زندگی اجتماعی شما محدودیت زیستی دارد: محدودیتی ۱۵۰نفره (عدد دانبار که سه دهه قبل توسط روانشناسی بریتانیایی به نام رابین دانبار ارائه شد)، یعنی شما میتوانید نهایتاً با ۱۵۰ نفر روابط معنادار داشته باشید.
چه چیزی روابط را معنادار میکند؟ دانبار در جواب این سؤالِ نیویورک تایمز پاسخ کوتاهی داد «افرادی که آنها را آنقدر میشناسید که اگر اتفاقی در فرودگاه ببینیدشان میتوانید، بدون اینکه احساس ناخوشایندی داشته باشید، با آنها سلام و احوالپرسی کنید». این پاسخ کوتاه، شاید بهشکلی اتفاقی، گوشههای مهمی از یک نظریۀ روانشناختیِ مسلط و درحالتکمیل را نشان داد. این سازۀ نظری برای صمیمیت در روابط «لایههای» گوناگونی را در نظر میگیرد. از نظر منطقی، میتوانیم تا ۱۵۰ پیوند کارآمد با دیگران داشته باشیم، ولی صمیمیترین و، درنتیجه، نزدیکترین روابطمان فقط با ۵ تا ۱۵ نفر است. میتوانیم شبکههای خیلی بزرگتری داشته باشیم، ولی بسیاری از مردم به کیفیت و خلوص روابطی که دارند قناعت میکنند و، درنتیجه، چرخههای اجتماعی خیلی کوچکتری دارند.
برخی منتقدان به این نتیجهگیری دانبار انتقاد کردند و آن را جبرگرایانه و حتی خیالی خواندند. باوجوداین، ایدۀ اصلی این نظریه شهودی بود و هنوز هم پابرجا مانده است. بستر زندگی اجتماعیِ مدرن، یعنی شبکۀ اجتماعی، به تنها چیزی که توجه ندارد نظریۀ دانبار است. زندگی آنلاین فقط حول محور افزایش کمیت روابط پیش میرود، بدون آنکه به کیفیت آنها توجهی داشته باشد. در فضای اینترنت، رابطۀ معنادار رابطهای است که میتواند سرگرمی ایجاد کند یا منفعتی داشته باشد، نه رابطهای که رازی در آن فاش شود یا حمایتی در آن شکل بگیرد.
اینترنت مشکلات زیادی دارد، ولی بیشترشان در این مشکل نهفتهاند: همۀ ما دائماً داریم با همدیگر حرف میزنیم. این امر در هر سطحی صادق است. قبل از این ابزارهای آنلاین، معمولاً دیربهدیرتر و با افراد کمتری حرف میزدیم. هر آدم معمولی، روزانه، به اندازۀ انگشتان دست با دیگران حرف میزد و نهایتاً ممکن بود، در مراسم عروسی یا جلسات کاری، در برابر حداکثر چند صد نفر حرف بزند. شاید گفتههایشان ضبط هم میشد، ولی امکانات تقویت و پخش آن گفتهها، در سرتاسر دنیا و نشر آنها به جاهایی بسیار دورتر از بستر اصلیشان، اندک بود.
رسانههای آنلاین به تمامی مردم امکان دسترسی به کانالهای ارتباطیای را دادند که قبلاً در انحصار شرکتهای بزرگ بود. این کار با شبکۀ جهانی وب در دهۀ ۱۹۹۰ شروع شد و با محتوای تولیدشده به دستِ کاربران در هر زمینهای و رسانههای اجتماعی در دهۀ ۲۰۱۰ ادامه یافت. کنترل گفتمان عمومی از دست سازمانها، دولتها و شرکتهای حقوقی به دست شهروندان معمولی افتاد. نهایتاً مردم توانستند نوشتهها، عکسها، ویدئوها و محتواهای دیگرشان را، بدون کسب موافقت ناشران و رسانهها، منتشر کنند. حالا ایدهها آزادانه، ورای مرزها، پخش میشوند.
