عقبنشینی غرب با سقوط کمونیسم در سال ۱۹۸۹ آغاز شد. روشنفکران ما، سرمست از پیروزی، واقعبینی خود را از دست دادند و، در تلاشهای متعدد برای حککردن تصویر خود بر پیکرۀ دنیا، بعضی از مناطق سوقالجیشی و بسیار مهم جهان را ترک کردند. نتیجۀ نهاییِ تلاش این افراد برای صدور نظام حکومتیشان این است که دولتهای غربی، نسبت به دوران جنگ سرد، ضعیفتر شدهاند و در معرض خطر بیشتری قرار دارند.
اما اگر اینيات فضاحت را شکست تفکرات و ارزشهای غربی بدانیم، مرتکب اشتباه فاحشی شدهایم. ایدئولوژیهای غربی همچنان بر دنیا حاکماند. در چین، شی جینپینگ سویهای از ناسیونالیسم تمامعیار را به اجرا گذاشته که به ناسیونالیسمِ پدیدآمده در کشورهای اروپایی در دوران بین دو جنگ جهانی بیشباهت نیست. از سویی، ولادیمیر پوتین هم شیوههای لنینیستی را استادانه به کار گرفته تا روسیۀ تضعیفشده را احیا و به قدرتی جهانی تبدیل کند. تفکرات و پروژههایی که ریشه در غرب غیرلیبرال دارند همچنان به سیاست جهان سروشکل میدهند. درعینحال، لیبرالیسم غربی هم خودش غیرلیبرال شده، که این تصادفی بسیار عجیب است.
افول ژئوپلیتیکی غرب از همان دورانِ بعد از حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ مشهود بود و حالا میتوان آن را در عقبنشینی نیروهای تحت رهبری آمریکا از افغانستان بهشکل محسوسی مشاهده کرد. با زوال تدریجی حکومت و ارتش افغانستان پس از عقبنشینی نیروهای آمریکا، آینده را طالبان و حکومتهای همسایه رقم خواهند زد، همسایگانی که خواهناخواه به درون این خلأ قدرت کشیده شدهاند. در سوریه، پس از سالها مداخلۀ غرب و مرگ صدها هزار نفر، بشار اسد همچنان در مسند قدرت است و روسیه نقشی تعیینکننده در آن دارد. لیبی هم، پس از براندازی معمر قذافی با دسیسۀ غرب در سال ۲۰۱۱، همچنان فضایی بیحاکمیت و دروازهای برای ورود قاچاقی انسانها به اروپاست.
در ماههای اخیر، سرعت عقبنشینی غرب افزایش یافته است. دیدار جو بایدن با پوتین در ماه ژوئن در ژنو چیزی را در اختیار رئیسجمهور روسیه گذاشت که بهشدت دنبالش بود. بایدن پذیرفت که خط لولۀ انتقال گاز نورد استریم ۲ تکمیل شود و، بدینترتیب، روسیه به این قدرت رسید که محمولۀ انرژی را در کشورهای ترانزیت قطع کند. اوکراین بلاتکلیف مانده و لهستان و کشورهای حوزۀ دریای بالتیک در معرض قدرت فزایندۀ روسیه قرار گرفتهاند.
توجیه این اتفاق، که واقعاً چیزی جز یک شکست فاحش ژئوپلیتیکی نیست، این است که بر فرض محمولههای انرژی آلمان تضمین شوند تا این کشور، درعوض، حامی تلاشهای آمریکا برای مهار چین باشد. اما احتمال اینکه آلمان روابط تجاری خود را با چین به خطر بیندازد همیشه خیلی کم بوده است. سال گذشته، آلمان حدود ۱۰۰ میلیارد یورو کالا به چین صادر کرد که حدود نیمی از ارزش کل صادرات اتحادیۀ اروپا به این کشور است. طبق بعضی برآوردها، چین بزرگترین بازار صادرات محصولات آلمانی که شده هیچ، بیشترین سرعت رشد را هم دارد.
