پدیده جهانیشدن ظرفیت بررسی از زاویههای گوناگون را داراست، اما طرحی که در ادامه قصد بسط و شرح آن را داریم، مطالعه این پدیده از زاویه اقتصادی و بیان اثرات آن بر گیتی شهرهای جهان توسعهیافته و توسعهنیافته است. در حقیقت موضوعی که بیشتر در این نگاشته مورد بررسی قرار میگیرد، تفاوتهای میان گیتی شهرهای جهان اول با جهان سوم است. مسئلهای که ابتدا در نظریات نومارکسیستی و مکتب وابستگی نمایان بوده و بعدها با ادبیاتی متفاوت، در کشورهای جهان سوم تبدیل میشود به برقراری پیوندی میان توسعه، جهانیشدن و استعمار نوین.
شهر جهانی ما و آنها
شاید این متن را بهتر باشد که با این جمله از کوفی عنان شروع کنیم که در مقدمه کتاب هبیتات چنین مینگارد: «جهانی شدن هرچند تأثیراتی را بر روستاها میگذارد، اما تأثیر اصلی آن بر شهر هاست.»[۱] شهرها در حقیقت پیشانی مسئله جهانی شدن از منظر جغرافیایی هستند، نمودهای اولیه جهانی شدن ابتدا در شهرها بروز کرده و سپس از طریق آنان به مناطق کوچکتر سرازیر میشود؛ بنابراین اگر جهانی شدن را به معنای انسجام و یکپارچگی جهانی و اتصال تمام گیتی شهرهای دنیا به یکدیگر بدانیم، میتوان گردهمایی شهرهای جهانی و اتصال آنان را به یکدیگر برای مدیریت یکپارچه جهان را، به یک مجلس شورای تصمیم گیری تشبیه کرد. اما آیا در این مجلس، تمام اعضای حاضر به یک اندازه قدرت اثرگذاری دارند؟ اگر خیر این موضوع چه اثراتی بر جریانهای ضعیفتر حاضر در این مجلس گذاشته و آنها چرا اقتضائات حضور در آن را به جان خریده اند؟
فرایند جهانی شدن که پس از جنگ جهانی دوم و با ظهور شرکتهای بزرگ بین المللی و چند ملیتی آغاز به کار کرد، موجبات تحولاتی را در شهرهای کشورهای توسعه یافته و توسعه نیافته ایجاد نمود. در واقع میتوان موتور جهانی شدن را اقتصاد جهانی دانست و مدعی شد که جهانی شدن از تطورات سرمایه داری غربی است، کما اینکه خود مدرنیته، ظهور دموکراسی، دولتهای ملی و … نیز از تطورات سرمایه داری غربی دانسته شده اند؛ بنابراین میتوان اقتصاد را در تحلیل جهانی شدن به عنوان یک عنصر تأثیر گذار مبنایی قرار داد.
جهانی شدن در ابتداییترین مراحل و تطورات خود، نخست با تقسیم کار بین الملل، شهرهای جهان سوم را به کارگاه مونتاژ تبدیل کرده که در لایههای درونی خود، در حقیقت به واسطه بهره گیری از نیروی کار ارزان، نوعی کارگاه بهره کشی تلقی میشدند.
در حقیقت اقتصاد جهانی است که در راستای بسط و گسترش خود، نیاز به ایجاد تقسیم کار جهانی در راستای افزایش تولید، تزاید ثروت و خلق بازارهای مصرفی جدید دارد، به همین دلیل در وضعیت جهانی شده هر یک از اعضای این دهکده جهانی موظف به بر عهده گرفتن یک وظیفه متناسب با جایگاه خود هستند. تقسیم وظایفی که در عمل منجر به بسط نابرابری جهانی و افزایش فاصله اقتصادی میان کشورهای توسعه یافته با کشورهای توسعه نیافته شد. در این تقسیم کار جهانی، کشورهای جهان سوم تبدیل به مناطق مونتاژ کالاهای غربی شده و به واسطه بهره گیری از نیروی کار ارزان، صحنه بهره کشی مدرن از نیروی کار شدند، از طرف دیگر با تأمین مواد خام کالاهای غربی، بازار خود را به عنوان مقصد واردات کالاهای مصرفی بدل نموده و اینگونه فاصله میان کشورهای توسعه نیافته با توسعه یافته روز به روز بیشتر گشت. همین مسئله به ضمیمه ظهور نظریات نومارکسیستی در نقد جهانی سازی (در ادامه به آنها اشاره خواهد شد)، باعث شکل گیری دو رویکرد کاملا متفاوت در توسعه شهری گشت، نخست رویکرد درون گرا که با تأکید بر ظرفیتهای درونی کشورهای جهان سوم، جهانی شدن را با استعمار و نابرابری پیوند زده و دوم رویکرد برون گرا که توسعه را با پیوند به اقتصاد جهانی دنبال میکرد.[۲] نظریات مکتب وابستگی
وضعیت نابرابر پیش آمده در اثر جهانی شدن اقتصاد، زمینه را برای این سوال فراهم آورد که آیا فرایند شهری شدن و توسعه شهرنشینی در مغرب زمین و کشورهای توسعه نیافته آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین یکسان است یا تنها در ظاهر شبیه یکدیگرند و آیا در این دیدگاه سلطه کشورهای صنعتی بر کشورهای جهان سوم ندیده گرفته نمیشود؟
در مورد این پدیده و چگونگی تبیین آن به چندین دیدگاه مختلف بر میخوریم که هر کدام از زاویه خاصی به موضوع وابستگی و با عقب ماندگی شهرهای جهان سوم عنایت داشته اند. این بینش عمدتا توسط صاحب نظرانی، چون فرانک، سمیر امین و جرج ویلیام و رائول پربیش، مطرح شده و پاسخهای متفاوتی به آن داده شده است. رائول پرپیش معتقد شد که قالبهای رسمی توسعه، ابزار توجیه سلطه غرب بر ملل محروم آمریکای لاتین بوده و منجر به سلطه مرکز بر حاشیه میشود و آرژانتین در این میان بیشترین صدمه را به خود دیده است. عقب ماندگی و شکست برنامههای صنعتی شدن نشان دهنده عدم امکان تکرار تجربه غرب در آمریکای لاتین و نزد سایر ملل جهان سوم است که زاده رابطه نابرابر اقتصادی بین مرکز و پیرامون میباشند.
