رشتۀ اقتصاد توسعه نیز، مانند اکثر رشتههای دیگر، نه در نتیجۀ کنجکاوی محض علمی، که در پرتوِ رویدادهای مهم معاصر پا به عرصۀ وجود نهاد. در اواخر دهۀ ۱۹۶۰، کارمند بینالمللی برجستهای که کارشناس اقتصاد توسعه نیز بود نوشت:
سرنخ تغییرجهت مداوم کار ما معمولاً از حوزۀ سیاست نشئت میگیرد، دانشجویان در پاسخ به این سرنخ پژوهشهای خود را معطوف به مسائلی میکنند که اهمیتی سیاسی یافتهاند. بدینترتیب نظریه ارائه میکنند، داده جمعآوری میکنند و ادبیاتِ مربوط به مشکلات «جدید» را گسترش میدهند.
در مورد توسعه، این سرنخ، درواقع، نظم نوین بینالمللی در دوران پس از جنگ بود که ویژگیهای آن افول امپراتوریها، آغاز جنگ سرد و ظهور چندین کشور مستقل و جدید، یعنی کشورهای بهاصطلاح جهانسومی، بود. گرچه این رشتۀ جدید هم، در دوران جنگ سرد، جنگطلبانی را در جماعت اندیشمندان خود دید، اما اقتصاددانهای مستعد زیادی را هم جلب کرد که مجذوب چشمانداز کمک به کشورهای توسعهنیافته و ساختن دورنمای بینالمللی متعادلتر و صلحآمیزتر شده بودند.
یکی از این چهرهها آلبرت اوتو هِرشمن بود، آلمانیِ مهاجر به آمریکا که از سال ۱۹۴۶ برای فدرال رزرو کار میکرد و اقتصاددانِ هیئت مشکلات بازسازی و همکاری اقتصادی در غرب اروپا بود. در سال ۱۹۵۲، برای مأموریتی از طرف بانک جهانی به کلمبیا رفت تا، در اجرای سیاستهای توسعه، به شورای برنامهریزی ملی این کشور کمک کند. کتاب راهبرد توسعۀ اقتصادی۱ (۱۹۵۸) شرح این تجربه بود. این کتاب فوراً به یکی از مهمترین آثار در حوزۀ اقتصاد توسعه تبدیل شد و هرشمن را بهعنوان پیشگام این رشته به شهرت رساند (و کمک کرد عضو هیئتعلمی دانشگاه کلمبیا شود).
موفقیت کتاب بهخاطر تحلیلهای بدیع و تأملبرانگیزش و البته سبک نگارشی هرشمن بود که این تحلیلها را به شکل دیدگاهی کاملاً تازه و دگراندیشانه دربارۀ توسعه ارائه کرد، دیدگاهی بهکل متفاوت با طرحهای توسعۀ متعارف که پرطمطراق ولی غیرواقعبینانه بودند. هرشمن مینویسد:
ای بسا مسافران غربی که در سفر به کشوری توسعهنیافته، با مشاهدۀ فقر و ناکارآمدی، دشواری کارها و چرخههای معیوب درهمتنیده، مبهوت و دلزده میشوند. وسوسه آنگاه بر این است که تمام این عقبماندگی را به حال خود رها کنند و رؤیای گونۀ کاملاً جدیدی از اقتصاد را در سر بپرورانند که به قول شاعر [شارل بودلر در گلهای رنج (۱۸۵۷)] «هرچه باشد اندر آن / زیبایی و سامانی است».
