چین و ایالات متحده در یک مارپیچ نزولی قرار دارند که ممکن است برای هر دو کشور و برای کل جهان به فاجعه ختم شود و مشابه وضعیت یک قرن پیش، عوامل ساختاری عمیق به تضاد دامن میزند.
توسیدید؛ مورخ یونانی در کتاب تاریخ جنگهای پلوپونزی که میان آتن و اسپارتها قریب به سه دهه طول کشید، نوشت: «ترس و اندیشه وقع جنگ چه بسا عامل درونی آغاز جنگ میان دو قدرت برتر و رقیب باشد.»
پاول کندی، مورخ بریتانیایی، در کتاب «ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ»، توضیح میدهد که چگونه دو قوم انگلو-جرمن به یک مارپیچ نزولی از خصومت متقابل رسیدند که به جنگ جهانی اول منجر شد. نیروهایی ساختاری، الزامات اقتصادی، جغرافیا و ایدئولوژی، رقابت بین آلمان و بریتانیا را به پیش بردند. رشد سریع اقتصادی آلمان، توازن قوا را تغییر داد و برلین را قادر ساخت تا دامنه استراتژیک و برد ژئوپلیتیک خود را گسترش دهد.
بخشی از این گسترش، در مناطقی اتفاق افتاد که بریتانیا در آن منافع استراتژیک عمیق و تثبیت شدهای داشت. این دو قدرت به طور فزایندهای یکدیگر را به عنوان متضاد ایدئولوژیک مینگریستند و تفاوتهای خود را به شدت اغراق میکردند. آلمانیها انگلیسیها را بهعنوان استثمارگران پولفروش جهان کاریکاتور میکردند، و بریتانیاییها آلمانیها را بهعنوان بدخواهان مستبدی به تصویر میکشیدند که تمایل به توسعه و سرکوب دارند.
کار به محافل علمی و آکادمیک طرفین کشیده شد و حتی برخی از تئوریهای عالمی و آکادمیک به عنوان نقشه راه طرفین در قبال یکدیگر بدل شد. سر هالفورد مکیندر؛ رئیس کالج جغرافیای انگلستان و تئوریسین معروف قرن بیستم در نظریهای که برخاسته از ترس بریتانیا از قدرت آلمان بود سرزمین روسیه را به عنوان هارتلند (سرزمین قلبی) مشخص کرد و ابراز داشت که اگر روسیه و آلمان با یکدیگر متحد شوند، پایان کار بریتانیا آغاز میشود.
به نظر می رسید که دو کشور در مسیر برخوردی قرار داشتند که مقصد آن جنگ بود. اما این فشارهای ساختاری مهم نبود که جرقه جنگ جهانی اول را زد. جنگ به لطف تصمیمات احتمالی افراد و کمبود عمیق تخیل در هر دو طرف آغاز شد. مطمئناً جنگ همیشه محتمل بود. اما این امر تنها در صورتی اجتناب ناپذیر بود که این دیدگاه عمیقا غیرتاریخی را پذیرفت که سازش بین آلمان و بریتانیا غیرممکن است.
اگر رهبران آلمان پس از بیسمارک در مورد تغییر موازنه نیروی دریایی تا این حد مصمم نبودند، جنگ ممکن بود رخ نمیداد. آلمان تسلط خود را در اروپا جشن گرفت و بر حقوق خود به عنوان یک قدرت بزرگ پافشاری کرد و نگرانیها در مورد قوانین و هنجارهای بینالمللی را نادیده گرفت. آلمان، حتی تلاشهای بریتانیا برای ترسیم یک هنجار بینالمللی جدید را رد کرد و اینگونه بود که تضاد منافع در حوزههای نفوذ ژئوپلیتیک، جنگ را اجتناب ناپذیر ساخت. آلمان قصد داشت نظم جهانی مورد نظر خود را اعمال کند و پیامد آن دو جنگ بزرگ فراگیر در جهان بود که از اروپا آغاز شد و با برخورد بمب اتم در دوردست ترین نقاط شرق جهان به پایان رسید.
