روح جنگی: چطور تعارض بالا می‌گیرد؟

تعارضات، همچون آتش‌سوزی جنگل‌ها، به ‌شکل‌های گوناگونی انتشار می‌یابند؛ بعضی‌ها رفته‌رفته فروکش می‌کنند، بعضی‌ها تا دهه‌ها غیرفعال می‌مانند. دلیل این تفاوت‌ها چیست؟ چرا بعضی تعارضات فوران می‌کنند، همچون بیماری شیوع می‌یابند و اجتماعات کاملی را در چنبرۀ اسارت خود می‌گیرند، حال‌آنکه برخی دیگر نیم‌جوش می‌شوند؟ چهار عامل می‌توانند در تعارض‌ها نقش آتش‌زنه را ایفا کنند. آتش‌زنه‌ها عوامل شتاب‌دهنده‌ای هستند که باید در هر تعارضی از آن‌ها برحذر بود: هویت‌های گروهی، تعارض‌آفرینان، تحقیر و فساد. آیا راهی برای گریز از آن‌ها وجود دارد؟

High Conflict

آماندا ریپلی، کتاب اختلاف ویرانگر، فصل سوم—  تعارضات، همچون آتش‌سوزی جنگل‌ها، به ‌شکل‌های گوناگونی انتشار می‌یابند؛ بعضی‌ها رفته‌رفته فروکش می‌کنند، بعضی‌ها تا دهه‌ها غیرفعال می‌مانند. دلیل این تفاوت‌ها چیست؟ چرا بعضی تعارضات فوران می‌کنند، همچون بیماری شیوع می‌یابند و اجتماعات کاملی را در چنبرۀ اسارت خود می‌گیرند، حال‌ آنکه برخی دیگر نیم‌جوش می‌شوند؟

 

چهار عامل می‌توانند در تعارض‌ها نقش آتش‌زنه را ایفا کنند. آتش‌زنه‌ها عوامل شتاب‌دهنده‌ای هستند که باید در هر تعارضی از آن‌ها برحذر بود:

 

هویت‌های گروهی
تعارض‌آفرینان
تحقیر
فساد

 

این چهار آتش‌زنه به تعارض دامن می‌زنند و گسترشش را شتاب می‌بخشند. چنین عواملی باعث می‌شوند تعارض بیش‌ازپیش معنادار و ضروری باشد که به همین دلیل  سخت می‌توان  خللی در آن وارد ساخت.

 

اما این کار غیرممکن نیست. حتی تعارضات خشونت‌آمیز هم می‌توانند فروکش کنند، تحمل‌پذیر شوند و گاهی هم فایده به بار بیاورند. هرچه نباشد تعارض عمدتاً نیرویی در راستای نیکی است، چون ما را قادر می‌سازد از خود دفاع کنیم و نظرمان را بگوییم و آن‌ها را به بهترشدن سوق می‌دهد. و البته برعکس.

 

برای تحقق چنین چیزی، آتش‌زنه‌ها باید قدرت خود را از دست بدهند یا به‌صورت خودخواسته و عمدی تخریب یا جایگزین شوند. گره‌هایی هست که باید گشوده شود. برای درک نحوۀ رهایی افراد از تعارضات خشن، باید دریابیم که چطور وارد چنین تعارضاتی می‌شوند.

 

«قضیه همیشه از چیزی که به نظر می‌رسه عمیق‌تره»
کرتیس تولر را از چهار سال پیش می‌شناسم و هیچ‌وقت او را بدون کلاه بیسبال ندیده‌ام. کلاهش همیشه نو به نظر می‌رسد، گویی قبلاً هرگز آن را به سر نزده باشد. کرتیس مردی عضلانی، ورزیده و خوش‌اندام است.

 

هربار که همدیگر را می‌بینیم، اولش محتاط است. دست‌به‌سینه می‌ایستد و لبخند نمی‌زند. هردفعه، نگرانم مبادا سرانجام از صحبت با من خسته شده باشد که البته قابل‌درک است؛ برای مصاحبه دربارۀ تعارض وقت زیادی از او گرفته‌ام. اما بعد کم‌کم از خاطراتش می‌گوید، خاطراتی پرشور و بامزه و فراموش‌نشدنی. سپس به‌مدت سه چهار ساعت همان‌طور یک‌ریز با هم حرف می‌زنیم.

 

کرتیس به‌مدت دو دهه رهبریِ دارودستۀ خیابانی بزرگی در شیکاگو را به عهده داشت و به‌دنبال انتقام‌جوییِ بین‌گروهی‌ای بود که به‌اندازۀ سنش قدمت داشت. شش بار تیر خورده و دو بار به زندان افتاده است، اما خودش می‌داند که هیچ‌یک از این اتفاقات گریزناپذیر نبود. در هر تعارضی، ازجمله تعارضی که او درگیرش بود، رمز و رازهایی هست. کرتیس وقت زیادی را به کاوش زیرداستان زندگی‌اش گذرانده است.