هرشمن، بهجای تمرکز بر برنامههای جامعی «که بر پایۀ برآوردهای ‘حماسی’ تدوین شدهاند»، بر این باور بود که کشورهای توسعهنیافته باید تمرکزشان را بگذارند بر سازوکارهای پنهان یا، به قول خودش، «عقلانیتهای پنهانی» که در جریاناند، ولو به «شکل غیرمستقیم و دور از چشم». توسعه، بیش از آنکه در گروِ کشف ترکیب بهینۀ منابع موجود و استفادۀ صحیح از آنها باشد، وابسته به درک پیامدها، سازوکارهای فشار و پیوندهای فناوری و سرمایهگذاری بود که فرایندهای تغییر را فعال میسازند. از نظر هرشمن، مهمتر از همه درک این نکته بود که «ترقی گاه بهطرز عجیبی ابتدا از میان نواحی فرعی گذر میکند تا اینکه سرانجام بتواند عقبماندگی را از جایگاه محوری و نهادینهاش جابهجا کند». موضوع کتاب راهبرد توسعۀ اقتصادی مطالعۀ همین سازوکارهای اقتصادی بود. این کتاب حاوی بحثهای تودرتویی است از پیامدها و همافزاییهای سرمایهگذاری، مزایا و معایب ارجحیتبخشی اجتماع بر سرمایه یا فعالیتهای مستقیماً پرثمر، نقش واردات و البته نقش فناوریهای نیازمند سرمایه.
اما زیربنای تمام بحث مضمونی غیراقتصادی است: نقش توسعه در تضمین دمکراسی. هرشمن بهشدت نگران «تنش بزرگی» بود که در جوامعِ دستخوش تحول و مدرنیزاسیون شکل میگیرد. میترسید طرحهای جاهطلبانه با شکست روبهرو شوند و امیدهای توسعه را به ناامیدی بدل سازند. چنین اتفاقی میتوانست پیامدهای نگرانکنندهای به بار آورد. اتفاقاً شکستِ چنین طرحهایی چهبسا تبعات بدتری از ناکارآمدی داشته باشد، چون ممکن است به خشونت و ویرانی بینجامد. او مینویسد «بیهودگی میتواند ناگهان جای خود را بدهد به سبعیت و بیتوجهی کامل نسبت به رنج انسان، نسبت به حقوحقوق کسبشده، نسبت به رویههای قانونی، نسبت به ارزشهای سنتی، لب کلام، [به قول جان مینارد کینز در سال ۱۹۳۸] نسبت به ‘پوستۀ نازک و متزلزل تمدن’».
همین دغدغه بود که باعث شد هرشمن، بهجای منابع خاص، تمرکز کند بر فرایند توسعۀ اقتصادی و اینکه چگونه میتوان، بهرغم موانع ظاهراً عبورناپذیر و در غیاب پیشنیازهای ظاهراً ضروری، این ترقیها را پیش برد. دغدغۀ اصلیاش این بود که نگذارد سراب توسعه ناگهان به کابوس تبدیل شود.
هرشمن در جوانی به چشم خود دیده بود که امید بهبود اقتصادی چگونه میتواند به سقوط ناگهانی موجودیتهای سیاسیِ دمکراتیک بینجامد. او در سال ۱۹۱۵ با نام اوتو آلبرت هرشمن در برلین به دنیا آمده بود. دومین فرزند و تنها پسر از سه بچۀ خانوادهای یهودی از طبقۀ متوسط روبهبالا بود. چنین بود که در اوج بحران و آشوب جمهوری وایمار بار آمد. در اواخر ژانویۀ ۱۹۳۳ که هیتلر صدراعظم آلمان شد، دنیای اوتو آلبرتِ جوان از هم پاشید. در آوریل ۱۹۳۲، دانشآموز دبیرستان مذهبی و بورژوازی فرانتسوزیشز ژیمناسیوم بود. یک سال بعد، در دوم آوریل ۱۹۳۳ که هنوز ۱۸ساله هم نشده بود، سوار قطار شد و با اولین موج تبعیدیهای آلمانی، که از ستمهای نازیها میگریختند، برلین را ترک کرد.
