حدود ۲۵۰ سال بردهداری در ایالات متحده به عنوانی پدیدهای مشروع و مقبول رایج بود. در همه این دوران بردگان از همه حقوق انسانی حتی حقوق اولیه نیز محروم بودند و صرفا به آنها به عنوان اشیایی که تحت مالکیت ارباب بودند نگاه میشد. در واقع برده بخشی از اموال ارباب بود که ارباب میتوانست هر رفتاری با آن بکند. در سال ۱۸۶۵ ابراهام لینکلن با امضای متمم سیزدهم قانون اساسی فرمان لغو بردهداری در ایالات متحده را صادر کرد. با این حال تا سالها بعد به دلیل عمق تاریخی بردهداری در ایالات متحده همچنان سیستم بردهداری به حیات خود ادامه میداد. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه در ۱۹۶۴ و با شورشها و اعتراضهای سیاهپوستان علیه قوانین نژادپرستانه لیندون جانسون با تصویب قانون حقوق مدنی بسیاری از زمینههای قانونی بردهداری را ملغی کرد. اکشات سوجینی (AKSHAT SOGANI) در این یادداشت ماجرای بازتولید بردهداری در نظام سرمایهداری و تاثیر آن در تحولات بینالمللی را شرح داده است. این یادداشت در پایگاه اینترنتی E-INTERNATIONAL RELATIONS منتشر شده است.
آیا برده داری واقعا از بین رفته است؟
این مقاله به دنبال این است که بگوید پس از ظهور سرمایه داری، در واقع اشکال جدیدی از برده داری ظهور کرده است. همانطور که آنجلا چان در مقاله خود بیان کرده است، برده داری هرگز در واقعیت لغو نشد، بلکه خود را به اشکال جدیدتر بازتعریف کرده است. یکی از این جلوههای جدید ظهور بردهداری در قالب استثمار کارگران است. سرمایه داری منجر به استثمار شدید کارگرانی شده است که در کارخانهها کار میکنند، جایی که آنها مجبورند ساعتهای طولانی در شرایط بسیار سخت کار کنند تا نیازهای اولیه زندگی خود را تامین کنند. در این تولد دوباره بردهداری کارگران عمر خود را صرف ساختن زندگی لاکچری برای ثروتمندان میکنند. علاوه بر این یکی دیگر از مظاهر بردهداری در دنیای جدید مسئله زندانیان است. ایالات متحده با خصوصی سازی زندانها باعث شده است تا زندانهای خصوصی برای سود بیشتر از جمعیت زندانیان به عنوان نیروی کار ارزان در شرکتهای خصوصی سواستفاده کنند. این زندانهای خصوصی برای اینکه بتوانند هزینه بازپرداخت وامهای دولتی را پرداخت کنند و سودهای کلانی به جیب بزنند با انواع و اقسام حیلهها نرخ حبس را بالا میبرند. در واقع با کمترین تخلف افراد زندانی میشوند و جالب است که بسیاری از زندانیان عمدتا از سیاهپوستان هستند.