 

در صحبت‌هایی که با او داشتم گفت «توی شکم مادرم که خشن نبوده‌م. برای همین می‌خواستم بفهمم چرا این‌قدر خشن شده‌م».

 

این روزها، شغل تمام‌وقت کرتیس پیشگیری از تعارض افراطی است. بدین‌منظور باید این مفهوم را به‌خوبی بفهمد و مانند نقشۀ گنجی مطالعه‌اش کند. اتفاقاً عاشق این کار است. «همیشه نسبت به رفتار خودم و بقیۀ آدم‌ها کنجکاو بوده‌م».

 

نیمۀ دوم زندگی کرتیس تصویری آینه‌وار از نیمۀ نخست است. او همان فرد است، اما همه‌چیز وارونه شده. در یکی از سازمان‌های شیکاگو کار می‌کند. هدف این سازمان کمک به جوانانی است که در معرض خطر تیرخوردن یا شلیک‌کردن به کسی قرار دارند. به حرف این جوانان گوش می‌سپارد و راهنمایی‌شان می‌کند و، در شرایطی که هیچ‌کسِ دیگر کنارشان نیست، کنارشان می‌ایستد.

 

در هر تعارضی میان دارودسته‌ها که کرتیس با آن روبه‌رو می‌شود، سعی می‌کند زیرداستان یا به‌قول خودش «علت ریشه‌ای» را بیابد. مثلاً درگیری خونینی میان دو دارودسته بود که سال‌ها جریان داشت و همچنان پابرجا بود. همۀ افرادِ درگیر زمانی دوست بودند. تمامشان بچه‌های یک محله بودند و به یک دبستان و دبیرستان رفته بودند.

 

کرتیس کارش را با پرسش از نحوۀ شروع تعارض آغاز کرد. با خیلی‌ها ازجمله مدیر دبیرستان صحبت کرد و سرانجام سرچشمۀ ماجرا را یافت: «قضیه سرِ یه ساعت‌مچی بوده». کرتیس بعد از گفتن این حرف از خنده ریسه رفت و سرش را تکان داد. متوجه شدم هروقت حرفی نگران‌کننده می‌زند این‌طور می‌خندد، انگار می‌گوید باورت می‌شود؟ آدم‌ها واقعاً عجیب‌اند، نه؟ هنگام بازی بسکتبال، یک نفر ساعت‌مچی‌اش را کنار زمین گذاشته بود و پس از پایان بازی خبری از ساعت نبود. این ساعت همان علت دم‌دستی و ظاهریِ سال‌ها خشونت است.

 

وقتی خندۀ کرتیس بند آمد، صدایش دوباره آرام شد. می‌گفت این ساعت‌مچی صرفاً یک ساعت نبوده است. «قضیه همیشه از چیزی که به نظر می‌رسه عمیق‌تره».

 

او دریافته که همیشه ماجرایی که باعث تعارض می‌شود خیلی زود از یادها می‌رود. گاهی رقابت و درگیری از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود و هیچ فردی که امروزه زنده باشد نمی‌داند ماجرا از کجا شروع شده است. «اکثر درگیری‌ها توی شیکاگو با موضوعات خیلی جزئی و پیش‌پاافتاده شروع می‌شه».

 

کلاهِ چرخیده‌به‌چپ
کرتیس در دوران کودکی‌اش در ساوث‌ساید شیکاگو عاشق رقص بود و ساعت‌های زیادی از روز را به تمرین انواع و اقسام حرکاتی می‌گذراند که برای رقص‌های مد روز لازم داشت. بسکتبال هم بازی می‌کرد. مهارت چندانی در این ورزش نداشت، اما بسکتبال در شیکاگو مثل مذهب بود و همه باید سراغش می‌رفتند. فاستر پارک، که چندقدمیِ خانه‌اش بود، در سال ۱۹۸۳ حکم قبلۀ پیروان این مذهب را داشت.

 

یک روز کرتیس در فاستر پارک با صحنه‌ای نامعمول روبه‌رو شد. بازیکنی بر تمام بازیکنان دیگر مسلط شده بود. بیش از دو متر قد داشت و کرتیس کسی بلندقامت‌تر از او را از نزدیک ندیده بود. اما چیزی که کرتیس را مسحور خود کرد ظرافت حرکات این فرد بود: با اوج راحتی و آسودگی در میدانِ بازی می‌دوید. حرکاتش مثل دزدان حرفه‌ای بود، از دیوارِ بازیکنان بالا می‌رفت و علیه نیروی گرانش یاغیگری می‌کرد. «قشنگ معلوم بود این یارو فرق داره، می‌دونی چی می‌گم؟ خیلی حرکاتش رَوون بود».