زندگی در تبعید نیازمند آن بود که در همان سنوسال روی پای خود بایستد. تحصیلاتش را نیز جستهگریخته ادامه داد که البته همیشه کیفیت یکسانی نداشت، ابتدا در پاریس، سپس در لندن و نهایتاً در تریست. سرانجام در همین شهر در سال ۱۹۳۸ از رسالۀ دکتریاش دفاع کرد. هرشمن همچنین مشارکت پیوستهای در فعالیتهای ضدفاشیستی داشت. گزارشی از وزارت کشور ایتالیا «هرشمن اوتو، یهودی آلمانی» را «عنصری
بهشدت خطرناک» خواند که «فعالیتهای توطئهآمیزی» داشته است. مدارک را بهصورت قاچاقی بین ایتالیا و فرانسه برای نیروهای مخفیِ ضدفاشیست جابهجا میکرد و در سال ۱۹۳۶ داوطلبانه به اسپانیا رفت تا، در جنگ داخلی این کشور، در تیپ بینالمللیِ ارتش جمهوریخواه علیه فاشیستهای فرانکو بجنگد. میخواست دانشمند شود، اما درعینحال حس میکرد که «نمیتوانم بنشینم و دست روی دست بگذارم». معتقد بود مقاومت مسلحانه و تحقیقات علمی به هم پیوستهاند و مجزا نیستند. در آغاز جنگ جهانی دوم که داوطلبانه به ارتش فرانسه پیوست، نوشت «قویاً معتقدم ‘تخصص’ فعلی هر کدام از ما برای کارهای آیندهمان مطلقاً ضروری است».
در نیمۀ دوم سال ۱۹۴۰ که ساکن مارسی بود و نام مستعار آلبرت هرمنت را بر خود گذاشته بود، به واریَن فرای، روزنامهنگار آمریکایی، پیوست تا با هم عملیاتی غیرقانونی را سازمان دهند که به پناهجویان یهودی و چپگرا کمک میکرد از اروپا فرار کنند. فرای ظواهر امر را به عهده داشت و هرشمن مسئول عملیات مخفی، غربالگری پناهجویان، جستوجوی مسیرهایی در مرز فرانسه-اسپانیا، ایجاد هویت جعلی برای فراریها، رشوهدادن به مأموران کنسولگری، خرید پاسپورت در بازار سیاه، اجیرکردن جاعل سند و حفظ ارتباط با قاچاقچیها، مخبرها، هرازگاهی پرووکاتورها و گانگسترهای اهل کُرس بود، یعنی انواع و اقسام آدمهای معلومالحالی که در شهرهای بزرگِ بندری در کرانۀ مدیترانه پیدا میشوند.
بیش از ۴ هزار نفر از کمکهای فرای، هرشمن و گروهشان بهرهمند شدند. والتر بنیامین مشهورترین شکست کاریشان بود (در سپتامبر ۱۹۴۰ اجازۀ ورود به اسپانیا را به او ندادند و خودکشی کرد)، اما خیلیهای دیگر موفق شدند. از این میان میتوان به مارک شاگال، آرتور کستلر، مارسل دوشان، ماکس ارنست، واندا لاندوسکا، هانا آرنت، هاینریش مان و برادرزادهاش گولو مان اشاره کرد. در دسامبر ۱۹۴۰، هرشمن پیاده از کوههای پیرنه گذشت و از راه بارسلونا و مادرید خودش را به لیسبون رساند و از آنجا با پاسپورت لیتوانیایی و ویزای آمریکا راهی نیویورک شد. اوتو آلبرت هرشمن، سر میز دفتر مهاجرت، به آلبرت اوتو هرشمن تبدیل شد.
