هیاتی‌ها مشتاق‌ترین افراد برای کار اجتماعی هستند

به مناسبت آغاز ماه محرم سراغ یکی از مداحان نسبتا جوان اما پرسابقه رفتیم. رضا هلالی در جنوبی‌ترین و البته پرخطرترین نقطه تهران، تکیه‌ای بنا کرده و میزبان مردمانی است که گرفتار بیماری هستند. خودش مانند بسیاری از کارشناسان اعتقاد دارد که اینها بیمار هستند. اهالی میدان هرندی چندماهی است بیش از قبل شاهد فعالیت و رفت‌و‌آمدها در «تکیه آقامرتضی» هستند. این تکیه از معتادان و بی‌خانمان‌هایی میزبانی می‌کند که شاید در شرایط عادی نتوانند حتی یک‌بار در هفته غذای گرم بخورند و حمام بروند. اینجاست که یک مداح مشهور به‌واسطه اعتباری که از دستگاه امام‌حسین(ع) گرفته، خودش و دوستانش را خرج یا صرف جماعتی می‌کند که حتی مراکز مسئول آنها هم گاهی به وظایف‌شان عمل نمی‌کنند.

با رضا هلالی درباره کارکرد هیات و جمع‌های مذهبی در روزگار معاصر گفتیم و البته روزگاری که در این دو دهه سپری کرده و اوج‌وفرودهایی که دیده است.

می‌خواهم برخلاف رسم معمول، گفت‌وگو را با یک قصه واقعی شروع کنم. یکی بود، یکی نبود. سال‌ها پیش و در دهه 80، فردی در یکی از شهرک‌های تهران، فیلم‌های مبتذل رایت می‌کرد و می فروخت و درآمد خوبی هم داشت. همین آدم یک روز به‌واسطه شنیدن یکی از کارهای شما دگرگون می‌شود و کاری که انجام می‌دهد، کنار می‌گذارد. به سمتی می‌رود که درنهایت الان یک روحانی است. با ‌اینکه شما خواندید، تغییر می‌کند. در سیر تاریخی مداحی ما بعد از انقلاب درظاهر می‌توان چند مقطع را نقطه‌عطف حساب کرد که یکی از این مقاطع، اواخر دهه 70 یا اواسط دهه 70 و حضور شماست. آدم‌های اینچنینی و داستانی که بیان کردم، واقعی هستند و این افراد کم نبودند. آدم‌هایی که شاید هیچ‌وقت شما را از نزدیک ندیدند ولی به‌واسطه کاری که خواندید و آنها شنیدند، زندگی‌شان متحول شد. جوان، پیر، زن و مرد و هرکسی باشد. خاص یک منطقه جغرافیایی یا اجتماعی هم نبود. این‌طور نیست که آدم‌هایی که قطعات رضا هلالی را گوش کردند فقط برای جنوب‌شهر باشند. طیف گسترده‌ای گوش کردند و زندگی آنها متحول شد، فیلم هندی نبود. واقعی بود. این تاثیرگذاری از کجا می‌آید؟ این‌که نقطه‌عطفی برای جوانانی هستید که دنبال یک بهانه برای این بودند تا دل آنها امام‌حسینی شود، دنبال بهانه بودند تا سمت امام حسین (ع) بیایند.
حقیقت این است ما وسیله هستیم. این را صادقانه بیان می‌کنم که نمی‌دانم چطور شد و چه اتفاقی افتاد. بارها در خلوت خود فکر می‌کنم چطور شد این اتفاق افتاد و در این جریان قرار گرفتیم و این فضا ایجاد شد ولی یک‌چیز را صادقانه می‌دانم که واقعا من امام حسین (ع) را خیلی دوست دارم. نمی‌دانم این عشق و علاقه از کجا به من تزریق شده است و نمی‌توانم بگویم از این مقطع شروع شد یا یک اتفاق افتاد و این شروع شد. از بچگی به یاد دارم عکس کربلا را می‌دیدم و گریه می‌کردم. بچه مغروری بودم، در گوشه خانه می‌نشستم و عکس کربلا را می‌دیدم و گریه می‌کردم. تمام این اتفاقات که افتاد خود را یک وسیله می‌بینم. نمی‌دانم چطور شد خدا این لطف را به من کرد و این افتخار را به من دادند. نمی‌دانم دعای چه کسی بالای سرم بود؟ به یاد دارم اولین‌باری که به کربلا مشرف شدم، 17ساله بودم. زمان صدام بود. در روضه‌ها خیلی گریه می‌کردم و می‌گفتم دلم می‌خواهد به کربلا بروم. آقایی آنجا بود که متولی بود. به صاحبخانه گفته بود این مداح چه کسی است؟ و آنها گفتند نوجوانی است که اینجا مداحی می‌کند. گفته بود من هزینه کربلا را می‌دهم. هزینه کربلا را دادند. سربازی هم نرفته بودم، اجازه خروج نمی‌دادند و ناامید شدم. به یاد دارم به سلمانی رفتم که موهایم را کوتاه کنم. برای آن آقا تعریف می‌کردم که آقایی به من لطف کرده هزینه کربلایم را می‌دهد و چنین مشکلی ایجاد شده است. سال 77 بود. باید 3 میلیون تومان وثیقه می‌گذاشتم تا بتوانم از کشور خارج شوم، آن آقا در سلمانی حرف من را شنید، در نظام‌وظیفه هماهنگ کرد و وثیقه گذاشت و برای اولین‌بار به کربلا مشرف شدم. در آن ایام با یکی از بزرگان خیلی مانوس بودم. جلسه هیات ما هم می‌آمدند. نزد ایشان رفتم و گفتم دارم به کربلا می‌روم و آمده‌ام از شما توصیه‌ای بگیرم. گفت از امام حسین (ع)  این را بخواهید که «من می‌خواهم برای شما خدمت کنم و تا می‌توانید از امام حسین بخواهید پامنبری برای اباعبدالله زیاد باشد و پای منبر شما برای امام حسین گریه کنند و شما این خیر و فیض را ببرید.» وقتی به کربلا رسیدم، زیر قبه امام حسین چند دعا کردم. یکی از آنها این بود که پای منبرم افراد زیادی بنشینند و من باعث عشق و محبت آنها به سیدالشهدا بشوم. چند چیز خصوصی خواستم که همه خواسته‌هایم اجابت شد.

یعنی آن تاثیرگذاری‌ها ریشه در این داستان دارد و ناشی از استجابت دعاهای شما بوده.
بله. آن ایام در دوران نوجوانی خوابی دیدم که به‌خاطر پاکی آن دوره بود. در خواب، اینها را از امام حسین(ع) خواستم. یک‌بار در جلسه‌ای رفتم و در آن جلسه من را کوچک کردند، میکروفن به من دادند و احساس کردم جمعیت به من توجهی نکرده است. بغضم گرفت و احساس کوچکی کردم. به یاد دارم کاغذ را در جیبم گذاشتم و سر جایم نشستم و همه با هم حرف می‌زدند و کسی به من توجهی نمی‌کرد. در راه خانه گریه کردم. برادرم وقتی به خانه رسید، گفت چقدر چشمانت سرخ است؟ گفتم هیات بودم. گفت غذا گرم کنم بخوریم؟ گفتم اشتها ندارم. خوابیدم و آنجا خوابی دیدم که منشأ توفیقات بعدی در زندگی‌ام شد. این خواب را برای دوستانم تعریف کردم و همه به خنده گرفتند. به‌خاطر اینکه باورم نکردند، پشیمان شدم چرا خواب را تعریف کردم. این ماجرا گذشت تا 21-20 سالگی که مسجد جامع و… بودند، جمعیت عظیمی در خیابان نشسته بود. یکی از دوستانم که برای او این خواب را تعریف کرده بودم، دست من را گرفت و گفت: «یادت می‌آید آن روز خوابی که دیده بودی، گفتی و من آن روز باورت نکردم!»
نمی‌دانم دعای چه کسی بالای سرم بود، قدری به علاقه‌ای برمی‌گشت که خیلی زیاد به امام حسین داشتم. با تمام وجود امام حسین را دوست دارم. همیشه سعی کرده‌ام این علاقه را همه‌جوره ثابت کنم. جوری برای امام حسین(ع) بدوم که کسی آن‌طور ندویده است. این یک معامله است. خودم هم نمی‌دانم چطور شد به اینجا رسیدم که افرادی تحت‌تاثیر قرار گرفتند و یک‌سری زندگی‌ها تغییر کرد.
به یاد دارم آقایی در دوره‌ای به مسجد جامع می‌آمد و یک پیکان داشت، می‌گفت می‌خواهم راننده شما بشوم. گفتم من راننده نیاز ندارم. گفت من دوست دارم در این دم و دستگاه کاری کنم. می‌گفت من عرق‌خور بودم، در این وادی‌ها نبودم. می‌خواهم به کربلا بروم. من هم گفتم دعا می‌کنم به کربلا بروید. اتفاقا رفت و در ایامی بود که همه پیاده می‌رفتند، ایشان رفت و دیگر برنگشت. در جاده و در مسیر پیاده‌روی فوت کرد. اسم او ابراهیم بود. بدن او تماما خالکوبی بود. از این اتفاقات زیاد است و گاهی تعجب‌برانگیز است.
یا پیرمردی در جلسه فوت کرد. وقتی به خانه آنها برای عرض تسلیت رفتم، پسرش می‌گفت پدرم در عمرش یک‌بار هم روضه نرفته بود. اهل روضه نبود. آن روز که از آنجا رد می‌شدیم با شنیدن صدای حسین حسین که از داخل هیات می‌آمد، پدرم من را متحیر نگاه کرد اما غرورش اجازه نمی‌داد به هیات بیاید. شب هفتم یکباره وارد روضه شد. وسط روضه نفهمیدم چطور شد که پدرم پیراهن خود را درآورد و شروع به سینه‌زنی کرد. می‌گفت قلب پدرم درد می‌کرد، وسط جمعیت افتاد. بعد هم آمبولانس آمد و به رحمت خدا رفت. امثال این اتفاقات زیاد بود. می‌دانم یک‌سری از کسانی که پای این منبر بودند، الان شهید مدافع حرم شده‌اند. فکر می‌کنم به‌خاطر فطرت پاک آنها بود. من فقط یک وسیله بودم که اینها به این سمت بروند. لطف خداست.