همراستا با این روند، انبوهی از زبالههای سمی هم بهسمت ما گسیل شد؛ زمانی که ارتباط به این راحتی برقرار شود -آن هم در رسانههای اجتماعی که دوستان نزدیک مثل آشنایان دور یا حتی غریبهها به نظر میرسند- هر پُستی میتواند بدترین ترسهای مردم را نشانه گرفته و آدمهای معمولی را به افرادی رادیکال تبدیل کند. این همان کاری است که یوتیوب با کسی کرد که در دو مسجد در شهر کرایست چرچ تیراندازی کرد، یا همان کاری که نظریهپردازان توطئه، قبل از کیوانان با طرفداران پیتزاگیت کردند یا همان کاری که طرفداران ترامپ با شورشیان کاخ کنگره کردند. مثال معمولترش این است که پیامهای تصادفی در فیسبوک منجر به کلاهبرداری از مادرتان میشوند، توییتهایی که بیفکرانه نوشته میشوند زندگیها را خراب میکنند، یا رسانههای اجتماعی زندگی را، بهطور کلی، تلخ و بیرحم کردهاند.
برای زیرسؤالبردن فرض بنیادیِ زندگی آنلاین کمی دیر شده است: چه میشد اگر مردم نمیتوانستند، تا این اندازه، با این تعداد آدم و به این تعداد دفعات حرف بزنند؟
فرآیندی که، طی آن، فرد در رابطهای مستقیم با کسی دیگر قرار میگیرد گاهی نامیانجیگری نامیده میشود، چون فرضاً میانجیهای بین آن دو را از بین میبرد. ولی نامیانجیگریِ رسانههای اجتماعی، درواقع، افراد را قدرتمندتر نکرده است. فقط میانجیگرهای قدیمی را با انواع تازهای مثل گوگل، فیسبوک، توییتر و بسیاری دیگر جایگزین کرده است. این شرکتها بیشتر از آنکه شرکتهای فناورانه باشند شرکتهای داده هستند: یعنی وقتی که افراد چیزی را جستجو میکنند، پُست میکنند، کلیک میکنند و پاسخ میدهند، اطلاعاتشان را گرفته و در تبلیغات به کار میبندند. در این کار، کاربرها را براساس ویژگیهای جمعیتشناختی، رفتاری یا تجاریِ آنها، که رفتهرفته جزئیتر هم میشوند، دستهبندی میکنند و هدف تبلیغات ویژۀ خودشان قرار میدهند. به همین دلیل، این شرکتها مردم را تشویق میکنند که تا جایی که میتوانند آنلاین «صحبت کنند»، چون سود غولهای تکنولوژی در این است. شرکتهای اینترنتی این عمل را «درگیری»۱ مینامند.
اصول درگیریْ مردم را بهسمت این اشتباه میکشاند که استفاده از نرمافراز را با داشتن مکالمات معنادار یا حتی موفق قاطی کنند. توییت ناخوشایندی که به ناراحتی و آشفتگی هم دامن میزند، بهجای آنکه نشانی از شکست آشکار ارتباط باشد، به چشم یک صحبتِ آنلاین موفق دیده میشود. همۀ آنهایی که مستمراً پُست مینویسند هم انگار ثابت میکنند که این هدف به ثمر نشسته است. وگرنه چه دلیلی داشت این همه حرف بزنند؟
بنابراین، کمیت محتوای تولیدشده و تعداد مخاطبان آن تبدیل شدهاند به کالاهای خالص. بحثهای چندین سال گذشته بر سر گفتگوهای آنلاین این وضعیت را تأیید میکنند. اول، پلتفرمها سنجههایی مانند تعداد لایکها یا بهاشتراکگذاریها را ابداع کردند تا کاربران را به درگیری بیشتر تشویق کنند. محبوبیت و میزان دیدهشدن (که آشکارا در پلتفرمها مهماند) هم تبدیل به ارزشهای اجتماعی شدهاند. حتی در سطح اینفلوئنسرها، شخصیتهای رسانهای یا جمعیتهای آنلاین هم، گسترۀ نفوذ منجر به ایجاد قدرت، تأثیرگذاری و ثروت، یا خیالپردازی راجع به آنها شده است.
