مشاهدات عینی هریک از ما در جامعه -از جمله بیتفاوتی به شعار سنتی یا دینی، طرح مباحث شکاکانه و نقادانه نسبت به گزارههای دینی، اخذ مواضع ضد سنت بخصوص در فضای مجازی، تغییر مناسبات اخلاقی و جنسی و اجتماعی، گسست عظیم تاریخی که در گذشته به این شدت وجود نداشت و مواردی از این دست- هر فرد آگاه و یا حتی فرد عوام و ناآگاه را با این پرسش روبرو میکند که آیا نسبت ایرانیان، جامعه و تاریخ ایران با اسلام، تشیع و تفکر دینی به همان روال پیشین خود باقی خواهد ماند یا جامعه ایران در حال پوستاندازی است؟ البته هر جامعهای همواره در حال پوستاندازی است. اما این پوستاندازی گویا بسیار عمیق و گسترده است. آیا ممکن است این پوستاندازی یا تغییر و تحول، نهایتا به فاصلهگیری جامعه از اسلام و تشیع منجر شود؟ اسلام و تشیعی که یکی از مهمترین مؤلفههای هویت ساز ماست. آیا ممکن است روی آوردن به عقلانیت جدید و به دنبال آن روی آوردن به سکولاریسم و نیهلیسم سبب شود که نسبت ما با اسلام و تشیع قطع شود؟ این سوالی است که بیژن عبدالکریمی در این گفتار به آن میپردازد.
با انقلاب ایران چیزی آغاز شد یا چیزی به پایان رسید؟
نکته دیگر، نسبت جهان اسلام و دومین شکاف تمدنی بود. عالم اسلام به طور کلی، از جمله عالم ایرانی نتوانست به یک انتولوژی و یک متافیزیکی متناسب با یک زیست جهان مدرن دست پیدا کند. هنوز گیج و گنگ موج اول عالم مدرنیته بود. بعد از این که عالم سنتی ما، ایرانیان و عالم اسلام با جهان مدرن و تمدن جدید و نیرومند مدرنیته مواجه شد، برج و باروهای ستبر سنت به ترک خوردن و فروپاشی رسید. ما به طرق مختلفی در دوران انحطاط بودیم. تلاشهای زیادی شد، از سید جمال الدین اسدآبادی گرفته تا اقبال لاهوری تا طنطاوی، تا بازرگان تا دیگرانی که در طی این سالیان برای تغییر تلاش کردند.
به هر ترتیب ما هنوز از موج اول مدرنیته گیج و گنگ بودیم که موج دوم با ظهور جهان پسامدرن بر ما نواخته شد. به تعبیر قشنگ مارکس در رساله مانیفست «هر آنچه ثابت و متسلط بود دود شد و به هوا رفت». ما در چنین دورانی زندگی میکنیم. در چنین جهانی، یکی از ویژگیها، فروپاشی اکثر قریب به اتفاق مرجعیت هاست. در چنین جهانی مرجعیتها همه فروپاشیدند. اگر با انقلاب کبیر فرانسه، مرجعیت سیاسی فروپاشیده شد. اگر با عقل روشنگری، مرجعیت سنت فروپاشیده شد، اگر با پروتستانیسم، مرجعیت کلیسا فروپاشید، در جهان پسامدرن، مرجعیتهای دیگر هم فروپاشید. پدر سالاری دیگر اصلا جایی ندارد. اینکه من بزرگترم و فرزندم نباید پایش را جلوی من دراز کند. جلوی من سیگار نکشد. دیگر معنایی ندارد. اینکه من وارد کلاس شوم بچهها بگویند استاد آمد، جایی ندارد. یکی ساندویچ میخورد و دیگری با موبایل صحبت میکند. در چنین جهانی بسیاری از مرجعیتها فروریخته است و مهمترین مرجعیت ها، مرجعیت دینی است. پاپ دیگر مرجعیت پیشین را ندارد. مرجعیتی که در قرون وسطی داشت، در جهان مدرن و پسامدرن ندارد. همه مرجعیتها از جمله مرجعیتهای دینی در سراسر جهان، از جمله عالم اسلام، از جمله در ایران، پایگاه گذشته خود را از دست دادند. دیگر امروز مردم را نمیبینیم که در دادن خمس و زکات، به آیت الله در صف بیاستند. فقط مراجع نه، روشنفکران دینی را جمع کنید. یک صدم فالوورهای فلان سلبریتی نمیشود.