 

از این لحاظ تاحدی مثل مایکل جکسون بود. آدم با دیدنش انگشت‌به‌دهان می‌ماند. سپس در لحظۀ مناسب می‌جهید و پرتابِ پرشیِ خیره‌کننده‌ای انجام می‌داد، از آن‌ها که انگار معجزه بود.

 

کرتیس شنیده بود بازیکنان ان‌بی‌اِی گاهی در فاستر پارک دست‌گرمی بازی می‌کنند. با خود فکر کرد حتماً این یارو حرفه‌ای است.

 

از دختری که کنارش ایستاده بود پرسید «اون کیه؟».

 

دختر گفت «بنجیه».

 

انگار تمام دختران بنجی ویلسون را می‌شناختند. اما بنجی بازیکن حرفه‌ای نبود، دست‌کم هنوز نبود. دبیرستانی بود، جوانی خوش‌چهره که چشمانی نافذ و لبخندی ملیح بر لب داشت.
یک نکتۀ دیگر هم وجود داشت. آن روز بنجی کلاه بیسبالش را به‌سمت چپ چرخانده بود. کرتیس می‌دانست که چرخاندن کلاه به چپ یعنی آن فرد عضو «پیپل نیشن» است، اتحاد چند دارودستۀ خیابانی ازجمله بلک پی استونز که براساسِ خیابان بلک‌استون جنوبی در شیکاگو نام‌گذاری شده بود.

 

این موضوع اهمیت زیادی داشت، چون چندی قبل کرتیس هم به دارودستۀ استونز پیوسته بود. با خود فکر کرد با این اوصاف او و بنجی با هم پیوندی دارند. با این فکر، لبخندی بر صورتش نقش بست. هنگام تماشای بازی بنجی، ابهت او را احساس کرده بود، اما حسی که به او داشت حالا تغییر ماهیت داده بود، مثل غرور بود، غروری که در وجود آدم موج می‌زند. کرتیس و این جوان درخشان مثل اعضای یک خانواده بودند.

 

زندگی نیابتی
هریک از ما هویت‌های بی‌شماری داریم که در سلسله‌مراتبی دائم‌التغییر سامان می‌یابند. ما هم به گروه‌هایی تعلق داریم که آگاهانه می‌شناسیم و هم آن‌هایی که نمی‌شناسیم. لحظه‌ای با خود بیندیشید: اگر امروز به گروه‌هایتان حمله شود، از کدام‌ها دفاع می‌کنید؟ درد کدام را چونان درد خودتان حس می‌کنید؟

 

شاید خانواده‌تان اول از همه به ذهن برسد. همسایه‌ها چه؟ جوابتان را حدس می‌زنم: بعضی‌هایشان بله، بعضی‌ها خیر. افراد شبیه شما چه؟ مثلاً افرادی که رأیشان مانند شماست؟ هم‌وطن‌ها چطور؟

 

وفاداری و تعلق‌خاطر به‌طرزی باورنکردنی رنگ عوض می‌کند؛ شاید اگر بیگانگان به هم‌وطنانتان حمله کنند از آن‌ها دفاع کنید، اما در شرایط دیگر چه‌بسا چنین نکنید.

 

شاید حس کنید بعضی از هم‌وطن‌هایتان طوری‌اند که باید از دیگران در برابرشان دفاع کرد.

 

هویت‌های گروهی نیروهای پیچیده و متغیر و قدرتمندی‌اند که در ماجرای کرتیس اولین آتش‌زنه به شمار می‌آیند. هویت‌های گروهیِ قوی همچون تعلق به یک دارودستۀ خیابانی می‌تواند تعارض را خیلی غامض‌تر کند. چنین هویت‌هایی نیرویی پدید می‌آورند که از خودِ تعارض بزرگ‌تر است. خواه طایفه باشد یا دارودستۀ خیابانی یا گردان‌های نظامی، همۀ گروه‌ها تجربیاتی نیابتی را به وجود می‌آورند و رنج و غرور را مثل پس‌لرزه‌هایی می‌گسترانند. گروه‌ها می‌توانند حجم تعارض را به‌شدت افزایش دهند و یک دام تعارض عادی‌ را به زندان بدل سازند.

 

گروه‌ها از یک لحاظ به خودِ تعارض شباهت دارند. خیلی اوقات نیرویی در جهت نیکی‌اند، به ما ساختار و امنیت و هدف می‌دهند و بزرگ‌ترین دستاوردهای بشریت را میسر می‌سازند. بدون گروه، از خیلی چیزها محروم می‌شدیم: کلیساهای جامع، اهرام مصر، جام جهانی، سمفونی‌ها، ریشه‌کنی آبله.