ظرفیت دسترسیِ گهگاهی به یک شنونده به حق دسترسی به تمامی شنوندگان در هر زمانی تبدیل شده است. آزادی مطلق برای همیشه شنیدهشدن، کمکم، تبدیل به یک پیشفرض در گفتمان راجع به رسانههای اجتماعی شده است؛ هر تلاشی که کاربران را در انتشار ایدههایشان محدود کند، آشکارا، بهعنوان سانسور یا چیزی بدتر از آن تفسیر میشود. ولی دلیلی ندارد که فکر کنیم هر کسی باید در هر لحظهای به هر فرد دیگری در جهان دسترسی فوری و ثابت داشته باشد.
همکارم آدرین لافرنس ابعادِ این فرضِ بنیادین و خطر رسانههای اجتماعی را اَبَرمقیاس میداند: «اَبَرمقیاس نهفقط یک پایگاه کاربریِ خیلی بزرگ، بلکه چیزی عظیم در اندازهای بینظیر است». پلتفرمهای فناورانه، مثل فیسبوک، بر این باورند که شایستۀ پایگاه کاربریای در سطح میلیاردها نفر هستند و بعد اشاره میکنند که کنترل کارآمد چنین جمعیت بزرگ و باورنکردنیای غیرممکن است و اینچنین برای خطاهایشان بهانهتراشی میکنند. ولی کاربران فناوری، که شامل دونالد ترامپ و همسایههای شما هم میشوند، بر این باورند که میتوانند و میبایست از غنایم این ابرمقیاس استفاده کنند. هر چه پُستها، فالوئرها، لایکها و دیدهشدنها بیشتر باشند، بهتر است. و اینچنین است که اطلاعات بد پخش میشوند و، با جلب توجه هرچه بیشتر، درگیری را تبدیل به فاجعه میکنند. این مسئله از اثرات جانبی سوءاستفاده از رسانههای اجتماعی نیست، بلکه یکی از نتایج موردانتظار استفاده از آن است. همانطور که سیوا وایدیاناثان، پژوهشگر رسانه، میگوید: مشکل فیسبوک فیسبوک است.
تا کنون چنین در نظر گرفته میشد که طوفان محتوا باید پس از وقوع آن کنترل شود. شرکتهایی مثل فیسبوک ارتشی از نظارتگران محتوا استخدام (یا برونسپاری) میکنند تا محتوای ناسالم را تشخیص داده و حذف کنند. این شغل واقعاً وحشتناک است و با ترومای روانی و هیجانی برابری میکند. و حتی در آخر هم همۀ اینها مثل بازی موش و چکش۲ است، چون مورد ناخوشایندی که به این طریق متوقف میشود در جایی دیگر و زمانی دیگر دوباره سربرمیآورد. شرکتهای رسانههای اجتماعی که مصمم هستند مشکلات محاسباتی را با محاسبات بیشتر حل کنند سعی میکنند برای سرکوب یا محدودکردن پُستها هم از روشهای اتوماتیک استفاده کنند، ولی افراد بسیار زیادی مطالب بسیار متنوعی را پُست میکنند و هوش مصنوعی آنقدر باهوش نیست که بتواند این تکنیکها را بهشکل مؤثری پیاده کند.
مداخلات نظارتی (البته اگر زمانی محقق شوند) هم نمیتوانند مشکل را حل کنند. هیچ پیشنهادی برای تعطیلکردن فیسبوک به موضوعِ بزرگی بیش از حد آن اشاره نمیکند، محتملترین سناریو این است که اینستاگرام و واتساپ از والدینشان جدا شوند. این نهادها الان هم جهانی هستند و با سرویس واحدی میلیاردها کاربر را مدیریت میکنند. قرار نیست واتساپ ویژۀ پاکستان، چیزی از نوع بیبیبل، از راه برسد و حتی اگر هم برسد، باز هم میزان دسترسی مردم به یکدیگر، در آن اجتماعات بزرگ، بسیار وسیع خواهد ماند. پُستها، پیامها و تماسهای نامحدود رایگان ارتباطات را راحتتر کرده، ولی ماهیت آن را هم تغییر داده، یعنی مردم را به مخاطبان خیلی بیشتر و به دفعات خیلی بیشتر به هم متصل کرده است.