ما در جهان کنونی با صورت بندیهای پایان ناپذیری از خویشتن روبرو هستیم. دین و آینده نمیتواند به رشد فردیتها بی تفاوت باشد. اگر قرار است امر دینی در آینده باشد، حتما باید مبتنی بر عشق و دوستی باشد دیگر نمیتواند مبتنی بر مرجعیت باشد
یک نکته در اینجا بگویم، البته فقط طرح مسئله میکنم. برخی دوستان معتقدند که با انقلاب اسلامی ایران شروعی تازه برافروخته شد. بیائید روی این گزاره فکر کنیم، آیا انقلاب ایران شروعی تازه بود یا متحقق شدن همه پتانسیل اسلام سنتی؟ با انقلاب ایران چیزی آغاز شد یا چیزی به پایان رسید؟ روشنفکران ما، طلبههای جوان ما و روشن اندیشان ما باید به یک شروع تازه و به آینده تفکر در ایران به نحو جدی بیاندیشند. اگر روند، همین روند کنونی است، من به شدت احساس نگرانی میکنم. روند گسست تاریخی است. این روند، روند بحران هویت است و خیلیها میگویند چه اشکالی دارد؟ من با این روند هم سو نیستم. برخلاف یک عده که از این مسئله نان میخورند. مسئله امور اداری نیست. مسئله این نیست که یک وزیر برود و دیگری بیاید مشکل حل میشود. من اگر مدیر کل شوم، مشکل حل میشود، اصلا مسئله این نیست! برای گذر از این برهوت، ما نیازمند نوعی تفکر هستیم. این تفکر در میان ما وجود ندارد.
به هرحال، نظامهای الهیاتی نمیتوانند مثل گذشته مرجعیتهای فکری باشند.چون در یک چنین جهانی، فردیتها به شدت بسط پیدا کردند. اصلا ذات مدرنیته، فردیت است. اتمیزه شدن انسانهاست. منقطع شدن روابط یک فرد با امت، با جامعه، همهچیز، همهچیز میشود من. آزادی لیبرالی یعنی آزادی من. در دوران دهههای اخیر این فردیتها بسیار بیشتر شده است. امروز در کشورهای غربی، حتی افراد پای صندوق رأی دموکراسی هم نمیآیند. آنقدر فردیت سیطره پیدا کرده است. در یک چنین جهانی تفسیرهای فردی از میراث بسیار زیاد شده است. از یک طرف انقطاع از سنت میراث دینی و فرهنگی وجود دارد و از یک طرف، تفسیرهای فردی به شدت رشد پیدا کرده است. تفسیرهایی که به شدت فردی و دلبخواهانه هستند و ریشه این تفسیرها، ریشه در توارث و میراث ندارد. هر فردی براساس خودتوصیفی و خودآفرینی وجودی دین، سنت، کلیسا و مرجعیت را تفسیر میکند. ما در جهان کنونی با صورت بندیهای پایان ناپذیری از خویشتن روبرو هستیم. دین و آینده نمیتواند به رشد فردیتها بیتفاوت باشد. اگر قرار است امر دینی در آینده باشد، حتما باید مبتنی بر عشق و دوستی باشد. دیگر نمیتواند مبتنی بر مرجعیت صرف باشد. کلیسا میگوید، میگوید که میگوید! پیشرفت معنوی انسان عمدتا مبتنی بر آفرینش منی که گستردهتر و آزادتر میخواهد خودش را متحقق کند. اگر قرار است امر دینی در جهان آینده امکان پذیر باشد، به شدت باید با هویتهای فردی پیوند (و تعامل) داشته باشد.
