“اندیشکده کوئینسی” در گزارشی ضمن اشاره به مرگ “میخائیل گورباچف” آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق، وی را سیاستمداری دانسته که دورانِ حضورش در قدرت، با تراژدی های زیادی همراه بود. تراژدیهایی که بخشی از آن ها ناشی از ناکامی های داخلی بودند و بخشی دیگر ناشی از اعتمادهای بیجای گورباچف به غرب و به ویژه آمریکا، در عمل به برخی وعده هایشان در قبال شوروی بود.
اندیشکده کوئینسی در این رابطه می نویسد:
«میخائیل گورباچف که خبرِ مرگ وی به تازگی اعلام شده است، تراژیک ترین چهره در تاریخ معاصر جهان است. مردی که ایده آل های بزرگی داشت با این حال از عقبه فکری محدودی آن ها را تحلیل می کرد. او موفقیت های زیادی را به نام خود ثبت شده می دید با این حال همگیِ آنها نابود شدند.
یکی از بهترین و مهمترین میراث های وی این بود که در مقایسه با سقوط دیگر امپراطوری ها در جهان(نظیر بریتانیا و فرانسه)، فروپاشی شوروی در دوره وی، با خونریزی و خشونت های بسیار کمی عملیاتی شد. حتی این دستاورد نیز اکنون بواسطه مسائلی نظیر جنگ اوکراین در حال نابودی است.
گورباچف اشتباهات جدی بسیار زیادی را انجام داد. با این حال، باید توجه داشت که ترکیبی از چالش ها و بحرانهایی که وی با آن ها رو به رو بود می توانست بزرگترین و قدرتمندترین دولتمردان جهان را هم شکست دهد. گورباچف در دوره حضور خود در قدرت مجبور به انجام اصلاحات گسترده اقتصاده و سیاسی در شوروی شد که عملا این نظام سیاسی را به ورطه فروپاشی کشاند. پیش از اتحاد جماهیر شوروی و دوره حضور گورباچف در قدرت در این کشور ، امپراطوری عثمانی نیز به نحو مشابهی سعی داشت که دست به انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی بزند. با این حال این امپراطوری نیز شکست های گسترده ای را متحمل شد که در نهایت به فروپاشی و تجزیه آن ختم شد.
جهت درکِ ایدهآلیسم گورباچف و در عین حال ساده لوحی وی در مورد سیستم شوروی، درک موفقیت های واقعیِ حاصل شده توسط شوروی کاملا ضروری است. در واقع، خودِ گورباچف یکی از آن ها بود. او در یک خانواده فقیر دهقانی در شمال قفقاز به دنیا آمد. نظام شوروی و حزب کمونیست وی را تحت آموزش قرار دادند و فرصت های بیشماری را در اختیار او گذاشتند. پدرِ گورباچف در جریان جنگ جهانی دوم به واسطه عضویتش در ارتش شوروی زخمی شد. گورباچف تنها 14 ساله بود که پیروزی بزرگ شوروی بر ارتش نازی حاصل شد.
در سال های پس از آن، گورباچف شاهد موفقیت های فناورانه و مهندسیِ شوروی در دهه های 1950 و 1960 بود. بعدها، گورباچف به عنوان دبیر اولِ حزب کمونیست شوروی در منطقه “استاوروپول” خدمت کرد. او آرمانگرایی و اقتدارگرایی خاکستریِ سال های حوکت “خروشچف” و “برژنف” را تجربه کرد.
همچون خروشچف، گورباچف در عمل یکی از تولیدات عینی اتحاد جماهیر شوروی بود و علی رغمِ هوش و ذکاوت خود، چیزهایی وجود داشت که او قادر نبود آن ها را به خوبی ببیند و تحلیل کند. یکی از آن ها این بود که چالشها و جنایات کمونیسم توسط استالین آغاز نشد بلکه این مساله از دوره لنین کلید خورد. موضوعی که اگر ابعاد آن به طور کامل آشکار می شد می توانست کلِ ایدئولوژی کمونیسم را به خطر اندازد. مساله دیگری که باید مورد توجه قرار گیرد، قدرتِ ملیگرایی بود. گورباچف واقعا به برادریِ مردم شوروی اعتقاد داشت. وی که خود نیمه یِ ملیتش اوکراینی بود، اساسا نمی توانست دشمنی و رقابت ها میان روس ها و اوکراینی ها را به خوبی درک کند.
منتقدان گورباچف شکست وی را تا حد زیادی در قالب ناکامی وی در شکوفا کردن اقتصادِ شوروی و در عین حال، حراست از چهارچوب سیاسی نظام شوروی ارزیابی میکنند. همان کاری که “دنگ شیائو پنگ” رهبر سابق چین در اواخر دهه 1980 میلادی، به خوبی در کشورش انجام داد.
البته که این جنس از استدلال نیز تماما عادلانه نیست. برخلاف چین، شوروی قلمری یکدست را اداره نمی کرد و اساسا در این مساله با چالش های عدیده ای رو به رو بود.
وجود کشورهایی نظیر لهستان، چکسلواکی و مجارستان در قلمرو شوروی و سابقه قابل توجه تاریخیِ آن ها در طرح ایده های استقلال طالبانه، عملا هر لحظه امکان وقوع انقلاب از سوی آن ها در قلمرو شوروی را به امری واقعی و قریب الوقوع تبدیل می کرد. انقلاب آن ها در نوع خود می توانست ناآرامی های به مراتب گسترده تری را در دیگر بخش های اتحاد جماهیر شوروی نیز ایجاد کند. جهت جلوگیری از وقوع این سناریو، شوروی هیچ راهی مگر هزینه کردهای قابل توجه و تشدید تحرکات امنیتی خود نداشت. البته که این مسائل کاملا با برنامه ها و ایده آل های شوروی نیز در تضاد بودند.