آیا بهتر نمیشد اگر تعداد افراد کمتری، چیزهای کمتری، به تعداد کمتری پُست میکردند و تعداد کمتری هم آنها را میدیدند؟
شاید محدودکردن رسانههای اجتماعی ناممکن یا زاید به نظر بیاید، ولی درواقع این شرکتها همین الان هم شامل بعضی محدودیتها هستند. توییتها فقط میتوانند ۲۸۰ کلمهای باشند و نه بیشتر. ویدئوهای یوتیوب برای بسیاری از کاربران نباید بیشتر از ۱۵ دقیقه باشد، که قبل از سال ۲۰۱۰ این محدودیت ۱۰ دقیقه بود، امری که به پایهگذاری ماهیت ویدئوهای کوتاه آنلاین کمک کرد. بعدها، واین اختصار را به نهایت رساند و ویدئوها را به ۶ دقیقه محدود کرد. اسنپچت هم موفقیتش را از زودگذریاش به دست آورد، به این صورت که پُستها، بهجای اینکه برای همیشه بمانند، پس از مدت کوتاهی ناپدید میشدند.
کاربران میتوانند برای پاسخدادن به پُستی در فیسبوک، پیامهای خصوصی توییتر، پیام در اسلک یا دیگر برنامههای آنلاین از لایک، ایموت و ایموجی استفاده کنند. حتی این ظرفیت هم خودش در استفادۀ افراد از این سرویسها محدودیت ایجاد میکند. این محدودیتها معمولاً حس عجیب و غریب یا حتی اذیتکنندهای دارند، ولی بههرحال جمعکردن بینهایت پاسخ در قالب پاسخهایی محدود باعث ایجاد محدودیت خواهد شد.
علیرغم محدودیتهای مهم و زیادی که ابزارهای آنلاین محبوب دارند و آنها را به آنچه که هستند تبدیل کردهاند، پلتفرمها در میزان پُستها یا دیدهشدن کاربران محدودیتهای آشکار و مشخصی اعمال نکردهاند.
تصور کنید که دسترسی و میزان دیدهشدن هم محدود میشد: اگر بهطور پیشفرض محدودیتهای مکانیکی، بهجای محدودیتهای قضایی، اعمال شود چه؟ اگر مثلاً فقط میتوانستید یک بار در روز، هفته یا ماه در فیسبوک پُست بگذارید، یا فقط تعداد مشخصی از افراد آن را میدیدند چه میشد؟ یا چه میشد اگر، مثل اسنپچت، پُست شما پس از یک روز یا یک ساعت از بین میرفت؟ یا چه میشد اگر، پس از تعداد مشخصی دیدهشدن، یا پس از رسیدن به یک محدودۀ جغرافیایی با فاصلۀ خاصی از مبدأ، پُست از بین میرفت؟ این کار مانع این نمیشود که کاربران بد کارهای بد انجام دهند، ولی کمتر میتوانند بدی را در بین عموم مردم پخش کنند.
اعمال چنین محدودیتهایی از نظر تکنولوژیکی ساده است و خیلی هم بیسابقه نیست. در لینکدین، شما میتوانید شبکهای هرچقدر بزرگ که بخواهید از متخصصان را کنار هم جمع کنید، ولی پروفایل شما مخاطبهای
بالای ۵۰۰ نفر را دیگر با عدد نشان نمیدهد -این کار ظاهراً کاربران را ترغیب میکند، بهجای اینکه به تعداد توجه کنند، بر کیفیت و استفاده از مخاطبهایشان تمرکز کنند. نکستدور از اعضایش میخواهد که ثابت کنند در محلۀ خاصی زندگی میکنند تا بتوانند به آن اجتماعِ خاص پُست ارسال کنند یا پُستهای آنها را ببینند (هرچند باید گفت که این محدودیت مشخص، ظاهراً، بهتنهایی رفتارهای بد را از بین نمیبرد). و در فیسبوک هم من میتوانم پُستم را طوری تنظیم کنم که فقط برای گروه مشخصی از دوستانم نشان داده شود، یا کاری کنم که غریبهها نتوانند به توییتها یا پُستهای اینستاگرام جواب دهند. ولی این محدودیتها هم نفوذپذیر و انتخابیاند.
