یکی از موضوعات مورد مناقشه، مناظره و مباحثه در میان اندیشمندان، تحلیلگران و نظریه پردازان روابط بین الملل پیرامون جنگ روسیه علیه اوکراین، تأثیر این جنگ و پیامدهای آن بر نظم لیبرالی کنونی و نظام بین المللی درحال تکوین و تحول است. در دوران هفتاد و پنج ساله نظام بین المللی کنونی مبتنی بر نظم لیبرالی، تاکنون دو واقعه عظیم تأثیرات سیستمیک بر جای گذاشته که هر دو با روسیه به عنوان یکی از قطب های قدرت این نظام جهانی در ارتباط مستقیم بوده است: یکی سقوط اتحاد جماهیر شوروی و فروپاشی بلوک شرق، و دیگری جنگ روسیه و اوکراین. اولی به رغم تجزیه و تلاشی یک قطب این نظام دو قطبی یعنی اتحاد جماهیر شوروی، سبب تحکیم و تقویت پایه های نظم لیبرالی و حتی بقای نظام بین المللی مبتنی بر آن شد. این فروپاشی ژئوپلیتیک (تجزیه شوروی) و شکست ایدئولوژیک (اضمحلال کمونیسم) به حدی مهم و تاثیرگذار بود که نظریه پردازان غربی و معتقدین به نظم لیبرالی مانند فرانسیس فوکویاما و ساموئل هانتینگتون از آن به عنوان برتری لیبرال دموکراسی و پایان تاریخ و غلبه تمدنی غرب بر سایر تمدن ها یاد کردند.
نظم لیبرالی در واقع مسبوق بر نظام بین المللی است که پس از جنگ جهانی دوم و بر ویرانه نظام اروپائی موازنه قوا بر پا شد. آموزه های لیبرالیستی از جمله دموکراسی، اقتصاد آزاد، جامعه باز مبتنی بر نهادهای مدنی و حاکمیت قانون در داخل و حقوق بین الملل و حقوق بشر؛ از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی به تدریج بروز و ظهور یافت و در شکل نهادها و سازمان های ملی و فراملی بازنمائی شد. پس از یک وقفه 50 ساله ناشی از وقوع بحران های فراگیر به ویژه جنگ های جهانی اول و دوم، نظام بین المللی پس از جنگ جهانی دوم به طور عمده متأثر از/ مبتنی بر آموزه های لیبرالیستی شکل گرفت. بنابراین پر بیراه نیست چنانچه “نظم لیبرالی غرب محور” را روح، اساس و ماهیت “نظام بین المللی پسا جنگ” بدانیم که کمابیش در طول 75 سال گذشته پابرجا مانده است. برهمین اساس و به دلیل همین محتوای لیبرالی است که”رژیم های حقوقی بین المللی” (شامل نهادها، حقوق و کارگزاران) همچون نگاهبانان و حافظین نظم لیبرالی عمل می کنند. رژیم هائی همچون رژیم سازمان ملل، رژیم بین المللی حقوق بشر، رژیم بین المللی خلع سلاح و عدم اشاعه، و رژیم بین المللی اقتصاد آزاد به مثابه ستون های نظام بین الملل کنونی هستند.
با این ارجاع تاریخی و مبتنی بر این سابقه در می یابیم که تکوین و شکل گیری هر نوع نظام بین الملل جدید، فارغ از الزامات و پیش نیازها و پیش زمینه های آن از جمله ناکارآمدی و عدم پذیرش نظام موجود از سوی عمده بازیگران این نظام (ملت – دولت ها)، به یک”نظم نظری، هنجاری و گفتمانی” برای جایگزینیِ”نظم لیبرالی” کنونی نیازمند است. می توان گفت با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و سپرده شدن کمونیسم به موزه تاریخ تنها رقیب نظری، فرهنگی و گفتمانی ِلیبرالیسم غربی که اتفاقا ً هم روسیه و هم چین خود را پرچمدار و منادی آن (ایدئولوژی مارکسیسم) می دانستند، عملا ًمبانی نظری- هنجاری و گفتمانی شکل گیری یک نظام بین الملل نوین با محوریت روسیه و/ یا چین از بین رفته است. در این میان تنها منظومه فکری، نظری، هنجاری و گفتمانی که “بالقوه” ظرفیت و قابلیت ارائه یک الگوی جایگزین لیبرالیسم غربی را دارد، اسلام بر مبنای قرائت شیعی آن است که پر واضح است منادی و مبشر و پرچمدار آن نه روسیه است و نه چین. در واقع دو قدرت بزرگ روسیه و چین با مدل نظم لیبرالی سازگاری و سازواری بیشتری دارند تا با مدل نظری – هنجاری و گفتمانی اسلام شیعی.