در این نقطه باید این سوال را پرسید که آیا گورباچف واقعا می توانست همچون دنگ شیائو پنگ در چین، اصلاحات اقتصادی در شوروی را انجام دهد و در عین حال ساختار سیاسی این کشور را دست نخورده باقی بگذارد و از آن حراست کند؟ مشکل اصلی در این رابطه این است که اساسا نظام اقتصادی کمونیستی در شوروی، قدیمی تر و ریشه دار تر بوده است. در چین، کنترل کامل دولت بر اقتصاد تنها 20 سال به طول انجامید و دوره مابینِ اتخاذ سیاستِ “جهت بزرگ به پیش” تا مرگ “مائو” را در بر می گرفت.
در اتحاد جماهیر شوروی، این دوره چیزی بیش از 60 سال بود. در زمانی که گورباچف رهبر شوروی شد، این کشور از بسیاری از امتیازاتی که چین از آن ها برخوردار بود، نظیر نیروی کارِ فقیر و گسترده چینی، بی بهره بود و اساسا شرایط پیرامونی دیگر نیز به نحوی نبود که شوروی بتواند همان راه چین را در عرصه حکمروایی در پیش گیرد و ضمن حصول پیشرفت های اقتصادی، ساختار سیاسی خاص خود را نیز حفظ کند.
در نتیجه شاهد بودیم که به محضِ آغاز شدن شورش ها و ناآرامی های سیاسی در قلمرو شوروی، اقتصاد این کشور که فاصله زیادی تا رونق داشت، فروپاشید و عملا موقعیت گورباچف به عنوان رهبر شوروی که سعی داشت در کشورش اصلاحات اقتصادی انجام دهد و موجب پیشرفت آن شود را تضعیف کرد.
اضافه بر این ها، گورباچف جهت پیشبرد دستورکارهای مطلوب خود، برنامه های اصلاحی پرسترویکا(بازسازی اقتصادی) و گلاسنوست(شفافیت و اصلاحات سیاسی) را نیز در دستورکار قرار داد که همین مساله عملا موجب شد تا نخبگان سیاسی شوروی به وی بی اعتماد شوند و زمینه را جهت تضعیف موقعیت وی فراهم کنند.
اگر ترکیبی از عوامل دیگر نبود، گورباچف همچنان می توانست کلیتِ اتحاد جماهیر شوروی را حفظ کند. در این رابطه به طور خاص می توان به جمهوری روسیه و انتخاب “بوریس یلتسین”، شخصیت مخالف با گورباچف به عنوان رهبر این جمهوری اشاره کرد. رای به وی به عنوان رهبر جمهوری روسیه تا حد زیادی نمودی عینی از خشم عمومی نسبت به فلاکت اقتصادی حاکم بر روسیه بود. در عین حال روس ها این اعتقاد را داشتند که منابع آن ها به نفع دیگر جمهوری های شوروی در حال تاراج است.
مولفه دوم دراین رابطه این بود که تا پایان سال 1990، فروپاشی اقتصادی شوروی تا حد زیادی به این معنا بود که گورباچف عمیقا به کمک های اقتصادی غرب وابسته است. بیشتر اعتبار شخصی گورباچف به پایان دادن به جنگ سرد و ابتکار او در ایجاد بهبودی در روابط با غرب گره خورده بود. در این چهارچوب اگر گورباچف سعی داشت تا با استفاده از سرکوب، اتحاد جماهیر شوروی را همچنان متحد نگه دارد، تا حد زیادی میراثی را که بنیان گذاشته بود ویران می کرد و این مساله او را از دریافت کمک از کشورهای غربی نیز محروم می کرد.
در عین حال ارتش شوروی نیز تا حد زیادی با گذر زمان از ایفای نقش سیاسی کنار گذاشته شده بود و اساسا نمی دانست که در موقعیت های بحرانی چطور باید عمل کند. در این راستا شاهد بودیم که وقتی شماری از ژنرال های ارتش شوروی تصمیم گرفتند که در سال 1991 دست به کودتا بزنند و مانع از سقوط شوروی شوند، این مساله ضربه ای مرگبار را به کلیتِ شوروی وارد کرد و عملا سقوط آن را تسریع کرد.
در دوره زمانی تقریبا 30 سال پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، گورباچف عملا به فردی غمگین تبدیل شد که در غرب مورد احترام بود اما نادیده گرفته می شد. البته که در داخل نیز به وی اهانت های زیادی صورت میگرفت. امیدهای گورباچف جهت ایجاد اصلاحات در شوروی در دهه 1990، عملا از بین رفتند. غرب نیز به وعده های خود به گورباچف مبنی بر اینکه ناتو را گسترش نخواهد بخشید، خیانت کرد و آمریکا و اروپا عملا روسیه را منزوی ساختند و سعی داشتند از آن قدرتی منفعل و ناتوان را بسازند.
زندگی گورباچف در سال های آخر عمرش چندان مطلوب نبود و گویی وی اگر با فروپاشی شوروی کشته میشد، خاطرات بهتری را از خود برجا می گذاشت.»