مثال بهتری هم از شبکهای محدودشده وجود دارد، موردی که توانست بسیاری از مشکلات شبکۀ اجتماعی را از طریق طراحی حل کند، ولی آنقدرها دوام نیاورد که مزایای کارش را ببیند: گوگل پلاس.
در سال ۲۰۱۰، پل آدامز یک تیم تحقیقات اجتماعی را در گوگل هدایت میکرد، و میخواست با آن تیم چیزی بسازد که به مردم کمک کند، بهصورت آنلاین، روابطشان را حفظ کنند یا روابط جدیدی بسازند. او و تیمش تلاش میکردند آنچه را که جامعهشناسان دربارۀ روابط انسانی میدانستند به تکنولوژی تبدیل کنند. یکی از مهمترین ایدهها این بود که مردم روابط اجتماعیِ نسبتاً کمی دارند. آدامز در کتابش به نام گروهبندیشده۳ در سال ۲۰۱۲ نوشت: «ما مدام با گروه کوچک و ثابتی از افراد صحبت میکنیم». به بیانی دقیقتر، انسانها دوست دارند بیشتر با ۵ نفر از نزدیکترین دوستانشان صحبت کنند. جای تعجب ندارد که این دوستیها که جامعهشناسان به آنها نام پیوندهای قوی را میدهند با همان افرادی هستند که بیشترین تأثیر را روی ما دارند.
اساس گوگلپلاس همین مفهوم پیوندهای قوی بود. این برنامه به کاربران اجازه میداد که افراد را در گروههایی، به نام حلقهها، طبقهبندی کنند، و تعاملاتْ حول این حلقهها شکل میگرفت. این کار مردم را مجبور میکرد به تفاوتها و شباهتهای افرادِ موجود در شبکههایشان توجه کنند، نه اینکه با همۀ آنها مثل فالوئرها یا مخاطبهای نامتمایز و یکپارچه رفتار کنند. منطقی است که خانوادۀ هرکسی با همکارانش فرق داشته باشد، همینطور همکاران نیز با همبازیهای پوکر یا اعضای کلیسا تفاوت دارند.
آدامز میخواست از جامعهشناسی به نام مارک گرانووِتِر هم درسی بگیرد: وقتی مردم توجهشان را از پیوندهای قوی گرفته و به پیوندهای ضعیف میبرند، ارتباطاتِ خطرناکتری شکل میگیرد. پیوندهای قوی از اینرو قوی شدهاند که، در طول زمان، قابلیت اطمینان به آنها تأیید شده است. اطلاعات یا ورودیای که هر فرد از طرف یکی از اعضای خانواده یا همکارانش دریافت میکند قابل اعتماد و زمینهمند است. درعوض، حرفهایی که بهطور تصادفی و از شخصی ناشناس در فروشگاه (یا اینترنت) میشنود، ذاتاً، کمتر مورد اعتماد است، یا حداقل باید چنین باشد. ولی پیوندهای ضعیف تازگیِ بیشتری به دنبال دارند، دقیقاً به این علت که حاوی پیامهایی هستند که شاید افراد قبلاً نگرفته باشند. تکامل یک پیوند از ضعیف به قوی باید در زمانی طولانی اتفاق بیفتد، چون آدمها رابطه را امتحان کرده، به آن توجه نموده و تصمیم میگیرند که چطور آن را با زندگیشان درآمیزند. همانطور که گرانووتر در مقالۀ سال ۱۹۷۳ خود در این زمینه نوشت، پیوندهای قوی بین دو گروه اجتماعی متفاوت پل نمیزنند. ارتباطات جدید نیازمند پیوندهای ضعیفاند.