یک معامله کردید. یک چیزی دادید و یک چیزی گرفتید. نسبت اینها متغیر است، قطعا آنچه به ما می‌دهند با کاری که می‌کنیم قابل‌قیاس نیست ولی خروجی خیلی زیاد بود و همچنان هست. به‌واسطه استجابت دعای شما برای آدم‌های دیگر اتفاقات خوبی افتاده است و عاقبت‌به‌خیر شدند. به‌تدریج اتفاقی برای رضا هلالی افتاد که خیلی از مداحان دیگر جزء آرزوهای خود داشتند. به این اتفاقات در آن لحظات فکر کردید؟
فقط می‌دانم این راه سختی بود. روزهای اول فکر نمی‌کردم این‌طور شود یعنی هیات معمولی در مجیدیه بودیم که به لطف شهید عباس صابری در این دم و دستگاه جذب شدیم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی به اسم رضا هلالی، مداح مشهور باشم. هیچ‌گاه به این فکر نمی‌کردم. درنهایت در محله روضه می‌خوانم و عده‌ای سینه می‌زنند. به‌تدریج احساس کردم این جلو می‌رود، روزی نوار خود را در مسجد جامع می‌شنیدم. یک روز پدرم زنگ زد و گفت تلویزیون رضا را نشان می‌دهد. مادرم گفته بود فکر نمی‌کنم رضا باشد.

این برای چه سالی است؟
برای سال 81-80 است. منظور از تلویزیون، همان CD بود که در مسجد جامع گذاشته بودند. پدرم آنجا دیده بود و گفته بود تلویزیون رضا را نشان می‌دهد. مادرم گفته بود هیات می‌رود ولی فکر نمی‌کنم اینقدری باشد که تلویزیون نشان دهد. به من زنگ زدند و گفتند. آن زمان فهمیدم نوارها پخش می‌شود و اوایل برایم قشنگ بود و کمی قلقلکم هم می‌آمد ولی به‌مرور زمان با سختی و مشکلاتی که پیش آمد، احساس کردم این جایگاه شاید برای من بزرگ باشد.

چند سال پیش مصاحبه‌ای با چهره مشهوری کردم که مداح بود. گفت خیلی از همکاران رضا هلالی خوشحال شدند از اتفاقاتی که برای او افتاد. چون محبوبیت او وحشتناک بالا رفته بود. شاید این را خود شما هم حس کرده باشید. الان با وجه منفی می‌گویند سلبریتی ولی آن زمان محبوب بودید. این محبوبیت خیلی زیاد شد و شاید خیلی‌ها اذیت شدند. این اتفاق افتاد؟
حس می‌کنم در آن سن طبیعی بود. الان در 40سالگی فکر می‌کنم، می‌بینم یک جوان 20ساله را خیلی‌ها نمی‌پذیرند و حق هم دارند. این‌که از کجا آمدید که الان روی منبری بنشینید که دو هزار نفر بخواهند شما را همراهی کنند. روی چه حسابی است؟ الان که فکر می‌کنم آن زمان خیلی ناراحت می‌شدم اما الان حق می‌دهم. نباید این‌طور باشد ولی ذات انسان این‌طور است. این‌که رفتارها چگونه و برخوردها چطور بود، امر دیگری است. الان می‌گویم برای 20سالگی خود زحمت کشیدم، این‌طور نبود که پدرم کسی باشد یا گذشته و خانواده‌ای داشته باشم که من را در این مسیر قرار داده باشند. خانواده من اصلا در این فضاها نبودند، درنهایت اهل نماز و روزه بودند. مثلا پدرم عاشورا به خرمشهر می‌رود و سینه‌زنی می‌کند. باوری بیشتر از این نبوده است. حالا چطور شد که در این قصه قرار گرفتم جای تامل دارد.

این‌که گفتید عشق امام حسین از بچگی با من بوده است، با این حرف‌ها درمورد خانواده کمی داستان را عجیب می‌کند، چگونه در این چهارچوب و فضا قرار می‌گیرد؟
واقعا نمی‌دانم. الان که فکر می‌کنم از خود می‌پرسم چرا باید در 8سالگی با یک عکس کربلا گریه کنم؟ این‌که این عکس را با خود داشته باشم و برای من مقدس باشد. به یاد دارم مسجدی در خیابان معلم درست کرده بودند. برای ارتش بود. گنبدی طلایی داشت. آن زمان به حرم امام رضا (ع) هم نرفته بودم. وقتی به مدرسه می‌رفتم زودتر از مدرسه برمی‌گشتم تا گنبد طلایی این مسجد را ببینم. بلد نبودم سلام بدهم ولی می‌ایستادم و این گنبد را نگاه و گریه می‌کردم. به عشق اینکه این گنبد من را به یاد گنبد حرم امام حسین می‌اندازد. بچه بودم. نمی‌دانم چطور این در ذهنم شکل گرفت. هنوز این را پیدا نکرده‌ام.
یک‌بار از پدرم پرسیدم علت این محبت به امام حسین چیست؟ ایشان از پدربزرگم می‌گفت که صاحب روضه بود. 40 روز برای امام حسین غذا می‌پخت و خیلی علاقه‌مند به امام حسین بود. این کمی فضا را منطقی می‌کرد. اما اینکه خانواده‌ای داشته باشم که در این فضا و وادی باشند، اصلا این‌طور نبود. این‌که در 20سالگی در جایگاهی قرار گرفته بودم که خیلی از آدم‌های بزرگ در آن جایگاه بودند، خودم تعجب می‌کردم. این‌که در جاهایی بخوانم که اصلا در ذهنم نبود، الان در این سن و موقعیت به این افراد حق می‌دهم که می‌گفتند غوره‌نشده مویز شد. علت این را نمی‌دانم چیست، نمی‌دانم چطور این شد.

در سال‌های 74-73 در خانه پدربزرگم که شهر ری بود، تصمیم گرفتند 17 ربیع‌الاول جشن بگیرند. آن زمان نیمه‌شعبان مرسوم بود همه جشن بگیرند. حیاط را آذین‌بندی می‌کردند و تزئین می‌کردیم و به حساب خود نوآوری می‌کردیم. شعری خوانده می‌شد و همه دوانگشتی دست می‌زدند و با این شعر کیف می‌کردیم که ما نوآوری کردیم. در آن فضاها و قدری جلوتر حزب‌اللهی‌ها تحت فشار هستند و از لحاظ تبلیغات رسانه‌ای در مضیقه هستند یعنی احساس غربت می‌کردند. در آن ایام آقای هلالی نوآوری‌هایی می‌کرد که خیلی با سنتی که رایج بود، فاصله داشت. این نوآوری ویژگی خاصی داشت یعنی صرفا شور خالی نبود و در آن معرفت‌هایی وجود داشت. شعری که خوانده می‌شد علاوه‌بر اینکه شورآور بود، معرفت‌افزایی هم می‌کرد. درباره این صحبت کنیم که چه اتفاقی افتاد؟
ابتدا از اینجا بگوییم که خط‌شکنی شجاعت می‌خواست. سبکی که به این تندی سینه‌زنی کنند و همین باعث می‌شد به این ایراد بگیرند و از این راه ما را بکوبند. اوایل واقعا می‌ترسیدم نکند کار اشتباهی می‌کنم.

دلیل این امر چه بود؟
این سبک مرسوم نبود.

شما چرا این کار را می‌کردید؟ به خط‌شکنی فکر می‌کردید؟
خیر. اصلا به این فکر نمی‌کردم. احساس می‌کردم با این روش‌های رایج نمی‌توانم ارتباط بگیرم. من جوانی بودم که دوست داشتم برای امام حسین سینه‌زنی کنم. سینه‌زنی به این شکل من را اقناع نمی‌کرد.

این نوآوری از ضرورتی می‌آمد که از دل شما می‌آمد.
حس می‌کردم جنونی نیاز است. این سینه‌زنی، این عشق، این روضه باید به یک جنون مثبتی برسد. باید به یکجا برسد و از این کسلی و پارگی دربیاید. باید آشفتگی داشته باشد.

