزارش من از جهلِ-علمی-همچون-فضیلت-عملی را زیر سؤال ببرید، همۀ شناختهای علمیای که اکنون در جعبهسیاههایشان خوابیدهاند را در نظر بگیرید و ببینید میخواهید گشوده شوند، بررسی شوند، و همه مجبور باشند همۀ آنها را یاد بگیرند؟ مواردِ آن شامل علومی میشود که در مصنوعاتی مانند ماشینها و تلفنها جای دارد، اما همچنین شامل ایدههای درون جعبهسیاه و تحت مراقبت نیز میشود: قوانین حرکت، ترمودینامیک، استاتیک سیالات، و غیره. اگر میخواهید بگویید که همگان نیازمند شناخت بنیادی هستند، و باید بگذاریم به مسائل علمی بپردازند، پس ممکن است توضیح دهید -به آموزگاران و دانشآموزان- که مثلاً شناختن قوانین حرکت یا ترمودینامیک دقیقاً چطور آدمها را تشویق میکند که تصمیمهای بهتری دربارۀ تغییرات اقلیمی بگیرند؟ چندان ساده نیست.
آنهایی که راهحلشان برای بحران حقیقت، توصیۀ علم بیشتر در برنامههای درسی و رسانههاست، معمولاً علم را با تحقیقاتِ بهانجامرسیده، کتابهای درسی علمی، واقعیات علمی امن و نظریههای کاملاً تأییدشده برابر میگیرند. فرض این است که مردمی که در این چیزها بهتر آموزش دیده باشند بهتر میتوانند علم قابل اعتماد را از چرتوپرت، شبهعلم، خطا، و دروغ جدا کنند. اما آن فهرست کوتاه از شناختهایی را به یاد آورید که به اشتباه به چالش کشیده شدهاند و عملاً بحران حقیقت علمیِ ادعایی را تشکیل میدهند. تکامل بر مبنای انتخاب طبیعی تا حدی به این دلیل محل مناقشه است که با اصول اعتقادیِ رایج در دین در تقابل قرار دارد؛ ایمنی واکسنها تا حدی به این دلیل محل مناقشه است که والدین دغدغۀ بسیار زیادی نسبت به در خطر قرار گرفتن سلامت کودکانشان دارند؛ تغییرات اقلیمیِ ناشی از دخالت انسانی تا حدی به این دلیل محل مناقشه است که اگر درست باشد، ممکن است مردم مجبور شوند دوچرخه سوار شوند، کمتر گوشت بخورند، و برای خرید از کیسههای بازیافتپذیر استفاده کنند. به ملایمترین بیان: علم مورد مناقشه علمی است که ظاهراً شایستۀ مناقشه است. در قرن هفدهم، توماس هابز تمایز اساسی میان هندسه و اخلاقیات (اخلاقیات معمولاً محل مناقشه است، هندسه تقریباً هیچ وقت محل مناقشه نیست) را اینطور تبیین میکند:
آموزۀ درست و نادرست دائماً محل مناقشه است، هم با قلم و هم با شمشیر: در حالی که آموزههای مربوط به خطوط و شکلها چنین نیست؛ چون انسانها در این موضوعات نگران این نیستند که حقیقت چیست، چون خطوط جاهطلبی، سود، و آز کسی را به چالش نمیکشد. چون شک ندارم که اگر این قاعده که سه زاویۀ یک مثلث باید مساوی با دو زاویۀ یک مربع باشد در تضاد با حق مالکیت کسی بود، یا به نفع کسی بود که مالکیت دارد، یا محل مناقشه قرار میگرفت، یا تا آنجا که صاحب آن نگرانی در توان داشت، با سوزاندن همۀ کتابهای هندسه به محاق میرفت.۸
یعنی آنچه موضوع مشاجره میشود، احتمالاً چیزی است که موضوع نگرانی است. علم موجود در کتابهای درسی علمی است که پروندهاش مختومه شده است، موضوع نگرانی نیست، و یک شاخص مهم برای مختومه بودن -به طور موقت، اگر نگوییم برای همیشه- این است که چنین شناختی دیگر «جاهطلبی، سود، یا آز» انسانها را به چالش نمیکشد.۹