سیاست خارجی آلمان را عمدتاً عوامل داخلی تعیین میکنند و لابیهای صنعتی مراقباند تا پیوندهای تجاری با چین دچار خلل نشود. از نظر افراد بانفوذ حزب سبز، خروج آلمان از انرژی فسیلی و هستهای از هرگونه بهای ژئوپلیتیکی سنگینتر است. آنگلا مرکل همراه با امانوئل مکرون، رئیسجمهور فرانسه، این نکته را صریحاً اعلام کرده که برلین خواهان کاهش تنش با روسیه است. آلمان (و تبعاً اتحادیۀ اروپا)، در هر کشمکشی میان قدرتهای بزرگ، احتمالاً کنار خواهد گرفت، یعنی بیطرف یا غیرمتعهد خواهد ماند، درحالیکه در عمل در سیطرۀ نفوذ روسیه قرار دارد. بریتانیا که پس از برکسیت دیگر در چنبرۀ دیپلماسی اروپا نیست زیر بار این گرایش نمیرود. اما بریتانیا، بدون حمایت قدرتهای بزرگ اروپایی، مشخص نیست تا چه حد بتواند کاری فراتر از حفاظت از منافع ملی خود بکند.
•••
فروپاشی غرب صرفاً واقعیتی ژئوپلیتیکی نیست؛ مسئلهای فرهنگی و فکری نیز هست. در کشورهای پیشتاز غربی، پیکرههای قدرتمندی از نظرات وجود دارد که تمدن خودشان را نیرویی بسیار مخرب به شمار میآورند. در این دیدگاه فرالیبرال۱، که تجلیگاه اصلیاش تحصیلات عالی است، ارزشهای غربیِ آزادی و رواداری جز سیطرۀ نژادی معنای دیگری ندارند. غرب، اگر کماکان بهمثابۀ بلوک تمدنی پابرجا باشد، باید متلاشی شود.
این فرالیبرالیسم را صرفاً یک دیدگاه در میان نقطهنظرات متعددی نمیدانند که بشود آن را در مباحثهای آزاد بررسی کرد و به پرسش گرفت، بلکه مانند کیش و آیینی شده که در چنبرۀ فشار همتایان و حمایتِ شدیدِ اهل فن قرار دارد. مروجان این دیدگاه مایلاند ورزههایی همچون «اِلغا» را کابوسهای برخاسته از ذهن تبزدۀ راستگرایان بدانند که هیچ مبنایی در واقعیت ندارند. درعینحال معتقدند که عدم توافقْ تمرین سرکوب است.
در مسلک فرالیبرال، فقط میتوان چیزهایی را روا داشت که حقایق ساده، بدیهی و اخلاقاً پاک به شمار بیایند. ارزیابی هزینهها و فواید احتمالی امپراتوریهای غربی برای افرادی که تحت سلطهشان بودند کم مانده ممنوع شود، همینطور بررسی مشارکت کشورهای غیرغربی در بردهداری. بعضی از راستگرایان این تنگناهای ایدئولوژیک را با ایدئولوژی تحمیلیِ حکومتهای کمونیستی مقایسه کردهاند. تفاوت در این است که، در جوامع غربی، این محدودیتهای دستوپاگیر در راهِ پژوهشِ آزاد خودتحمیلیاند.
نتیجه میشود اینکه غرب لیبرال بیشتر به موضوعی برای بررسی تاریخی تبدیل میشود تا واقعیتی در دنیای معاصر. کسانی که باور دارند همۀ انسانها روزی به ارزشهای لیبرال میرسند این واقعیت را نادیده میگیرند که جوامع غربی بهسرعت در حال کنارگذاشتن این ارزشها هستند. «قوس تاریخ» به مدلی اطلاق میشود که دیگر وجود خارجی ندارد.
این بدین معنا نیست که فرالیبرالیسم پیروز شده است. دمکراسی، اگر هنوز برقرار باشد، محدودیتهایی بر عرفهای ایدئولوژیک تحمیل میکند. بازار، بهرغم تمام افراطهایش، گزینههای بدیلی ایجاد میکند. دیدگاههایی که تکثرگرایی فکری را میپرورند همچنان به قوت خود باقیاند، برخی مانند همین مجله حتی رونق میگیرند.
فرالیبرالیسم ایدئولوژی طبقۀ جاهطلبِ حاکمی است که هدفش انباشتن ثروت و جایگاه و، درعینحال، بهرخکشیدن آرمانهای ترقیخواهانۀ بیعیبونقصش است. جنگهای فرهنگی مهارناپذیر و بحران دانششناختیای که، در آن، پرسشهای کلیدیِ فکتمبنا و علمی رنگوبوی سیاسی به خود گرفتهاند بخشی از کشمکش این ضدروشنفکرها برای رسیدن به قدرت است. اما، بهجز در نیوزیلند و بخشِ انگلیسیزبان کانادا، هیچ اثری از این نیست که به سلطه برسند.
