آمریکا سالهاست خود را «مهد دموکراسی» معرفی میکند، اما دموکراسی در این کشور همیشه مخالفان فراوانی هم داشته است که ستایندۀ دیکتاتورهایی مثل هیتلر و موسولینی بودند که بدون تعارف و رودربایستی دشمنانشان را سر به نیست میکردند. جیکوب هالبران، روزنامهنگار مشهور آمریکایی، در کتابی جدید به تاریخ این جریانهای غیرلیبرال در آمریکا و تأثیرشان بر فضای سیاسی این کشور میپردازد. هالبران میگوید ستایش این آمریکاییان از دیکتاتورهای خارجی معمولاً راهی بود برای نشاندادن مخالفتهایی که با سیاستهای داخلی در آمریکا داشتند.
اِد بورمیلا، نیو ریپابلیک— برای آمریکاییهایی که سیاست را با ریاستجمهوری کلینتون و اوباما، «پایان تاریخ» و ظهور بازار آزاد و لیبرال دموکراسی بهمثابۀ صورت غایی حکومت شناختهاند، پذیرفتنِ بهقدرترسیدنِ دونالد ترامپ در سال ۲۰۱۶ همچنان دشوار است. در هشت سال اخیر، در باب زمینههای تاریخی پدیدۀ ماگا فراوان نوشتهاند.کلیدواژۀ همۀ این نوشتهها نیز «تاریخی» بوده است. کتابهای قطور و پرطرفداری که در این زمینه منتشر شدهاند، از پیشدرآمد اثر ریچل مَدو گرفته تا آثار تخصصیتری مثل یاران آمریکایی هیتلر از بردلی هارت یا اتحاد مطبوعاتی:شش غول مطبوعاتی که هیتلر را به قدرت رساندند از کاترین اولمستِد، جای تردیدی باقی نگذاشتهاند که تمایلات فاشیستی در فاصلۀ پایان جنگ جهانی اول تا آغاز جنگ جهانی دوم در ایالات متحده رواج داشته است.
آنچه در این هشت سال جایش خالی بوده است، نقشۀ راهی است که بین آن دوران و ظهور مجدد سیاستهای غیرلیبرالِ علنی در زمان حال ارتباطی بیابد. حتی بر خوانندۀ پیگیر هم حرجی نیست که نداند از سال ۱۹۴۱ تا ۲۰۱۶ بر سر آنهمه طرفدار آمریکایی هیتلر و موسولینی چه آمد. جیکوب هایلبران در کتاب جدیدش به نام آمریکا آخر از همه: رومانس صدسالۀ راستگرایان با دیکتاتورهای خارجی وعده میدهد که به بیش از یک قرن مجیزگویی چهرههای شاخص جناح راست آمریکا از دیکتاتورها و رهبران مستبد نگاهی نظاممند بیندازد و در این کار موفق هم میشود.
چاپلوسی جناح راست امروزی از ویکتور اوربان یا ولادیمیر پوتین چنان است که شاید در بافت فرضیات لیبرالیِ عصر اوباما دربارۀ چشمانداز سیاسی حیرتآور باشد. ولی اگر آن را با مدیحهسُراییهای قدیمیتر مقایسه کنیم کاملاً معنا و مفهوم مییابد؛ مدیحهسراییهایی که نثار فرانکو، پینوشه و هر فرد دیگری میشد که تحتتأثیر مفاهیم لیبرال مسمومی چون حقوق بشر یا حاکمیت قانون قرار نگرفته بود و راستگرایان آمریکا میتوانستند او را، بهعنوان تجلی واقعی محافظهکاریِ «تخت و محراب»، کمال مطلوب خود تصور کنند. اشتیاق هِنری لوئیس منکن برای «مشت آهنین و پیامبر» قیصر ویلهلم، تمجید ویلیام باکلی جونیور از فرانکو بهعنوان امپراتور مقدس روم امروزی و علاقۀ خاص تاکر کارلسون به پوتین همگی بهوضوح از یک قماشاند.