مشکلی که ما داریم بیشتر این است که علم در فرهنگ عمومی خیلی زیاد است نه خیلی کم. با توجه به پوچیها و خطاهایی که در زمین گسترده است، شاید گفتن این حرف احمقانه به نظر آید، ولی باید روی این نکته تأکید کرد. دوباره منکران تغییرات اقلیمی، ضدواکسنها، و خلقتگرایان را در نظر بگیرید. مسلماً آنها بر خطا هستند، اما، مثل منکران فرودآمدن روی ماه و حامیان صافبودن زمین نیستند و انکار اندیشۀ درشت از سوی آنها نوعی حرکت ضدعلمی معرفی نمیشود. حرف این دستۀ اول به زیور واقعیات، نظریهها و روشهای تأییدشده آراسته است و با ژست عینیت و بیطرفی که مشخصۀ علم است همراه میشود. قضاوتهای نادرست اغلب خودشان را این طور تبلیغ میکنند که پذیرای ارزشهای علمی مورد قبول هستند -یعنی شکاکیت، بیطرفی، جهانشمولگرایی، تمایز بین واقعیتهای مسلم و نظریههای محدود- و این کار را مکرراً و بسیار جدیتر از علمی که منکر آن هستند انجام میدهند. اصلاً درک منکران از علم گاهی فراعلمی به نظر میرسد، یعنی کاسۀ داغتر از آش میشوند. و اگر دنبال مثال از گرایشهای فراعلمی در به اصطلاح شبهعلم میگردید، میتوانید به مطالعات مهم امانوئل ولیکفسکیِ روانپزشک روی رواج نجوم مبتنی بر کتاب مقدس در دهۀ ۱۹۵۰ رجوع کنید، یا میتوانید دقت روششناختیِ بسیار بالای فراروانشناسی را در نظر بگیرید، یا میتوانید به این بیندیشید که چرا دانشجویان علوم انسانی غرق در درسهای روش علمی میشوند در حالی که شیمیدانان یا زمینشناسان نوعاً فقط به مهارت یافتن در تکنیکهای مختلف تخصصهای خودشان راضی هستند. منکران حقیقت تصور میکنند که واقعیتها و نظریههای علمی به طرز شرمآوری از سوی نخبگان نادیده گرفته میشوند؛ آنان مفاهیم روش علمی منسجم، پایدار، و مؤثری را میپذیرند که گفته میشود نخبگان آن را نقض میکنند؛ آنان بر ضرورت شکاکیت علمی، تکرارپذیری جهانشمول، و گشودگی نسبت به دیدگاههای بدیلی که نخبگان از آن تخلف میکنند تأکید دارند. بر مبنای این معیارها، چه کسی واقعاً ضدعلم است؟ منکر حقیقت واقعاً کیست؟۱۰
اگر مدعیات منکران حقیقت را دنبال کنید، قطعاً این زیادهروی در علم را خواهید دید: انبوهی از واقعیات و نظریهها که در دانشگاههای تراز اول ناشناخته هستند، انبوهی از مقالات و نهادهای علمی، همنوایی بدهنجاری از صداهای علمی. در این جهان «ذات» دموکراتیک علم بسیار جدی گرفته میشود و الیگارشی و نخبهگرایی علمی محکوم میشود. چرا باید نهادهایی مانند آکسفورد و هاروارد و امثال آنها حقیقت علمی را در انحصار خود داشته باشند؟ خُردهگرفتن بر اصل دموکراسی علمی دشوار است، اما، بهعنوان رویهای معمول، همواره بر آن خُرده گرفته میشود. گفتنش هم دشوار است و هم در حال حاضر بیاحتیاطی است، اما علم مستقر، مانند همۀ فعالیتهای حرفهای و تخصصی دیگر، همواره ورودیها، کردار صحیح، و حق سخنگفتن و داوریکردن را کنترل کرده است. و به این معنی، دموکراتیک نیست. این حقِ سخنگفتن و داوریکردن دربارۀ علم است که اکنون با چنین قدرتی مورد اعتراض قرار گرفته. یا اگر صریحتر بگوییم، ما بیش از حد علم داریم؛ و اگر درست این موقعیت را توصیف کنیم، میبینیم که بخشی از مشکل همین است.