بااینحال، بر مدارس فشار وارد میشود تا نسخهای واحد از تاریخ را تدریس کنند، شرکتهای خصوصی کارمندانشان را بابت نظرات خلافهنجار اخراج میکنند و نهادهای فرهنگی همه نقش پاسبان هنجارها را دارند. نمونۀ اولیۀ این ورزهها ایالاتمتحده است که تقسیمبندیها و تاریخ واحد خود را تعریفکنندۀ تمام جوامع مدرن میداند. در بخش اعظم دنیا، نسبت به جنبش ووک۲ بیاعتنا هستند یا حتی برخورد متخاصمانه دارند (نمونۀ این امر فرانسه است که رئیسجمهورش مکرون گفته این جنبش جامعه را «نژادآلود» میکند). اما هرجا این دستورالعمل آمریکایی غالب میشود، جامعه را دیگر با هیچ مبنای تاریخیای نمیتوان لیبرال دانست.
زوال تدریجی لیبرالیسم غربی بدین معنا نیست که حالا در دنیایی پساغربی زندگی میکنیم. برهانهای مربوط به افول غرب معمولاً نسخههای تغییریافتهای هستند از گمانهزنیهای ساموئل هانتینگتون، نظریهپرداز سیاسی هاروارد، دربارۀ برخورد تمدنها که این بار پیشبینیهای مربوط به برتریِ ناگزیرِ چین نیز کنار آن قرار گرفته است. چنین ادعاهایی قوت زیادی دارند، چون افول شتابان قدرت غرب را بازتاب میدهند. اما چشمگیرترین ویژگی صحنۀ معاصر را از قلم میاندازند: ادامۀ سلطۀ تفکرات مدرن غربی، البته نه تفکرات لیبرال به معنای سنتی آن، بلکه ترکیبی از فاشیسم، کمونیسم و ناسیونالیسم تمامعیار.
هم چین و هم روسیه (دشمنان خودخواندۀ غرب) تحت سیطرۀ تفکراتیاند که از منابع غربی سرچشمه گرفتهاند (همین نکته را میتوان دربارۀ ناسیونالیسم نارندرا مودی در هند و بعضی جنبشهای اسلامگرای افراطی نیز گفت). آنچه پیشِ روی غرب است نه پیشرَوی تهدیدآمیزِ
تمدنهای بیگانه، که سایههای تاریک خودش است.
•••
تأثیر قوی تفکرات غربی بر رهبری چین را میتوان در ارجاعات سخنگویان دولتی به توسیدید، مورخ یونان باستان، مشاهده کرد که امری بسیار رایج بود. به مهمانان غربی اطمینان خاطر میدادند که چین قصد ندارد در «دام توسیدید» بیفتد. منظور از دام توسیدید تمایل دولتهای روبهرشد به براندازی قدرتهای جاافتاده از موضع غالبشان است که، معمولاً، به جنگ منجر میشود. از زمان تغییر موضع پکن به «دیپلماسی گرگ جنگجو» که نوعی بیمحاباتر و پرخاشگرانهتر از حکمرانی است، برخی اهمیت دام توسیدید را در تفکر چینی به پرسش گرفتهاند. اما شی جینپینگ در سخنرانیای که چندین سال قبل در پکن از او شنیدم، صراحتاً، به آن ارجاع میدهد. گویا از آن زمان اعتمادبهنفسش بیشتر شده است.
مطالعۀ آثار کلاسیک غربی را با صلابت در دانشگاههای چینی ترویج میدهند. این متون را معمولاً به زبان اصلیشان، یعنی لاتین یا یونانی، تدریس میکنند (ورزهای که دیگر حتی در پرینستون هم اجباری نیست و بعضیها آن را نژادپرستانه میدانند). همچنین زبانزد است که روشنفکرانِ شایستهسالارِ چین چنان تسلطی بر اندیشۀ سیاسی غربی دارند که از بسیاری از دانشگاههای غربی فراتر است. آثار الکسی دو توکویل، ادموند برک و تامس هابز و نیز متفکران قرنبیستمی همچون میشل فوکو مورد مطالعۀ دقیق قرار گرفتهاند. حقوقدان آلمانی، کارل اشمیت (۱۸۸۸ تا ۱۹۸۵)، را معتبرترین و مطلعترین مرجع در رابطه با توسعۀ سیاسی چین میدانند.