در این میان، مسئله نگران کننده این است که به دلیل فراگیر شدن منطق سرمایه داری در جهان و به دلیل اینکه سرمایهداری به طور سرسامآور ریشههای خود را در همه جا و در هر کشوری گسترش داده است. حتی کشورهای کمونیستی مانند چین و روسیه نیز بر روی فرمولهای سرمایهداری کار میکنند و برای افزایش تولید ناخالص داخلی خود در تلاش هستند، به دلیل این گستردگی در واقع توجه ما از پرداختن به داخل منحرف شده است. ما اینقدر نظام سرمایهداری را به صورت نهادینه شده برای خود و جامعه جهانی تعریف کرده و جا انداختهایم که دیگر استثمار نوین را ندیده و علیه آن اعتراضی نمیکنیم. ما به دلیل اینکه در فضای فرهنگی سرمایهداری تنفس میکنیم حتی نمونههایی که از استثمار در سرمایهداری نام بردم را مظاهر بردهداری نمیدانیم. ما هیچ اطلاعی نداریم که در این سیستم چگونه تعدادی اندک، بسیاری از انسانها را در قالب کارگر و زندانی به بردگی میگیرند. به همین دلیل خوشبینانه باور داریم که بردهداری در همان تاریخ ۱۸۶۵ به طور کامل از بین رفته است. اما اگر دقت کنیم خواهیم دید که برده داری هنوز در دامنه سرمایه داری وجود دارد – کارگران و زندانیان آزادی و اختیار عمل ندارند و صرفاً به عنوان دست نشانده این سیستم کار میکنند. علاوه بر این، همچنین مهم است که در نظر بگیریم که اشکال قبلی بردهداری به صورت مستقیم نقش مهمی در ظهور سرمایهداری داشتهاند. قبل از لغو برده داری، در کشورهایی مانند سنت دومینگ، «بردگان ۸۹ درصد از جمعیت را تشکیل میدادند» در حالی که این کشور «نیمی از قهوه جهان» را تولید میکرد همین فرآیند تولید ثروت مقدمات ظهور سرمایه داری مدرن بوده است. امروز نیز، همین سرمایه داری که هزاران برده برای ظهورش قربانی شدند انواع جدیدی از برده داری را تولید کرده است.
سرمایه داری منجر به استثمار شدید کارگرانی شده است که در کارخانهها کار میکنند، جایی که آنها مجبورند ساعتهای طولانی در شرایط بسیار سخت کار کنند تا نیازهای اولیه زندگی خود را تامین کنند
کارل مارکس به عنوان یکی از اندیشمندانی که درباره مسئله بردهداری در نظام سرمایهداری حرفهای مهمی زده است نمونهای از اندیشمندانی است که برای آگاهی از ماهیت و باطن سرمایهداری خوب است با نگاه او بیشتر آشنا شویم.
مارکس در دورانی زندگی میکرد که اروپا به سرعت در حال صنعتی شدن بود به همین دلیل و به دلیل مشاهدات تجربی که در این خصوص داشت درباره چگونگی به بردگی رفتن کارگران در نظام سرمایهداری مطالب مهمی بیان کرده است. البته ناگفته نماند که پس از ملاقات او با انگلس در سال ۱۸۴۸ و انتقال تجربیات و مشاهدات دست اول انگلس به مارکس، او با وضعیت رنجآلود کارگران و سبک زندگی آنها بیشتر آشنا شد همین آشنایی بیشتر منجر شد تا مارکس در پیشنویس دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی اش که در سال ۱۹۳۲ منتشر شد در خصوص مسئله از خود بیگانگی و شی انگاری در تولید انبوه که به دلیل تقسیم کار به وجود میآید مطالب مهمی را بیان کرده و سرمایهداری را به دلیل اینکه عامل اصلی ایجاد چنین موقعیتی است به شدت مورد نقد قرار دهد.
نقد مهم و جدی مارکس به نظام سرمایهداری این بود که این نظام منجر به از خودبیگاگی کارگران شده و به واسطه همین از خودبیگانگی طبقه کارگر، به راحتی آنها را استثمار کرده و به بردگی میکشد. او معتقد بود کارگری که در کارخانه مشغول کار است یک زندگی اجتماعی نیز دارد و اینگونه نیست که فقط در کارخانه زندگی کند بلکه در یک بافت اجتماعی زندگی میکند. در واقع انسانها به دلیل اجتماعی بودن با یکدیگر و جامعه پیرامون خود رابطه برقرار میکنند و همین روابط سازنده زندگی سالم است. با توجه به این واقعیت مارکس معتقد بود که همیشه انسان با دو حقیقت مواجه دارد یکی با طبیعت اجتماعی بودن خودش و جامعه پیرامونش و نوع ارتباطی که با آن برقرار میکند. یکی با انسان و خودش و نوع درک و آگاهی که از خودش به دست میآورد و چگونگی تعامل انسان با انسان.