یک جنون منفی هم وجود دارد که ممکن است عوارضی داشته باشد.
بله. اما درمجموع فکر می‌کردم اتفاق خوبی است. وقتی حس‌های خوبی از آدم‌ها می‌گرفتم مانند نمونه ابراهیم و امثالهم می‌گفتم درست است. این آدم اگر عرق‌خور است و وارد هیات شده و دیگر عرق‌خوری نمی‌کند و الان محاسن می‌گذارد و نماز می‌خواند و قطعه شهدا می‌رود پس این کار و این قطعه درست است. من تغییرات را می‌فهمم و تغییرات روبه‌جلو است. این‌که پسری الان چله دعای عهد برمی‌دارد و می‌فهمم پسری که چله زیارت عاشورا برمی‌دارد این اتفاق مثبت و روبه‌جلو است. این اتفاق مثبت را خیلی‌ها متوجه نبودند و می‌گفتند جوانی می‌خواند و در سر خود می‌زند و بالا و پایین می‌پرد و یک‌عده لخت شدند و سینه‌زنی می‌کنند ولی از همان جنونی که بیان می‌کنم بچه‌هایی بیرون آمدند که امروز شهید مدافع حرم شدند. من الان می‌توانم اسم ببرم. تعداد زیادی هستند.

شاید اگر عَلَم خلاقیت و نوآوری دست خودشان بود اعتراض به شما نمی‌کردند.
نمی‌توانستند این کار را کنند چون سن آنها و روحیات آنها این اجازه را نمی‌داد. این از بچه 19-18ساله برمی‌آمد.

از جسارت و شجاعت بود.
بله.

نکته دیگر اینکه شما نوآوری کردید و خلاقیت نشان دادید، نه دستوری و نه از بیرون بود بلکه از درون خودتان بود. جوانی بودید که فکر می‌کردید به نمایندگی از جوانان ضرورت است این‌طور مداحی کنید.
بله.

نه اینکه فکر کنید نفر اول باشید. براساس نیاز جوانان گفتید این مدل مداحی برای جوانان نیاز است. فرق این با نوآوری دستوری در همین است. ضرورت در خود شما حس شد.
دو گروه بودند. افرادی که خیلی احسنت و ماشاءالله می‌گفتند و گروهی هم بسیار مخالف بودند، یعنی می‌خواستند سر به تن ما نباشد. آن زمان سرباز بودم.

همیشه محبوبیت دو رو دارد.
در سربازی 19ساله بودم. شاید سخت‌ترین سربازی در مداحان را من داشتم. من را به اتهام کم‌کاری به بازداشتگاه می‌بردند. هیات برگزار می‌شد و من داخل کفشداری می‌ایستادم و می‌گفتم اینها می‌خواهند کفش را به رضا هلالی بدهند. در جوابم می‌گفتند رضا هلالی چه کسی است؟

با اینکه شما را می‌شناخت؟
می‌دانست مداحی می‌کنم ولی می‌گفت مداح یعنی حاج‌منصور، شما چه می‌گویید؟ نمی‌توانست باور کند اتفاقی این زیر خاکستر می‌افتد که شما در آن سن متوجه نمی‌شوید. من نمی‌توانستم این باور را به او برسانم. قبول نمی‌کرد. می‌گفت اینجا بایست و برای شما خوب است، مداح هستید غرور شما می‌شکند. نگاه تنبیهی سنگین به من می‌کرد. من از روز اول سخت‌ترین رفتارها را تحمل کردم و با مشقت این جایگاه را به دست آوردم. افتخار می‌کنم برای هیات بالای داربست می‌رفتم و تا صبح برای میلاد امام زمان ریسه می‌کشیدم. الان مداح سراغ دارید شب ولادت امام زمان بالای تیر برق برود و ریسه‌کشی کند؟ بچه‌ها می‌گفتند سرد است و شب است و خسته‌ایم، من می‌گفتم بروید و من انجام می‌دهم. منظور این است که برای اینجا که رسیدم، زجر کشیدم. این‌طور نبود که امشب خواندم و CD مداحی من فردا بیرون آمد و از فردا بلندگوی مخصوص در اختیار من گذاشتند. شعر خواندم …

برای این نوآوری‌ها سختی کشیدید.
بله. بارها از روی منبر من را پایین می‌کشیدند و فقط به‌خاطر شور بود. شورهایی که الان شما می‌گویید، زیباست و خاطره دارم. شهید مدافع حرم می‌گوید من با این خاطره دارم، اما من به‌خاطر این شعر بازداشت شدم، از روی منبر پایین کشیده شدم ولی رویم زیاد بود و باز می‌خواندم و سعی می‌کردم دل آنها را به دست بیاورم. بعد هم نیروی سپاه شدم. من لباس سپاه را دوست داشتم. وارد سپاه شدم و 4-3 سال در سپاه بودم. کلا این فضایی نبود که خیلی راحت بگویند ماشاءالله بفرمایید! روضه هم می‌خواندیم و مناجات هم می‌خواندیم، شور هم سینه می‌زدیم. جذب بالا بود و اتفاقات خوب می‌افتاد.

چطور متوجه می‌شدید قلق این جوانان چیست و الان باید چه بخوانید؟ عنایت امام حسین وجود دارد ولی اینکه چطور می‌تواند در فضایی قرار گیرد که این اتفاق بیفتد. ما مسجد می‌رفتیم می‌گفتند بچه‌ها صف اول نیایند که نماز به‌هم نخورد و کم‌کم آخر صف می‌ایستادیم ولی شما دقیقا نقطه‌زنی می‌کردید. این از کجا به وجود می‌آمد؟
باور می‌کنید اگر من الان بگویم خودم هم نمی‌دانم چطور بود؟ انگار امام حسین آن چیزی که به وقت بود جلوی پای ما می‌گذاشت. الان هم نمی‌دانم چطور تکیه‌گاه درست شد؟! یک‌سری بزنگاه‌ها و نقطه‌هایی حس می‌کنم حرکت به موقع و به‌جا بود. شاید به خاطر سمج بودن من است چون وقتی احساس کنم کاری درست است انجام می‌دهم. شاید به خاطر این باشد.

شعرها را چطور درست می‌کردید؟
یک‌سری را خود درست می‌کردم، با قدم‌هایی که در خیابان برمی‌داشتم. «بین همه عشق‌های دنیا» را در خیابان گفتم، کسی به من نداده بود.

ملودی از کجا می‌آمد؟
خودم درست می‌کردم.

بچه‌ها چند کار که وایرال شد بیان کردند که ملودی‌ها جوان‌پسند بود. نمونه‌هایی در موسیقی پاپ هم داشتیم. این سبک یا ملودی که انتخاب می‌کردید چقدر متاثر از فضای موسیقی آن زمان بود؟
در خیابان، در خودرو و… چیزی به گوشم می‌رسید حس می‌کردم زیباست، این را با خودم تکرار می‌کردم.

آهنگ را می‌شناختید؟
خیر، خیلی‌ها را اصلا نمی‌شناختم. مثلا ملودی را در جایی شنیدم که با آن تکرار کردم و درنهایت شعری در آمده است. فکر می‌کردم تکرار یک نوحه و سرود کمک می‌کند بچه‌ها یاد بگیرند و همه تکرار می‌کردند و کم‌کم گسترش پیدا می‌کرد.

ملودی محور بودید یا شعرمحور؟
شعرمحور نبوده است چون آن زمان کسی در این فضا شعر نمی‌گفت. من کتاب می‌خریدم و کتاب را باز می‌کردم و شعر را شور می‌کردم.

چه کتاب‌هایی می‌خریدید؟
کتاب‌های شعر!

شاعران معاصر، شاعران قدیم یا کلاسیک؟
همه مدل بود. تازه آن زمان آقایی به نام شهاب آمده بود و شعرهای روان‌تر می‌گفت. با آقایی به نام میرحسینی آشنا شدم و یکی دو شعر ایشان را خواندم. به تدریج این جا افتاد. آقای مدرس شعرهای یکی دو بندی می‌گفت و همان شور گسترده می‌شد. درحالی‌که شور نبود و آشفتگی آخر جلسه بود. اینکه «پاشید بریم مدینه ‌فقط به عشق زهرا» را خودم درست کردم. خیلی‌ها هم آن زمان ایراد می‌گرفتند که این چه شعری است. ولی نمی‌دانم چه آنی با خود داشت که همه را همراه می‌کرد، انگار امام حسین می‌خواست.

بعدها شعرهای قوی‌تر خوانده شد که آن حس را نداشتند.
بله. بعد کم‌کم ما را در چهارچوبی آوردند که باید اشعار قوی و خوب بخوانید. اینکه شعر را باید حفظ کنید و یاد بگیرید.

یعنی شعر خوب را قبول نداشتید؟
قبول داشتم ولی به درد خودم می‌خورد که در خلوت بنشینم و بخوانم یا برای آدم 60-50 ساله بخوانم.

این خیلی خوب است که در فضای هیات شعری خوانده شود که قوی باشد. برای آدم‌هایی که در هیات می‌آیند خوب است.
خب شعر قوی در هیات می‌خواندند پس چرا جوانان نمی‌آمدند؟

ارتباط برقرار نمی‌شد.
بله. نمی‌فهمید چه می‌گوید. از شعرهای شکوهی قوی‌تر داریم؟ این شعرها را برای بچه 16-15 ساله دبستانی بخوانید، نمی‌فهمد. ولی برای این بچه بخوانید «مثل تموم شهدا به کام من عسل بذار، ارواح خاک مادرت یک کم به من محل بذار…» این در خون جوان می‌رود و شعر را می‌فهمد. بعدها شاید سراغ شعرهای قوی‌تر بروند ولی این لازمه حضور بچه‌های 15-14 ساله است و با این شعرها ارتباط برقرار می‌کردند.