پیوندهای ضعیف میتوانند به فرصتها، ایدهها و دیدگاههای جدیدی منتج شوند، این ویژگی مُعرف قدرتشان است. مثلاً مردم میخواهند از طریق پیوندهای ضعیف فرصتهای شغلی و دوستان جدیدی پیدا کنند. ولی در فضای آنلاین، حجم پیوندهای ضعیف بیشتر از هر زمان دیگری است و افرادِ غیرمطمئن شبیه به افراد مطمئن به نظر میآیند؛ همۀ پُستها در توییتر یا اینستاگرام هم، کموبیش، ظاهر مشابهی دارند. اعتماد به پیوندهای ضعیفتر آسانتر شده؛ و این موضوع باعث شده است اثراتی که قبلاً حاشیهای بودند مهم شوند، یا اثراتی که مهم بودند خودشان را تقویت کنند. گرانووتر این مشکل را، قبلاً، در اوایل دهۀ ۷۰ پیشبینی کرده بود، او نوشته است: «اگر صرفاً به قدرت پیوندها بپردازیم، آنگاه هر مشکل مهمی در رابطه با محتوای آن پیوندها نادیده گرفته خواهد شد».
کتاب آدامز انگار هر چیزی را که میتواند در اینترنت مشکلساز باشد پیشبینی کرده است. آدامز نوشته است وقتی ایدهها در مقابل افراد زیادی قرار داده شوند که راحت تحتتأثیر قرار میگیرند، بهآسانی پراکنده میشوند. این افراد هم به نوبۀ خود این ایدهها را به افراد پذیرای دیگر انتقال میدهند، و زمانی که عدۀ زیادی از این دسته افراد بهخوبی به هم متصل شده باشند -همانطور که در رسانههای اجتماعی به هم متصل شدهاند- سرعت نشر این ایدهها بیشتر هم میشود. به اعتقاد آدامز، افرادی که مدت زمان بیشتری طول میکشد تا ایدهها را بپذیرند هم نهایتاً این کار را میکنند، چون آنها دائما در معرض تأثیرپذیریِ مخاطبانشان هستند. هرچه آستانۀ اعتماد و انتشار پایینتر باشد، ایدههای افراد ناشناس راحتتر و سریعتر پخش میشوند. بدتر اینکه مردم ایدهها، داستانها، عکسها و هر محتوای دیگری را که برانگیزانندۀ عواطفاند به اشتراک میگذارند.
خودتان میدانید که این داستان به کجا ختم میشود. فیسبوک با استفاده از سرویسهایش سعی میکند نهایت استفاده را از پیوندهای ضعیف ببرد و به ابرمقیاس نزدیکتر شود. آدامز در اوایل سال ۲۰۱۱، قبل از اینکه حتی گوگلپلاس شروع به کار کند، گوگل را ترک کرد و به فیسبوک رفت. هشت سال بعد، گوگل ناگهان این سرویس را بست.
تاکنون اصلاحات اجتماعی در دنیای آنلاین، یا مشکلاتی فناورانه دیده شده که باید حل شود، یا موردی که نیازمند مداخلات نظارتی است. هر دو گزینه با سرعت خیلی کمی جلو میرود. فیسبوک، گوگل و بقیه در تلاشاند تا، برای مقابله با اطلاعات نادرست و افراطی، از یادگیری ماشینی استفاده کنند، ابزاری که خود منجر به آن اطلاعات نادرست و تند شده است. منتقدان به وزارت دادگستری شکایت کردهاند تا قدرت این شرکتها را از آنها بگیرد، یا در کنگره دستورالعملهایی برای محدودیت آنها اعمال کنند. فیسبوک هیئت نظارتی راهاندازی کرد و راهحلهای فناورانۀ خاص خودش را با نظارت حقوقی، به مدل خاص خودش، اضافه کرد. در این اثنا، اخبار جعلی همچنان در حال پخششدن بودهاند و فضای اجتماعی را بیشازپیش رو به زوال بردهاند.