در خصوص رابطه نوع اول مارکس معتقد است سرمایه داری با محصور کردن انسان در کارخانه باعث میشود تا کارگر از ساحت اجتماع حذف شود. کارگر مجبور است برای گذران زندگی خود ساعات طولانی در کارخانه کار کند در واقع همه زندگی کارگر محدود میشود به تولید محصولی مشخص برای دریافت مزدی که تنها به اندازه گذران امور اولیه زندگی است. برای نمونه خوب است بدانید که وقتی آمازون ۱ تریلیون دلاری شدن ارزش سهامش را جشن میگیرد از هر سه کارگر این شرکت در آریزونا ۱ نفرشان فقیر بوده و به دلیل پایین بودن حقوقش مجبور است تا برای گذران زندگی از کوپنهای دولتی و حمایتهای خیریهها استفاده کند. همین وضعیت باعث میشود تا یک کارگر تنها به فکر بیشتر کار کردن برای زنده ماندن باشد و هیچ فرصتی برای در اجتماع بودن نداشته باشد. در واقع زندگی اجتماعی برای یک کارگر تبدیل به یک موقعیت لاکچری و تجملاتی میشود که توان جسمی، مالی و زمانی رسیدن به آن را نخواهد داشت. همین امر باعث میشود تا کارگر دچار از خودبیگانگی شده و بخش مهمی از طبیعت خود را مسکوت بگذارد به همین دلیل است که مارکس نظام سرمایهداری را مقصر اصلی چنین پدیدهای معرفی میکند. از خودبیگانگی به دلیل این است که در حقیقت در شرایط جدید کارگر از جوهر انسانی خود منحرف شده و از ساحت اجتماع حذف میشود.
در خصوص مواجه انسان با خود نیز مارکس معتقد است انسان عموما خود را با شرایطی که در آن زندگی میکند میشناسد. یعنی آگاهی انسان نسبت به خود و توانایی هایش وابسته به شرایطی است که در آن شرایط زیست میکند. کارگر آمازونی که تنها مسئول تولید بخشی از یک محصول است و حتی گاهی اوقات هیچ اطلاعی از چیستی محصول نهایی تولید شده ندارد. صرفا به دلیل کسب دست مزد کار میکند و هیچ پیوند معناداری با محصول برقرار نمیکند. همین یکنواختی و ماشینی شدن تعامل شغلی او با محصول منجر میشود تا کارگر فقط از بخش محدودی از تواناییهای مغزی و حسی خودش استفاده کند و دیگر مزایای ذهنی و قدرتهای مغزی خود را نادیده گرفته و یا اساسا از وجودشان آگاهی نیابد. او در چنین شرایطی تنها برای انجام وظیفه دستورات مافوق را اطاعت میکند و توانایی تفکر آگاهانه را نیز از دست میدهد. از نظر مارکس همین شرایط نوع خودآگاهی فرد را تعیین میکند. او در ایدئولوژی آلمانی به صراحت میگوید «آگاهی نقشی در ساخت زندگی و تعیین نوع آن ندارد بلکه زندگی و شرایط مادی آن است که آگاهی شما را میسازد» این موقعیت دقیقا همان است که در زندانهای خصوصی رخ میدهد. زندانیان در پوشش طرحهای بازپروری مجبور به انجام کارهایی میشود که نه علاقهای به آنها و نه درآمد مناسبی از آن دارند به همین دلیل هیچ انگیزهای هم برای تفکر پیرامون آن ندارند و صرفا برای رهایی از توبیخ و کسب درآمد برای زنده ماندن، به صورت یکنواخت مشغول انجام اعمال روزانهای به نام «کار» هستند. این شرایط باعث میشود که به مرور زمان آنها توانایی تفکر خلاق خود را از دست بدهند. مارکس در همین جا به صراحت بیان میکند که تنها یک چیز است که باعث تمییز انسان از غیر انسان میشود و آن آگاهی و تفکر انتقادی است؛ بنابراین وقتی سرمایهداری باعث از بین رفتن این ویژگی حیاتی در انسانها میشود در حقیقت نوع دیگری از بردهداری را بازتولید کرده است.