فراروایتها و مرجعیت خشن، مُردهاند
اگر روند، همین روند کنونی است، من به شدت احساس نگرانی میکنم. روند گسست تاریخی است. این روند، روند بحران هویت است و خیلیها میگویند چه اشکالی دارد؟ من با این روند هم سو نیستم. برخلاف یک عده که از این مسئله نان میخورند. مسئله امور اداری نیست. مسئله این نیست که یک وزیر برود و دیگری بیاید مشکل حل میشود. من اگر مدیر کل شوم، مشکل حل میشود. اصلا مسئله این نیست! برای گذر از این برهوت، ما نیازمند نوعی تفکر هستیم
نکته دیگری که در این راستا باید به آن توجه داشت، عصر تفسیر یا عصر هرمونوتیک است. عصر ما روزگار تفسیر است. نظریه باتیموس کاملا درست است. روزگار ما عصر هرمونوتیک است. اصلا در روزگار ما تفکر یعنی تفسیر. ما تفسیر را برای متون مقدس داشتیم. هرمونیتک جدید شکل گرفت. ما فقط کتابها را تفسیر نمیکنیم، آثار هنری و روزنامهها را نیز تفسیر میکنیم. تفسیر دیگر مختص متون نیست. با هایدگر، انسان بالذات موجودی مفسر است. یا من تو را نگاه میکنم، یعنی با نگاهم تو را تفسیر میکنم. یا میگویم باریکلا. یا خشم خودم را میرسانم. تو تفسیر میکنی، هم میتوانی بگویی چقدر حرفهای شما تأمل برانگیز است یا چقدر شما وراجی میکنی و ما را خسته کردی! نوعی تفسیر به من میدهی. انسان بالذات مفسر است و فهم ساختاری هرمونوتیک دارد. نه اینکه یک عده حقیقت را میگویند و یک عده تفسیر به رأی میکنند. اساسا هرگونه فهمی، ساختار تفسیری دارد؛ لذا همه فراروایتها در جهان کنونی در مظان شک و اتهام است. هیچ کس نمیتواند بگوید من حقیقت را بیان میکنم. این یک تفسیر است. در چنین جهانی که مرجعیتها فرو میریزد. تفسیرهای فردی به شدت رشد پیدا میکند. حتی من طلبههایی را دیدم که از اسلام تفسیر لیبرالی میکردند. تفسیر هایدگری و نیچهای و ویتکنشتاینی میکردند. حالا دین در چنین جهان هرمونوتیکی رنگ و بوی خاصی پیدا میکند. چنان که هایدگر و گادامر و فیلسوفان تحلیلی نشان دادند، اگر تجربیات ما از جهان، ذاتا تجربه زبانی باشد و وجود ما هم ذاتا وجودی تاریخی باشد. آنگاه هیچ راهی برای غلبه بر زبان نداریم. معنایش این است که ما راهی برای دستیابی به کل نداریم. اسلام یک بازی زبانی است. مسیحیت و بودیست بازیهای زبانی دیگر هستند. ما نمیتوانیم از تاریخ بیرون برویم. ما انسان فراتاریخی نداریم. حالا هر دینی در آینده یا به این واقعیت تن میدهد یا باید به زور خودش را تحمیل کند و به خشونت روی آورد. دو امکان در برابر ماست؛ یا باید به خشونت روی آورد. در چنین جهانی که همه چیز تفسیری و تاریخی و زبانی تلقی میشود، یا تو به این حقیقت تن میدهی که نظام الهیاتی تو هم یک امر زبانی، یک صورت خاص فرهنگی، یک امر هرمونوتیکی یا تفسیری و تاریخی است یا اگر بخواهی که تن ندهی، ناچاری با جهان، با مخاطب و افراد جامعه ات دربیفتی. چنان که داعش و بوکوحرام چنین کارهایی میکنند و یقینا شکست میخورند. در حقیقت خشونت، نوزادی است که مرده به دنیا آمده و راه به جایی نمیبرد. افقی را روشن نخواهد کرد.