 

پس چه‌ چیز باعث می‌شود تعارض گروهی، این بخش محوریِ سرگذشت بشریت، به خشونت فراگیر بدل شود و اجتماعات (و چه‌بسا کشورهای) کاملی را تا نسل‌ها گرفتار خود سازد؟

 

در پژوهش‌های آزمایشگاهی، وقتی کسی یکی از عزیزانش را در حال دریافت شوک خفیف الکتریکی می‌بیند، بخشی از مغزش فعال می‌شود که متولی بررسی معنای درد است. به بیان دیگر، مغز این تماشاگر طوری واکنش می‌دهد که انگار شوک روی خودش اعمال شده است. برای نورون‌های آن قسمت از مغز، تفاوتی آشکار میان درد واقعی و اول‌شخص و درد جمعی و گروهی وجود ندارد.

 

ما، به‌حکم غریزه، درد یکدیگر را حس می‌کنیم، همین‌طور غرور و لذت همدیگر را. طرفداران بسکتبال پس از تماشای پیروزی تیمشان رفتار متفاوتی نشان می‌دهند، چون نسبت به هوادارانی که شاهد شکست تیمشان بوده‌اند حس بهتری پیدا می‌کنند. حتی پیش‌بینی می‌شود که عملکرد بهتری در پازل‌ها و بازی‌ها داشته باشند. در این بستر، این واقعاً از غرابت‌های جالب ذات بشر است. ما انسان‌ها نیابتی زندگی می‌کنیم، توانایی‌های خودمان را دست‌بالا می‌گیریم و با پیروزی‌ای که هیچ نقشی در آن نداشته‌ایم خوشحال می‌شویم.

 

کرتیس، وقتی بنجی را دید که پرتابی از پشت خط سه‌امتیازی را به ثمر نشاند، تأثیرش را در تن خود حس کرد، مثل ذوق پیروزی، گویی خودش این پرتاب را انجام داده بود. در درگیری میان هتفیلد‌ها و مکوی‌ها نیز هر پیروزی یا شکست جدید را نه یک یا دو نفر، که هشتاد نفر حس می‌کردند. با هر عملِ انتقام‌جویانه‌ای، هشتاد مغز به‌شکل مشابهی فعال می‌شدند. چنین است که تعارضِ گروهی شیوع می‌یابد.

 

نکتۀ جالب گروه‌ها این است: هم می‌توانند تعارض را برانگیزند و هم فرونشانند. گروه‌ها مسئولیت‌هایی بر دوش فرد می‌گذارند، مثلاݧݧݧݧݧً  گاهی فرد را مکلف به آسیب‌زنی می‌کنند و گاه به آسیب‌نزدن و برقراری صلح. وقتی افراد راهی برای ورود و خروج از تعارضات خشونت‌آمیز می‌یابند، تقریباً بی‌بروبرگرد در پس‌زمینه پای گروهی در میان است.

 

پاسخ تمام پرسش‌ها در گروِ هنجارها و سنت‌های گروه است. رفتار درست هنگام تعارض چیست؟ چه‌ چیز توهین به شمار می‌آید؟ کِی باید از در صلح درآییم؟ اینکه مغز معنای درد یا تهدید را چگونه ارزیابی کند هم تاحدی بستگی به رهبران گروه دارد.

 

تعارض‌آفرینان
یکی از راه‌های پیشگیری از تعارض افراطی این است که تعارض‌آفرین‌ها را در جمع خود بشناسیم. دقت کنید چه‌ کسانی از هر اتفاق جدید در آشفته‌بازار اختلافات لذت می‌برند. چه‌ کسانی فوراً  گلایه‌ها را تأیید می‌کنند و از بدی‌هایی یاد می‌کنند که به فکر هیچ‌کس نرسیده است؟ همۀ ما چنین افرادی را می‌شناسیم و لازم است از آن‌ها فاصله‌ بگیریم.

 

این کار در عمل سخت است، به‌خصوص برای افرادی که خودشان گرفتار دام تعارض‌اند، چون تعارض‌آفرینان معمولاً نقش مهمی در زندگی فرد دارند. شاید پرمحبت، منطقی و کاریزماتیک باشند. بهترین‌هایشان کاری می‌کنند که حضورشان واجب باشد. این افراد در هویت گروه نقشی محوری می‌گیرند و بدون حضورشان سخت می‌توان مایی احساس کرد.

 

استونز به‌لطف رهبرشان گروهی بسیار قدرتمند بودند. یکی از بنیان‌گذاران این گروه در دهۀ ۱۹۶۰ جوانی سیاه‌پوست و حماسه‌ساز به‌ نام جف فورت بود که در آن‌سوی کشور به مبارزه علیه بی‌عدالتی نژادی به پا خاسته بود. فورت کاریزمای خود را به‌شکل‌هایی نامعمول نشان می‌داد؛ به سیاست‌مداران دربارۀ نحوۀ مبارزه با فقر مشاوره می‌داد و به مراسم تحلیف رئیس‌جمهور نیکسون هم دعوت شد.