هرشمن پس از این ماجراها به کلمۀ فرانسوی débrouillard علاقهمند شد که ارجاع دارد به افراد زبر و زرنگ و مستقل که میتوانند در شرایط سخت گلیم خود را از آب بیرون بکشند. معادل این استعداد، در عرصۀ فکر و اندیشه، همان علاقۀ هرشمن به شکورزی و گلچینکاری۲ و البته بیزاریاش از تعصب ایدئولوژیک بود. بااینکه مارکسیسم سازۀ اندیشورانۀ استوار و عظیمی بود، هرشمن درعوضش علاقهاش را به انگارههای کوچک معطوف ساخت، همان چیزی که شوهرخواهر و راهنمایش، فیلسوف ایتالیایی، یونجنیو کُلُرنی، آن را کاستلوتزی یا قلعههای کوچک مینامید که اشارۀ ریزی دارد به شک دربارۀ استحکامشان.
هرشمن در دوران بلند حرفهایاش در رشتههای مختلفی سهم ایفا کرد و از شفافیت مرز میان این رشتهها کاست، از اقتصاد توسعه گرفته تا سیاستهای پولی، از تاریخ اندیشه گرفته تا تحلیل جنبشهای اجتماعی و مشارکت سیاسی. تواناییاش در (به قول خودش) تعدی از حدومرز رشتهها چنان اساسی بود که سخت میتوان پژوهشهایش را دستهبندی کرد (خودش هم در تأیید این دشواری بهجای علوم اجتماعی از یک علم اجتماعیِ تفسیری سخن میگفت). با توجه به غنای آثار، تنوع علاقهمندیها و وسعت بینشهایش، سخت میتوان کارهایش را در چند مفهوم خلاصه کرد، اما دو ویژگی وحدتبخش و مرتبط در سرتاسر مسیر فکری هرشمن وجود دارد.
ویژگی نخست چیزی است که هرشمن اسمش را «امکانگرایی»۳ میگذاشت. امکانگرایی او، بیش از آنکه روشی مشخص و چهارچوبمند باشد، تمایلی شخصی بود بر پایۀ این باور که تغییر اجتماعی اساساً فرایندی غیرکرانمند است و نقش عالِم اجتماعی، علاوه بر مشاهدۀ آنچه میتوان اسمش را سازوکارِ ساختاریِ تغییر اجتماعی گذاشت، تجسم تحولاتِ پیشبینینشده و غیرمنتظره نیز هست.
هرشمن تحلیل تاریخی را کاری ضروری برای علم اجتماعیِ مدنظرش به حساب میآورد. اما تأکیدش بر آنچه خودش «شدنیهای» تاریخ مینامید با پذیرش کلی تقدیر و عدم قطعیت همسو نمیشد. هرشمن در گذرگاههای بیپایانِ تاریخی و در ویژگیهای دقیق رویدادهای تاریخ هم راهی برای خروج از تنگنای جبرگرایی و هم، مهمتر از آن، بنیانهایی برای تعهد به اصلاحطلبی سیاسی مییافت. همواره بر مفاهیمی مثل توفیق اجباری و پیامدهای ناخواستۀ کنشهای انسان تأکید داشت. همچنین معمولاً بر امر منحصربهفرد و غیرمنتظره تمرکز میکرد تا مسیرهای تغییر اجتماعی را برجسته سازد، مسیرهایی که گرچه نامحتمل، ولی باورپذیر و شدنی بودند. او در بحثی صریح از کارهای خود میگوید «گرایش بنیادینِ نوشتههای من گسترش حدود و ثغور ممکنها و ممکنپنداشتههاست، ولو به قیمت کاهش توانایی واقعی یا خیالیمان برای تشخیص امر محتمل».