الان هم معتقد هستید نباید این شعرهای قوی را خواند؟
الان احساس می‌کنم با آن زمان متفاوت است. الان هر مستمع برای خود یک مداح است. کامل می‌داند شعر چیست، نوع سینه‌زنی چیست. آن زمان به هیات می‌رفتیم افراد نمی‌دانستند چطور سینه‌زنی کنند.

الان انتخاب می‌کند کجا برود.
بله. دوست دارد هیات حاج‌محمود کریمی می‌رود، دوست دارد هیات حاج‌سعید حدادیان می‌رود، دوست دارد به هیات حاج منصور می‌رود. منظور این است که قدری جهش ایجاد شد. من هم نمی‌توانم آنالیز کنم که چطور این اتفاقات افتاد. فقط می‌توانم این را بفهمم که این را امام حسین خواسته است. این را مطمئن هستم. همان‌طور که برای تکیه‌گاه بود.
من خوابی دیده بودم که جایی نگفتم. اینجا زمین خاکی بود و انتها دو اتاق برای یک خانواده افغانستانی بود که با مرغ و خروس خود زندگی می‌کردند. آن زمان که اینجا را به ما تحویل دادند، خوابی دیدم و یک صبحی در اتاق نشسته بودم و در باز بود و جلویم درخت بود و بغل آن گل رز. این را در خواب دیده بودم. برخی مواقع آدم خوابی می‌بیند و فراموش می‌کند و یکباره یک صحنه را می‌بینید دوباره خواب را به یاد می‌آورید.
خواب دیدم پشت اینجا چند پله می‌خورد که پله حسینیه است که با حلبی ساخته شده است. چند پله می‌خورد و بالا می‌رویم و سردر آنجا نوشته وقتی بر آستان امام حسین وارد می‌شوید سر خم کنید. شعری با این مضمون بود. من شعر را یادم نمی‌آید ولی یکباره یادم آمد این خواب را دیدم که همینجا و همین مکان بود. به یکی از دوستانم زنگ زدم و گفتم زمینی دارم و می‌خواهم بسازم، پول ندارم و اگر با داربست بخواهم درست کنم امکان‌پذیر است؟ تایید کرد و گفت ابتدا باید زمین را تمیز کنیم چون زمین پر از آشغال‌های شهرداری بود. بولدوزر آورد و زمین را صاف کرد و پولی هم از من نگرفت. زمین بایر شد و زنگ زدم که با داربست می‌خواهم جایی را درست کنم که سینه بزنیم. در ذهنم چیزی شبیه دوکوهه بود. گفتم مثل دوکوهه با آجر و داربست درست می‌کنیم و روی آن حلبی می‌گذاریم تا سوله کوچکی بشود که بتوانیم در آن سینه بزنیم. گفت می‌خواهید این کار را کنید یک سوله بسازید که هزینه‌اش 40 میلیون تومان می‌شود. آن زمان یک خودروی 206 داشتم و به خودم گفتم اگر کسی پولی نداد من ماشینم را می‌فروشم.
گفتم آهن را بریزید. آهن ریختن همانا و دیدم پی می‌کند؟ گفتم برای چه پی می‌کنید؟ گفت سوله‌ای که می‌سازید باید در زمین فرو برود و بتن می‌خواهد. این به تدریج ساخته شد. انگار از یک خوابی که در ذهن من بود اینجا ساخته شد. علت چه بود؟ امام حسین می‌خواست بگوید توقعت را از اینکه سه طبقه زیر بروم و دو طبقه رو بیایم، نقشه‌کش بیاورید و… پایین بیاورید و بسم‌الله بگویید و شروع کن! درنهایت این تکیه‌گاه شد. این تکیه‌گاه معمار ندارد. معماری که طراحی کند نداشت. همه را خودم انجام دادم. هر کسی اینجا می‌آید می‌گوید معماری داخل اینجا را چه کسی انجام داده. همه چیز دست‌به‌دست هم داد و به زیباترین شکل ممکن شکل گرفت.

اینجا می‌توانست محل سینه زدن باقی بماند. چطور شد آدم‌های دیگری آمدند؟
من این را نمی‌خواستم که محل سینه زدن باقی بماند. در تهران ما مسجد و حسینیه الی ماشاءالله داریم. روز اول که زمین دو هزار متری برای ساخت حسینه و مسجد دادند هیچ توجیهی برای ساخت مسجد و حسینیه نمی‌دیدم. گفتم دوست دارم جایی باشد که بتوان فعالیتی کرد. اینجا را نشان دادم که این کنار پر از معتاد بود. دنبال کار را گرفتم و آن زمینی که به ما دادند را پس دادیم و اینجا را گرفتیم. 6 ماه دویدیم تا اینجا را بگیریم. من فکر می‌کنم رسالتی را در دو دهه مداحی انجام داده بودم و الان دهه سوم هیات می‌خواستم اتفاق دیگری رقم بزنم و آن کارهای اجتماعی است. گره خوردن عزای امام حسین و سینه‌زنی با کارهای اجتماعی است. چیزی که فکر می‌کنم در هیات‌ها جای آن خالی بود. من به این جنون می‌رسم و عزاداری می‌کنم و سینه می‌زنم. همه اینها خوب است ولی درنهایت چه اتفاقی می‌افتد؟

چه چیزی باعث شد که به این برسید و بخواهید این تکیه را در هرندی بسازید؟
یادم می‌آید سمت پاکدشت رفته بودم. یک نفر در همان جا به من گفت: «من شما را می‌شناسم. از نوجوانی پای منبر شما بودم.» می‌گفت من مریضم و بچه مریض دارم و زندگی من این‌طور است و با یک پیک‌نیکی زندگی می‌کنیم و روبه‌روی خانه من حسینیه‌ای با 4 طبقه است. من نان ندارم بخورم و این چه امام حسینی است؟ این حرف خیلی من را به فکر فرو برد. من اینجا آمدم حس کردم با این کار می‌توانم خدمت زیادی به امام حسین بکنم. می‌توانم رضایت امام حسین را جلب کنم. من هم انسان هستم و می‌توانم ببینم کسی که غذا ندارد بخورد، درد دارد. این فرد چطور خدا را می‌فهمد؟ چطور می‌خواهد امام حسین را بفهمد؟ فکر کردم اگر این اتفاقات کنار هم بیفتد یعنی عزای امام حسین در ذیل خدمت به مردم اتفاق افتد چیزی است که آرزوی بچگی من بود اتفاق خوبی رقم می‌خورد. در این منطقه می‌توانستم آن آرزویم را برآورده کنم. از مناطق بالاتر گذشتم. مناطقی که آسایش خود را دارد و ناز مداحان را زیاد می‌خرند.
روزهای اول کنار اینها می‌نشستم. نوشمک برای آنها می‌خریدم و در فریزر یخ می‌زد و تحقیق کردم اینها که شیشه می‌کشند دهان‌شان خشک می‌شود. نوشمک را برای این می‌خریدم. اینها نوشمک را باز می‌کردند و می‌خوردند و خدا بیامرزی می‌گفتند. کنار اینها می‌نشستم و جزئیات کارهای آنها را درنظر می‌گرفتم. درددل‌ها را گوش می‌کردم. خیلی افراد گرفتاری بودند، آدم‌های خوبی هستند. خیلی معرفتی به من چیزهایی یاد می‌دهند که من در این سال‌ها بلد نبودم. مثلا یک شب به یکی از این آقایان غذا دادم که در سرما نشسته بود. گفتم غذای گرم است و بخورید. یک نگاهی به من کرد و گفت چند دقیقه‌ای پیش من می‌نشینید؟ نشستم و گفت می‌دانید چقدر خدا من را دوست دارد؟ گفتم خدا همه بنده‌های خود را دوست دارد. پیش خودم گفتم شاید موادی زده و این‌طور صحبت می‌کند. غذا را ‌خورد و بعد گفت خدا من را بیشتر دوست دارد. گفتم چرا؟ گفت در این عالم چند نفر هستند که خدا بخواهد با رضا هلالی سر یک سفره بنشینند و غذا بخورند؟ گفت امام حسین شما را پیش من فرستاده تا بگوید من شما را فراموش نکردم. می‌گفت من به هیات می‌رفتم و سینه می‌زدم، روزگار من را به اینجا کشاند. این یک درس برایم بود، تعجب کردم و از این منظر به این مساله نگاه نکردم که خدا و امام حسین من را دوست دارند که هلالی را فرستاده تا جلویم بنشیند و بگوید من هنوز شما را فراموش نکردم.

