ایران فرهنگی!/ تبیین رویکرد نوین تولید قدرت در ایرانی

پس از دو جنگ جهانی و تجربۀ اسفبار خشم و خشونت در سراسر جهان،‌ سیاستمداران کارکشته به این امر پی برده بودند که حنای نظامی‌گری در مشروعیت بخشی دولت‌ها، نزد مردم رنگی ندارد. مردم، تجربۀ سهمگین نزاع میان ایدئولوژی‌های خشونت‌بار را چشیده بودند و اقناع آنها دیگر از طریق ادامۀ مسیر گذشته امکان‌پذیر نبود. سخن چرچیل، گشایندۀ راهی نوین بود برای قدرت‌های سلطه‌گر آن دوران و تذکری بود برای آنان که اگر قصد نیل به موفقیت در سلطه‌گری دارند، راهی جز رام نمودن عقول و سیطره بر اذهان ندارند. غرب اما در این مسیر،‌ همچنان متوسل به ایدئولوژی‌ها است تا با تعدیل و نرمش، گقتمان‌هایی را شکل دهد که به کمک آن بتواند اذهان را شکل‌دهی نماید.

گریزی از این طلب نیست که به هر حال ایدئولوژی‌ها به نحوی با واقعیت ارتباطی برقرار می‌نمایند و وجهی در جهان ذهنی منطبق با عین دارند، اما هرچه که باشد، بستر فرهنگی،‌ گذرگاهی است که ایدئولوژی‌ها از آن عبور می‌نمایند. حال بسته به گذرگاه فرهنگیِ هر ملت دارد که چگونه با ایدئولوژی‌ها برخورد نماید. «استحاله» شاید یکی از «امکان» هایی باشد که سرنوشت یک ملت را رقم می‌زند.

در این شرایط، یک «ملت» اگر هم صاحب تمدن و فرهنگی تاریخی باشد، در تصلب ایدئولوژی‌های جدید گرفتار شده و بدون اینکه بتواند سرنوشت خویش را خودش رقم بزند،‌ در مناسباتی قرار می‌گیرد که صاحبان ایدئولوژی، زمین آن را طراحی نموده‌اند و…! «مصر» شاید نمونۀ قابل توجهی از یک ملتی باشد که با وجود سابقۀ تاریخی بسیار کهن، در برخورد با ایدئولوژی‌های گوناگون، در حصار آنها گیر افتاده است.

مسیر «اسلام‌گرایی» که در مصر به دلیل نبود توانایی تطبیق با فرهنگ تاریخی، رو به افراط‌گرایی و فرقه‌گرایی گذاشت و همینطور مسیر غرب‌گرایی که برخی سران حکومت در دوران معاصر گمان بردند که توانایی بازیابی شکوه گذشته را دارد، هر دو تا کنون نتیجۀ مثبتی برای این سرزمین و ملت نداشته و «تضاد میان دولت و ملت» در این سرزمین به خوبی قابل مشاهده است. حتی عده‌ای خیال‌اندیش نیز که شعار «بازگشت به دوران جاهلی» یعنی بازگشت به دوران فراعنه را به صورت راه واحدی می‌دانستند که می‌تواند ملت مصر را از گیر و دار انحطاط نجات دهد، در صدد گسست و پاره‌پاره کردن هویت فرهنگی خود بودند!

ایران،‌ شاید تنها سرزمینی در این منطقه باشد که به صورت تامل برانگیزی هویت فرهنگی خود را حفظ نموده و سنت‌های چندگانه در تکوین هویت ملی همگی در کنار هم قرار گرفته و بر غنای یکدیگر افزوده اند. «فرزانگی ایران باستان» و «اسلام ایرانی» و «جریان فلسفی یونان» هیچ یک منکر قسمِ دیگر نبوده اند؛ اما بوده‌اند کسانی که در طول تاریخ تلاش نموده‌اند تا این منابع هویتی و فرهنگی را از هم جدا بدانند یا درصدد جداسازی این‌ها باشد. این افراد،‌ طیف وسیعی از جاهلان تا عالمان و از خیرخواهان تا مغرضان را در بر می‌گیرد. سوای مغرضان و یا جاهلان که محلی از بحث ندارد، تلاش عالمان و خیرخواهانی که احیاناً در این مسیر قدم بر می‌داشتنه اند، فقدان «نگاه کلی» و «نگاه از بیرون به درون» بوده است.