دومین ویژگی وحدتبخش آثار هرشمن دغدغۀ همیشگیاش نسبت به راههای تقویت دمکراسی است. او در نوجوانی شاهد سقوط دمکراسیهای اروپا بود. در سال ۱۹۸۹، احیای دمکراسی را نیز پس از انحلال امپراتوری شوروی به چشم دید. میان این دو، همواره در حال کاوش راههایی برای گستردهسازی و تقویت فرایندهای دمکراسی، بهخصوص در رابطه با توسعۀ اقتصادی، بود. در بعضی موارد، کارش را صریح و مستقیم انجام میداد، مثلاً در مطالعاتش درباب سیاستگذاری در آمریکای لاتین که در سفر بهسوی ترقی۴ (۱۹۶۳) میخوانیم، یا در تحلیل چرخههای کنشگری جمعی و بازگشت به بُعد خصوصی که نمونهاش را در دگردیسی مشغولیتها ݢݢ ۵ (۱۹۸۲) شاهد هستیم. در برخی دیگر از موارد هم غیرمستقیم به این مسئله میپرداخت، مثلاً در بررسی رفتار پروژههای توسعه در کشورهای توسعهنیافته که میتوان نمونهاش را در اثر کلاسیکش، راهبرد توسعۀ اقتصادی و نیز در سخنی درباب پروژههای توسعه۶ (۱۹۶۷) مشاهده کرد، یا هنگام بررسی نحوۀ شکلگیری توجیه برای تجارت در اروپای مدرن از قرن شانزدهم تا هجدهم که میتوان در کتاب هواهای نفسانی و منافع۷ (۱۹۷۷) خواند. هرشمن گاهی بهشکل بسیار کلی در این موضوع غور میکرد که نمونهاش را میتوان در تحلیل پرآبوتاب فریادهای اعتراضِ اعضای یک موجودیت سیاسی در خروج، اعتراض و وفاداری۸ (۱۹۷۰) دید و گاهی هم رویکرد پایین به بالا را پیش میگرفت، مثلاً مطالعۀ تعاونیهای مردمنهاد
در کتاب آمریکای لاتین، پیشرَوی جمعی۹ (۱۹۸۴). به هر روی، سؤال زیربنایی همیشه این بود که چگونه میتوان توسعۀ اقتصادی را با مشارکت سیاسی دمکراتیک ادغام کرد و آن را از خطرات تمامیتخواهی مصون داشت.
هرشمن بهخوبی آگاه بود که ترقیِ اقتصادی تأثیراتی بهشدت دوسویه بر حوزۀ سیاست دارد. در مطالعات بین دو جنگ جهانی و در کتاب نخستش، قدرت ملی و ساختار تجارت خارجی۱۰ (۱۹۴۵)، که آن را در دوران جنگ جهانی دوم نوشت، به بررسی این موضوع پرداخت که حکومتهای تمامیتخواه چگونه از تجارت خارجی نه برای صلح بینالمللی (چنانکه مونتسکیوی محبوب او در سال ۱۷۴۸ مینویسد «صلح پیامد طبیعی تجارت است»)، که برای پیشبرد سیاستهای پرخاشگرانۀ قدرت استفاده میکنند. هرشمن، در اولین شغل بعد از جنگش که اقتصاددان فدرال رزرو بود، هشدار داد که مبادا ترقی اقتصادی مستلزم «بهای گزاف سیاسی و انسانیای باشد که مردم روسیه پرداختند»، اما در جایگاه طلایهدار اقتصاد توسعه نیز این باور را داشت که توسعۀ اقتصادی را میتوان همراستا با تقویت ارزشهای دمکراتیک به پیش برد. اما ظهور حکومتهای تمامیتخواه در کشورهای آمریکای لاتین در دهۀ ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ او را به فکر فرو برد که چطور ممکن است «توسعۀ اقتصادیْ همبستگی آشکاری با توسعۀ شکنجه داشته باشد».