آن هم در اوج سختی و بدبختی بود!
بله. اینکه می‌گوید دنیای من تمام شده و الان اینجا نشسته‌ام و باز به من امید بدهد که می‌توانم راه خود را درست کنم. این چیز کمی نیست. این موارد را که می‌دیدم من را مصمم‌تر می‌کرد. مسیر سخت بود. همان زمان افرادی بودند که از کنار من رد می‌شدند می‌گفتند خاک بر سرت! می‌گفتند زشت نیست وسط معتادها هستید، شما رضا هلالی هستید و وسط این آدم‌ها می‌نشینید؟ من این حرف‌ها را به جان می‌خریدم. می‌دانستم انتها چیست و ناراحت نمی‌شدم. چون معتاد نشده بودم و فقط با این افراد می‌نشستم. نمی‌دانست من چه می‌کنم، می‌گفت شما اینجا چه کار می‌کنید؟ اگر دنبال مواد نیستید پس اینجا چه کار می‌کنید؟ به یاد دارم پسری آبادانی بود که هر وقت به او غذا می‌دادم به سگ او هم غذا می‌دادم.
وقتی کنار او می‌نشستم به بهانه سگ با او حرفی نمی‌زدم. خیلی از رفتارهای آنها را رصد کردم. اینکه به سگ غذا بدهید و کنار یک سگ بنشینید برای یک مداح چیز جالبی نیست. کسی ببیند می‌گوید مشکل دارد. من به بهانه این پسر می‌رفتم چون می‌دانستم این پسر عاشق این سگ است. من از طریق این سگ می‌توانم به قلب این پسر راه پیدا کنم. اگر یکباره می‌گفتم بیا ترک کن، می‌گفت من تمام زندگی‌ام را از لوله خودکار رد کردم و گوشه خیابان افتادم که شما من را نصیحت کنید؟ قبول نمی‌کردند. به بهانه سگ که غذا به سگ می‌دادم یکبار به من گفت شما چقدر مهربانی! چرا به سگ من غذا می‌دهید؟ گفتم این هم مخلوق خداست. با هم صحبت کردیم و گفتم می‌توانم کمکت کنم و اگر می‌خواهید شما را کمک می‌کنم. گفت من خیلی دوست دارم از این شرایط بیرون بیایم ولی نگران سگم هستم و نمی‌توانم رهایش کنم. گفتم من اگر سگ شما را نگه دارم ترک می‌کنید؟ گفت آره! گفتم من صاحب حسینیه هستم و سگ شما را نگه می‌دارم. به کمپ رفت و حال او خوب شد و سگ را گرفت و به شهرستان رفت. هنوز هم به من زنگ می‌زند و گفت عروسی کردم. آخرین باری که با ما صحبت کرد گفت دایی رضا ننه‌ام دعات می‌کند! از این اتفاقات قشنگ زیاد است و در دستگاه امام حسین این چیزی نیست که گم شود. اگر من امروز خود را ولایتمدار می‌دانم و عاشق رهبری و ولی‌فقیه می‌دانم، باید امروز برای این مشکل کاری کنم. من خود را موظف می‌دانم. این کار سختی است و شاید به روحیات من نخورد ولی به‌عنوان کسی که این ماموریت را امام حسین به من داده امسال به اینجا بروم و شاید به واسطه من اتفاقی بیفتد. من این را خیر می‌دانم و پای این می‌ایستم.

کمی هم از مقطعی که اینجا را شروع به ساخت کردید، بگویید. موقعی که خواستید اینجا را بسازید اوج فشارها روی شما بود.
بله. قشنگی کار همین بود. چون فشار بود کسی با من کار نداشت و در تنهایی اتفاقات خوبی می‌افتد. کسی نبود به من کمک کند. می‌دانستم از منبعی تغذیه می‌شویم و آن منبع الهی بود. اسم اینجا تکیه‌گاه است. هر وقت فکر می‌کنم می‌گویم چطور این اسم به ذهن من آمد. چرا اسم امیرالمومنین (ع) و مرتضی‌علی انتخاب شد؟ این اگر درکل کشور تکثیر پیدا کند، اتفاق بزرگی می‌افتد و همه از امیرالمومنین متنعم می‌شوند. پول نبود، آدم نبود، عده‌ای کارشکنی می‌کردند. اگر فردا روز مواد در ماشین آقای هلالی گذاشتند چه جوابی به مردم بدهیم؟ با این ترفندها می‌خواستند از حسینیه ساختن جلوگیری کنند. هرکسی به این منطقه می‌آمد و اینجا را می‌دید می‌گفت با قدرت کار خود را انجام دهید. وقتی منطقه را می‌دیدند و دست آنها را می‌گرفتم و به پارک می‌بردم و 400-300 دختر و پسر درهم می‌لولیدند، می‌گفتم اسم این زهراست، اسم آن یکی زینب است، اسم این حسین است. اینها شیعه امیرالمومنین هستند، اینها بچه‌های این مملکت هستند. من هم مثل خیلی از آقایان می‌توانم در جاهای خوب بروم و آب‌پرتقال بخورم و پاکت خود را بگیرم. آسایش خودم را دارم و کت تنم می‌کنم و شب به خانه پیش زن و بچه‌ام می‌روم.
اما وقتی پا به اینجا می‌گذارم تا این حسینیه را بسازم، احساس می‌کنم نیازی در این منطقه می‌بینم. حالا در جواب این آدم‌ها باید بگویم، کمک نمی‌کنید اذیت هم نکنید! وقتی فعالیت‌ها را می‌دیدند یار می‌شدند و کمک می‌کردند. اینجا بچه می‌فروختند! اینجا گاهی پیرزنی نوه چهارساله خود را آورده تا متاعی بگیرد و بکشد. ساعت سه، چهار صبح بود. می‌گفتم چرا این وقت صبح آمده‌اید؟ می‌گفت ساقی من نیست که مواد بگیرم. می‌گفتم از کسان دیگر بگیرید. می‌گفت ساقی من نسیه به من می‌دهد. می‌گفتم پول می‌دهم که مواد خود را بخرید تا این بچه که همراه پیرزن بود از سرما یخ نزند. مثال زیاد است. در آن دوره که اینجا را می‌ساختیم همزمان غذا به مردم می‌دادیم. همزمان دندانپزشکی راه انداختیم. جهادی دندان درست می‌کردند. دندانپزشکی‌ای که الان داریم ارث همان زمان است. این وسط نمی‌گفتیم کار می‌کنیم و بنایی است و دندانپزشکی و غذا چیست. وقت کم بود و باید همه را باهم جلو می‌بردیم. الان هنوز هم آرزوهای دیگری داریم. الان این کاری که انجام می‌دهیم کمپ هم کنار آن می‌خواهد. کسانی که اعتیاد دارند را با چک و لگد می‌برند. این اشتباه است. شما جسم این آدم را به زندان می‌اندازید، روح این آدم وسط پارک هرندی است. از در زندان بیرون بیاید، دنبال اولین جایی است که مواد خود را تامین کند. این کار ریشه‌ای است و باید اول شخصیت ویران‌شده این فرد را به او بازگردانید؛ شخصیتی که خود او باعث ویرانی آن شده است. می‌خواهد برگردد ولی خجالت می‌کشد. می‌گوید من ترک کنم، یک ماه طول می‌کشد، بیرون بیایم چه کنم؟ این حرف درستی است. به چه ‌انگیزه‌ای مواد را ترک کند؟ می‌گوید برای این مواد زن و بچه و زندگی خود را از دست داده است. جای این مواد چه چیزی می‌دهید که من ترک کنم؟ من به این چیزها فکر و تحقیق کردم.
از آقای رئیسی (رئیس‌جمهور) خواهش کردم که جایی به من بدهید، جدای از این چیزهایی که اجباری است و می‌زنند و می‌برند. من آنها را قبول ندارم. همین که اینجا می‌آیند، از ما محبت می‌بینند، اصلاح می‌کنند، حمام می‌کند، غذا می‌خورد، ماساژ می‌گیرد و گریه می‌کند، می‌گوید من سال‌هاست ندیدم بچه‌هایم با من این کار را کنند، شما با من چه می‌کنید؟ فکر کنید پای فرد معتاد و کارتن‌خوابی را ماساژ دهید. این چه حالی به دست می‌آورد؟ بارها دیده‌ام گریه می‌کنند. می‌گویم چرا گریه می‌کنید؟ یک‌بار هم شما حال کنید. می‌گوید من سال‌هاست محبت این‌طور ندیده‌ام. می‌گویند من هرجا شما بگویید، می‌آیم.
فهمیده‌ام کسی که اعتیاد دارد آدم بدی نیست، فقط اشتباه کرده در این مسیر افتاده است. همانند بچه‌ای است که پتو روی او می‌کشید و ملحفه او را تمیز می‌کنید، این فرد معتاد هم باید محبت را از نو ببیند. باید به او فرصت دهید. می‌گویند کمپ هست، کمپ دنبال درآمد خود است. پول که وسط می‌آید کار کثیف می‌شود و به‌درد نمی‌خورد. کمپ دنبال پول خود است که طرف مواد را ترک کند و درنهایت گزارشی بدهد که هزارنفر را ترک دادیم و این مقدار بودجه از فلان ارگان می‌گیرد. باید 6 ماه این فرد اینجا بماند، بعد از اینکه سم‌زدایی می‌شود عشق ببیند یعنی کوزه‌گری یا نجاری کند، خودش خلق کند و این حس را به او بدهید که می‌تواند مفید باشد. اینکه تو می‌توانی را به او القا کنید. با هرکاری که امکان دارد. کنار این کارگاه‌هایی راه بیندازیم که برای مجموعه ما کار کنند. من این مجموعه را دارم. شما به من می‌گویید من بوق ماشین درست می‌کنم، تمام دستگاه‌ها را آنجایی می‌گذارم که شما می‌گویید، به اینها حقوق وزارت کار می‌دهم. آنجا مستقر می‌شود و کنار او بلبل و کبوتر، گل و آبشار باشد. به اینها روحیه می‌دهید و حرف می‌زنند، غذا و میوه و اعتمادسازی با خانواده‌ها ایجاد می‌شود. با تلفن به خانواده‌ها خبر می‌دهیم که بیایید بچه خود را ببینید و دست او را بگیرید. ظاهر فرد را درست می‌کنیم. بعد از 6 ماه که از مجموعه ما بیرون می‌رود به او بگویم این 50 میلیون پولی که شما در اینجا کار کردید، پول و دسترنج شماست و کسی به شما هبه نمی‌دهد. زحمت خودشان را به آنها پس بدهیم و وارد جامعه شوند. این 50 درصد اتفاق درست است. از رئیس‌جمهور در دیدار مداحان خواهش کردم که اگر یک جایی به من بدهید من هیچ چیزی نمی‌خواهم.