اشمیت با بررسی تأثیر تفکرات الهیاتی بر نظریۀ حقوقی غرب در مجامع دانشگاهی آلمان به آوازه رسید. در دهۀ ۱۹۲۰، انگارههایی را مطرح کرد که قانون تفویض اختیارات ۱۹۳۳ (که بهواسطۀ آن رژیم نازی رسماً مستقر شد) را صورتبندی میکنند و موجه جلوه میدهند. قانون با تصمیمات سیاسیِ حاکمیت ایجاد میشود و هرکسی حاکم است که تصمیم بگیرد چه زمان «وضعیت استثنایی» یا بحران رژیم وجود دارد. در سال ۱۹۳۲، کتاب مفهوم امر سیاسی را منتشر کرد و در آن استدلال کرد که سیاست گفتوگویی میان اعضای اجتماعی مشترک با منافع و ارزشهای گوناگون نیست، بلکه کشمکشی میان دشمنان است، یعنی حالتی از جنگ.
اشمیت چند هفته پس از قدرتگیری حزب نازی به آن پیوست و، با تأییدِ سوزاندنِ کتابهای نویسندگان یهودی، خود را بالا کشید. اما ظاهراً از نظر همحزبیهای نازیاش آن عِرق ضدیهودیِ لازم را نداشته و چنین بود که در سال ۱۹۳۶ او را متهم به فرصتطلبی و وادار به استعفا از حزب کردند. در پایان جنگ، نیروهای متفقین دستگیرش کردند و او یک سال را در زندان گذراند. اشمیت هرگز نظریاتش را پس نگرفت و اتفاقاً در دهههای بعدی به تفصیل و تشریح بیشتر آنها پرداخت.
نظریۀ حقوقی اشمیت حرف کاملاً تازهای نیست و لزوماً ضدلیبرال هم نیست. دیدگاهی مشابه را میتوان در آثار هابز یافت. تفاوت در دیدگاهشان نسبت به سیاست و حکومت است. هابز اعتقاد داشت هدف حکومت پاسداری از مردم دربرابر خشونت و ناامنی است (یعنی موضعی اساساً لیبرال)، حالآنکه اشمیت دولت را به پرورش یکپارچگی در میان مردم مکلف میکرد.
این جنبه از تفکر اشمیت است که ظاهراً برای رهبران چین بیشترین جذابیت را داشته است. اگر حکومت و مردم از یک جنس باشند، میتوان اقلیتها را، به اسم امنیت مردم، سرکوب یا نابود کرد. بر اساس این دیدگاه، ادغام اجباری تبتیها، قزاقها، اویغورها و دیگر اقلیتها در فرهنگ یکپارچۀ چینیِ هان ستم نیست، بلکه راهی لازم است برای پاسداری از حکومت دربرابر نیروهایی که خواهان نابودیاش هستند.
تفکرات این حقوقدان آلمانی چهارچوب نظری بسیار مناسبی برای مشروعیتبخشی به سرکوبهای فزایندۀ شی در اختیار میگذارند. در سال ۲۰۲۰، چن دوانهونگ، استاد حقوق دانشگاه پکن، در سخنرانیاش در هنگکنگ اندیشههای اشمیت را مبنای کار خود قرار داد تا از قانون «امنیت ملی» اخیر حمایت کند و اعلام دارد که اقدام حاکمیت چین، در نابودی آزادیهای لیبرال در مستعمرۀ سابق انگلستان، صرفاً اقدام حکومت برای پاسداری از آیندۀ کشور است.
اشمیت چهارچوبی برای ناسیونالیسم تمامعیار شی در اختیارش میگذارد. برپایی دولتملتهای یکپارچه با ناسیونال سوسیالیسم آغاز نشد، بلکه ریشه در انقلاب فرانسه داشت. در اوایل دهۀ ۱۷۹۰، ژاکوبنها با استفاده از مفهوم ملت توانستند شورشی مردمی در منطقۀ وانده در غرب فرانسه را سرکوب کنند. این لشکرکشی سرکوبگرانه باعث مرگ بیش از ۱۰۰ هزار نفر شد. ساخت دولتملت فرانسه در قرن نوزدهم نیز از طریق نهادهای سربازگیری و تحصیلات ملی ادامه یافت که به حذف تنوع زبانی و فرهنگی موجود در زمان «رژیم پیشین»۳ انجامید.