چرچیل در مورد وضعیت تاریخ قرن بیستم و سیاستهای شکست خورده بریتانیا در قبال آلمان در جنگ دوم یک توصیف درخشان دارد که باید سرلوحه رهبران آمریکا و چین و چه بسا تمام رهبران جهان قرار بگیرد:
«وقتی شرایط قابل مدیریت بود، غفلت شد و حالا که کاملا از کنترل خارج شده، خیلی دیر به یاد راهحلهایی افتادهایم که شاید در آن زمان جواب میدادند. حالا دیگر چیز جدیدی در این قصه وجود ندارد و این ماجرا را باید جزء تجربیات طولانی، ملالآور و بیفایده دسته بندی کرد و بار دیگر درس ناپذیر بودن بشر را تایید کرد. میل همیشگی به پیشبینی، بیمیلی به عمل، در زمانی که عمل کردن ساده و مؤثر است، نداشتن تفکر روشن و واضح، مشورت نکردن تا وقتی که اضطرار حکم نکرده، تا وقتی که حفاظت از خود، ناقوسِ گوش خراش را به صدا در نیاورده، همگی ویژگیهایی هستند که باعث «تکرار بی پایان تاریخ» میشوند.»
امروز نیز مانند آلمان و بریتانیا قبل از جنگ جهانی اول، چین و ایالات متحده در یک مارپیچ نزولی قرار دارند که ممکن است برای هر دو کشور و برای کل جهان به فاجعه ختم شود و مشابه وضعیت یک قرن پیش، عوامل ساختاری عمیق به تضاد دامن میزند. رقابت اقتصادی، ترسهای ژئوپلیتیکی و بیاعتمادی عمیق باعث افزایش احتمال درگیری شده، به نحوی که بسیاری از کارشناسان مطالعات قدرت و روابط بینالملل، جنگ میان چین و آمریکا را اجتناب ناپذیر میدانند.
با این حال، تصمیماتی که رهبران میگیرند، میتوانند از جنگ جلوگیری کنند و تنشهایی را که همیشه از رقابت قدرتهای بزرگ ناشی میشوند، بهتر مدیریت کنند. مانند آلمان و بریتانیا، نیروهای ساختاری قدرت ممکن است رویدادها را به ثمر برسانند، اما برای وقوع فاجعه، بخل و ناتوانی انسانی در مقیاسی عظیم لازم است. به همین ترتیب، قضاوت صحیح و شایستگی میتواند از بدترین سناریوها جلوگیری کند.
ریشههای ژئوپلیتیکی تضاد دو قدرت
تضاد بین چین و ایالات متحده ریشههای ساختاری عمیقی دارد که میتوان آن را در پایان جنگ سرد دنبال کرد. در مراحل آخر آن درگیری بزرگ، پکن و واشنگتن به نوعی متحد هم بودند؛ چرا که هر دو از قدرت اتحاد جماهیر شوروی بیشتر از یکدیگر میترسیدند. اما فروپاشی دولت شوروی، دشمن مشترک آنها، تقریبا بلافاصله به این معنا بود که سیاستگذاران بیشتر بر آنچه پکن و واشنگتن را از هم جدا میکند، متمرکز میشوند تا آنچه آنها را متحد میکند.
در جنگ سرد، ایالات متحده به طور فزایندهای از دولت سرکوبگر چین ابراز تاسف کرد. چین نیز به نوبه خود از هژمونی جهانی مداخله جویانه ایالات متحده ناراضی بود. اما این تند شدن دیدگاهها منجر به کاهش فوری روابط ایالات متحده و چین نشد. در دهه پس از پایان جنگ سرد، دولتهای متوالی ایالات متحده بر این باور بودند که از تسهیل مدرنسازی و رشد اقتصادی چین سود زیادی دارند. دقیقا مانند بریتانیاییها که در ابتدا اتحاد آلمان در سال 1870 و توسعه اقتصادی آلمان پس از آن را پذیرفته بودند، آمریکاییها با منافع شخصی انگیزه داشتند تا از ظهور پکن حمایت کنند.
