در حالت خیلی کلی و به زبان ساده چپها خواهان “برابری” و تغییر وضع موجود جهان و راستها خواهان “آزادی” هستند و به نظم طبیعی احترام میگذارند و راه زندگی بهتر را تغییرات تدریجی که به آزادی انسان لطمه نزند میدانند.
المپیک پاریس که کار خودش را با جنجال در حوزه مباحث جنسیتی شروع کرده بود با قهرمانی ایمان خلیفه، بوکسور الجزایری بیشتر به این مساله دامن زد.
افتتاحیه مسابقات المپیک پاریس حاوی صحنههایی از نمایش اقلیتهای جنسیتی (البته بحث فرهنگی است نه زیستی) و آنچه “توهین به مسیحیت” است، نام گرفته بود.
در این مراسم صحنههای درگ شو (حرکات یک جنس که شبیه حرکات جنس مخالف است)، حضور کودکان در رقصهای جنسی، لباسها و آرایشهای عجیب برخی نمایندگان اقلیتهای جنسیتی فرهنگی و مراسمی از این دست در کنار تمسخر صحنه شام آخر که روایت مقدسی در مسیحیت است مورد انتقاد قرار گرفت تا جاییکه ویدئوی مراسم از یوتیوب حذف شد.
همچنین علاوه بر مسیحیان معتقد و گرایشهای راست سیاسی حتی برخی اقلیتهای جنسیتی زیستی به آن اعتراض کردند.
در ادامه هم قهرمانی بوکسوری که خود را زن معرفی کرده بود، اما از مسابقات جهانی بوکس سال گذشته به دلیل رد شدن در آزمایش «صلاحیت جنسیتی» کنار گذاشته شده بود بحث سیاسی شدن مسائل جنسیتی و این گزاره فرهنگی مورد حمایت برخی چپها که «هرکس هر جنسی که خودش فکر میکند هست» را دوباره مطرح کرد.
این مساله در کنار شعارهایی که ترامپ در خصوص بازگشت تنوع جنسیتی به “مرد و زن” و برخورد با معلمانی که به کودک میگویند در بدن اشتباهی به دنیا آمده بیش از گذشته فضای تنوع جنسیتی را سیاسی کرده است.
اما در حالی که اغلب افراد با دیدن صحنههایی شبیه حضور کودک در یک نمایش جنسی یا دیدن مشت محکم یک بوکسور با هیبت مردانه به یک زن متعجب میشوند چطور است که این همه از چنین نمایشهایی حمایت میشود؟ چرا در هر فیلم هالیوودی دست کم یک چهره اقلیتی جنسیتی حضور دارد و اتفاقا حضور او شانس برنده شدن اسکار را برای فیلم بالا میبرد؟
این یک مقاله با روش شناسی علمی-پژوهشی نیست و صرفا قصد دارد به صورت خلاصه کلیت ماجرا را روشن کند. برای مطالعه عمیقتر منابعی در پایان میآید.
شروع اصلی ماجرا و توجه افراطی به بحث اقلیتهای جنسیتی (یعنی کسانی که خود را مرد یا زن نمیدانند) و جنسی (یعنی کسانی که خواستار روابط جنسی غیر متعارف هستند) را نه در اروپا بلکه باید در آمریکا دانست که آنهم از یک بحث نظری در بین چپها شروع شده است.
در حالت خیلی کلی و به زبان ساده چپها خواهان “برابری” و تغییر وضع موجود جهان و راستها خواهان “آزادی” هستند و به نظم طبیعی احترام میگذارند و راه زندگی بهتر را تغییرات تدریجی که به آزادی انسان لطمه نزند میدانند.
از همان زمانی که چیزی به نام چپ و راست به وجود آمد (قرن ۱۸) موضع چپها این بود که جهان ناعادلانه است و مشکل هم “طبقه”ای غاصب است که حق طبقات دیگر را میخورد و باید طبقه مورد ستم را نجات داد. تاکید چپ کلاسیک با آثار مارکس روی طبقه اقتصادی بود، اما هرچه بیشتر پیش رفت به همه ساختارها از خانواده تا دین، قانون، مدرسه، حقوق، دولت-ملت، روابط جنسی متعارف و… که پیش از آن ابزارهای مدنی یک کشور متمدن بودند تسری یافت. میشل فوکو از پیشتازان این رویکرد (که خود همجنسگرا بود و بر اثر ایدز درگذشت) نام همه اینها را “ساختارهای سلطه” گذاشت.