در جهان جدید، عوالم تاریخی به پایان رسیده است. نیهلیسم یا مرگ خدا، یکی از مهمترین ویژگیهای زمانه ماست. اما بسته به این که مرگ خدا را چگونه تفسیر کنیم، نگاه ما به جهان تغییر خواهد کرد. مرگ خدا، مرگ خدای مطلق یا مرگ خدای مسیحی؟ نیچه وقتی میگوید خدا مُرد. یعنی از مرگ خدا به طور کلی صحبت میکند. نه اینکه خدا مرد. بلکه خدا در قلب ما مُرد. برای ذهنهای کج اندیش باید بگویم که خدا که نمیمیرد، بلکه خدا در قلب ما مرده است. مرگ خدای نیچه. این خدا، چه خدایی است؟ آیا خدای مطلق یا خدای مسیحی یا خدای متافیزیکی بود؟ مرگ خدای نیچه میتواند دو امکان در مقابل ما بگذارد. بسط نیهلیسم یا غروب بتان؛ و در پس مرگ خدای متافیزیکی، شاید تجربه جدیدی از امر دینی برای بشر ظهور پیدا کند. تجربه تازهای از امر دینی.
دین آینده، در جستجوی یک زبان مشترک با جهانیان است؛ و اسلام، در روزگاری توانست بنیاد تمدنی بزرگ را بریزد که زبان مشترک داشت کرد، ترک، بلوچ، عرب، فارس، عجم، مغولی همه را در خودش حل کرد و به یک زبان مشترک رساند. امروز متاسفانه جهان اسلام حتی فاقد زبان مشترک برای خودش است. مسلمان نمیتواند با مسلمان حرف بزند. چه برسد به اینکه جهان اسلام بخواهد زبان مشترکی با جهانیان داشته باشد
در روزگار ما عقلانیت تکنولوژیک سیطره پیدا کرده، اما امروز در جهان کنونی ما به محدودیتهای عقلانیت علمی به واسطه تجربیات جهان مدرن پی بردیم؛ و این میتواند جا را برای معنویت باز کند. البته از یک سو علم، رازها را از جامعه ما زدود. این هم یک طرف قضیه است. در دوران ما سوبژیکتیویسم بسط کامل پیدا کرده است یعنی همه چیز بوی انسانی و آگاهی انسانی میدهد. همه چیز ناسوتی شده است. در یک جهانی که سوبژیکتیویسم بسط پیدا کرده، همه چیز ناسوتی و بشری شده است. روزگار ما، روزگار پایان امر دینی و مرگ حیات معنوی به دلیل سیطره سوبژکتیویسم است. حالا در چنین جهانی، اگر قرار است امردینی باقی بماند یا به تعبیری امر دینی تازهای، ما به یک رنسانس دینی برسیم، باید با مناسبات انسان مدرن ارتباط برقرار کنیم. اگر اسلام با این تجربیات سازگاری کند، میتواند به زیست خود ادامه دهد و اگر نتواند سازگاری پیدا کند، ضعیف میشود.
مرور تاریخ اندیشه غرب نشان از مرگ ساینتیسم و پوزیتیویسم دارد. در غرب هم نزاع بین علم و دین بود و یکی از مؤلفههای بنیاد فرهنگ غرب همین نزاع به حساب میآمد. اما امروز ما به دورانی رسیدیم که به تفکری فراتر از این دوگانه انگاریها برسیم. میدانم که علم و دین در دو سطح مختلف هستند، اصلا تعارض ندارند. دین در یک سطح دیگر است. اینکه چهار تا گزارهی تاریخی را با علم بخواهی تعارض دهی، اصلا گزارهها دین نیستند و علم در سطحی که با ساحت قدسی وجود، تلاقی پیدا نمیکنند. نمیخواهم وارد این بحثها شوم. اما این بحث اصلیام است که اگر نتوانیم علم جدید و تجربیات ژرف و عظیم بشری را در نظام معرفتی خود جای دهیم، شکست خواهیم خورد. خدای ابراهیم و موسی و مسیح و محمد خدای ارسطو و هگل و کانت نیست. توجه داشته باشید! لذا مرگ خدا را ما میتوانیم دوگونه تفسیر کنیم. یا به معنای سیطره کامل نیهلیسم، یا به معنای امکان ظهور امر دینی تازه.