مجموعهای که هایلبران در کتابش از اوباش هوادار دیکتاتوری گردآوری کرده است، با موج طرفداری از قیصر ویلهلم کمی پیش از جنگ جهانی اول، در دوران جنگ و پس از آن شروع میشود و تا واپسین سالهای قرن بیستم ادامه مییابد. اچ.ال منکن نمونۀ نخبهگرایان دانشگاههای تراز اول آمریکا بود، کسانی که درست در مقابلِ آمریکای تباه، غوغاسالار و مهاجرزده آشکارا در حسرت نسخۀ خیالی خودشان از «قدرت» و «نظم» آلمانی بودند. در سالهای متلاطم دهۀ بیست میلادی و سالهای نخست رکود اقتصادی نوبت موسولینی و هیتلر بود که مورد تمجید و ستایش قرار بگیرند. سازمانهای واپسگرایی چون «لژیون آمریکا» علناً اقدامات شبهنظامیان سیاهپوش موسولینی در ایتالیا را میستودند و میل وافر خود برای تقلید از چنین الگویی را ابراز میکردند (فرماندۀ لژیون آمریکا، الوین اوسلی، در سال ۱۹۲۳ اینطور لاف زد: «هر زمان که نیاز باشد، لژیون آمریکا آماده است از نهادها و آرمانهای کشورمان صیانت کند، درست مانند برخورد حزب فاشیست با خرابکارانی که ایتالیا را به خطر انداخته بودند»). در جای دیگری از جناح راست، اِروینگ بابیت، روشنفکر مشهور، در کتاب دموکراسی و رهبری(۱۹۲۴) ، که هنوز هم کتاب اثرگذاری است، چنین اعلام کرد: «چهبسا شرایطی دست دهد که خود را بهسبب یافتن معادل آمریکاییِ موسولینی خوشاقبال بدانیم».
تمجید از این دو شخصیت رقتانگیز تا آنجا پیش رفت که بسیاری از راستگرایان افراطی را در نخستین سالهای جنگ سرد واداشت در تاریخ جنگ جهانی دوم تجدیدنظر کنند و آلمان نازی را قربانی نگونبخت دسیسههای آمریکا بدانند (برایتان آشنا نیست؟). طی دهههای بعد، بسیاری از دیکتاتورهای راستگرایی که توانستند، علیرغم جنایات بیرحمانهشان، خود را یک ضدکمونیست اصیل معرفی کنند در اکوسیستم محافظهکاران آمریکا هواداران پروپاقرصی پیدا کردند -از پینوشه و فرانکو گرفته تا آنتونیو دِ الیویرا سالازار، رهبرِ رژیم فاشیستی اِستادو نووُو پرتغال، و جوناس ساویمبی (که چهرهاش از حیث جدیت به نسخۀ آنگولاییِ جرج واشنگتن شبیه بود) و خیلیهای دیگر.
این هواداران در بعضی موارد روشنفکران یا نویسندگان بودند. باکلی یکی از اولین نفراتی بود که به دفاع پرشور از رژیم فرانکو در اسپانیا و آپارتاید در آفریقای جنوبی برخاست (خواندن نامۀ او، معروف به «نامهای از اسپانیا» که در سال ۱۹۵۷ در حمایت از فرانکو نوشت، هنوز هم پس از گذشت هفت دهه تهوعآور است). در موارد دیگر، مشوقان دیکتاتوری کسانی بودند که در مسند واقعی قدرت قرار داشتند. جین کرکپاتریک، که از اعضای ثابت دولت ریگان بود، در پس پرده و درست در بالاترین مجاری قدرت برای پیشبردِ مقاصد دیکتاتورها تلاش میکرد. حتی اتحاد دیرینه و تنگاتنگ آمریکا با انگلستان نیز نتوانست جلوی دفاع جنجالی او را از لئوپولدو گالتیِری، دیکتاتور آرژانتین، در زمان جنگ فالکلند بگیرد. با فروکشکردن جنگ سرد و الزاماتش، طرفداری از دیکتاتوری برای مدت کوتاهی متوقف شد -بههرحال دموکراسی لیبرال سرانجام به آرزوی دیرینۀ «پیروزی» دست یافته بود- اما انتقامجویانی نظیر پاتریک بوکنِن آتش این طرفداری را از خارج از جریان اصلیِ محافظهکاری زنده نگه داشتند. انزجار بوکنن از غیرمحافظهکاران (که بیشترشان یهودی بودند) حتی بهزعم محافظهکاران غیرلیبرال دیگری مانند باکلی نیز یهودیستیزی آشکار قلمداد میشد و، از آنجا که بوکنن عادت داشت از هیتلر در نوشتههایش تمجید کند، ردکردن چنین اتهامی چندان آسان نبود (هیتلر «فردی بسیار دلیر، سربازِ سربازان در “نبرد بزرگ” و رهبری با دانش عمیق از تاریخ اروپا بود، فردی که قدرت خطابهاش میتوانست حتی کسانی را که از او بیزار بودند به حیرت وادارد»).