در بعد نظری هدف “چپ نو” رهایی بخشی قربانیان است. به اعتقاد آنها حتی اگر طبقه کارگر در آمریکا مرفه باشند قربانیهای دیگری وجود دارد که باید آنها را رها کرد. رهاندن زنان از سرکوب مردان، حیوانات از انسانها، همجنسگرایان از “هوموفوبیا” و…. راجر اسکروتن، فیلسوف بریتانیایی با استفاده از عبارت “حذف همه تبعیضها” میگوید در اثر این تئوری کار به جایی رسید که شمار قوانینی که برای “رهایی بخشی” وضع شدند از تعداد قوانین که در کل تاریخ برای سرکوب آنها وضع شده بیشتر شده است.
اما در اروپا به خصوص فرانسه که المپیک پاریس آن نمونه بارز چنین دیگاههایی بود همچنان در دوره جنگ سرد (تقابل چپ و راست جهانی از ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۱) هم روشنفکران چپ زیادی داشت هم طبقه به مفهوم اقتصادی مارکسی آن جای کار داشت، اما در آمریکا که طبقه کارگر خودشان را طبقهای مستضعف نمیدانستند این رویکرد خریدار زیادی نداشت.
علاوه بر این در آمریکا به عنوان یک جامعه مذهبی تنها رقیب چپ، سرمایه داری نبود بلکه راست مسیحی یا محافظه کاران که به ارزشهایی مثل خانواده و دین پایبند بودند و کمونیسم را مهمترین عامل سقوط اخلاقی بشر میدانستند هم باید تضعیف میشدند.
پس چپ در دوران شکوفایی اقتصادی آمریکا در دهه ۱۹۶۰ به دنبال طبقهای غیر اقتصادی بود که از طریق آن یارکشی کند و جایی برای توسعه گفتمان خود در دل رقیب اصلی کمونیسم پیدا کند که یک تغییر جمعیت شناسی به کارشان آمد.
در آمریکا به طور سنتی و طبق پیمایشهای جرم شناسی ازدواج و فرزند آوری موجب کاهش جرم و جنایت بود. فمنیستهای اولیه که فمنیست راست محسوب میشدند و به دنبال “حقوق برابر” (نه برابری زیستی) زن و مرد بودند از طریق برنامههای کلیسا سعی در کاهش خشونت داشتند.
در دهه ۱۹۴۰ که آمار زادولد افزایش داشت محققان پیشبینی میکردند کشور در ۱۹۶۰ با کاهش شدید جرائم مواجه شود، اما افزایش جمعیتی همگون که به واسطه ظهور ابزارهای ارتباطی جدید هم دچار تغییر ذائقه شدند و در معرض افکار چپ نو قرار گرفتند و هم به واسطه همین ابزارها اتحادی بی سابقه با هم سنهای خود برقرار کردند معادلات را برهم زد.
رقیب فرهنگی آمریکا یعنی مارکسیسم فرهنگی روی این نسل جوان یاغی سرمایهگذاری کرد و هرچه ارزشهای اخلاقی جامعه سنتی آمریکا بود را زیر سوال برد. حالا جوانانی که با آهنگهای راک سرخوشانه و ضد قانون و نظم موجود لذت میبردند خوراک تئوری هم دریافت میکردند. ازدواج عادی که پیشتر موجب کاهش خشونت بود مورد تمسخر قرار گرفت و بیخیالی، مصرف کنندگی، لذت آنی، روابط جنسی نامتعارف و… به ارزش تبدیل شدند. فمنیستهای چپ پست مدرن دیگر مسالهشان حقوق برابر نبود و در شکل افراطی آن کلا جنسیت را “برساخته اجتماعی” میدانستند نه واقعیت زیستی. هرچیزی که تا آن زمان بدیهی و لازم شمرده میشد را ساختگی و بازنمایی معرفی معرفی میکردند که این تفکر در آثار هنری هم نمود پیدا کرد.