پاکسازی قومی پس از جنگ جهانی دوم نقشی محوری در پروژههای ملتسازی یافت. سقوط امپراتوریهای اتریشمجارستان، عثمانی و رومانوف باعث شد دولتملتهایی ظهور کنند که خواهان حق تعیین سرنوشت خود بودند، تحولی که وودرو ویلسون، رئیسجمهور آمریکا، در پیمان ورسای ۱۹۱۹ به آن جانی تازه بخشید. هدف او بازسازی اروپا، به شکل اجتماعی از دولتملتهای بومی، بود. اما اقلیتهای داخلی زیادی نیز در بسیاری از این کشورها وجود داشت و، در سالهای بعد، جابهجاییهای جمعیتی گستردهای صورت گرفت. افراد بیشماری گریختند یا اخراج شدند، مثلاً ۱.۵ میلیون نفر یونانی از ترکیه و حدود ۴۰۰ هزار ترک از یونان.
این فرایند در دوران جنگ جهانی دوم نیز ادامه یافت: نازیها میلیونها نفر را در مناطق تحت اشغال خود در شرق اروپا و شوروی کُشتند و در تلاش بودند نسلکُشی یهودیان را تکمیل کنند. استالین افرادی را که از وفاداریشان به حکومت شوروی مطمئن نبود (افرادی همچون چچنیها و تاتارهای کریمه) از میهنشان اخراج کرد و به آسیای مرکزی فرستاد. بسیاری از این افراد در طول سفر یا مدتی پس از رسیدن به مقصد جان باختند.
•••
دولتملت مفهومی برساخته در غرب است. ناسیونالیسم چینی در اواخر دوران دودمان چینگ (۱۶۴۴ تا ۱۹۱۲)، در واکنش به سلطۀ تحقیرآمیز قدرتهای غربی بر این کشور، ظهور کرد. شی جینپینگ، بهمنظور «چینیسازی» پروژهاش، به هان فِیزی استناد کرده، آریستوکرات قرن سومِ پیش از میلاد در دوران دودمان هان و مروج مکتب فلسفیِ قانونگرایی که، بر اساس آن، قانون ابزاری برای برپایی حکومت مرکزیِ قدرتمند است.
اندیشۀ اشمیت راه را بهسوی تمامیتخواهی هموار میکند، نظیر آنچه در آلمان بین دو جنگ جهانی رخ داد. تمایز میان حکومتهای اقتدارگرا و تمامیتخواه را امروزه یادگاری از دوران جنگ سرد میدانند، اما اتفاقاً نشانگر تمایزی مهم میان رژیمهای غیرلیبرال است. حکومتهای اقتدارگرا شیوههای دیکتاتورمآبانه دارند، اما اهدافشان محدود است، حالآنکه حکومتهای تمامیتخواه میخواهند جامعه را دگرگون سازند و در ریز و درشت زندگی مردم مداخله کنند. پروسِ تحت حکومت بیسمارک و اواخر روسیۀ تزاری در دستۀ نخست جای میگیرند و آلمان نازی و حکومت شوروی در بیشتر دوران حیاتش جزء دستۀ دوم به شمار میآیند. چینِ تحت رهبری شی بهسوی دستۀ تمامیتخواه حرکت کرده است. حکومت چین، از طریق حزب کمونیست این کشور که ۹۵ میلیون عضو دارد و یکم ژوئیۀ امسال صدمین سالروز تأسیسش را جشن گرفت، میکوشد حضوری پررنگ در تمام عرصههای جامعه داشته باشد.
چین خودش را یک «تمدن-حکومت» بر پایۀ انگارههای کنفوسیوسیِ هماهنگیِ اجتماعی مطرح میکند. شی به مائو زدونگ ادای احترام میکند، همان کسی که بین سالهای ۱۹۴۹ تا اواسط دهۀ ۱۹۷۰ تمدن چین را به ورطۀ تباهی کشاند تا آرمانشهر زشت مشرقزمینیاش را بسازد. حرکت بهسوی رژیم اقتدارگرای دستوپابستهتر، که ظاهراً در دوران دنگ شیائوپینگ (رهبر جمهوری خلق از ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۹) در جریان بود، وارونه شده و تمامیتخواهی جانی دوباره گرفته است. چین محل آزمایشی در ملتسازی تحمیلی است که نزدیکترین قیاس تاریخیاش را میتوان در اروپای میان دو جنگ جهانی یافت.