هایلبران توضیح میدهد که شکست سیاست خارجی غیرمحافظهکاران (فاجعۀ جنگ عراق) و بحران اقتصادی جهانی در نهایت راه را بر آن چیزی که ما سیاست محافظهکاریِ «عادی» میشناسیمش بست و زمینه را برای عرضاندام دوبارۀ نیروهای غیرلیبرال فراهم کرد. ماجراجوییهای جرج دبلیو بوش در عراق، که هیچکدامشان مطابق وعدههایی که دولت او پیش از حمله داده بود پیش نرفت، دستاویز محکمی شد برای انزواطلبان «راست قدیم»؛ مجلۀ آمریکن کانسروِتیو که بوکنن پایهگذار آن بود مخالفت با سیاست مداخلهجویی را محور اصلی جنگ با نومحافظهکاران قرار داد (سردبیر افتخاری این مجله، اسکات مککانل، در سال ۲۰۲۲ تعریف کرد که ایدههایی همچون انتقاد شدید از ناتو و مخالفت با تجارت آزاد در سال ۲۰۰۲ «دیوانگی» به نظر میرسید، اما دو دهه بعد به اصول زیربنایی جمهوریخواهان بدل شد).
هایلبران هم در آغاز و هم در پایان کتابش از تمجید راستگرایان امروز آمریکا از اوربان و پوتین سخن میگوید و با این کار اهمیت این روایت تاریخی را روشن میکند. حالا میدانیم یک قرن دیکتاتورپرستی به کجا ختم میشود، زیرا عاقبتش همین واقعیتی است که امروز با آن مواجهایم. بهاینترتیب، باید بر شباهت بسیار روشنی تأکید کنم: منکن، جرج سیلوستر و هری اِلمِر بارنز -که در فاصلۀ جنگ جهانی اول و دوم به تحقیر دموکراسی و ستایش مستبدانی مشغول بودند که از نظرشان روشنفکر بودند- با «شبکۀ تاریک روشنفکریِ» واپسگرایان رسانهشناس امروزی عیناً مطابقت دارند. هایلبران مینویسد آمریکاییهایی که موسولینی را بهخاطر شجاعتش در «پرهیز از دموکراسی برای دفاع از مذهب و ارزشهای خانوادگی سنتی» ستایش میکردند ادبیاتی را به کار میگرفتند که در آثار متملقانهای که این روزها برای اوربان یا پوتین تهیه میشود هم به گوش میخورد. مثلاً جز این است که شخصیت آدلاید گیمیچ در رمان اینجا شدنی نیست، که سینکلر لوئیس آن را در سال ۱۹۳۵در دوران رکود اقتصادی نوشته است، چیزی شبیه به مامانهای آزادیخواه یا Libs for Tik Tok این روزهاست؟
نکتۀ جالبتوجه در این کتاب تاریخی باور اساسی راستگرایان به برتری کشورهای دیگر -کشورهای غیردموکراتیک دیگر- بر ایالات متحده است، ایدهای که تلویحاً به آن اشاره میکنند، ولی بهندرت به تحلیل علنی آن میپردازند. اسپانیای دوران فرانکو «اخلاق کاری بهتری» داشت. آلمان زمان ویلهلم «مردانهتر» و «منظمتر» بود. هیتلر و موسولینی ملت گرفتار خود را به «عظمتی» ناچیز و شکننده رساندند. پینوشه شیلی را «قدرتمند» کرد. کشورهای دیگر همواره الگو هستند، نمونهای از آنچه ایالات متحده میتوانست باشد، اگر تلههای مزاحم لیبرال نظیر انتخابات، تنوع نژادی، یا آزادی فردی در میان نبود.