غزالی، که در علم و دین و جایگاه او شک و شبهه‌ای نیست، و به حق همان کسی بود که «درد دین داشت»، اما با یک ایراد «معرفت‌شناختی» در دام تنگ اندیشی قرار گرفت و هرچه را که از طریق قوۀ ادراکی خود توان هضم آن را نداشت،‌ در نظر خود، دست به زدودن آن از گوهرۀ اسلام می‌زد. عید نوروز، نمونه بسیار سادۀ این موارد بود که آن را مخالف با اسلام و بدعتی از جانب گمراهان می‌دانست. وی عید نوروز را به گمان خود از اعتبار ساقط نمود. در برخی از نواحی قلمرو خلافت نیز فتوای غزالی در دستور کار قرار گرفت و مخالفت با آن آغاز گشت.

امروز پس از قرن‌ها از صدور فتوای غزالی در رد عید نوروز، شاهد این هستیم که در قلمرو ایران بزرگ، بخش قابل توجهی از اقوام و دولت‌ها، هنوز که هنوز است به پاسداری این عید اهتمام می‌ورزند. حتی در قلب ایران بزرگ (ایران کنونی) نیز به‌رغم وجود حکومت دینی، نه تنها با این عید مخالفتی نگشته بلکه در بالاترین سطح حاکمیت نیز به پاسداری از آن پرداخته می‌شود. با مشاهدۀ این داستان و البته ده‎ها نمونه از این قبیل، به صورت انتزاعی می‌توان گفت که (حداقل) ایران بزرگ، به لحاظ فرهنگی و هویتی، قوۀ هاضمه بسیار قوی دارد که می‌تواند عناصر متعدد از منابع گوناگون سنت‌های مختلف را در کنار یکدیگر قرار دهد؛ در حالی که هیچ درگیری بین این عناصر ایجاد نشده و در نزد «ملت و دولت» پذیرفته شود. «آستانۀ مقاومت فرهنگی» ایران زمین،‌ (شاید) در مقایسه با سایر اقوام و ملت‌ها بی‌نظیر باشد. توجه به این مبحث، خود مسیری مستقل از بحث اصلی است که البته برای دغدغه‌مندانِ این زمینه سودمند می‌باشد.

در ربط این مباحث به سیاست،‌ به این نکته اشاره می‌شود که اتخاذ تصمیم توسط «حکومت» به عنوان نمایندۀ «ملت»،‌ باید در بر گیرندۀ چنین ابعاد هویتی باشد. نیاز به تفصیل این مطلب نیست که طبق استقرای تاریخی، «ملت‌ها» و «دولت‌ها» باقی می‌مانند اما آنچه که تغییر می‌پذیرد، «حکمروایی» است. قوام حکمرانی یا حکمفرمایی حاکمان بر منطقه‌ای که ملتی را شامل می‌شود، بسته به پیوندی است که با ریشۀ آنها برقرار می‌سازد و این ریشه همان هویتی است که به طور تاریخی تطور یافته و در وجود جمیع یک ملت ظهور و بروز می‌نماید. به زبان بسیار ساده، هرچه که یک حکومت، با هویتِ فرهنگیِ ملتِ خویش پیوند داشته باشد، بقا و تداوم آن بیشتر است. این پیوست فرهنگی،‌ باید به صورت واقعی باشد و نه ظاهری. پهلوی دوم، به زعم خود گمان می‌نمود که با چسباندن خود به تنها بخشی از عنصر هویتی یعنی ایران باستان و برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، می‌تواند پایه‌های حکومت خود را قوام بخشد اما نه تنها قوام نیافت؛ بلکه باعث شد سقوط حکومت خاندانی‌اش، در سراشیبی تندی قرار گیرد و اتفاقا با برگزاری همین جشن، ثانیه‌شمار زوالش به راه بیفتد!

با بازگشت به سخن چرچیل (امپراتوری‌های آینده، امپراطور‌ی ذهن‌ها هستند!)، این نکته تصریح می‌شود که مقتضای این سخن مربوط به دورانی است که کشورهای بزرگ و قدرتمند غربی با سابقۀ استعماری، در صدد یافتن راهی برای افزایش نفوذ خود در جهان بودند، اما این عبارت به طریقی دیگر با «ایران» ارتباط پیدا می‌کند. اگر با نگاه مقایسه‌ای به نوع حکومت‌داری ایرانیان در زمان اوج قدرت سرزمینی‌شان و نوع حکومت‌داری غربیان (اروپاییان) در زمان اوج قدرت خویش بنگریم، تمایزهایی اساسی مشاهده می‌نماییم (که البته پرداختن به این موضوع مجال دیگری نیاز دارد) که در نتیجۀ آن می‌توانیم بیان نماییم که آنچه تحت عنوان «امپراتوری» نامیده می‌شود،‌ برای ایران، کاربرد چندانی ندارد؛ اگرچه مصطلح است! «امپراتوری ذهن‌ها» عبارتی عارضی است و نه اصیل؛ بدین صورت که هدف نهایی آن، «سلطه بر ذهن‌ها» است.