•••
روسیۀ پوتین و چینِ شی را معمولاً حکومتهای مشابهی میدانند. این باور بیمبنا نیست، چون هر دو محملِ پروژههای غربیاند. لنین همیشه باور داشت که سلطۀ بلشویک دنبالهروی سنت ژاکوبن در عصر روشنگری اروپاست.
از زمان تأسیس حکومت شوروی در سال ۱۹۱۷، یکی از شاخصههای اصلیاش نوعی وحشت پداگوژیک بود. حتی در شکاف چینیشوروی در دهۀ ۱۹۶۰، مائو همچنان از مدل غربیسازی شوروی الگوبرداری میکرد.
اما امروزه روسیه و چین تفاوتهایی اساسی دارند. روسیۀ تحت رهبری پوتین رژیمی اقتدارگراست که در آن حکومت، بهرغم تمام خشونتش، ضعیف است. تکیهگاه آن سرویسهای اطلاعاتی شوروی سابق است، اما بخشیهایی از این سرویسها نیمهخصوصی شدهاند و بعضیها همکاریهای پشتپردهای با جرائم سازمانیافته دارند. ارتشهای نامنظمِ خصوصی در کشورهای همسایۀ روسیه و دیگر مناطق تعارض جهانی فعالیت دارند. اقتدار پوتین در کرملین ظاهراً بلامنازع است، اما این اقتدار را با رضایتِ پنهانِ الیگارشها به اجرا میگذارد که البته آنها نیز به نوبۀ خود به حمایت او وابستهاند.
نشانههایی از زوال در این رژیم وجود دارد. یکی از مراحل پیشینِ پوتینیسم که، در آن، جمعیت از طریق تکنیکهای رسانهایِ «پستمدرن» و مدیریتِ بیاعتنایی کنترل میشد حالا جای خود را به مرحلهای داده که بیشتر متکی به تهدید زورمندانه است. بااینحال، کنترل جمعیت توسط حکومت نسبت به هر دورهای تحت نظام شوروی فراگیری کمتری دارد، نظامی که با اصلاحات لیبرال گورباچف از اواسط دهۀ ۱۹۸۰ رو بهسوی هرجومرج نهاد.
در سال ۲۰۱۷، کرملین حاضر نشد صدمین سالگرد انقلاب روسیه را جشن بگیرد و از پوتین نقل شد «مگر چه بوده که جشنش را بگیریم؟». دیدگاههای بعضی از روسهای طرفدار رژیم مبنی بر اینکه پوتین، نتیجۀ علنیِ نظام شوروی، اساساً رهبری ضدکمونیست است چندان هم بیاساس نیست. اما روشها و نهادهای اصلیای که پوتین از طریق آنها حکمرانی میکند میراث شورویاند. مثلاً «مردان کوچک سبز» -نیروهای نامنظم روس که حمله به اوکراین را ترتیب دادند- ورزۀ بلشویک ماسکیروفسکا (نیرنگ) را به اجرا گذاشتند. جنگ سایبری او نیز راهبردی مشابه را پیش میگیرد.
خیال انقلاب جهانی و سودای دگرگونسازی جامعه مدتهاست کنار گذاشته شده، اما حکومت پوتین اساساً ساختار لنینیستی خود را حفظ کرده است.
•••
این باور که چالشهای پیشِ روی غرب ریشه در بیرون از غرب دارند برای بعضی لیبرالها مایۀ آسودگیخاطر است. نقش نسل پیشین متفکران لیبرال و سوسیالیست در دستپایینگرفتنِ بهای گزاف انسانیِ کمونیسم در روسیه و چین را میتوان به فراموشی سپرد. همدستی غرب با جنایتهای امروز را نیز میتوان با انکار و حاشا از سر خود باز کرد.
تلاش برای نسلکشی اویغورها بارزترین نمونۀ ستم جاری در چین است. حبس آنها در اردوگاههای کار اجباری، تخریب مساجد و گورستانهایشان، اعزام اجباریشان برای کار در کارخانهها (که بعضیهایش بر اساس گزارشها در زنجیرۀ تأمین برندهای غربی قرار دارند)، تجاوز به زنان، عقیمسازی و سقط ناخواسته، همه، جنایت علیه بشریتاند. اما هر کارزاری علیه آنها خیلی زود با قدرت اقتصادی چین روبهرو میشود، قدرتی که میتواند ضربۀ مهلکی بزند به آن بازار جهانیای که غرب ساخته و حالا به آن وابسته است.