در اینجا موضوعی روشن میشود؛جناح راست غیرلیبرال، از قدیم، سیاست را بیشتر نبردی میان نخبهسالاری و غوغاسالاری تلقی کرده است تا شکافی ایدئولوژیک در نظم تثبیتشدۀ دموکراسی لیبرال. اما حاکمشدن همین نظم پس از جنگ جهانی دوم هواداران دیکتاتوری را به تکاپویی تمامنشدنی واداشت تا استدلالهایشان را به مد روز نزدیک کنند. این موضوع هواداران دیکتاتوری را تا چندین دهه به ایرادگیریهای بیثمر و خیالبافیهای خام واداشت (از اعتقادات راسخ و پرطرفدار عصر نیکسون-ریگان این بود که دیکتاتوری راستگرا گاهی شکل دموکراسی به خود میگیرد، اما چنین چیزی در مورد دیکتاتوری چپگرا بههیچوجه ممکن نیست) تا برای پرسشهایی از این قبیل که چرا دموکراسی گاهی خوب است و گاهی نیست، یا چرا حکومتهای خودکامه بعضیهایشان بد و بعضیهایشان شریف هستند توجیهی پیدا کنند. اما هیچیک از این استدلالها با عقل جور درنمیآمدند، هیچیک آنقدر منسجم نبودند که بتوان یک اصل کلی تلقیشان کرد، و با یک بررسی مختصر ماهیت چرند و فرصتطلبانهشان برملا میشد.
وقایع رخ داده ثابت میکنند که علاقهمندی به حاکمان مستبد مشخصۀ همیشگی محافظهکاران آمریکا بوده، اما منطق پشت آن متغیر بوده است. آنچه در ابتدا با تمایل درسخواندههای دانشگاههای تراز اول آمریکا به نخبهسالاریِ موروثی بهمنظور مهار تودۀ عوام آغاز شده بود، حالا به دنبالۀ عملیِ ایدئولوژی جنگ سرد بدل شده بود -به این معنی که هرکس در جهت منافع آمریکا خدمت میکرد، یقیناً، خوب تلقی میشد و هریک از افرادی که نامش در فهرست حیوانصفتهای دوران جنگ سرد به چشم میخورد در راستای همین منافع خدمت میکرد. اشخاص بسیاری از جمله باکلی حتی با بهرهگیری از مباحث مد روز (صحبتهای ضدکمونیستی در اظهارنظرهای عمومی و سخنگفتن از برتری سفیدپوستان در محافل خصوصی) بهصراحت یکی از راندهشدگان بزرگ جنگ سرد، یعنی رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی، را ستودند. امروز که دیگر خبری از جنگ سرد و نخبهگرایی رایج در عصر منکن نیست دلیل واقعی طرفداری از دیکتاتور را واضحتر از همیشه میبینیم: راستگرایان افراطی هر زمان که دموکراسی نتایج مطلوبشان را در پی نداشته باشد، از مفهوم دموکراسی بیزار میشوند.
نکتۀ درخشان کتاب این است که بهطور روشمند نشان میدهد که «هیچ اتفاق جدید و عجیبی نیفتاده است»؛ کتاب برای واقعیت کنونی ما، که در آن سیاستهای غیرلیبرال دارند در جهان قدرت میگیرند، سوابق فراوانی برمیشمرد. کتاب با ترسیم تفاوتهای ظریف و کیفی در نحوۀ ستایش راستگرایان کنونی از مستبدان خارجی محبوبشان، خواننده را به خواندن ترغیب میکند. بسیاری از نمونههای گذشته- چاپلوسی منکن برای امپراتوری آلمان، شیفتگی نسبت به مشت آهنین موسولینی یا هیتلر در فاصلۀ بین جنگهای جهانی اول و دوم، پرستیدن فرانکو و پینوشه از سوی باکلی جونیور- همگی حاکی از نوعی محافظهکاری دیرین یا «راست قدیم» است که حکومت کلیسا و دولت و حکومت «فرهنگ» و «نظم» را تکریم میکرد. افرادی که خود را روشنفکر میدانستند بر همین اساس ستایشگریهایشان را در قالبی روشنفکری ابراز میکردند.
بااینحال، آنچه بهزعم هایلبران جستجویی است محافظهکارانه «برای بهشتی در آن سوی مرزها که بتواند الگویی برای داخل مرزها باشد» امروزه چیزی جز اقدامات بسیار سرسری و لفاظیهای اخلاقمآبانه نیست. تعدادی از دانشگاهیان و صاحبنظران را تطمیع کرده و به خرج حزب فیدزِ اوربان و شبکۀ جهانی سازمانهای ضد دموکراسیِ راستگرا بارها برای سفر تفریحی به مجارستان میفرستند و آن دانشگاهیان نیز هرازگاهی در مطبوعات معروف ظاهر میشوند و میکوشند این جنبش را با چرندیاتی که نصفهونیمه از کلاسهای دانشگاه در خاطرشان مانده تطهیر کنند -گاه با نقلقولی از جان لاک و گاه با افکار سرخوشانه دربارۀ حاکمیت مردمی.