اگر این پیچ معرفتی را یک دور دیگر بچرخانید، مدافعان حقیقتْ منکران حقیقت را مجبور میکنند تا واقعیت اِجماع علمی را بپذیرند، البته اجماع اغلب بد معرفی میشود. منکران به اشتباه ادعا میکنند که در علمی که دربارهاش مناقشه میکنند، توانستهاند اختلافنظر پیدا کنند، و برای همین میگویند که هیچ مبنای محکمی برای اتخاذ گامهای عملیای که متخصصان میگویند وجود ندارد. برای مثال، در مورد علم تغییرات اقلیمی، اجمال دربارۀ کربنزداییکردن از کارخانهها، خانهها، مزارع، ماشینها، و رژیم غذایی را در نظر بگیرید. تأکید بر واقعیت اِجماع شاید در محیطهای خاصی قانعکننده باشد، اما در بسیار از محیطهای دیگر سنگ را ته چاه میاندازد: مردمی که از آنها انتظار میرفت علم واقعی را از علم بد (یا از ناعلم) تشخیص دهند، حالا باید بین آن به ظاهر متخصصانی که میگویند اجماع علمی وجود دارد و آنهایی که میگویند وجود ندارد، یا آنهایی که میگویند اجماع مورد نظر شاهدی است بر توطئۀ دولتهای پنهان، تمایز بگذارند.۱۱
علیه مدعای من که مفهوم جهل علمی به درستی مشکلات فعلی ما را توصیف نمیکند، استدلالی وجود دارد که جذابیتی غریزی دارد و در حال حاضر قدرتمند است. این استدلال به بهترین شکلش میشود دونالد ترامپ: اعتماد او به نظریههای توطئه دربارۀ تغییرات اقلیمی؛ بیاعتنایی مغرورانهاش به تخصص علمی به نفع آدمهای خلوضع و غیرعادی و تبهکار. ترامپ هیچ علمی را به رسمیت نمیشناسد، و سیارۀ ما بهای آن را میپردازد. ترامپ کودن است و دروغگویی در مقیاس صنعتی. ترامپ را با اوباما و خطمشیهای محیطزیستی دولت او مقایسه کنید: علم خوب؛ خطمشیهای بهتر، اگرچه نه به قدر کافی خوب. اما اینجا یک ادعای دیگر، و احتمالاً آزاردهنده، داریم: اینکه ترامپ در مقایسه با اوباما به طرز قابل توجهی چیزهای کمتری دربارۀ علم میداند امری بدیهی نیست؛ اوباما انسانی بسیار باهوش بود، اما در نهایت، وکیلی بود که از هاروارد فارغالتحصیل شده بود. و دلیل خوبی نداریم که تصور کنیم شناخت شخصی سیاستمداران از علم تغییر چندانی در پیامدهای سیاسی انضمامی ایجاد میکند.
خیر، تفاوت بین این دو -و ربط بین حقیقت تخصصی و پیامدهای سیاسی- در شناختن علم نیست بلکه در شناختن جایی که علم حضور دارد است: چه کسی را صاحب دانش و قابل اعتماد میدانند؛ به چه کسی اعتماد میکنند؛ کدام نهادها را منزلگاه شناخت اصیل میدانند. دانستن چنین چیزی -آن را نوعی دانش اجتماعی بخوانید- با دانستن قوانین حرکت، ترکیب نوکلئوتید دیانای، یا ابزارهای آماریِ تعیین دمای جهانی و اثبات نرخ تغییر آن فرق دارد. این نوع دانش متضمن داشتن دانش درستی دربارۀ اعتبار نهادها است؛ دانش درستی دربارۀ خوبیها و بدیهای منسوب به نهادها و رویههای آنها؛ و حتی دانش درستی دربارۀ شخصیت فردی و منافع مادی سخنگویان این نهادها و کسانی که بر ویژگیهای آنها گواهی میدهند. این نوع شناخت، متضمن دانستن این است که دربارۀ موضوعاتی که از قضا نسبت به