 

در دوران کودکی کرتیس، فورت در اجتماعشان اسطوره بود. وقتی با خدم‌وحشمش از کنار محوطۀ بازی دبستان رد می‌شد، بچه‌ها از سَروکولِ هم بالا می‌رفتند تا نگاهی به او بیندازند. فورت از قدرت سیاه‌پوستان می‌گفت و برای مردان جوان سیاه‌پوست فرصتی فراهم می‌آورد تا، در ساختمانی که استونزی‌ها در خیابان درکسل جنوبی خریده بودند، گرد هم آیند (در دهۀ ۱۹۸۰، فورت دارودسته‌ای جدید به‌نام اَلرُّ ݣݣݣکن راه انداخت که کرتیس هم عضو آن شد. برای پرهیز از سردرگمی، این تشکیلات را، به‌تبعیت از خود کرتیس، با نام کلیِ استونز می‌خوانم).

 

این ساختمان که اسمش را میعادگاه گذاشته بودند دری آهنی و سه‌قفله داشت؛ هم دیسکو بود و هم انبار سلاح و هم محل عبادت. فورت با لیموزین کادیلاکش، که رانندۀ شخصی داشت، در احاطۀ محافظان در شهر می‌گشت. همیشه هم عینک آفتابی به چشم داشت، حتی در دادگاه. برای خودش تخت شاهانه‌ای داخل میعادگاه داشت؛ شاید هم شایعه بود. به کودکان نیازمند کفش نو می‌داد. فورت، برای پسری مثل کرتیس، نماد قدرت بود.

 

فورت از همان ابتدا خوب می‌فهمید پسران و مردان شیکاگو چقدر تمنای تعلق به چیزی بزرگ‌تر از خود را دارند. همین آگاهی بود که او را به چنین آتش‌زنۀ ماهری تبدیل کرد؛ او به‌صورت شهودی سازوکار روان‌شناختی تعارض را درک می‌کرد. تیشرت‌هایی می‌ساخت تا همۀ اعضای استونز بپوشند. فهرستی هم از ارزش‌های مقدس استونز تهیه کرده بود: عشق، حقیقت، صلح، آزادی و عدالت. استونزی‌ها به‌شیوۀ خاصی با هم دست می‌دادند، کلاهشان را به‌شیوۀ خاصی به سر می‌کردند، سگک کمربندشان را به‌شیوۀ خاصی می‌بستند و کلاً شیوۀ زندگی خاصی داشتند.

 

وقتی پسران کم‌سن‌وسال می‌خواستند به این دارودسته بپیوندند، باید اجازه‌نامۀ والدین می‌آوردند. فورت اعضای دارودستۀ خود را تشویق به تکمیل دورۀ دبیرستان و پرهیز از موادمخدر و مشروبات الکلی می‌کرد، اما دارودستۀ استونز درعین‌حال یکی از موفق‌ترین باندهای قاچاق مواد را در شیکاگو داشتند.

 

گروه‌ها در آغاز برای این شکل می‌گیرند که مشکلی را حل کنند. بر این اساس، گروه می‌تواند برپایۀ قومیت، مذهب، خویشاوندی یا هرچیز دیگری شکل بگیرد  که افراد را به هم پیوند می‌زند. ماهیت گروه می‌تواند، هم‌راستا با تغییر ماهیتِ مشکل، دگرگون شود. گاهی دهه‌ها به صلح نسبی می‌گذرد و بعد مشکلی پیش می‌آید، مثلاً اختلافی بر سر ملک، پول یا سیاست. آن‌وقت جانی تازه در کینه‌های کهنه دمیده می‌شود.

 

گری بَس، دانشمند علوم سیاسی، می‌نویسد «جنگ‌های قومیتی خودبه‌خود درنمی‌گیرند، بلکه کسی آن‌ها را به وجود می‌آورد». رهبرانِ آتش‌زنه نیز از فرصت نهفته در تعارض به سود خود بهره می‌گیرند؛ دیکتاتورها کاری می‌کنند که مخالفانشان، در چشم مردم و دیگر رهبران جهان، ترسناک‌تر از خودشان باشند. آن‌ها حتی به عناصر تندرو در میان رقیبانشان کمک می‌کنند. چرا چنین می‌کنند؟ چون قدرت ترس را خوب می‌فهمند. ترس باعث تقویت هویت‌های گروهی و تعارض میانشان می‌شود و حضور دیکتاتورها را توجیه می‌کند.

 

در سرتاسر دنیا، رهبرانِ آتش‌زنه عمداً بر هویت‌های ما دست می‌گذارند. نارندرا مودی در هند، یاروسلاف کاچینسکی در لهستان، دونالد ترامپ در آمریکا و رجب طیب اردوغان در ترکیه؛ همۀ این‌ها استاد آتش‌افروزی بودند. عمداً هویت‌های ‌رقیب را برمی‌انگیختند تا محبوبیت و قدرت خود را افزایش دهند و، درست مانند رهبران دارودسته‌های خیابانی، زمینه‌ساز تحقیر و درگیری همسایه با همسایه شوند.