از طرف دیگر، اعمال محدودیتهای بیشتر و قابل توجهتر بر خدمات اینترنتی، هم از نظر زیباییشناختی و هم قانونی، سازگاری بیشتری با سازوکار تجاریِ صنعت تکنولوژی دارد. محدودکردن بسامد گفتار، اندازه و ترکیب مخاطبان، وسعت نشر هر صحبت یا طیف زمانی این پُستها کاملاً با بنیان خلاقانه و فناورانۀ رسانههای کامپیوتری مطابقت دارد. باید تعجبآور باشد که شما به اینکه ایدههایتان را طوری بیان کنید که در حد ۲۸۰ کاراکتر باشد اهمیتی ندهید، ولی درعینحال اصلاً قبول نکنید که پیامها به ۲۸۰ نفر خواننده یا ۲۸۰ دقیقه محدود شوند. درحالیکه این دو با هم تفاوت اساسیای ندارند.
مداخلات نظارتی به جایی نرسیدهاند، چون نمیتوانند بر شرایط بنیادیِ ابرمقیاس تأثیری بگذراند، و این باعث شده کنترلِ آنهمه آدم و آن همه محتوا خیلی سخت باشد. همچنین در رابطه با اینکه چه کسی شایستۀ تأثیرگذاری است میان عموم مردم اختلاف نظر و جدایی به وجود آمده است. هر تفاوت ادراکشدهای در حجم مخاطبان یا وسعت دسترسی میتواند سوگیری یا سانسور در نظر گرفته شود. شرکتهای فناورانه نمیتوانند واقعاً توضیح دهند که چرا چنین تفاوتهایی ایجاد میشود، چون منشأ آنها در زیر لایههای متعددی از تجهیزات، با اسم مستعار الگوریتم، پنهان شده است. درعوض الگوریتم هم بهآسانی آماج سرزنش، انتقاد و انتقام میشود. و در این حین چرخدندههای ماشین ابرمقیاس به حرکت خود ادامه داده و همچنان هر اعتماد یا اطمینانی به هر نوع اطلاعاتی -ازجمله فهم این امر را که نحوۀ عملکرد کنونی نرمافزارهای اجتماعی چگونه است و چه تغییراتی میتواند بکند- از بین میرود.
در مقابل، محدودیتهای طراحیشده برای حجم مخاطبان و میزان دیدهشدن که به شکلی برابر برای همه اعمال میشود ابزاری برای اعمال سرکوب بر تماس، تعامل و میزان شیوع فراهم میکند. این محدودیتها برای اینکه مؤثر باشند باید آشکار و شفاف باشند؛ این چیزی است که حالت ۲۸۰ کلمهایِ توییتر را روشن و قابلدرک کرده است. همچنین آنها میتوانند نظارت شده، اجرا شده، و تأیید شوند. این کار حداقل از فشارآوردن به شرکتها برای مدیریت بهتر محتوا یا شفافترکردن الگوریتمهایشان راحتتر است. نهایتاً اینکه، اِعمال محدودیتهای سفتوسخت بر رفتار اجتماعی آنلاین، بهجای آنکه تلاشی برای از کار انداختن طراحی کامپیوتری باشد، ظرفیتها و نقاط قوت آن را با آغوش باز میپذیرد.
برداشتن این قدم دردناک خواهد بود، چون همه به ابرمقیاس عادت کردهاند. شرکتهای فناورانه قطعاً همۀ تلاششان را خواهند کرد که با هر اقدامی برای کاهش رشد یا درگیری مبارزه کنند. شهروندان خصوصی از محدودیتهای جدید و ناآشنا خشمگین خواهند شد. ولی جایگزین آن، یعنی زندگی در میان پسماندهای فزایندهای که ابرمقیاس بالا میآورد، دوامی نخواهد داشت. اگر مشکل ابرمقیاس است، راهحل باید تا حدودی در کاهش این بزرگی باشد. این هدف اصلاً آسان نبوده ولی شدنی است، و از این لحاظ، نسبت به راهحلهای پیشنهادیِ دیگر مزیت بیشتری دارد. فقط تصور کنید فضای آنلاین چقدر آرامتر میبود، اگر اینقدر شلوغ نبود.