آنها جاهل هستیم باید عقیدۀ چه کسی را بپذیریم و جدی بگیریم. این نوع دانش دیگر تکنیکی نیست، و ممکن است مردم بگویند علمی هم نیست، یا حتی عملاً دانش به حساب نمیآید، اما تقریباً همۀ دانشهایی که ما داریم بر این بنیاد استوارند. در گذشتههای دور، من کار علمی پیشرفته انجام دادهام (از قضا، در زمینۀ ژنتیک) اما -و اینجا فقط از طرف خودم حرف میزنم- همۀ چیزی که من دربارۀ تغییرات اقلیمی میدانم، از جمله دانستن این که ترامپ اشتباه میکند، به لطف این دانش اجتماعی است. اهل علم بودن احتمالاً به این معناست که فرد چیزهای زیادی میداند، اما قطعاً به معنای دانستن این که چه کسی میداند و چه کسی نمیداند نیز هست.۱۲
با توجه به جمعیتشناسیِ جهان تحصیلکرده، ممکن است در عمل هر کسی که این مقاله را میخواند این دانش را داشته باشد و با داوریهایی که از پی آن میآیند موافق باشد. بنابراین، شاید تصور شود که کسب این دانش اجتماعی سهل است و هیچ تخصص ویژهای نیاز ندارد. در واقع، هیچ دورۀ تحصیلیِ مشخصی برای کسب چنین دانشی نداریم، اما کسب آن سهل نیست و در عمل تقریباً انتقالش به کسانی که آن را ندارند غیرممکن است. کسانی که این دانش را دارند شبیه به ما به نظر میآیند، و در حالی که صاحب عقل سلیم و داوری درست هستند و بداهت را مانند ما میفهمند، ذهنشان اثاثیۀ فرهنگی مناسب برای رسیدن به مقصود را دارد. دانستن منابع محتمل حقیقت یعنی یک نوع انسان خاص بودن. و به همین دلیل فهمیدن کسانی که چنین چیزی را نمیدانند دشوار است، برای مثال، کسی که واکسن امامآر [سرخک، اوریون، سرخجه] را به شکلی غیرقابل قبول خطرناک میپندارد. اما دانشی که این طور است را چطور ثبت میکنید و به نحوی مؤثر منتقل میکنید؟ در فرهنگ عمومی آن را چطور توجیه میکنید؟ اقلیمشناسانِ هاروارد را باور کنید و همکارانشان در دانشگاه ایسترن کنتاکی
باپتیست یا در اکسون موبیل را باور نکنید. نیویورک تایمز را به برایتبارت نیوز ترجیح بدهید. این توصیهها چندان پسندیده به نظر نمیآیند. و واقعاً غیردموکراتیک و مؤید پیشداوری هستند. بعید است بخواهید چنین توصیههایی در قامتِ هنجارهایی جهانی گسترش پیدا کنند. اما مشکل میان استلزاماتِ هنجارهای جهانیِ اخلاقی و عقلانی، از یک سو، و چیزهایی که به چشم میبینیم.
شاید حالا بشود فهمید که برای مردم عامی چقدر دانستن حقیقت دشوار است، حتی وقتی که درست روبرویشان قرار دارد و چرا قرار دادن مردم در معرض علمِ بیشتر، بعید است علاج این بحران باشد. افراد برای این که حقیقت را بدانند، برای این که باور درست داشته باشند، باید، اساساً، بسیار شبیه به ما باشند؛ نه اینکه واقعیات و نظریهها را بدانند، به عنوان دارایی شخصی (چون بسیاری از ما نیز اینها را نداریم) بلکه باید به افراد و نهادهایی که ما به آنها اعتماد داریم اعتماد داشته باشند. بحران حقیقت را بهتر است بحران دانش اجتماعی بخوانیم، و بهویژه بحران نهادها: بحران مشروعیت و مرجعیت نهادی.