روسیه و چین دو کشور مهم و اصلی در ساختار نظام بین المللی پسا جنگ محسوب می شوند و از رهگذر همین نظام بین الملل ظرف 75 سال گذشته توانسته اند موقعیت جهانی خود را تثبیت یا ارتقاء بخشند. این دو کشور دو عضو و بازیگر مهم در “رژیم بین المللی” سازمان ملل و شورای امنیت محسوب می شوند. چین و روسیه دو عضو مهم و تاثیرگذار در رژیم های بین المللی خلع سلام و عدم اشاعه هستند و از رژیم های حقوقی بین المللی مانند رژیم معاهدات، حقوق دریاها و حقوق تجارت منتفع شده اند. لذا به هیچ وجه خواهان تضعیف این رژیم ها و فروپاشی ساختار و سامانه ای که بر پایه این رژیم های حقوقی بین المللی بنا شده نیستند. گرچه چین و روسیه به اندازه غرب مدافع رژیم های بین المللی حقوق بشر و مردمسالاری نیستند، اما مشکل حادی نیز از رهگذر این رژیم ها متوجه این کشورها نیست. در واقع آنچه دو کشور چین و به خصوص روسیه خواهان آن هستند، شناسائی و مورد تصدیق قرار گرفتن به عنوان قدرت های جهانی از سوی قدرت های غربی و مشخصا ً آمریکا است. نیاز به دیده شدن و مورد تائید واقع شدن، از نیازهای اساسی همه نظام های سیاسی است. به تعبیر هگل مهمترین نیاز بشر، میل به دیده شدن، تائید و پذیرفته شدن از سوی دیگران است. مشکل این دو کشور (به خصوص روسیه) این است که از سوی غرب نادیده انگاشته و غیرخودی به حساب می آیند. این تعبیر درباره روسیه حتی شدیدتر مطرح است و روس ها گسترش بی وقفه ناتو در 25 سال گذشته را نشانه ای از عدم پذیرش و نادیده انگاشته و عدم احترام از سوی دنیای غرب تلقی می کنند. این یک واقعیت است که در نظام فکری و فرهنگی و گفتمانی غرب مبتنی بر لیبرالیسم، چین و روسیه دو نظام سیاسی غیرلیبرالی، غیرخودی، رقیب بالفعل و دشمن بالقوه تلقی می شوند.
معذالک با اطمینان می توان گفت حاکمان روسی و به خصوص نظام حکمرانی در چین را نمی توان ذیل عنوان “یاغی” و “تجدیدنظر طلب” در برابر نظم جهانی موجود دسته بندی کرد. این دو کشور معترض و متعرض نظام بین الملل کنونی نیستند و اگر آنها را طرفدار “حفظ وضع موجود” نیز ندانیم، حداکثر می توان آنها را تحت عنوان تعدیل خواهان و عدالت طلبان گنجاند. یعنی کشورهائی که خواهان سهم و نقش و جایگاه بالاتری در سامانه و سیستم سیاسی بین المللی هستند. هم چین و هم خصوصا ً روسیه نه با نظم و نظام موجود که با آمریکا به عنوان ناظم و مدعی نظم بخشی و هنجارسازی و مدیریت جهانی مشکل دارند و آن را نمی پذیرند. آنها با یکجانبه گرائی، سلطه دلار، نظامی گری و اعتیاد آمریکا به تحریم، مخالف اند.