چین بازار عظیمی برای کالاها و سرمایه ایالات متحده بود، و علاوه بر این، به نظر میرسید که قصد دارد به روش آمریکایی تجارت کند، عادات و ایدههای مصرفکننده آمریکایی را وارد کند که چگونه بازارها باید به همان راحتی که سبکها و برندهای آمریکایی را میپذیرفتند، عمل کنند.
با این حال، در سطح ژئوپلیتیک، چین به طور قابل توجهی نسبت به ایالات متحده محتاط بود. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، رهبران چین را شوکه کرد و موفقیت نظامی ایالات متحده در جنگ خلیج فارس در سال 1991 باعث شد که چین خود در دنیای تک قطبی به رهبری اسالات متحده تصور کند، البته که این دنیا واقعی بود و تصوری واهی نبود.
در واشنگتن، بسیاری بعد از استفاده از زور دولت چین علیه مردم خود در میدان تیان آن من در سال 1989 و جاهای دیگر، شروع به خصومت بیشتری نسبت به یکدیگر کردند، اگرچه که روابط اقتصادی به قوت خود باقی بود.
چین خیلی وقت است که آمده
آنچه پویایی بین دو کشور را تغییر داد، رشد سریع و موفقیت اقتصادی بیرقیب چین بود. در سال 1995، تولید ناخالص داخلی چین حدود ده درصد از تولید ناخالص داخلی ایالات متحده بود که تا سال 2021، به حدود 75 درصد از تولید ناخالص داخلی ایالات متحده افزایش یافت. در سال 1995، ایالات متحده حدود 25 درصد از محصولات اقتصادی جهان را تولید کرد و چین کمتر از پنج درصد تولید کرد. اما امروز چین از ایالات متحده گذشته است. سال گذشته، چین نزدیک به 30 درصد از تولیدات جهان را به خود اختصاص داد و ایالات متحده تنها 17 درصد را تولید کرد.
در سطح ژئوپلیتیک، نگاه چین به ایالات متحده در سال 2003 با حمله و اشغال عراق شروع به تیره شدن کرد. چین با حمله به رهبری ایالات متحده مخالف بود، حتی اگر پکن به رژیم صدام حسین، اهمیت چندانی نمیداد. چیزی که رهبران پکن را واقعا شوکه کرد، تواناییهای نظامی ویرانگر ایالات متحده نبود، بلکه اقدامی بود که ایالات متحده بر اساس آن اصلیترین مسائل مربوط به حاکمیت ملی کشورها را نادیده میگرفت.
سیاستگذاران چینی نگران این بودند که اگر ایالات متحده بتواند همان هنجارهایی را که انتظار داشت دیگران از آن حمایت کنند، نادیده بگیرد، رفتارهای آینده این کشور محدود نخواهد شد. بودجه نظامی چین از سال 2003 تا 2005 دو برابر شد و سپس دوباره تا سال 2009 مجددا دو برابر شد. پکن همچنین برنامههایی را برای آموزش بهتر ارتش خود، بهبود کارایی و سرمایهگذاری در فناوری جدید راه اندازی و نیروهای دریایی و موشکی خود را متحول ساخت و اینگونه بود که بین سالهای 2015 تا 2020، تعداد کشتیهای نیروی دریایی چین از نیروی دریایی ایالات متحده پیشی گرفت.
برخی استدلال میکنند که چین بدون توجه به آنچه ایالات متحده در دو دهه پیش انجام داد، تواناییهای نظامی خود را به طور چشمگیری گسترش میدهد. به هر حال، این همان کاری است که قدرتهای بزرگ در حال رشد با افزایش نفوذ اقتصادی خود انجام میدهند. این ممکن است درست باشد، اما زمان بندی خاص گسترش پکن به وضوح با ترس آن مرتبط بود که هژمون جهانی هم اراده و هم ظرفیت مهار ظهور چین را در صورت تمایل دارد.