اینجا بر بحران حقیقتی که در رابطه با علم دیده میشود تمرکز کردم، اما بسیاری نهادهای امروز هستند که میگویند در رساندن دانش تخصصی خودشان با بحران مرجعیت مواجهاند. درست نیست که کاهش مرجعیت نهادهای تخصصی را با فروپاشی آنها یکی بگیریم: شواهدی هست که نشان میدهد این مرجعیت هنوز هم به مقدار قابل توجهی وجود دارد. نتایج افکارسنجیها دربارۀ نظر مردم راجع به علم و نهادهای علمی بسته به این که پرسشها چطور صورتبندی شده باشند، شواهد را چه در نظر گرفته باشند، و زمان و مکان این بررسیها کجا بوده باشد متفاوت است. برخی افکارسنجیها نشان میدهند که اعتماد به علم به طرز قابل توجهی در میان گروههای محافظهکار در ایالات متحده کاهش یافته است، در حالی که در باقی گروههای اجتماعی به طرز قابل توجهی ثابت مانده است، اما مطالعاتی هم هستند که میگویند هیچ تغییری در اطمینان عمومی به علم رخ نداده است.۱۳ حتی پیمایشهای دیگری هستند که از کاهشگرایی حمایت نمیکنند و در عوض (در بریتانیا و اتحادیه اروپا) «نگرش اجتماعی به شدت مثبتی نسبت به متخصصان» یافتهاند، یعنی نقطۀ مقابل برداشت غمافزایی که در مفهوم «عصر پساحقیقت» نهفته است.۱۴ جیل ایِل، استاد جامعهشناسی دانشگاه کلمبیا، کتاب اخیرش دربارۀ مخمصۀ مرجعیت تخصصی را ظاهراً با پذیرش این که «ما در میانۀ حملهای همهجانبه به تخصص قرار داریم» آغاز میکند، اما در ادامه مدعایش را جرح و تعدیل میکند و میگوید: «همۀ علمها در معرض حمله قرار ندارند»؛
آنچه باید توضیح داده شود «مرگ تخصص»، «بیاعتمادی به متخصصان» یا «حمله به علم» به صورت یکطرفه نیست، بلکه پدیدهای است با دو سر که یک سرش اعتماد بیسابقه به علم و تخصص است و سر دیگرش شکاکیت، ظن، و انکار یافتههای علمی، دیدگاههای تخصصی، یا حتی هر نوع تحقیقی است.۱۵
با این حال، پیش آمدن مشکل اعتبار و مشروعیت برای چند نهاد فرهنگی چیز جدیدی نیست. هیچ وقت برای تأیید این باور که حکومتها دروغ میگویند نیازی به تحلیل انتقادی نداشتهایم. ماکیاوللی فریب را همچون نوعی خطمشی قدرتمند توصیه میکرد، و در یک صورتبندی معروف متعلق به قرن هفدهم، دیپلمات انگلیسی، هنری واتن، سفیر را «یک نجیبزادۀ صادق» تعریف میکند که «فرستاده میشود تا برای خیر کشور خودش در خارج از کشور دروغ بگوید». قضات دادگاه عالی انگلیس، که از آنها خواسته شده بود تا دادخواستی را علیه بوریس جانسون از حیث دروغهای اثباتپذیر او دربارۀ رفراندوم برای عضویت اتحادیۀ اروپا بررسی کنند، علیه دادخواهان رفتار کردند و گفتند همه میدانند که دروغ گفتن جزئی از سیاست است. ترامپ ساعت به ساعت دارد دروغ میگوید، و ترامپیسم اغلب نسخهای افراطی از این هنجار جهانیِ درحالظهور قلمداد میشود. ما میدانیم که سیاستمداران دروغ میگویند: آنچه اکنون سر آن بحث داریم این است که آیا نسبت به قبل بیشتر یا بیشرمانهتر دروغ میگویند یا خیر. و لازم نیست کسی به ما بگوید که شرکتها دروغ میگویند تا از سود شرکت و دستمزد مدیران حفاظت کنند. بنابراین چیزی که میشود دربارۀ علم گفت این است که دشواریهای ناهمگونش به عنوانِ منبعِ پذیرفتهشدۀ حقیقت رفتهرفته دارد شبیه مشکلات بسیار بزرگتر مشروعیت فکری میشود که به طور معمول در مورد اظهارات حکومتها و تاجران شاهد آنها بودهایم.