سرمایه داری با محصور کردن انسان در کارخانه باعث میشود تا کارگر از ساحت اجتماع حذف شود. کارگر مجبور است برای گذران زندگی خود ساعات طولانی در کارخانه کار کند در واقع همه زندگی کارگر محدود میشود به تولید محصولی مشخص برای دریافت مزدی که تنها به اندازه گذران امور اولیه زندگی است
یک نمونه از بردهداری متولد شده در نظام سرمایهداری موقعیت کارگران کارخانه تولید آیفونهای اپل است. در این کارخانه بر اساس آمار موجود خودکشی کارگران به حدی زیاد بود که مسئولان مجبور شدند در اطراف ساختمان تورهای ایمنی نصب کنند تا در صورت خودکشی و پرت شدن از بالا کارگران در این تورها افتاده و آمار مرگ و میر کاهش یابد. دلایل خودکشی نیز آنطور که اعلام شده است استرس زیاد، ساعات کاری طولانی و کارفرمای بدرفتار و خشن گزارش شده است که مدام کارگران را تحقیر کرده و در صورت اشتباه به شدت با آنها برخورد میکردند. حالا قضاوت کنید، این شرایط واقعا چه تفاوتی با شکل باستانی و سنتی بردهداری دارد؟ شاید عدهای بگویند یکی از مهمترین تفاوتها پرداخت مزد به ازای کار کردن است. اتفاقی که در دوران باستان هرگز سابقه نداشته است. در جواب ایشان باید بگوییم که وجهی که به عنوان مزد این روزها به کارگران در کارخانههای بزرگ پرداخت میشود به قدری کم و ناچیز است که حتی نیازهای اولیه کارگران را تامین نمیکند. علاوه بر این سرمایهداری باعث شده است تا طبیعت اجتماعی انسان به خودمحوری و منفعت طلبی تبدیل شود. به همین دلیل انسانها دائما به دنبال کسب سود بیشتر و مطالبه حداکثری منافع برای خودشان هستند. مارکس مالکیت خصوصی و اهمیت آن در نظام سرمایه داری را برآمده از همین ویژگی میداند. انسان در این نظام در چرخه رقابت و طمع قرار میگیرد و هیچگاه ارضا نمیشود. همین اخلاق باعث میشود تا شرکتها برای کسب سود بیشتر از هر چیزی درآمد ایجاد کنند و در این راه اخلاق و حقوق انسانها نیز برایشان اهمیتی ندارد. آنچه در خصوص زندانهای خصوصی بیان کردیم دقیقا نمونه عینی همین مورد است. دولت با شرکتهایی که زندانها را اجاره کردهاند قرارداد بسته است و این شرکتها در فرآیند قانونگذاری اعمال فشار میکنند تا دولت در قبال جرائم سختگیرانهتر عمل کند. در حقیقت آنها به دنبال افزایش زندانیان هستند، زیرا با افزایش جمعیت زندانیان در واقع نیروی کار ارزان در اختیار این شرکتها قرار میگیرد که با حقوق حداقلی میتوانند آنها را برای کار به شرکتهای دیگر واگذار کرده و در عوض آن پول دریافت کنند. همه این فرآیند برای کسب سود بیشتر است و هیج ربطی به بازپروری ندارد بلکه صاحبان زندانهای خصوصی تنها به کسب سود بیشتر خودشان فکر میکنند. شرایط زندانیان و کارگران اپل به وضوح نشان میدهد که طیف وسیعی از انسانها امروز تحت ستم اربابان جدید قرار دارند و به بردگی رفتهاند. به همین دلیل مارکس تنها راه نجات کارگران از این شبکه وسیع بردهداری را اقدام علیه مالکیت خصوصی و تبدیل آن به چیزی دیگر میدانست که دیگر شرکتهای خصوصی نتوانند انسانها را به بردگی بکشند.