 

ما انسان‌ها با توجه به ساختار مغزی خود سخت می‌توانیم در برابرِ جهت‌دهی هویت مقاومت کنیم، اما این کار ناممکن نیست. ابتدا باید بسیار هوشیار بود. باید وقتی یکی از هویت‌هایمان ناگهان جانی تازه می‌گیرد شاخک‌هایمان بجنبد و بپرسیم: این به‌نفع چه‌ کسی است؟ رهبران، همان‌طورکه می‌توانند بدترین غرایزمان را به استثمار درآورند، توانایی فراخوانیِ بهترین ابعاد شخصیتمان را نیز دارند. هریک از ما نسخه‌های زیادی از خود داریم که می‌توانیم آن‌ها را، بسته به لحظه، فراخوانیم یا سرکوب کنیم.

 

نماد امید
کرتیس، پس از آن نخستین‌بار که بنجی را در زمین بسکتبال فاستر پارک دید، چندین بار دیگر هم فرصت تماشای بازی‌اش را به دست آورد. هروقت چشمش به اندام کشیدۀ این نوجوان در زمین بسکتبال می‌افتاد می‌گفت «اونجا رو، بیگ بن!». گاهی کنار زمین می‌ماند تا پرتاب‌های آزاد بنجی را تماشا کند. با چشمش مسیر توپ را از دست بنجی تا تور دنبال می‌کرد، انگار نیرویی مغناطیسی میان این دو بود. واقعاً صحنۀ مسحورکننده‌ای بود.

 

وقتی کرتیسِ کم‌سن‌وسال این‌طور به بنجی چشم می‌دوخت، بنجی هیچ‌وقت فراری‌اش نمی‌داد. فقط مثل مردی که مشغول کار باشد چپ‌وراست توپ را به‌سمت سبد پرتاب می‌کرد و چشم‌های فرورفته‌اش متمرکز بر کارش بود.

 

در سال ۱۹۸۴، بنجی تیم هنرستان سایمن را به قهرمانی ایالت رساند. اولین شهردار سیاه‌پوست شیکاگو، هارولد واشنگتن، به دبیرستان آمد تا شخصاً به آن‌ها تبریک بگوید. مارسِ آن سال، اسم بنجی دست‌کم بیست بار در شیکاگو تریبون درج شد. حالا او یک سلبریتی محلی بود که می‌توانست به شهرت ملی برسد. این روزنامه حتی مطلبی در صفحۀ اول خود دربارۀ هنرستان سایمن نوشت و آن را «مدرسۀ برندگان» نامید.

 

این برای کرتیس خیلی مهم بود، چون محله‌اش در حال تغییر و دگرگونی بود. سیاست خط قرمز، که بر مبنای آن بانک‌ها به افراد ساکن محله‌های سیاه‌پوست‌نشین وام نمی‌دادند، رسماً ملغی شده بود، اما به‌شکل‌های پنهان‌تری ادامه داشت. همسایگان کرتیس سیاه‌پوستانی از طبقۀ متوسط بودند که درآمدی در حد میانگین شهر یا بالاتر از آن داشتند، اما نمی‌توانستند وام تعمیر یا خرید مسکن بگیرند. از میان ۱۲۱ ساختمان این محله، بیش از نیمی از آن‌ها خالی بود.

 

سال تحصیلی بعد، مجلۀ اسپورتینگ نیوز بنجی را بازیکن شمارۀ یک بسکتبال دبیرستان‌های کشور اعلام کرد. تیم بنجی در هنرستان سایمن در آستانۀ تصاحب دوبارۀ مقام قهرمانی ایالت بودند. بنجی هرچه مشهورتر می‌شد تلاش و تمرین بیشتری می‌کرد. اگر پارسال در فاستر پارک روزی سیصد پرتاب انجام می‌داد، امسال این عدد را به چهارصد می‌رساند.

 

روزی از روزهای نوامبر، قبل از جشن شکرگزاری، کرتیس روی کاناپه دراز کشیده بود و مثل همیشه با پدربزرگش اخبار می‌دید. ناگهان مطلبی به گوشش خورد که باعث شد بنشیند و گوش تیز کند. گویندۀ اخبار گفت همان روز، در روز روشن، بنجی ویلسون ستارۀ بسکتبال دبیرستان‌ها دو بار هدف گلوله قرار گرفته است. این اتفاق در خیابان وینسنز نزدیک دبیرستان بنجی افتاده بود، درحالی‌که بنجیِ جوان در وقتِ استراحت ناهار با دوست‌دخترش قدم می‌زد.