اگر بحرانْ بحرانِ نهادها و اعتبار دانش آنهاست، نهاد علم چطور خودش را به این روز انداخته است؟ دشواریهای جاریِ مشروعیت نهادی برخاسته از موفقیت نهادی است. در مورد علم، موفقیت تاریخی در پوشیده نگه داشتن پژوهش علمی و یافتههای علمی در زندگی شهری مدرن، بهویژه در رویههای حکومتگردانی و تجارت. میتوانید این را تحقق رؤیای بیکن بخوانید: تزریق دانش علمی به قانون اساسی و اِعمال قدرت و تضمین قدرشناسی گسترده از این که علم این نقش را بازی میکند. البته ما باید متوجه باشیم که علم طبیعی و ریاضیات کاربردی چقدر در حکومت و تجارت از زمان ارشمیدس و ویتروویوس حضور داشتهاند. در آلمان زمان بیسمارک و ویلهلم، صنایع ابداعی شیمیایی، دارویی و الکتریکی شمار کثیری از پژوهشگران آموزشدیده در دانشگاهها را به خود جذب کردند، همان طور که آزمایشگاههای تحقیقات صنعتی از حدود ۱۹۰۰ در ایالات متحده نیز این کار را کردند. در آغاز قرن بیستم اتحاد نامتقارن بین علم، دولت، و صنعت با اشتیاق گرامی داشته میشد، و تعداد دانشمندان آموزشدیدهای که در آزمایشگاههای صنعتی و دولتی استخدام میشدند بیشتر از آنانی بود که در نهادهای آموزش عالی جذب میشدند. ماکس وبر در ۱۹۱۷ حرفۀ علم را در مرزهای دانشگاه بیطرفانه توصیف میکرد، اما واقعیت این بود که نقش علمی داشت بیشتر و آشکارتر به نهادهای قدرت و تولید سپرده میشد.۱۶
اما این موفقیت پروژۀ منهتن بود که جنگ سردی دیرپا را آغاز کرد که در آن علم، ارتش، متخصصان کشوری، و سیاستمداران همپیمان هم بودند. دانشگاهها، که «خانۀ طبیعی» علم تلقی میشدند، با این اتحادِ قدرت و دانش از اساس تغییر کردند. در ۱۹۶۱، رئیسجمهور آیزنهاور نسبت به مجموعههای نظامیـصنعتی هشدار داد، و در ۱۹۶۸ یک سناتور به درستی این تعبیر را به مجموعۀ نظامیـصنعتیـدانشگاهی تغییر داد. این وضعیتی بود که رهبران جامعۀ علمی سالهای زیادی از آن دفاع میکردند و اکثریت دانشمندان از آن راضی بودند، با اینکه، در میانۀ قرن بیستم، شمار اندکی –بهویژه کسانی که در میان سازندگان بمب اتمی بودند- رفتهرفته اندیشههای ثانویۀ نوستالژیکی پیدا کردند. زندگی علمی در نهادهایی بهنجارسازی شد که تا مدتها بیرون از علم دانسته میشدند، اما همچنین از درون نیز بهنجار شد، و به طرز گستردهای در بخشهایی از فرهنگ عمومی با این ویژگی شناخته شد. از یک طرف، بهنجارسازیِ شغل علمی به معنای درجهای از خودمختاری بود (چنان که جامعهشناسان نیمۀ قرن بیستم میگفتند)، اما به معنای سازشکاری و محافظهکاری هم بود (چنان که توماس کوهن در دهۀ ۱۹۶۰ بیان کرد).
وقتی این حساسیتها در مورد ماهیت زندگی علمی وارد فرهنگ عمومی شدند، راهی برای زیر سؤال بردن مدعیات علمی فراهم کردند؛ نه از این بابت که چنین مدعیاتی صرفاً تعابیری فنی برای پیشبرد اهداف سیاسی و اقتصادی بیرونی بودند، بلکه از این بابت که میتوانستند راههایی باشند برای این که دانشمندان صرفاً اهداف حرفهای خودشان را تعقیب کنند. این نکته برای مثال در مجادلۀ «اقلیمگیت» در ۲۰۰۹-۲۰۱۰ مشهود بود: «دسیسۀ» اقلیمشناسان که متهم شده بودند دادهها را دستکاری کردهاند تا از سرمایهگذاری حرفهای در واقعیت گرمایش جهانی محافظت کنند. فایدۀ مادیای که با این شرارت ادعاییِ اقلیمشناسی از آن محافظت میشد از جنس بهرهبردای شرکتهای دانمارکی از توربینهای بادی نبود، بلکه از جنس منافع شغلی دانشمندان بود. هر چه باور به تغییرات اقلیمیِ انسانساخته مطمئنتر بود، شغل اقلیمشناسان هم مطمئنتر بود. و اگر مدافعان حقیقت اصرار کنند که هنوز هم اجماع علمی دربارۀ تغییرات اقلیمی وجود دارد، منکران خواهند گفت: «حالا معنای این اجماع را خوب میدانیم. معنایش این است: نتیجه از قبل مشخص شده است. بنویسید اجماع، بخوانید دسیسه».۱۷