چرا این بحث برای ما ضروری است؟
ما معتقدیم که بحثهایی که منجر به شناخت دقیق ماهیت و فرآیندها و محصولات سرمایهداری میشود مباحثی ضروری و لازم هستند که نباید نسبت به آنها بیتوجهی صورت بگیرد. زیرا شناخت ابعاد واقعی این نظام مانند آنچه درباره بردهداری گفتیم باعث میشود تا به این نکته پی ببریم که غرب چگونه سرمایهداری را به صورت تزیین شده به دیگران دیکته کرده است. در حقیقت غرب با پنهان کردن واقعیتهای نهفته در سرمایهداری و آثار این نظام توانست چهرهای زیبا و کاربردی از سرمایهداری به نمایش بگذارد و مخالفان این نظام را با بدترین تهمتها بایکوت کند. به همین ترتیب و با استفاده از همین روش است که امروز میبینیم در اکثر کشورهای جهان حتی آنها که متمایل به کمونیسم هستند نوعی از سرمایهداری در جریان است. این جریان سازی باعث شده است تا ما به عنوان ناظران حقیقی مبهوت زندگی غربی شده و آنجا را سرزمین رویایی تصور کنیم حال آنکه اتفاقی که زیر پوست سرمایهداری در حال رخ دادن است فاجعهای مرگبار و ضد انسانی است.
ما در ادامه سعی میکنیم با نقد سه انگاره غربی یعنی آزادی، حاکمیت و رئالیسم نقاط ضعف و شکننده بودن این تصویرسازیهای سودجویانه را نشان دهیم.
پیشفرض نادرست رئالیسم
هانس مورگنتا را یکی از بنیانگذاران مکتب فکری رئالیسم میدانند. همانطور که جان میرشایمر، متخصص علوم سیاسی معتقد است، رئالیسم روابط بینالملل را برای ما به صورت واضح تعریف کرده و به نمایش گذاشته است. در عرصه بینالملل هر کشوری از همان اصولی پیروی میکند که رئالیسم تعریف میکند؛ بنابراین هر کشوری در حقیقت تنها برای کسب قدرت تلاش میکند. در واقع، نظریه رئالیسم مورگنتا در غرب به عنوان کتاب مقدس برای نحوه عملکرد روابط بینالملل تلقی میشود. میرشایمر در مقاله خود با عنوان «وعده دروغین نهادهای بینالمللی» واقعگرایی سیاسی را یکی از «تاثیرگذارترین» و «فراگیرترین» نظریهها میداند. توجه به این نکته مهم است که واقع گرایان اغلب استدلال میکنند که واقع گرایی نمیگوید روابط بین الملل چگونه باید باشد یا چگونه کار میکند، بلکه این تصویر را ترسیم میکند که روابط بین الملل چگونه عمل میکند، زیرا سیستم بین المللی به این شکل مهندسی شده است.