 

پدربزرگ کرتیس آرام پرسید «این پسره رو زدن؟».

 

کرتیس جواب نداد. هرچه می‌کرد این خبر توی کتش نمی‌رفت. گلوله کبد و آئورت بنجی را سوراخ کرده بود، هرچند کرتیس نمی‌دانست آئورت چیست. پزشکان در لحظۀ پخش خبر مشغول جراحیِ او بودند. بچه‌ها همه در بیمارستان چشم‌انتظار بودند. می‌گفتند حالش وخیم است، اما بنجی ۱۷ سال داشت و قوی بود. کرتیس دعا می‌کرد که به‌لطف خدا بنجی دوباره بتواند بسکتبال بازی کند. اولین بازی فصلش فرداشب بود.

 

بنجی ساعت شش صبح مُرد.

 

کرتیس خبر را روز بعد در فاستر پارک شنید. نفسش بند آمد و دردی به جانش نشست، از آن دردها که مثل اسید در بدن پخش می‌شوند و آدم را از درون می‌خورند.

 

حتی کرتیس ۲۱ساله هم می‌دانست که خیلی‌ها می‌میرند، آن‌هم نه فقط سالمندان، که جوانان هم خیلی اوقات بر اثر خشونت‌های برخاسته از تبادل مواد کشته می‌شوند. اما قهرمانان که نمی‌میرند. دست‌کم این‌طور نمی‌میرند. افکار زیادی در سرش وزوز می‌کردند.

 

آخه چرا بنجی؟

 

نفسش سخت بالا می‌آمد.

 

حالا کی می‌خواد جاش رو بگیره؟ دیگه کسی رو نداریم.

 

یکی از بچه‌ها گفت «فکرش رو نمی‌کنید. بیلی و عمر کشتنش».

 

این هم ضربۀ دیگری به کرتیس بود. بیلی و عمر؟ هر دو را می‌شناخت. بچۀ همان محله بودند، دو بچۀ معمولی و بی‌استعداد.

 

روزنامه‌ها می‌گفتند بیلی مورِ ۱۶ساله با هفت‌تیر کالیبر ۲۲ از فاصلۀ نزدیک به او شلیک کرده و دوستش عمر دیکسون هم کنارش بوده است. کارآگاه پلیس به شیکاگو تریبون گفت «یه تیراندازیِ تصادفی و بی‌هدف بوده، از اون اتفاق‌هایی که توی خیابون‌ها می‌افته». اما کرتیس تصادفی و بی‌هدف توی کتش نمی‌رفت. جایی در پستوهای ذهنش، نمی‌توانست با مفهوم تصادفی و بی‌هدف کنار بیاید.

 

نه، بیلی حتماً بنجی را می‌شناخته. بلندقامت‌ترین بچۀ محله بود. مشهور بود. انگشت‌نما بود. بیلی حتماً به بنجی حسادت می‌کرده، حتماً دلیلش همین بوده.

 

بعد چه شد؟

 

خیلی زود در فاستر پارک شایعاتی پخش شد. می‌گفتند بیلی عمداً دنبال بنجی رفته، چون بنجی کلاهش را به‌سمت چپ می‌چرخاند.

 

چون بنجی کلاهش را به‌سمت چپ می‌چرخاند؟

 

کرتیس ملتمسانه می‌پرسید «کجان؟». خانۀ بیلی و عمر را بلد بود و می‌خواست دردی را که به قلبش چنگ می‌زد به جان کسی دیگر هم بزند. این دو بچه یکی از اعضای خانواده‌اش را از او گرفته بودند، امید کل شهر را ربوده بودند، آن‌هم سرِ هیچ‌وپوچ. حالا خشم در وجودش زبانه می‌کشید، از آن نوع خشمی که درد را از یاد آدم می‌برد.

 

آخرِ همان هفته، هفت‌تیر مگنوم ۳۵۷ پدربزرگش را دزدکی برداشت و کاری را پیش گرفت که قرار بود تا سال‌ها به آن مشغول باشد.

 

«بمب هسته‌ایِ احساسات»
تعارضات زمانی گُر می‌گیرند که درد اجتماعی از آستانۀ تحمل‌پذیری بگذرد، به چیزی بدتر از طرد تبدیل شود، به تحقیر بدل گردد.