بنابراین، در میانۀ قرن بیستم، جامعۀ علمی -در ایالات متحده و بسیاری از دیگر کشورهای غربی- به هدفی رسیده بود که مدتها آرزوی بسیاری از پرهیاهوترین اعضایش بود: در بافت زندگی اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی عادی تنیده شده بود. از نظر بسیاری از دانشجویان علم در دانشگاهها -مورخان، جامعهشناسان، و بیشتر از همه فیلسوفان- آن بخش از علم که امری آکادمیک نبود کمتر دیده میشد، اما واقعیت این بود که بخش بزرگی از علم اینک در دولت و تجارت به انجام میرسید، و بخش بزرگی از تأیید عمومی علم مبتنی بر فواید خارجی علم بود ـ البته اگر قدرت و سود را اهدافی خارجی برای کار علمی به حساب آوریم.۱۸ بهعلاوه، چون هنوز میشود آکادمیا را خانۀ طبیعی علم دید، دانشگاهها نیز سیمای خودشان را به صورت گونههای بهنجاری از نهادهای مدنی تغییر دادند. دانشگاهها دستکم نیم قرن است که روشن کردهاند که نباید تصور شود برج عاج هستند؛ نسبت به دغدغههای مدنی بیتفاوت نیستند، بلکه به صورت فعال در پیشبرد این دغدغهها دخالت دارند.۱۹ دانشگاهها کمتر و کمتر از حقیقت حرف میزنند و بیشتر به رشدِ اقتصادی و افزایش قدرت درآمدیِ فارغالتحصیلانشان توجه میکنند. فرهنگ محاسبۀ اقتصادی، معیارهای بازار نولیبرال را بر ارزیابی پژوهش آکادمیک تحمیل کرد، نشانهای دیگر ارائه کرد که علم به درستی به بازار تعلق دارد، با دغدغههای بازاری به راه میافتد، و با معیارهای بازاری ارزیابی میشود. گرفتارشدنِ علم در کسبوکار و کشورداری از حیث تاریخی به رهایی علم از نهادهای دینی بازمیگردد. سخنگویان علم آن را هم به عنوان یک پیروزی گرامی میدارند، اما تفاوتش در اینجاست که علم و دین در گذشته هر دو کسبوکارشان حقیقت بود.۲۰
وقتی علم تا این حد گرفتار قدرت و سود میشود، شرایط اعتبارش نیز بیشتر و بیشتر شبیه به نهادهایی میشود که در آنها تنیده شده است. مشکلاتش مشکلات آنها است. کسبوکارْ کسبوکارش حقیقت نیست؛ کسبوکارش کسبوکار است. پس چرا باید انتظار داشته باشیم علمی که در کسبوکار جا خوش کرده است استحقاق مفهوم حقیقت را داشته باشد؟۲۱ همین پرسش در مورد علمی که در اعمال قدرت دولتی جا خوش کرده نیز صادق است. دانش از دریچۀ نهادها سخن میگوید؛ در رویههای روزمرۀ حیات اجتماعی جای دارد؛ و اگر نهادها و رویههای روزمره دچار مشکل شوند، دانشِ آنها نیز دچار مشکل میشود. با توجه به رابطۀ بین نظم دانش و نظم جامعه، تعجبی ندارد که آن چیز دیگری که این روزها به طور گسترده گفته میشود که دچار بحران شده دموکراسی لیبرال است.۲۲ عموماً تصور میشود که پرسش هابزی Cui bono (چه کسی نفع میبرد؟) به کشورداری و تجارت مربوط است، پس چرا نباید بر سر اظهارنظرهای علمیای که از حکومت، کسبوکار، و از نهادهایی بیرون میآیند که ارتباطشان با آنها را تبلیغ میکنند، مجادلهای نباشد.