بهرغم اینکه مشکلات اویغورها در جلسات بینالمللی مطرح میشود، کمتر کسی از آنها حمایت میکند. در اکثر کشورهای مسلمان، که خیلیهایشان بدهکار چین هستند، پاسخ فریادخواهیِ اویغورها فقط سکوت است. دنیایی که، در آن، فرالیبرالیسم رابطۀ دوستانهای با بازگشت بردهداری دارد چهبسا مرحلۀ بعدی در انقلاب اجتماعی باشد. اویغورها مورد جفای تاریخ قرار گرفتهاند.
سرکوب اقلیتها در چین از این جهت شایستۀ مطالعه است که یکی از روایتهای تسلیبخشِ لیبرال را تخریب میکند: اینکه دنیای مدرن بر پایۀ نوآوریهای علمی و فناورانه بنا شده و جامعهای باز میطلبد. دیکتاتوری هم غلط است و هم ناکارآمد و بیثمر. فقط جوامع لیبرال آیندهای بلندمدت دارند.
چین به این افسانه پشتپا زده است. در دوران پس از مائو، رژیمی دیکتاتوری کنترل بزرگترین و سریعترین فرایند تولید ثروت در تاریخ را در دست داشت. تغییر از حکومت اقتدارگرا به حکومت تمامیتخواه، تحت رهبری شی، شاید باعث کُندشدنِ سرعت نوآوری شود. نشانههایی از وقوع این امر امروزه قابلرؤیت است. اما نیروهای جبرانی در غرب هنوز هم میتوانند موضع دستبالا را در اختیار چین بگذارند.
در کالیفرنیا، پیشنهاداتی مطرح شده و تحت بررسی قرار گرفته مبنی بر اینکه حسابان در دبیرستانها تدریس نشود. در کانادا، برنامۀ «منصفانۀ» تدریس ریاضی، که در انتاریو مطرح شد، «بر آن است که ریاضیات میتواند سوبژکتیو باشد». در دورانی که رقابت ژئوپلیتیک شدیدی در حوزۀ علم و فناوری وجود دارد، اینگونه واسازیهای آموزشوپرورش اصلاً نویدبخش نیست.
در این مقطع، مشخص نیست روشنفکران غربی تواناییِ استدلالورزی راهبردی دارند یا نه. خیلی از سیاستهای کلیدیشان ماهیتی اجرایی دارند. طرحهای دستیابی به صفر خالص دیاکسید کربن بسیار هزینهبرند و نمیتوانند جلوی گرمایش شتابان جهانی را بگیرند. این هزینههای گزاف بهتر است خرجِ سازگاری با تغییر ناگهانیِ اقلیم شوند که همین حالا هم در جریان است. اما این کار مستلزم تفکر واقعبینانه است که اندیشهسازان غربی با آن مخالفاند و آن را تجلی شکستپذیری و حتی غیراخلاقی میدانند.
جهانیبینیای که در دوران مدرن به جان بعضی از روشنفکران غربی افتاد و در دنیای پس از جنگ سرد غالب شد در حال فروپاشی است. داستانهایی که نشان میدهد بشریت در حال تکامل بهسوی ارزشهای لیبرال است تقلیدهای خندهداری از روایتهای دینیاند، با این تفاوت که، در آن، منطق اساطیریِ تاریخ جای مشیت الهی بر پایۀ رستگاری را میگیرد. اگر این اسطوره کنار گذاشته شود، آنگاه میتوان بهوضوح دید که سبکزندگی لیبرال چیزی جز تصادفی تاریخی نیست. وقتش که برسد، رژیمهای شی و پوتین سقوط خواهند کرد. اما اگر سیر بلند تاریخ را راهنمایمان قرار دهیم، خواهیم دید که هرجومرج و رژیمهای خودکامۀ جدید جای این رژیمها را میگیرند.
لیبرالیسم غربی شاید عمدتاً منسوخ شده باشد، اما تفکرات غیرلیبرال غربی در حال شکلدهی آیندهاند. غرب نمرده، بلکه در حکومتهای تیرانیای که حالا تهدیدش میکنند به حیات خود ادامه میدهد. روشنفکران ما نمیتوانند این واقعیت متناقضنما را درک کنند و حالا مات و مبهوت ماندهاند، چون دنیایی که بدیهی و پایدار میدانستند اینک رو به تاریکی میرود.