اگر اسلام یا هر دین دیگری نتواند میان دین با یک حقیقت فراتاریخ نسبت پیدا کند و به وجوه تاریخی خود آگاه نباشد و عوامانه بکوشد وجوه تاریخی خود را حقایق فراتاریخی اعلام کند، به یک بنیادگرایی رسیده است؛ لذا آینده اسلام در این کشور و عالم اسلام و جهان، منوط به درک تاریخی است. من نمیخواهم بگویم دین صرفا امر تاریخی است و با یک حقیقت فراتاریخ نسبت ندارد. شما نوشتههای من را بخوانید همان «پرسش از امکان امر دینی در جهان معاصر» و مقالات هرمونوتیک. بسیاری از چیزهایی که به منزله دین، حقایق دین قدسی میگیرند همه آن بشری و تاریخی است. اگر هر دینی از جمله اسلام نتواند به محدودیتهای تاریخی خود واقف باشد و بخواهد باورهای تاریخی خود را به منزله امر دینی و معنوی -که از نظر من امر دینی و معنوی با یک امر حقیقت فراتاریخی و فرازمان، فرافرهنگ، فرامنطق با یک امر فرا مفهومی و فرازبانی نسبت دارد- درک نکند، در واقع زمینههای اضمحلال خود را فراهم خواهد کرد؛ لذا آینده اسلام، به این بستگی دارد که تاریخ و نگرش تاریخی را در نظام معرفت شناسانه و وجود شناسی خود جای دهد یا جای ندهد.
امروزه، جهان برخلاف برنامه افلاطونی پیش میرود. اگر افلاطون به دنبال حقایق ازلی و ابدی بود، حقایق فرازمان و فرامکان، حقایقی که جاودانه هستند. امروز جهان و فلسفه کنونی به سمتی پیش میرود که همه امور را تاریخ مند، زمانمند و مکان مند میفهمد. نه به عنوان حقایق ازلی و ابدی. وقتی روحانیت و کلیسا زمینههای تاریخی را در نظر نگیرد. ارتباطش با جامعه از میان میرود. دختر امروز با دختر گذشته متفاوت است. نمیتوانیم با همان زبانی که با دختر گذشته صحبت میکردیم، با دختر امروزی هم صحبت کنیم. اگر نهادهای دینی این را درک نکنند، در وضعیت بسیار بسیار آشفتهای قرار خواهند گرفت. ما حق نداریم با صور فرهنگیهای گوناگون کینه توزانه برخورد کنیم؛ لذا دین آینده فرهنگ همدلی و گفتگوست. من مسلمان آگاهیهای تاریخی خود را میفهمم. من درعرفان خودم، جهان را چنین میفهمم. تو مسیحیِ یا بودایی چه میفهمی؟ باید به گفتگو بنشینیم و هیچ کس نمیتواند مدعی فهم جهانی و جهان روا باشد. اینکه حقیقت پیش من و در چنگال من است؛ بقیه باطلند. چنین دینی در حقیقت نمیتواند دین پاینده باشد. فرهنگ آینده، فرهنگ گفتگوست، ضد جزم اندیشی و ضد فرقهگرایی است. دین آینده، در جستجوی یک زبان مشترک با جهانیان است؛ و اسلام، در روزگاری توانست بنیاد تمدنی بزرگ را بریزد که زبان مشترک داشت کرد، ترک، بلوچ، عرب، فارس، عجم، مغولی همه را در خودش حل کرد و به یک زبان مشترک رساند. امروز متاسفانه جهان اسلام حتی فاقد زبان مشترک برای خودش است. مسلمان نمیتواند با مسلمان حرف بزند. چه برسد به اینکه جهان اسلام بخواهد زبان مشترکی با جهانیان داشته باشد. اگر ما به این زبان مشترک دست پیدا نکنیم، مرادم زبان مشترک فرهنگی است. ربطی به امپریالیسم و تحریم و … ندارد- بی شک شکست خواهیم خورد. دین آینده دنبال انضباطهای فرقهگرایانه نیست. دین آینده باید نوع دوستی را به جای انضباطهای فرقه گرایانه بگذارد و جامعه ما مسیر عکس طی میکند. دین آینده، بیش از اینکه فرقه گرایانه باشد، به دنبال روح مشترک همه ادیان است.