یکی از نویدبخشترین عرصههای تحقیقاتی در قلمروِ وسیع پژوهشهای هرشمن تحلیل فرایندهای تصمیمگیری و نحوۀ آشکارسازی و فعالسازی منابع اجتماعیای است که مسبب این فرایندها میشوند. تغییر چگونه حاصل میشود؟ این سؤالی بود که هرشمن به دنبال پاسخش میگشت. بدینترتیب بر مطالعۀ فرایندهای فشار، توالیها و فرایندهای سیاستگذاریای تمرکز کرد که، هرچند بیسروسامان، به فهم علیت میان این عوامل کمک میکنند. تعجبی ندارد که فهمید مواضع انقلابی هم ضددمکراتیک و هم سادهنگرانه و ناکارآمدند: این نوع مواضع به دردِ فهم و هدایت فرایندهای تغییر اجتماعی نمیخورند و فقط دورههای کوتاهی از آشوب و تبوتاب را میان وضعیتهای عموماً پایا فراهم میآورند. انقلاب نویدِ براندازیِ ساختار غلط اجتماعیاقتصادی و جایگزینی آن با ساختار درست را میدهد، اما دربارۀ اینکه چطور باید تغییر را به وجود آورد عملاً هیچ حرفی برای گفتن ندارد. این پرسش جایگاهی بنیادی برای هرشمن داشت و اصلاحطلبی استوارش بر پایۀ آن بود.
هرشمن، بهجای طرحهای جامع یا انقلابی، بر سیاستگذاریِ مبتنی بر شرایط تأکید داشت و معتقد بود «اصلاحپیشگی»۱۱ (که منظورش توانایی پیشبُردِ دستورالعمل سیاستهای اصلاحطلبانه بود) معمولاً در گرو ویژگیهایی نامحسوس و نسنجیدنی است. در مقالهای که در سال ۱۹۶۲ با چارلز لیندبلوم، دانشمند علوم سیاسی، نوشت و زیاد به آن استناد میشود میگوید
پرواضح است که هرگز نمیتوان مقدارهای بهینۀ … انواع سیاستها تحت شرایط مختلف را از قبل مشخص ساخت. پس هنر ترویج توسعۀ اقتصادی … مشتمل بر اِشرافی حسی بر این مقادیر بهینه است …
اشراف حسی بر نتایج بالقوۀ تصمیمات سیاستی (که در تضاد با اتکا بر دستورالعملهای استاندارد است) مستلزم ارجحیتِ پیچیدگی بر سادگی و عدم قطعیت بر پیشبینیپذیری بود. از نظر هرشمن، این امر مستلزم مسیری کاملاً منحصربهفرد در حرفۀ اقتصاد بود. کمی قبل از اینکه انقلابِ انتظارات عقلانی در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ پا بگیرد، هرشمن کتابی نوشت دراینباره که شرکتها، سازمانها و حکومتها چگونه به ناکارآمدیها و زوال واکنش نشان میدهند و سازوکارهای بهبودی اقتصادی و سیاسی چه تعاملی با هم دارند. کتاب خروج، اعتراض و وفاداری به موفقیتی زودهنگام رسید، اما درعینحال دو پیامد داشت: هم جایگاه هرشمن را در جمع کمشمار دانشمندان مبتکر علوم اجتماعی -که در قید مرزهای میان رشتهها نبودند- مستحکم کرد و هم مسبب جایگاه حاشیهایاش در رشتۀ اقتصاد شد.
چنانکه گفته شد، توجه به تحلیلهای دقیقِ نحوۀ شکلگیریِ تغییر باعث شد هرشمن به وجه تاریخیِ فرایندهای سیاسی و اجتماعی بهشدت حساس و ریزبین باشد. از دیدگاه او، پرداختن به فرایندهای تاریخی دستِکم سه مزیت داشت. اولاً نقش مهمی در ساختن مدلهایی داشت که بتوانند دگرگونیهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را تبیین کنند. مدلهای هرشمن قرار نیست «قوانین» کلی دربارۀ تغییر اجتماعی باشند. بلکه بعضی سازوکارها را تشریح میکنند، اما اعتبارشان بستگی به شرایط خاص دارد و باید آنها را در کنار تحلیل تاریخی به کار گرفت تا معنایی داشته باشند. اگر بخواهیم از اصطلاحات رمون بودون در کتاب جایگاه بینظمی۱۲ (۱۹۸۴) استفاده کنیم، باید بگوییم مدلهای هرشمن «واقعگرایانه» نیستند، یعنی نمیتوان از آنها گزارهای استنتاج کرد که، فارغ از شرایط، همیشه معتبر باشد. از این جهت، مدلهای «فرمی» هستند و بهلحاظ محتوا تهیاند. اما این چهارچوبهای مفهومی را میتوان با اطلاعات خاص پر کرد، و آنوقت قدرتی تفسیری به دست میآورند.