چه جوابی دادند؟
آقای اسماعیلی را صدا کردند و تلفن من را گرفتند تا پیگیری کنند به من زمین داده شود. هنوز نشده است.

چند وقت پیش بود؟
دیدار با مداحان ماه رمضان بود. هنوز هیچ خبری ندادند. از آنجا 10 جای دیگر رفتم و فقط پیش رئیس‌جمهور نرفتم. این کمپ خیلی مهم است. چرخه غذا خوردن و محبت‌هایی که در تکیه‌گاه می‌بینند به کمپ ختم می‌شود. من نمی‌توانم این بچه را به کمپی بفرستم که نمی‌دانم چطور جایی است. بچه 15-14 ساله به من می‌گوید من مواد مصرف می‌کنم، من با این بچه چه کنم؟ او را به کمپ بفرستم که اگر دیپلم است دکتری بگیرد؟ من می‌فهمم باید اینها را تفکیک کنم. کسی که دنبال پول است دلش برای این چیزها نمی‌سوزد. با NGOها و افرادی که این‌کاره هستند جلسه گذاشتم و خواستم به من کمک کنند.
به هر کسی که فکر کنید من رو زدم که جایی به ما برای این کار بدهید. از این طریق هم می‌گویم. یک اعتماد یک‌ساله و دوساله کنند. اگر بودجه زیادی برای جای دیگری می‌گذارید من یک‌دهم آن را می‌خواهم، حتی یک زمین به من بدهید. سر دو سال می‌توانم ثابت کنم در این حوزه تاثیرگذار هستم. مگر اینکه عمر من به این دنیا نباشد. جایی به نام دولت‌سرای مرتضی‌علی را می‌سازیم که کارهای آن هم درحال اتمام است. زمینی از شهرداری به ما می‌دهند که آنجا ساخت‌وساز کنم و برای خانه سالمندان باشد. هرچند من اسم خانه سالمندان را قبول ندارم. در این حوزه هم راه و روش خود را دارم. فکر می‌کنم آن افرادی که آنجا می‌آیند آن مکان را همانند خانه خود بدانند، فعالیت کنند، باغچه‌هایی داشته باشند سبزی بکارند، گل بکارند و مثل خانه شود. چرا می‌گویند خانه سالمندان؟ گفتم به‌خاطر اینکه خیلی از دهه شصتی‌ها ازدواج نکرده‌اند و چند وقت دیگر کسی نیست از اینها نگهداری کند. افرادی هستند که ازدواج کرده‌اند و اولاددار نمی‌شوند. درنهایت در سال‌های آینده با معضل سالمندی که گوشه خیابان می‌گذارند روبه‌رو هستیم. قبلا بچه سر راه می‌گذاشتند و الان سالمند می‌گذارند. این برای سال‌های آینده است. اگر امروز فکری برای این موضوع نکنند در سال‌های آینده بحران خواهیم داشت. امیدوارم این به بار بنشیند و من موفق شوم. آنجا هم دوست ندارم خانه سالمندان باشد، اینجا دولت‌سرای آقامرتضی‌علی است. با المان‌ها و فکر خاصی این انجام شود. در ذهنم یک مسائلی بود ولی آنها قبول نمی‌کنند. در این منطقه درمانگاهی است که درمانگاه آمریکایی‌هاست. از سال 57 در این را بستند و در این مکان مواد می‌کشند و مواد پخش می‌کنند. به همه التماس کردم. رئیس بهزیستی را دیدم، رئیس فلان ارگان را دیدم که اینجا را به من امانت بدهید. ساختمانی است که خرابه است و در آن بسته است. گفتم این را به من بدهید من درست می‌کنم. با کمک مردم درست می‌کنم. این منطقه درمانگاه ندارد که مردم مشکلات خود را حل کنند. جایی از کمیته امداد گرفتیم که اگر چوب لای چرخ ما نگذارند آنجا را امانت به ما واگذار می‌کنند که زمین است تا کارآفرینی برای خانم‌های بدسرپرست و بی‌سرپرست راه بیندازیم تا این خانم‌ها روی پای خود بایستند. من رفیقی دارم که لباس ایرانی تولید می‌کند. گفت چرخ‌خیاطی می‌آورم و اینجا می‌گذارم، خودم آموزش می‌دهم، خودم می‌گویم چه کنند، خودم هم می‌خرم. فقط جا را ردیف کنید. التماس کمیته امداد کردم و آنقدر آدم دیدم که کار را ردیف کنند ولی هنوز نشده، هرچند در مراحل پایانی است. اگر این اتفاق بیفتد اتفاق خوشایندی است. آرزوهای زیادی در سرم دارم. خدا کند درکنار روضه امام‌حسین فرداروزی به نیکی این‌طور یاد شویم. این تکثیر می‌شود. مهدیه‌ای که آقای کافی احداث کرد را به یاد دارید؟ من دنبال آن تکیه‌گاه درکل کشور هستم. درکل کشور 2200 منطقه همچون هرندی داریم. این کارهای این‌تیپی از بچه‌های هیاتی برمی‌آید. اینها عاشق کار و ازخودگذشتگی هستند، نه‌فقط هلالی باشد، بلکه همه دوست دارند فقط راه و جا و مکان نیست. من پیام‌های این هیاتی‌ها را دارم که می‌گویند آرزو داریم بتوانیم کار اینچنینی کنیم، ازخودگذشتگی کنیم، اینکه خدمتی به جامعه و مردم کنیم. کاش دستگاه‌های دولتی ما می‌آمدند و این کار را به دست بچه‌های هیاتی می‌سپردند، آن بودجه‌ای که صرف می‌کنید کمترش را با یک چارت و حساب و کتابی به هیات‌ها بدهید. از آنها بخواهید به یاری مردم بروند. آن وقت امام‌حسین زیباتر از این چیزی می‌شود که در ذهن مردم است.
بارها شنیده‌ام این آدم‌ها می‌گویند، قربان امام حسین شما بروم! این برای من ارزش دارد. فردی اینجا آمد و گفت خیلی درد دارم و او را بیمارستان فرستادیم. گفتند سکته کرده و همان زمان عمل کردند و بعد از سه هفته بیرون آمد و به اینجا آمد، گفت کعبه آنجا نیست، اینجاست. گریه می‌کرد و این را می‌گفت که من داشتم می‌مردم و شما من را نجات دادید. قیمت این کار چقدر است؟ من چه کنم و چقدر نماز بخوانم و چقدر روزه بگیرم و چقدر سینه‌زنی کنم تا خدا لبخند خود را به‌واسطه این بنده به من عطا کند؟
آن گریه‌ای که این فرد می‌کرد و دستی که به آسمان می‌برد و برای ما دعا می‌کرد چنان دلم را قرص کرد که گفتم محال است کسی بتواند کمر من را خرد کند. افرادی به اینجا می‌آیند و می‌گویند پسرم در حسرت یک کله‌پاچه است. می‌گفت هر وقت هوس کله‌پاچه می‌کند آب کله‌پاچه می‌خرم و می‌خورد. بچه من امروز یک دل سیر کله‌پاچه خورد. قربون امام حسین شما بروم! اینجا نه امامزاده است، نه خاک مقدسی است، ولی کسی که از اینجا رد می‌شود دست به سینه می‌گذارد چون از اینجا خیر دیده است. این اثر خدمت به مردم است. پیامبر فرمود اگر شما بنده می‌شدید و روی زمین می‌آمدید و می‌خواستید خود را خوشحال کنید چه می‌کردید؟ خدا گفت من خدمت به خلق می‌کردم. چرا اینها را بیان نمی‌کنیم؟ چرا من به‌عنوان مداح این کارها را نتوانم انجام دهم؟ مگر نیامده‌ام برای امام‌حسین بمیرم؟ چرا من امام‌حسینم را قشنگ به مردم معرفی نکنم؟ از این قشنگ‌تر می‌توان معرفی کرد؟ من که در جبهه شهید نشدم، من خون خود را برای اسلام و دین ندادم ولی می‌توانم این کار را بکنم. این عین جهاد و شهادت است. فقط هرندی و هلالی نیست، من می‌دانم هزاران هلالی هستند که دوست دارند این کار را انجام دهند فقط یک نیروی محرکه می‌خواهند. این نیروی محرکه را کسی مثل دولت می‌تواند به‌راحتی انجام دهد. چقدر پای نیروی کار و کارگر هزینه می‌کنیم؟ این بچه‌ها کارگری می‌کنند و هزینه‌ای نمی‌گیرند، چقدر کار می‌توان در کشور کرد؟ شب میلاد امام‌حسن(ع) در اینجا توت‌فرنگی و گوجه‌سبز با موز دادیم. به من می‌گفتند شما دیوانه‌اید، ما الان در خانه خود توت‌فرنگی نمی‌خوریم، شما اینجا توت‌فرنگی پخش می‌کنید؟ گفتم این آدم‌ها، برای اولین‌بار اینجا توت‌فرنگی و گوجه سبز می‌خورند و این را فراموش نمی‌کنند. من بچه بودم جگر خیلی دوست داشتم. هنوز یادم هست اولین کسی که یک سیخ جگر به من داد. این آدم اولین گوجه‌سبز و توت‌فرنگی که در زندگی خود خورده را فراموش نمی‌کند، یعنی این تکیه‌گاه را فراموش نمی‌کند. شهردار منطقه‌ای می‌آید و می‌گوید این کار شما به چه دردی می‌خورد؟ من همه اینها را توضیح دهم که در فکرم چه چیزی دارم؟ گفتم جزئی‌ترین اتفاقی که می‌افتد این است ظاهر منطقه قشنگ می‌شود. حتی اگر یک هفته باشد. این فردی که زباله‌گرد بود ظاهر مرتبی پیدا می‌کند. ظاهر شهر شما تمیز می‌شود. شما باید از من تشکر کنید. به من می‌گویند منطقه را آلوده کردید. گفتم راه‌حل شما چیست؟ گفت اینجا نیایند. گفتم اینجا نیایند خیابان کناری می‌روند که منطقه یازده است. شما برای منطقه و میز خود می‌جنگید، نه برای رضایت خدا! من اگر جای رئیس این مسئولان بودم با این نوع تفکر برخورد می‌کردم. چون نمی‌توانید تعهد کاری بدهید می‌گویید از منطقه خودم به منطقه دیگر بیرون بیندازم. منطقه من، میز من و شهرداری من و… است. وقتی آقای فلانی می‌خواهد از اینجا رد شود دستور می‌دهند سریع اینجا را تمیز می‌کنند. من اگر کاره‌ای در این حوزه بودم همه این مسئولان را بیرون می‌کردم. به مردم و شهر دروغ می‌گویند و این واقعیت نیست. می‌پرسم چرا اینجا را تمیز می‌کنید؟ می‌گویند قرار است شهردار از اینجا بازدید کند! قرار بود به دین و مردم خدمت کنند، الان به مردم خیانت می‌کنند، به مردم یاد می‌دهند به شما دروغ می‌گوییم. چرا فکر می‌کنید مردم این را نمی‌فهمند؟ این است که مشکلات روی هم انباشته می‌شود. می‌گویند به من رسیدگی شود، خانواده من تامین باشند، به ما خوش بگذرد، ببخشید گور بابای همه! اسلام و مسلمانی این است؟