سرمایهداری باعث از بین رفتن تفکر انتقادی که ویژگی حیاتی در انسانها است میشود و به همین دلیل در حقیقت نوع دیگری از بردهداری را بازتولید کرده است
مورگنتا یکی از اصول مهم رئالیسم خودش را جدایی حوزه سیاست از دیگر ابعاد اقتصاد و اخلاق و جنسیت و مذهب میداند در واقع او حوزه عمل سیاست را مستقل از دیگر حوزهها معرفی میکند. اما آیا واقعا سیاست یک نهاد جدا و مستقل است که هیچ ارتباط و رد و بدلی با حوزههای دیگر ندارد؟ آنچه در واقعیت وجود دارد غیر از فرضی است که مورگنتا مطرح کرده است. در واقعیت ما شاهد این هستیم که اقتصاد نقشی مهم در تعیین خط مشیهای سیاسی دارد. همین عدم توجه به پیوند عمیق اقتصاد و سیاست باعث شده است تا در نظام سرمایه داری چشم بر روی بسیاری از قوانینی که بیشتر جانب شرکتهای خصوصی را گرفتهاند بسته بماند. برای مثال در نمونه زندانهای خصوصی این صاحبان شرکتهای امنیتی هستند که با لابی کردن با دولت در واقع سود خود را افزایش میدهند. این یک نمونه واضح از چگونگی تاثیر اقتصاد و سود خصوصی بر سیاست است. در نظام جدید شرکتهای خصوصی با فشار بر دولت قوانینی که به نفع خودشان و به ضرر منافع عمومی است را به تصویب میرسانند و همین قوانین در نهایت منجر به بهرهکشی بیشتر از زیردستان و مستخدمین در همین شرکتها میشود. همین زیر سوال رفتن پیش فرض تفکیک عرصههای سیاست و اقتصاد از یکدیگر منجر میشود تا نگاه ما با عرصه بین الملل هم اصلاح شود و دیگر تعاملات بینالمللی را محدود به حوزه سیاست ندانیم و به نقش اقتصاد در تعاملات بیشتر دقت کنیم. با توجه به این تاثیر عمیق قطعا افقهای بازتری جلوی چشمان ما قرار بگیرد تا بتوانیم به نقش پررنگ شرکتهای چند ملیتی در صحنه بینالملل پی ببریم. در حالی که با پیش فرض مورگنتا اساسا نمیتوانستیم برای این شرکتها نقش مهمی قائل شویم. همین عدم توجه به نقش شرکتهای چند ملیتی باعث میشود تا بسیاری از جنایتهایی که زیر پوشش همین شرکتها در اقصی نقاط جهان صورت میپذیرد نادیده گرفته شوند.
سواستفاده از آزادی
یکی از مهمترین پیش فرضهای لیبرالیسم و نئولیبرالیسم، آزادی افراد و توجه ویژه به این آزادی است. نمود این آزادی در حوزه اقتصاد بازار آزاد و محدودیتهای اندک دولتی در حوزه اقتصاد است. البته در حوزه سیاسی نیز دموکراسی نمود اعلای این آزادی است. لیبرالیسم همانطور که خودش فریاد میزند پاسدار آزادیهای فردی و ایده فردگرایی است و همین بازار آزاد نیز یکی از دالانهای اقتصادی تعبیر میشود که به ظهور آزادیهای بیشتر کمک میکند. اما هیچ کسی تا به حال به این مسئله توجه نکرده است که این آزادی که مدعای لیبرالیسم است چه نسبتی با انواع استثمار که در نظام سرمایهداری بروز یافته، دارد. با بررسیهای انجام شده پی میبریم که اساسا این دو پیوندی عمیق با یکدیگر دارند و همین استثمار محصول سیستمی است که لیبرال دموکراسی مروج آن است. در واقع سرمایهداری با استثمار طیفهای مختلف مردم از کارگران تا زندانیان علیه آزادیهای فردی فعالیت میکند. این واقعیت یعنی نفع تعدادی محدود از سرمایهداران بر منافع مردم ترجیح داده میشود و آزادیهای فردی فقط برای بخش محدودی از جامعه ارزش داشته و باید مورد احترام باشد. در حقیقت بقای سرمایهداری در گرو نابرابری و استثمار دیگران است. همانطور که هارا لامبوس و هیلد گفتهاند «سرمایه از استثمار توده و کارگران به دست میآید و رشد میکند».