البته در اینجا خود لیبرالیسم هم زمین را باز کرد و با منطق بازار و اهمیت فروش بیشتر آثار هنری، موسیقی و سینما را به سمت چیزهایی برد که این نسل خوششان بیاید؛ حتی “هوس بازی” و “بی بند و باری” در هنر تبلیغ میشد. (عبارتها بار ارزشی ندارد و توصیفی است از زبان خود این جریان)
آثار باب دیلن، رولینگ استونز، بیتلز و… هرچند از چنین چیزهایی (شبیه آهنگهای قدیمی گروه ایرانی “زدبازی”) میگفت، ولی آنقدر جدی گرفته نمیشد و بیشتر سرگرمی بود. روشنفکران چپ نه تنها این مسائل را تئوریزه کردند بلکه افرادی مثل ماکوزه و پل گودمن با پیوند زدن مارکسیسم و آثار فروید “بی بند و باری” را نوعی “مبارزه انقلابی” علیه ساختار سلطه معرفی کردند؛ تا جاییکه کتاب “جان در یخ” که رهبر گروه چپ”بلک پنتر” در آن تجاوز به عنف به زنان سفید را یک عمل شورشی و سرپیچی از قوانین سفیدپوستان میداند مورد تمجید روزنامه نگاران روشنفکر نیویورک تایمز و آتلانتیک قرار میگیرد.
“جنبش سخن آزاد” آمریکا در سال ۱۹۶۵ که خواهان آزادی سیاسی بیشتر در دانشگاه بود فرصت خوبی برای ورود این اندیشهها به دانشگاه ایجاد کرد. کم کم دانشجویان مارکسیست که بیشتر اروپایی بودند به سمت استادی رسیدند و از آنجایی که طبقه اقتصادی چندان در آمریکا مهم نبود بحث اقلیتهای جنسیتی وارد شد و زن را مقابل مرد، زن سیاه را مقابل زن سفید، دگرجنسگرا را مقابل همجنسگرا و دوجنسگرا و… قرار دادند. راستهای مذهبی آمریکا کمتر به حضور در دانشگاهها رقبت داشتند و انجمنهای روانشناسی و روانپزشکی آمریکا هم در اختیار اساتید چپ قرار گرفت و برخی رفتارهای جنسی که پیشتر “اختلال” محسوب میشد از کتاب DSM حذف شد. آمارهای متعددی در مورد تاثیر مردانگی بر خشونت در دانشگاه و روزنامهها منتشر میشد که منبع آن مشخص نبود و بیشتر به کار این تئوری میآمد که برای کاهش خشونت باید از “نرینگی” کاست، خانواده سنتی را نابود کرد، جنسیتها را بهم نزدیک کرد، تفاوتها را از بین برد و..
طرفداران این اندیشهها که هم اساتید شناخته شده و هم روزنامهنگاران و برخی اقیلتها بودند به تدریج در حوزه قانونگذاری، ادارات، ارتش و.. حضور یافتند و کم کم قوانین و جو اجتماعی به سمت رونق این نگرشها رفت. این اندیشهها که جذابیتهایی هم به خصوص در نسل جوان دارد و توسط هالیوود و مراسم اسکار و.. هم به شدت ترویج میشود با شکلی جدید به فرانسه و سایرکشورهای اروپایی هم برگشت که آثارش را در جامعه امروز جهانی میبینیم. در ایران هم ژانر اخیر”پسر پرنسس” را میتوان نمادی از چنین تغییراتی دانست.
در انتها اگر بخواهیم به پاسخ پرسش ابتدایی برگردیم قطعا وجود برخی تبعیضها در تاریخ به این مساله دامن زده است و اینکه ایدئولوژی چپ از مفاهیمی جذاب مثل برابری صحبت میکند موجب رونق آن در جوانان میشود، اما میتوان گفت هرچند بحث همجنسگرایی زیستی در حوزه علم پزشکی و روانپزشکی تعریف میشود، اما این شکل از افراط در نمایشهای جنسی و جنسیتی در هالیوود، تبلیغات، بازیهای المپیک و … منشایی سیاسی و گفتمانی داشته که در رقابت دو ابرگفتمان چپ و راست دست کم بعد از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ بیشتر شده است.
اما این را هم باید در نظر گرفت که پررنگ بودن چنین نمایشهایی در سینما و رسانهها و… لزوما نشانگر همهگیری آن در همه افراد نیست چه اینکه افرادی با گرایش مرسوم قدیمی حضور زیادی در هالیوود و رسانههای جریان اصلی ندارند.
محمد ناظری، کارشناس ارشد مطالعات منطقهای