درست همانطور که آلمان در دهه 1890 و اوایل دهه 1900 ترس از این داشت که هم از نظر اقتصادی و هم از نظر استراتژیک محاصره شود، دقیقا زمانی که اقتصاد آلمان در سریعترین حالت خود در حال رشد بود، چین نیز شروع به ترسیدن از مهار شدن توسط ایالات متحده و نظم برخاسته از تعریف غرب کرده است.
اژدهای شکیبا
چین امروز بسیاری از همان نشانههای غرور و ترس را نشان میدهد که آلمان پس از دهه 1890 نشان داد. رهبران حزب کمونیست چین (حکپی) از اینکه کشورشان را در بحران مالی جهانی سال 2008 و پیامدهای آن به نحوی ماهرانهتر از همتایان غربی خود عبور دادند، افتخار کردند. بسیاری از مقامات چینی رکود جهانی آن دوران را نه تنها به عنوان یک فاجعه در ایالات متحده بلکه به عنوان نمادی از گذار اقتصاد جهانی از رهبری آمریکا به چین می دانستند.
رهبران چینی، از جمله آنهایی که در بخش تجاری فعالیت میکنند، زمان زیادی را صرف توضیح دادن به دیگران کردند که رشد بی وقفه چین به روند تعیین کننده در امور بینالمللی تبدیل شده است. در سیاستهای منطقهای خود، چین رفتار قاطعانهتری را در قبال همسایگان خود آغاز کرده است و جنبشهای تبت و سین کیانگ را سرکوب کرد و به نظر میرسد که دیگر خودمختاری هنگ کنگ به فراموشی سپرده شده است.
از این گذشته، چین امروز در تلاش برای ادغام تایوان در سرزمین چین واحد است اما هنوز تمایلی به تصرف آن از خود نشان نداده است. تایوان روز به روز بیشتر در محاصره ژئوپلیتیکی و جغرافیایی چین فرو میرود و اگر حمایت ایالات متحده از این جزیره نباشد، بی شک توانایی برای دفاع از خود و مقاومت نتیجه بخش در قبال محاصره چین، ندارد. اما آنچه از شواهد پیداست، چین شروع به آمادگی خود برای ادغام قطعی تایوان در خاک چین برای آینده کرده است.
در همین حال، ایالات متحده در تلاش است تا سیاستی را برای چین ایجاد کند که بازدارندگی را با همکاری محدود ترکیب کند، مشابه آنچه بریتانیا در هنگام توسعه سیاست در قبال آلمان در اوایل قرن بیستم انجام داد. بر اساس استراتژی امنیت ملی اکتبر 2022 دولت بایدن، «جمهوری خلق چین قصد و به طور فزایندهای ظرفیت تغییر نظم بینالمللی به نفع نظمی را دارد که میدان بازی جهانی را به نفع چین متمایل کند». البته شاید این تغییر آغاز شده است.
با این حال، دولت بایدن اعلام کرد: «نمیتوانیم اجازه دهیم اختلافنظرهایی که ما را از هم جدا میکند، ما را از پیشبرد اولویتهایی که نیازمند همکاری با یکدیگر هستند، باز دارد». اما مشکل در حال حاضر این است که هرگونه گشایش برای همکاری، حتی در موضوعات کلیدی، در سرزنشهای متقابل، عصبانیتهای کوچک و عمیقتر شدن بیاعتمادی استراتژیک گم میشود. باید دید که رهبران دو قدرت اول جهان از تجربیات قرن بیستم درسی گرفتهاند یا برای پیشبرد و حصول قطعی نتیجه مطلوب نظر خود، تمایل به تکرار تاریخ دارند!