نکـتۀ دوم هم با نکتۀ نخست ارتباط تنگاتنگی دارد. تحلیل تاریخی، ضمن اینکه اطلاعات لازم را برای مدلهای تغییر اجتماعی فراهم میآورد، حُکم سنگ محکی را نیز دارد که میتوان مدلها را بر مبنای آن بهبود بخشید و دگرگون ساخت. نمونۀ بارز این امر را میتوان در آنجا دید که هرشمن دوگانگی خروج و اعتراض را در سال ۱۹۸۹ مورد بازنگری قرار داد، یعنی آن را، بیست سال بعد از ارائۀ اولیه، در پرتو رویدادهای تاریخی اخیر اصلاح کرد. در بحث اولیه، خروج رفتار بازاری ایدئال-نوعیِ مصرفکننده است و اعتراض «تجلی کنش سیاسی میباشد». طبق دیدگاهی که هرشمن در سال ۱۹۷۰ دربارۀ آنها داشت، خروج و اعتراض عمدتاً دو نیروی بدیلی هستند که اهداف متضاد دارند. مصرفکنندگان یا شهروندان از این دو حالت خارج نیستند: یا سرخوردگیشان را از افتِ کیفیت محصول یا وخامت شرایط به اعتراض درمیآورند و یا، با خرید محصول رقیب، رأیدادن به حزب سیاسی دیگر یا نقلمکان به محلی جدید، بهاصطلاح به جای دیگری میروند، یعنی خارج میشوند.
اما سقوط دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ فرصتی فوقالعاده در اختیار هرشمن گذاشت تا نظریهاش را اصلاح کند، چون کنشی کاملاً خصوصی همچون خروج، بهطور غیرمنتظرهای، به جنبش اعتراضات عمومی تبدیل شده بود. هرکس قصد فرار داشت این عمل را مسئلهای کاملاً خصوصی میپنداشت، ولی خیلی از مردم، در آنِ واحد، همان تصمیم را گرفتند و هجرتی دستهجمعی و تودهوار در ایستگاههای راهآهن،
سفارتها و جلوی مرزها به راه انداختند. خروجِ خصوصی به پدیدۀ جدید خروج عمومی تبدیل شد و جانِ تازهای به اعتراضات عمومی بخشید. هرشمن در سال ۱۹۹۳ نتیجه گرفت «چنین آموختهایم که، در بعضی تجمعات سرنوشتساز، خروج میتواند با اعتراض در هم تنیده شود، به طوری که اعتراض از خروج سر برآورَد و خروجْ اعتراض را تقویت کند. این دو مفهوم، که در نظریۀ اولیه گزینههای بدیل بودند و اهداف متضاد داشتند، ظرافت خیلی بیشتر و غیرمنتظرهای از خود نشان دادند: از یکدیگر سر برآوردند و همافزاییِ تنگاتنگی را آشکار کردند.