اگر بناست بحران مرجعیت علمی شاهدی بر شکست فرهنگی باشد، آنگاه باید گفت این شکستی است که عمدتاً برآمده از موفقیت نهادی است: بهنجارسازی علم. علم که دیگر ندیمۀ امر مقدس نیست شاید بتواند برندۀ نبرد بر سر برتری فرهنگی شود، اما این پیروزی هزینهای دارد: کنارگذاشتنِ مدعای سنتی امر مقدس بر حقیقت. فلسفۀ علمِ مرجح در میان دانشمندان، و کسانی که کارهای ایشان را تأیید و توصیه میکنند، اکنون نسخهای از پراگماتیسم است. حقیقت استعلایی گرفتار کسوف شده است. در میان آنانی که از حیث نظری مُد روز هستند، حقیقت مساوی با قدرت است -اساساً چنین است نه صرفاً بهمثابۀ آزمون بیکنیِ صحت- که این بیطرف بودن را به امری مهمل بدل میکند. این جایی است که نظریهپردازان فرهنگیِ مد روز از میشل فوکو نام میبرند. فوکو توضیح داده بود که چطور با پایان جنگ دوم جهانی امر «کلی» جای خودش را به امر «فکری خاص» داد -مثال اصلی او اوپنهایمر
بود- که ظهور آن با تدارک تخصص فنی برای «دولت یا سرمایه» در هم تنیده بود. در این بستر بود که فوکو همآمیزی حقیقت و قدرت را اعلام کرد:
به عقیدۀ من، نکتۀ مهم در اینجا این است که حقیقت بیرون از قدرت نیست، یا فاقد قدرت نیست: بر خلاف اسطوره که تاریخ و کارکردهایش درخور مطالعۀ بیشتر است، حقیقت پاداش روحهای آزاده نیست، فرزند انزوای درازمدت نیست، مزیت کسانی که در رها ساختن خودشان موفق شدهاند هم نیست. حقیقت چیزی است متعلق به این جهان: فقط از طریق انواع صورتهای محدودسازی تولید میشود. و اثرات مقرر قدرت را تحمیل میکند.۲۳
اگر کاهشی در اعتماد به مدعیات علمی وجود دارد -که واقعیت و دامنۀ این کاهش محل سؤال است- این بیاعتمادی نشانگر کاهشی در بیطرفی منسوب به علم است. و این کاهش در بیطرفی شاید بهایی باشد که باید برای موفقیت سکولار پرداخت شود. بخش بزرگی از آسیب جاری در مرجعیت علمی -چنان که میبینیم- برآمده از ملاحظاتی است که در کنترل دانشمندان نبوده است، اما این زخمی است که خود جامعۀ دانشمندان بر خودش وارد کرده است.
رها ساختن دوبارۀ علم از تجارت و حکومت و بازگرداندنش به برج عاج کاری نوستالژیک و عملاً غیرممکن است. بازگشت نوستالژیک به حقیقت و بیطرفی به معنای داشتن علمی بسیار کوچکتر و فقیرتر است، و این یعنی از دست دادن بسیاری از منافعی که ما به واسطۀ تنیده شدن علم با زندگی مدنی روزمره از آنها بهرهمند میشویم. پس چطور میشود بحرانی که با آن دستبهگریبانایم را حل کرد؟ صادقانه بگویم که به نظر من در عمل راهحلی برای ارائه نداریم، و دلایلی آوردهام که چرا راهحلهای پیشنهادی و در حال حاضر رایج احتمالاً نامؤثر خواهند بود. اما بسیاری از مشکلاتی که راهحلی ندارند را میشود و باید مدیریت کرد، و مدیریت آنها به بهترین شکلی که میتوانیم، شاید زمان و فضایی ایجاد کند برای این که در نهایت راهحلهایی پدیدار شوند. اگر گزارش من اساساً درست باشد، دانشمندان و کسانی که نگران آنها هستند باید بهایی که برای موفقیت مدنی پرداخت شده را بیشتر درک کنند و نسبت به پیشنهادهایی که دربارۀ نحوۀ مدیریت این درهمتنیدگی داده میشود گشودهتر باشند. یک ضربالمثل انگلیسی هست که میگوید کسی که با شیطان شام میخورد قاشق بلندی نیاز دارد: نهادهای مدنی شیطان نیستند، اما نیازهایشان، بالاخره، با وقف حقیقتشدن همخوانی ندارد. و درک این حقیقت شاید برخی از دانشمندان را نیز تشویق کند که کمتر در فضای عمومی از این دم بزنند که علم چقدر به افزایش سود و تقویت قدرت کمک میکند و بیشتر از وقفکردن خویش و رسالتداشتن سخن بگویند، البته اگر هنوز چیزی از اینها در خاطرهها مانده باشد.