ماهیت سلطه را صاحبان قدرت تعیین می‌نمایند؛ فلذا ذهن‌ها بر مدار منافع صاحبان قدرت می‌چرخد؛ اما اگر ایران را اولین دولت تاریخ بدانیم، تجربۀ ناب حکومت ملی، «دولت جان و روان» را ایجاد نموده است. دولت جان و روان ایران، نشان می‌دهد که می‌توان برخاسته از مردم،‌ حکومت ملی تشکیل داد و حتی بدون احتباس در بند یک دموکراسی نمایشی، اقوام گوناگون را ذیل یک هویت واحد تعریف نمود و منشأ قدرت خویش قرار داد و با وحدتی ملی، اقتدار حقیقی خویش را نشان داد. اینکه در طول تاریخ در هنگامۀ جنگ‌هایی که غالباً بر ایران زمین تحمیل می‌شد، اقوام گوناگون به دور از هرگونه انتظاراتی و حتی بدون هرگونه برتری‌جویی قومی و تبختر، همه در کنار هم از میهن دفاع می‌نمودند، نشان از «دولت جان و روان ایران» دارد.

در ادامه تنها به همین نکته اشاره می‌شود که اگر در طول زمان، ‌ایران‌زمین دستخوش زوالی قرار گرفت که تقریباً تا دوران معاصر ادامه یافت، سرّ این امر را دقیقاً باید در زوال فرهنگ دانست. بررسی علل این زوال نیز فرصت دیگری می‌طلبد تا بدان اشاره شود. تا اینجا نتیجۀ مهم این مقدمات (اگر اعتباری برای مقدمات قائل باشیم)، این خواهد بود که ایران کنونی اگر قصد دارد که در عرصۀ بین‌المللی سخنی برای گفتن داشته باشد و تحت سیطره و نفوذ سایر کشورها نباشد، در درجۀ اول باید رویکرد افزایش قدرت را در دستور کار خود قرار دهد. در همین راستا باید تلاش نماید تا قدرت نرم خویش را سامان دهد. بدیهی است که قدرت نرم یا فرهنگ و هویت ملی، زیربنای سایر انواع قدرت می‌باشد.

قدم اول همین است که این اتحادیه،‌ هم برای ایران کنونی سودمند است و هم سایر نواحی ایرانِ بزرگ که اکنون اسم و رسمی یافته اند و به ظاهر مستقل شده اند. این کشورها و دولتهایشان (اگر بتوانیم عبارت دولت را در معنای حقیقی خود برای آنها به کار ببریم)، تا زمانی نه چندان دور، در «امپراطوری ذهن‌ها» که رویکرد استراتژیک غرب است، محو خواهند شد. شاید استقلال کنونی برای آنها دلچسب در نظر آید،‌ اما بدون شک اگر آنها کمی آینده‌نگری داشته باشند،‌ خواهند یافت که این استقلال،‌ طعمه‌ای بیش نخواهد بود تا در عصر «دهکدۀ جهانی» که مرزهای سیاسی در حال بی اعتبار شدن هستند، آنها به طور کلی مضمحل شوند!

«اتحادیۀ ایران بزرگ» اگر بدون نگاه ایدئولوژیک به آن مورد بررسی قرار بگیرد، راهبردی سیاسی در عرصه سیاست خارجی خواهد بود که در دوران کنونی می‌تواند بلوک قدرتی برای خود تشکیل دهد. باز این نکته تکرار می‌شود که اگر «دولت جان و روان ایران» درست فهم شود،‌ ارتباطی با «امپراطوری ذهن‌ها» نخواهد داشت و به طور کلی تحلیل وضعیت ایران با غرب از طریق مواد و مفاهیمی که مختص زیست‌جهان غربی است، جز گمراهی پیامدی ندارد!

دیدگاهتان را بنویسید