رضا هلالی ممکن است با این کارها به اوجی برسد که بخیل‌ها و حسودان دوباره سراغ شما بیایند و همچنین کلیپ‌هایی از شما می‌بینیم که هیچ ابایی ندارید کنار چهار تا بچه بایستید و سرود بخوانید. انگار برای همه رده‌های سنی برنامه دارید. صحبتی را چند سالی می‌کنند که کارکردهای اجتماعی هیات‌های مذهبی چیست؟ برای این مراسم گذاشتند و مقاله نوشتند ولی این چیزی که شما انجام می‌دهید عملی‌تر و ملموس‌تر از این است که جلسه بگذاریم.
همایش‌ها را باید تعطیل کنیم.

کارکرد اجتماعی هیات همین است. قرار است اتفاق دیگری بیفتد؟
بله دقیقا همین است.

دردسر دارد که بقیه سراغ این کارها نمی‌روند؟
من سمج هستم. شاید بقیه هم دوست داشته باشند این کار را انجام دهند.

بقیه هم شهر خود را می‌بینند و مشکلات را می‌بینند.
عده زیادی از مداحان و ذاکران امام‌حسین می‌دانم خیلی علاقه دارند از این کارها کنند ولی امکانات ندارند. گاهی می‌گویند جایی نداریم این کار را کنیم. اگر با اینها صحبت شود و قدری به آنها بها داده شود انجام می‌دهند. باید شب و روز را وقت بگذارند. بچه‌های هیاتی پای کار هستند. کسان دیگری هم کار می‌کنند. می‌دانم خیلی از مداحان جهیزیه می‌دهند و کارهای اجتماعی اینچنینی می‌کنند. ما برجسته‌تر شدیم ولی همه مداحان در این حوزه زحمت کشیده و می‌کشند.

این مدل کار نبوده است.
شاید این مقدار نبوده ولی مدل‌های دیگر بود. فکر می‌کنم شدنی است. افراد دوست دارند از این کارها کنند.

کمی درباره کلیپ‌هایی که از شما همراه با نوجوانان بیرون می‌آید صحبت کنیم؟
در این خصوص هم خیلی‌ها به ما حرف تند زدند. همه فکر می‌کنند سرود سلام فرمانده برای یک ماه پیش است و کسی گفته سلام فرمانده و بچه‌ها هم تکرار کردند. درصورتی که این‌طور نیست. این عقبه دوساله دارد. کار کردند و به اینجا رسیده است. من خوشحالم از این اتفاقی که افتاد.

عامدانه سراغ نوجوانان رفتید؟
بله، منتها آرزوی ما این نیست. ما الان باید باشگاهی برای نوجوانان داشته باشیم، برای دهه نودی‌ها داشته باشیم. یک باشگاه بزرگ در کل کشور داشته باشیم. به‌نوعی اینها را سازماندهی کنیم و خلأهایی که در خانواده‌ها درباره دین است؛ خلأهایی که در مدارس درباره کارهای دینی است، در این باشگاه‌ها پر کنیم. در شبکه شاد می‌توانیم این را حفظ کنیم. آقا چقدر درباره حفظ و قرائت قرآن صحبت کردند؟ قرائت قرآن نور می‌آورد. همین بچه‌های دهه نودی چقدر عاشق قرآن خواندن و نماز هستند؟ نباید به یک سرود اکتفا کنیم. این سرود برای این است که این نوجوان وارد این اجتماع شود، بعد باید برای آن برنامه‌ریزی کنیم. این مهم‌تر است. من فکر می‌کنم آینده روشن است و کار دست بچه‌های دهه نودی است، باید روی اینها برنامه‌ریزی کرد. ما فکر می‌کردیم عاشق هستیم ولی اینها عاشق‌ترند. من ویدئوهایی در این مدت دیدم که به‌شدت متحیر هستم.
به نظرم 90-80 درصد پدر و مادرها به‌اتفاق دوست دارند بچه‌ها در این راه باشند. هیچ‌کسی از امام حسین(ع) بدش نمی‌آید، دوست دارند بچه‌ها در راه خدا باشند. مگر می‌شود کسی نخواهد؟ گاهی با زیاده‌روی‌ها و تندروی‌ها مخالف هستند ولی همه دوست دارند بچه‌هایشان در راه امام حسین(ع) باشند. شاید پدر و مادر خیلی دینی نباشند ولی عاشق این هستند که بچه آنها اهل خدا و نماز و اهل امام حسین(ع) و هیات باشد. ما در این زمینه خیلی کم کار کرده‌ایم.
من آدم کم‌حوصله‌ای هستم و دوست دارم زود نتیجه کار خود را ببینم.

بحث‌ سبک‌های خواندن است. استودیوخوانی طرفداران و مخالفانی دارد. درباره این نظر شما چیست؟
من فکر می‌کنم این نیاز است. همان‌قدر که نیاز است همان‌قدر باید مراقبت کرد. اینجایی که ما الان رسیدیم باید 10 سال دیگر می‌رسیدیم. استودیوخوانی را اولین‌بار من خواندم، هرسال یکی، دو کار می‌خواندیم. سعی می‌کردم با مراقبت جلو برویم. فضا به این سمت رفت که استودیوخوانی شود باید با مراقبت انجام شود. خیلی باید محتاط بود و الا افرادی وارد این عرصه می‌شوند که هیچ‌درک درستی از این فضا و ملاحظات آن ندارند و خود را ملزم می‌دانند یک کاری بخوانند و بعد نمی‌توانند از این مراقبت کنند و هر چیزی خوانده می‌شود و آموزه‌های خوبی ندارد.

مخاطب هدف این استودیوخوانی چه کسانی هستند؟
همه اقشار هستند. بیشتر قشری که در فضای روضه‌های هیات قرار نمی‌گیرند.

خط قرمز این استودیوخوانی کجاست؟
من فکر می‌کنم باید رعایت اندازه را کرد.

این نگرانی وجود دارد که نکند جایگزین شیوه مرسومی شود که برای عزاداری است.
اینطور نمی‌شود. 1400 سال است که این روش وجود دارد. آقایانی که درباره استودیوخوانی مخالف بودند، چرا درباره سلام فرمانده حرفی نمی‌زنند؟ سلام فرمانده از کجا آمد؟

چون مورد استقبال قرار گرفت جرات نمی‌کنند مخالفت کنند.
اینها از یک‌جایی بوده است. دعواها را از قبل با هم کرده‌ایم و فقط سر سفره پلو را نخوردیم. ما با بدبختی این سفره را انداخته‌ایم و با بدبختی این غذا را آماده کرده‌ایم و الان همه سر این سفره نشسته‌اند می‌گویند چقدر خوشمزه است!

شما یکی از آشپزهای سلام فرمانده بودید؟
دوسال قبل کار کردیم. آقای روحی می‌گفت من مداد رنگی را خواندم و در این دو سال سرود کار کردن‌ها خوب بود. دریای آرامش را خواندیم و شاید هفت‌هزار ویدئو برای من ارسال کرده‌اند که دخترها و پسرها خوانده‌اند. مداد رنگی هم این‌طور بود. الحمدلله خدا این را برجسته کرد، این اتفاق افتاد. باید دید سلام فرمانده از کجا شروع شد و بعد از آن قرار است به کجا برسیم. این را باید توجه کرد. این سرود نباید تمام شود، هنوز کار دارد. این بی‌انصافی است اگر اینجا تمام کنیم.