سمیر امین نیز با انتقاد از شیوههای تولید، از جهان شمولی مراحل توسعه انتقاد کرده و سه شیوه تولید جهانی را مشخص کرده است که عبارتند از: خانواده و شیوههای کمونی، شیوه خراج گذاری و شیوه سرمایه داری. بر اساس این دیدگاه شهر نشینی جهان سوم با جهان پیشرفته تنها از نظر افزایش شمار شهر نشینان و رشد شهرها مشابه است، لکن شهرنشینی در شرایط وابستگی جهان سوم آن را به کلی از جهان غرب مجزا و منفک میسازد. شهرها و مناطق ملل وابسته به گروهی از کشورها اطلاق میشود که اقتصاد، سیاست و جامعه آنها توسط منافع استعمارگران به انحراف کشیده شد و زیر سلطه آنان قرار گرفته است. الگوی شهر و شهری شدن نیز در جهان سوم بر اساس چنین انحراف و سلطه تاریخی شکل گرفته است. در جهان سوم یک یا چند شهر رشدی خیره کننده پیدا میکنند. در حالی که جمعیت نه در پی تولید بلکه در فرایند توزیع و دست به دست گشتن کالاهایی که عمدتا وارداتی و ساخت خارج هستند و یا حداکثر در این کشورها قطعات آن مونتاژ شده به مراکز شهری هجوم میآورند و مشاغل کاذب خدماتی و احیانا بیکاریهای پنهان را به وجود میآورند.
شهر نشینی مورد بحث نه به دلیل اشباع بخش کشاورزی و گسترش صنعت در شهرها بلکه به خاطر گسترش بی برنامه مصرف و مونتاژ گری، رونق ظاهری پیدا میکند و شهرهای بزرگ به ایستگاههای مازاد و ارزش اضافی و محل تجمع دفاتر شرکتهای وارداتی تبدیل میشود.
جرج ویلهلم در اثر معروفی به نام شهر سازی در عقب ماندگی مقایسهای بین شهر در کشور عقب مانده و شهر کشور صنعتی به عمل آورده و معتقد است علی رغم شباهت ظاهری اینگونه شهرها به لحاظ چگونگی ایجاد و نحوه توسعه به کلی با یکدیگر متفاوتند و در نتیجه برای حل مشکلات آنها به متدولوژی خاصی نیاز است که با روشهای معمولی کشورهای صنعتی کاملا فرق میکند. نامبرده سیمای شهر عقب مانده را از مرحله وضعیت آماری آنها بسی فراتر برده برای هریک از دو نوع شهر ماهیت متفاوتی قائل شده است. به هر حال آنچه به نظر این نویسنده غیر قابل انکار است تعلق شهر عقب مانده به کشور عقب مانده است.[۳] نئولیبرالیسم و بسط نابرابری جهانی
همان گونه که سرمایه داری را میتوان به عنوان علت تحقق نابرابری کنونی میان گیتی شهرهای جهان مدرن با گیتی شهرهای جهان سوم دانست، تطورات سرمایه داری را نیز میتوان عامل بسط و گسترش این نابرابری قلمداد کرد. سرمایه داری که در اولین مراحل تطور خود در غرب پس از عهد رنسانس، نیاز به ایجاد دولتهای ملی جهت برقرای نظم و بسط فکر جدید داشت، اکنون و در مراحل گسترش خود به منظور جهانی شدن، دولتهای ملی و هویتهای ملی گرایانه را مانع خود میبیند، از همین رو سخن از نابودی دولتهای ملی طرح بحث جدی است که در جهانی سازی مطرح میشود. از طرف دیگر میتوان در حال حاضر نئولیبرالیسم را اندیشه غالب در جهانی سازی دانست که کوچک کردن دولتها و تضعیف کارکردهای اصلی آنان جزء شعارهای اصلی آن قلمداد میشود. گذشته از تحلیل و بررسی مسئله کوچک سازی دولتها و اثرات آن بر اقتصاد و مدیریت یک کشور، اگر این سخن را در چهارچوب نقشه بزرگتر جهانی شدن بخواهیم تحلیل کنیم، باید گفت که کوچک کردن دولتها و تضعیف اقتدار و شأن آنان در مدیریت، به معنای بسط بیشتر سرمایه داری جهانی و افزایش نابرابری حاصل از آن است. به هرصورت دولتها امروزه با تواناییهای خود در زمینه قانون گذاری و حق انحصاری حاکمیت، به عنوان عاملی جهت محدود سازی سرمایه داری جهانی و دفاع از حقوق اولیه کشورهای جهان سوم عمل مینمایند که با از میان رفتن آنان، فضا برای تاخت و تاز سرمایه داری جهانی فراهمتر میشود.