دلیل سوم توجه به تغییر این است که تحلیل تاریخی و توجه به یگانگی رویدادها باعث پرورشِ نگرشِ امکانگرای هرشمن میشد. انقلابها، گرچه در نظر هرشمن پاسخی نادرست به مشکلات سیاسی بودند، در چشمش به نمونۀ بارز «نوآوری» تاریخ تبدیل شدند و از این جهت مفید گشتند. او در سال ۱۹۸۰ برای اشموئل آیزنشتات، جامعهشناس اسرائیلی، مینویسد
پیگیری جزءبهجزء فرایند یک انقلاب چنان درک خوبی نسبت به بسیاری از شدنیهای تاریخ میدهد که هرگز از رویکرد ساختارگرا برنمیآید. درنتیجه، مورخان رویدادنگر، نسبت به جامعهشناسان، احتمال کمتری دارد بگویند که، با توجه به چنین و چنان شرایط ساختاری، نتیجه از قبل مقدر بود. [این] تأکید بر فرایند انقلابی … هرآینه نوید بازگشت چند درجه از آن آزادی عملی را به ما میدهد که ساختارگراها آن را با خطر مواجه کرده بودند.
اتفاقاً یکی از اساسیترین اهداف پژوهشهای هرشمن گستردهسازی عرصۀ ممکنها در سازوکار اجتماعی و سیاسی است. از نظر هرشمن، که اصلاحطلب و سوسیالدمکراتی شورمند بود، این هدف دلالتهای سیاسی مستقیم داشت، چراکه گستردهسازیِ حیطۀ ممکنها به معنای نیروبخشی و تقویت ابزارِ در دسترسِ سیاستگذاران بود.
هرشمن لحظهای از یاد نمیبرد که کُلُرنی، شوهرخواهر و دوست صمیمیاش، شک را بسیار پرثمر و زایندۀ اندیشههای جدید میدانست. شک را نباید نیرویی فلجکننده دانست. کلرنی سرسپردۀ مبارزه با فاشیسم بود و در فعالیتهای زیرزمینی مشارکت داشت. چنانکه هرشمن در سال ۱۹۸۷ مینویسد، گویی کلرنی و دوستانش میخواستند «ثابت کنند که هملت اشتباه میکرده: کمر بسته بودند تا نشان دهند که شک میتواند انگیزانندۀ کنش باشد، نه مخرب یا سستکنندۀ آن».
اثبات اشتباه هملت، از نظر هرشمن، زیربنای باورهای عمیقاً اصلاحطلبانهاش بود. به بیان خودش، «ترکیب مشارکت در امور عمومی و گشادهفکریْ ظاهراً بهترین ریزبنیادِ سیاست دمکراتیک است». دریافته بود که، دست بر قضا، نظرات محکم و خوشبنیان کمکی به سیاستگذاری دمکراتیک نمیکنند. اگر کسی با اطمینانِ صددرصدی به گفتوگو وارد شود، چطور ممکن است در پرتو اطلاعات جدید یا در نتیجۀ فرایند مشورتی نظرش را تغییر دهد؟ هرشمن اعتقاد داشت همین پذیرش شک، انعطاف و استقبال از دیدگاههای متفاوت است که مسبب عملکرد درست دمکراسی میشود.
باآنکه هرشمن استدلالهای متنوع و رویکردهای روششناختی مختلفی در کتابهایش دارد، اما تمرکز او بر فرایندهای سیاستگذاری مبتنی بر چشمانداز مشارکت گسترده و گشادهفکری است. این ملغمۀ شک، گشادهفکری، ارزشهای اخلاقی و مصلحتاندیشی را در مفهوم امکانگرایی خلاصه میکند. تبیین نظمونظام سازوکارهای اجتماعی بیشک کار خطیری است، اما او مروج کوششی مخالف این بود، کوششی نامعینتر و پیشبینیناپذیرتر بهمنظور «تأکید بر تکثر و بینظمیِ خلاقانۀ ماجراجوییهای انسان، برجستهسازی یگانگی و بیمانندیِ هر رویداد، و درک شیوۀ کاملاً جدیدی برای گذر از پیچوخم تاریخ». این امکانگرایی چهبسا بهترین اثبات این نکته باشد که هرشمن منبعی لایزال برای کسانی است که دوست دارند نحوۀ بقا و رونق یا دستِکم پیشرَوی مرارتبار دمکراسیهایمان را درک کنند.