متاسفانه شاهد این هستیم که به دلیل رشد سرمایه داری و گسترش آن در جهان روزبهروز تمایل به کسب سود بیشتر و به استثمار کشیدن دیگران افزایش مییابد و آزادی عموم افرادی که خارج از حوزه سرمایهداران کلان میباشند به تاراج میرود. بقیه مردم مجبورند در زندان کار بمانند و با احساس بیگانگی که برایشان به وجود میآید دست و پنجه نرم کنند و روزگار خود را به سختی بگذرانند. در حقیقیت باید برای همه مشخص شود که سرمایهداری و لیبرالیسم به دنبال نفع عمومی نیست بلکه این ایدهها بیشتر به بازتولید بردهداری مدرن منجر شدهاند. این دقت نظرها باعث میشود درباره مفهوم آزادی که در نظام سرمایهداری مطرح میشود تامل کنیم، زیرا با همین شعارهای فریبنده سرمایهداری غربی در حال کنترل شاهراههای اقتصاد بین الملل است.
در حقیقت غرب با پنهان کردن واقعیتهای نهفته در سرمایهداری و آثار این نظام توانست چهرهای زیبا و کاربردی از سرمایهداری به نمایش بگذارد و مخالفان این نظام را با بدترین تهمتها بایکوت کند
بازتعریف حاکمیت
طبق تعریف دایره المعارف استنفورد، حاکمیت به عنوان «داشتن اقتدار عالی در یک قلمرو» تعریف میشود که در آن «دولت نهاد سیاسی است که حاکمیت در آن تجسم یافته است». ایده حاکمیت از صلح وستفالی در سال ۱۶۴۸ سرچشمه میگیرد و اکنون در عرصه سیاسی مدرن به ویژه پس از پایان جنگ جهانی دوم اهمیت بیشتری یافته است. در کنار این تعریف متداول باید توجه داشته باشیم که مقارن با تولد سیاست مدرن سرمایهداری نیز کم کم شکل گرفته است. رشد سرمایهداری و به تبع آن فراگیر شدن ایده جهانیشدن باعث شده است تا تعریف مدرن از حاکمیت به خطر بیافتد. به تعبیر دیگر با گسترش سرمایهداری و ظهور شرکتهای چندملیتی ما شاهد تولد قدرتهای بزرگی در کنار دولتهای ملی هستیم که هر کدام از آنها میتوانند قانونگذاری دولتها را در حوزههای مختلف به شدت تحت تاثیر قرار دهند. در نتیجه شاید بتوانیم بگوییم جهانیشدن منجر به تحول بزرگی در تعریف حاکمیت شده است. در شرایط جدید شرکتهای چندملیتی که مقر اصلی و دفاتر اکثر آنها در کشورهای توسعه یافته قرار دارد کارخانهها و کارگاههای خود را به دلایل مختلف از جمله نیروی کار ارزان به کشورهای توسعه نیافته منتقل میکنند. در حقیقت ما در دوران مدرن شاهد استثمار در سطح جهانی هستیم. سرمایهداری نه تنها حاکمیت دولتها را مختل کرده است بلکه نیروی کار و کارگران در مناطق مختلف جهان را به بردگی میکشد. این اتفاقی است که هرگز در گذشته تاریخ و سنت بردهداری رخ نداده بود و این حجم از استثمار انسانها تنها در این دوران قابل مشاهده است.
در این یادداشت سعی کردیم تا نشان دهیم سرمایهداری چگونه بردهداری را در اشکالی جدید بازتولید کرده است. بردهداری مدرن افراد را از خود واقعی و هویت جمعی بیگانه میکند پس از آن انسانهای افسرده را به طور کامل در اختیار خود درمیآورد. توجه ما به این مسائل کمک میکند تا در سطح جهانی نسبت به سیاستها و اقدامات نظام سرمایهداری که علیه انسانها و سیاره ما میباشد، حساس باشیم و به آنها واکنش صحیح نشان دهیم. ما باید سعی کنیم تا جهان را با عینک غیر غربی مشاهده کنیم تا واقعیتهای موجود را بهتر و دقیقتر رصد کنیم.