اما آنچه بر گفتمان کنونی حاکم است هر چیزی هست جز این نوع ابراز احساسات ناشیانه. راستگرایان فعلی بهندرت آن چیزی را که به شهوت آشکار قدرت منجر میشود پنهان میکنند. دلیلشان برای تمجید از پینوشه این نیست که -مانند راستگرایان دوران جنگ سرد- تصور میکنند او به جامعۀ شیلی «نظم» داده یا با جادوی بازار آزاد اقتصاد این کشور را تقویت کرده است. آنها پینوشه را میستایند چون مخالفان و دشمنانش را دستگیر کرد و کشت. همین و بس.
اینکه چنین تفاوتی امری نظری تلقی شود یا حاصل وسواس بیشازحد حقیقتاً مسئلۀ مهمی است. بخش زیادی از روایت این کتاب به دوران جنگ سرد اختصاص دارد، دورهای که جناح راست آمریکا همواره میتوانست بندگیاش در مقابل رهبران مستبد خارجی را در قالب مأموریت آمریکایی بزرگتری برای «نجات جهان آزاد از کمونیسم» ابراز کند. گالتیر، پینوشه، و ساویمبی و بسیاری دیگر از خودکامگان واپسگرای جهان، از منظر راستگرایان، در خدمت هدفی بودند. حمایت از این افراد منافع آمریکا را بهشکلی محسوس (و البته مشکوک) پیش میبُرد. همۀ آن تظاهرها امروزه دیگر کنار رفته است و تمام آنچه باقی مانده خیال انتقام خشونتبار است. راستگرایی امروزی، بیش از همۀ ادوار پیشین تاریخ مفصل هایلبران، تشنۀ مفهوم آرمانی خود از قدرت بوده است. راستگرایان امروز بیش از آنکه نخبههایی در حسرت حکومت موروثی باشند، عوامی هستند که با انگیزههای بسیار پیچیدهای همچون خشم، کینه و میل به انتقام به پرستش قدرت مشغولاند.
این موضوع مهمی است که کتاب هایلبران به شکل وسوسهانگیزی تا آستانۀ پرداختن به آن پیش میرود، ولی آنچه در نهایت برای خواننده باقی میگذارد مثل این است که با خرده نان مسیر روایت را برایش علامتگذاری کرده باشد. البته این اصلاً نقص فاجعهباری نیست و کتاب مطالب ارزشمند فراوانی را به خوانندۀ علاقهمند به پیوندهای نادیدۀ گذشته و حال عرضه میکند. بحث دربارۀ ظهور و استیلای نومحافظهکاری و سپس افول و بدنامیاش در جبهۀ راستگرایان در زمان ریاستجمهوری جرج دبلیو بوش و اوباما مزیت ویژۀ کتاب است (کتاب پیشین هایلبران با نام آنها میدانستند که درست میگویند به پیشینۀ نومحافظهکاری میپرداخت). اما مانند هر کتاب دیگری که سعی دارد تاریخِ بیش از یک قرن را در ۲۰۰ صفحه بگنجاند کاستیهایی هم دارد؛ ضرورت تأکید بر وجوه اشتراک موجب شده بعضی تمایزهای راهگشا میان نقاطی که به هم متصل شدهاند زدوده شود. اینکه آنچه امروز شاهدش هستیم تازگی ندارد بدین معنی نیست که هیچ نکتۀ بدیعی در آن دیده نمیشود.
با توجه به شواهد فراوانی که نشان میدهند جناح راست علیالحساب با همین رویه پیش خواهد رفت، کتابهای آینده متأسفانه فرصتهای بیشماری برای کندوکاو در آن پرسش خواهند داشت.
امریکا بعد از انگلیس مهد استعمارگری ودیکتاتوری است سابقه انگلیس در استعمارگری قدیم است ولی در دوقرن گذشته امریکا استعمار گری نوینی راه اندازی کرد وخودش هم مجبور میشد با عنوان ضد دیکتاتوری ونمایشی دروغین برای آزادی در کشورهایی چون فیلیپین وویتنام وکشورهای امریکای جنوبی ومرکزی ملیونها نفر را قتل عام کنند وسربازان امریکایی که امروز سالمند شده اند از اندوه این جنایتها دچار بیماریهای روانی شده اند
تاریخ این وحشی گری های امریکاییها در کتاب سرنگونی نوشته استفون وترجمه افشار آمده است
سپاس از نکته که فرمودید و منبعی که معرفی کردید.