نقدها به سلام فرمانده را خوانده‌اید؟
بله، هر کاری نقد می‌شود. اثرات مثبت و منفی را باید با هم دید.

درباره شعر و کیفیت و کلام نقدهایی شد.
درباره شعر، من هم نقد دارم و قطعا مشکلاتی دارد ولی این به دل مخاطب نشسته و خدا نمک این کار را پاشیده است. باید بهتر را انجام دهیم. من همیشه می‌گویم کسی که نقد دارد من استقبال می‌کنم، شعر را بگویند و همین الان اجرا می‌کنیم.

همه نقدها اینطور نیست که من به شعر نقد دارم، من شاعر نیستم ولی متوجه می‌شوم این شعر چیزی کم دارد.
من از لحاظ تخصصی می‌گویم. در خانه من هم یکی از بچه‌هایم این سرود را دوست دارد و آن یکی دوست ندارد. این سلیقه است. من از جهت کار تخصصی می‌گویم. کسی که شعر و سبک می‌داند و در این حوزه کار می‌کند نقد می‌کند، این پیشنهاد‌ها را می‌دهد که مثلا در این حوزه‌ها کار کنیم. مثلا من الان کاری برای محرم می‌خواهم آماده کنم، پیشنهاد داده‌ام و درباره حجاب است. چه راهی برای من دارید؟

حتما با دلایل اختصاصی خیلی ویژه‌ای که ما حزب‌اللهی‌ها استقبال می‌کنیم نمی‌شود. من دغدغه دارم که چطور چادر سر دختربچه خودم کنم.
من چه فکری برای این موضوع دارم؟ من روی این فکر کردم که چطور این دختربچه چادری شود.

باید علاقه‌مند شود تا انتخاب کند.
چطور این ممکن است؟ ظرافت‌های خاصی دارد. چادر سر کردن بچه اینطور نیست که من جایزه بدهم و بچه چادر سر کند.

اتفاق جالبی برای دخترم افتاد که چادر برای او خریدیم و هر موقع می‌خواهد سر کند آنقدر قربان صدقه می‌رویم که پالس منفی نداشته باشد ولی سر نمی‌کند. یک روز شهادت حضرت زهرا(س) مهدکودک می‌خواست برود، گفت می‌خواهم چادر سر کنم. آن روز اینطور بود. از طریق محبتی که برای او ایجادشده بدون اینکه اصراری کنیم این کار را کند، علاقه داشت این کار را انجام دهد.
من برای بچه شما چه کار می‌توانم انجام دهم؟

خیلی سخت است.
اصلا سخت نیست. من سرودی می‌خوانم که به‌جای اینکه بگوید سلام فرمانده، یا بگوید عزیزم حسین، این را بگوید. ناخودآگاه بچه می‌خواهد چادر سر کند تا کنار همسن و سالان خود باشد. یک‌باره یک جمعیتی از دختربچه‌ها چادری می‌شوند. ناخودآگاه بچه چادر سر می‌کند، چون می‌خواهد مثل بقیه بچه‌ها باشد. این زبان بچه است.

تاثیر رفتار جمع بر فرد است.
بله، این یک نشانه است. بچه این را دوست دارد شاید شعر را متوجه نشود. آدم باهوش این را می‌فهمد. برای حجاب بچه هم می‌توانیم تاثیرگذار باشیم. خواننده آن‌ور آبی  قطعه‌ای خوانده چرا جیغ‌وهوار می‌کنیم که بچه‌های ما از دست رفتند؟ چون او این کار را کرده است، قرار نیست من گارد بگیرم. من هم به زمان درست می‌کنم، نه اینکه عجولانه تصمیم بگیریم. باحوصله کار می‌کنیم.

با او شطرنج‌بازی می‌کنید؟
آن شب صحبت کردیم و از دریای آرامش شروع شد. باگ تصویر مرا دیدید؟ چند دختر کنار من بودند و چند پسر. می‌دانید چقدر درباره این دخترها به من فحش دادند؟ اینکه دخترها را آورده و واحسینا! این دختر قرار است فردا مادر شود. این مهم‌تر از این پسر است. ما این شعر را خواندیم و کاش کامنت‌های عقیق باشد که بخوانید. همه مذهبی بودند و بد و بیراه می‌گفتند. نمی‌داند و حق دارد. سراغ مداد رنگی رفتیم. قبل از این شاه نجف با پسرها بود. برای پسرها فلانی خوانده ما هم کار کنیم، اشکالی ندارد. امروز به گل قضیه رسیده است. همین‌طور پاس می‌دهند که گل زده می‌شود. هرکسی هم این گل را زد نوش جانش! این گل بازی است و باید بازی کرد. مست این گل نشوید و بازی ادامه دارد. یکی خوانده بود که اول اینستا بعد کتاب! من برای همین شعر درست کردم. من باید پای تخته بروم و یک چیزی برای بچه‌ها بخوانم.

بر اساس همان است؟
خیر، به آن کاری ندارم. من هم می‌خواهم پای تخته به بچه‌ها درس امام حسین(ع) بدهم. من هم می‌خواهم بگویم نماز، روزه، عشق امام حسین(ع)!

ظرافتی که آن آدم انجام می‌دهد روی ریتم سرمایه‌گذاری می‌کند.
ایرادی ندارد. ما روی ریتم خیلی نمی‌توانیم مانور بدهیم ولی انرژی‌ای به نام امام حسین(ع) داریم. شما حرکت کنید قدرت را می‌دهند. من به این یقین دارم. یکی کار حجاب است که مخصوص دخترهاست و دیگری مدرسه مختص پسرهاست. این دو کاری است که می‌خواهیم انجام دهیم.

درباره این حجاب فکر کردید قرار است عموم جامعه را دربربگیرد؟
خیر، اصلا لازم نیست. وقتی هشت ‌بچه ایستاده باشند و یکی چادر داشته باشد و دیگری نداشته باشد، ناخودآگاه می‌خواهد چادر داشته باشد.

عموم جامعه چطور؟
این هم می‌رود، عجله نکنید. اتفاقا آنها می‌گویند کسی که چادر دارد که هیچ، آنکه چادر ندارد چادر سر می‌کند. اگر خدا بخواهد طوری ردیف می‌کند که باور نمی‌کنید یک استادیوم 100 هزار نفری بخوانند سلام فرمانده! فکر این را می‌کردید؟ این را خدا خواسته است.

قطعا صداوسیما هم پای کار آمد.
بله، اینها تاثیرگذار بود.

در برخی مسئولان این را می‌بینیم که شطرنج بلد نیستند و فقط بوکس دوست دارند یا کاراته دوست دارند. درباره ساسی مانکن و تتلو مطالب زیادی نوشتیم. اتفاقا این بازی است. وقتی آنها بازی می‌کنند، شما هم بازی کنید. با برداشتن مدیر مدرسه، توبیخ بچه‌هایی که با هم خوانده‌اند، هیچ‌اتفاقی نمی‌افتد، حتی با این اقدامات کار‌ به لجبازی می‌رسد و قضیه بدتر می‌شود. آهنگ تولید کرده‌اند شما هم یک آهنگ تولید کنید.
چرا باید صبر کنم او کاری کند که من کاری کنم؟

حالا که عقب افتاده‌ایم.
خیلی وقت است که عقب ‌افتاده‌ایم ولی می‌توانیم برای هر قشری برنامه‌ریزی و کار کنیم. چرا شاد را رها می‌کنیم؟ چرا استادیوم آزادی را رها کرده‌ایم؟ چند بچه در این استادیوم جا می‌شوند؟ چرا اینها را رها کرده‌ایم؟ چه کسی متصدی است؟ چه کسی پای این می‌ایستد؟ یک وزیر برای این کار بگذارند. فقط برای دهه نودی‌ها کار کند. من آدم برای پنج‌سال دیگر می‌خواهم. روزی که پای منبر من آمدند بچه‌های 15-13 ساله بودند. همه می‌گفتند هرچه بچه هست دور خود جمع کرده‌اند. من آن روز می‌دانستم این بچه 10 سال دیگر 25 ساله است. مثلا می‌گفتند هلالی را صداوسیما راه نمی‌دهند به شبکه پویا رفته است. ایده‌ها اینطور است و ضعیف است.

ترسی ندارید از اعتبار خود خرج کنید؟
اصلا. من الان چه هستم؟ من آقای فلان مسئول شوم درنهایت کف قبر قرار است بخوابم. وجاهت مرا آدم‌ها نمی‌دهند، بلکه خدا و امام حسین(ع) می‌دهد. من جلوی شما نشسته‌ام چیزی از من کم می‌شود یا چیزی به من اضافه می‌شود. کت‌وشلوار بپوشم بالاتر می‌شوم؟ در ادارات باید کت‌وشلوار را قاب کرد و روی دیوار زد. در این ادارات برای نوکری مردم نباید کت‌وشلوار پوشید، با کت‌وشلوار نوکر مردم نمی‌شوید. لباس را باید درآورد و برای مردم دوید. چقدر می‌خواهیم در چهارچوب آقای فلان، جایگاه فلان باشیم. اگر مسئول بودیم می‌گفتم همه کت‌وشلوار را دربیاورند و لباس کار تن کنند، باید برای مردم کار کرد.

دیدگاهتان را بنویسید