حال با فرض این که چین و به خصوص روسیه واقعا ً در پی در افکندن طرحی نو و نظامی تازه در سطح جهان هستند، باید دید آیا واقعا ً چنین نظامی حول محور “اجماع پکن – مسکو” قابلیت تحقق و تکوین دارد.
شرط نخست تکوین و تکامل یک نظام بین الملل با محوریت روسیه و چین، وجود یک نظم نظری – هنجاری و گفتمانی است که هم بتواند جاذبه های نظم لیبرالی را دفع کرده و هم خود با ارائه یک الگوی نظری – هنجاری بتواند به جذب سایر کشورها و بازیگران بین المللی بپردازد. چنین الگوئی از هنجارها، اندیشه ورزی و گفتمان جهانشمول، فقط در ایدئولوژی مارکسیسم یافت می شد که هر دو کشور روسیه و چین بدان باورمند و معتقد بودند (هرچند با دو قرائت متفاوت وگاه متضاد مائوئیستی و لنینیستی). اما حتی در زمان اشتراک ایدئولوژیک میان چین و شوروی سابق در نیمه دوم قرن بیستم، این دو قدرت بزرگ کمونیستی دریک اردوگاه نگنجیدند و مؤتلف و متحد ایدئولوژیک نشدند. حال بدون وجود یک ایدئولوژی وحدت بخش، روسیه و چین جز در بعد سلبی یعنی ضدیت با نظام تک قطبی به رهبری آمریکا، فاقد مبانی نظری و اعتقادی و ایدئولوژی مشترک هستند، نه روسیه زیر بار مبانی فکری – فرهنگی کنفوسیوسیسم چینی به مثابه یک الگوی نظری – هنجاری جایگزین نظم لیبرالی می رود و نه چین بنیان های نظری استبدادگرائی و ناسیونالیسم روسی – اسلاوی را بر می تابد.
مانع دیگری که شکل گیری نظم نوین جهانی بر مبنای اجماع روسی – چینی را به امری ناممکن بدل کرده، مصداق “دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد” است. در واقع دو قدرت بزرگ قادر به نظم سازی و نظام بخشی نیستند زیرا قدرت های بزرگ ذاتا ًرقیب یکدیگرند و نه شریک و متحد. چین و روسیه حتی در اوج جنگ سرد نظام دو قطبی، و با وجود تعلق ایدئولوژیک به یک ایده و آرمان (مبارزه با امپرالیسم و سرمایه داری) نه تنها در یک بلوک نگنجیدند که تا حد سرحد جنگ نیز پیش رفتند.
نوع تعامل روسیه و چین درحال حاضر بیشتر ازجنس ائتلاف تاکتیکی و با رویکرد سلبی و کمتر از جنس وحدت راهبردی و با رویکرد ایجابی است. در واقع مانع و دشمن مشترکی به نام آمریکا است که زمینه نزدیکی بیش از پیش آنها را فراهم ساخته است. اگر رهبران آمریکا، آنگ ونه که رئالیست هائی همچون جان مرشایمر و حتی هنری کسینجر بدان توصیه می کنند بر چین متمرکز شده و بر تعامل و مدارا با روسیه می کوشیدند، می توانستند از وحدت اجباری این دو قدرت بزرگ اجتناب و جلوگیری کنند.
قرن نوزدهم، قرن رقابت های ژئوپلیتیک میان قدرت های بزرگ بود و قرن بیستم قرن مجادلات و هماوردی های ایدئولوژیک میان ابرقدرت ها. قرن حاضر می تواند تبدیل به قرن رقابت و هماوردی هنجاری – گفتمانی میان نظم و نظریه لیبرالی با نظریه های رقیب و مخالف باشد. معذالک بعید است نه روسیه و نه چین بخواهند یا بتوانند نظم لیبرالی موجود را با ارائه یک نظریه هنجاری – گفتمانی ِجایگزین به چالش بکشند.