 

اِوِلین لیندنر، روان‌شناس و پزشک آلمانی‌نروژی، می‌نویسد تحقیر «بمب هسته‌ای احساسات» است؛ به همین دلیل است که، پس از هویت‌های گروهی و تعارض‌آفرینان، سومین آتش‌زنه به شمار می‌آید. تحقیر نوعی تهدید وجودی است و ژرف‌ترین هستۀ شخصیتمان را به خطر می‌اندازد، یعنی این حس که ما هم اهمیت و ارزشی داریم. لیندنر می‌نویسد تحقیر «خوارکردن عمدی یک فرد یا گروه است، فرایندِ دون‌پنداری که غرور و شرافت و کرامت آن فرد یا گروه را خدشه‌دار یا نابود می‌کند».
مردم نیاز دارند به اینکه بودونبودشان توفیری کند، یعنی اهمیت داشته باشند. این نیز مثل اکسیژن از ملزومات بنیادین زندگی است. نیاز به اهمیت‌داشتن در پسِ انواع‌واقسام تعارضات گروهی نهفته است. وقتی ما نیز مثل کرتیس خود را در موقعیتی ببینیم که اعضای عزیز گروهمان بی‌حساب‌وکتاب از بین می‌روند، لاجرم این‌طور نتیجه می‌گیریم که ما نیز اهمیتی نداریم. این حس واقعاً آدم را خرد می‌کند، مثل فقدان اکسیژن.

 

عنایت داشته باشید که اولین فکرهای کرتیس، هنگام شنیدن خبر مرگ بنجی، به جایگاه خودش در دنیا برمی‌گشت. «حالا کی می‌خواد جاش رو بگیره؟ دیگه کسی رو نداریم». تحقیر باعث استیصال و نومیدی می‌شود.

 

لیندنر پس از مصاحبه با بیش از دویست فرد درگیرِ تعارضات در سومالی و رواندا دریافت که، هم در داستان‌های مظلومیت و هم ایجاد اذیت‌وآزار، تحقیرْ نقش پررنگی دارد. هر دوی این نوع داستان‌ها را معمولاً افراد مشابهی می‌گفتند. کسی که حس کند تحقیر شده دست به تحقیر دیگران می‌زند و چرخه همین‌طور ادامه می‌یابد. لیندنر دریافت که تحقیر گاهی حالتی وسواسی به خود می‌گیرد که، «مثل هر نوع دیگری از اعتیاد یا وابستگی، قابل‌توجه و خانمان‌سوز است».

 

پس جای بسی تعجب دارد که تحقیر تا این حد مغفول می‌ماند. در کتاب‌های تاریخ یا در گزارش‌های خبری از تعارضات سیاسی به‌ندرت چیزی از تحقیر می‌خوانیم و می‌شنویم. توماس فریدمن، ستون‌نویس نیویورک تایمز، در جهان‌گردی‌های خود متوجه این غفلت شد. فریدمن می‌نویسد «اگر با نوشتن از اتفاقات دنیا یک نکته یاد گرفته باشم، آن نکته همین است: درک‌نشده‌ترین نیرو در روابط بین‌المللی تحقیر است». اکثر روزنامه‌نگاران توجه خیلی بیشتری به استراتژیِ نبرد یا توسعه‌طلبی و نفت و قدرت نشان می‌دهند، اما غفلت از تحقیر یعنی بی‌توجهی به یکی از زیرداستان‌های بسیار تأثیرگذار در پسِ انواع‌واقسام تعارض. تحقیر هم گریبان‌گیر نخست‌وزیران و فرماندهان نظامی است و هم چریک‌ها و اعضای دارودسته‌های خیابانی.

 

جیمز گیلیگان، روان‌پزشک زندان، مصاحبه‌های زیادی با مرتکبین جرم‌های سنگین صورت داد و به‌تدریج متوجه شد تحقیر به همان شکل با خشونت پیوند دارد که دود با آتش. گیلیگان می‌نویسد «هنوز عمل خشونت‌آمیز سنگینی ندیده‌ام که از حسِ خجالت و تحقیر، بی‌احترامی و تمسخر سرچشمه نگرفته باشد. تلاش برای پیشگیری از آبروریزی یا اعادۀ حیثیت هم که جای خود دارد».

 

این چرخه برای بعضی‌ها هرگز پایان نمی‌یابد. لیندنر می‌نویسد «بعضی افراد هستند که جانشان به تحقیر بسته است. این افراد به حس تحقیر اعتیاد دارند، به‌صورت نظام‌مند این حس را تحریک می‌کنند و کارهایی در راستای تحقیر دیگران مرتکب می‌شوند تا ‘انتقام’ تحقیری را بگیرند که خودشان از آن رنج برده‌اند». لیندنر هشدار می‌دهد باید مراقب چنین افرادی بود. اگر چنین فردی به مسند قدرت برسد و دست بر حس تحقیر در مردم کشورش بگذارد، جنگ و قتل‌عام به پا خواهد شد.

 

اما تحقیر چیست؟ پرسش دشواری است. در جنگ جهانی دوم، نگهبانان اردوگاه‌های کار اجباری به زندانیان دستور می‌دادند تخت‌هایشان را مرتب و باز مرتب کنند تا چروکی بر آن‌ها نماند. این را بازماندگان هولوکاست به نیکو فریدا، روان‌شناس هلندی، می‌گفتند. مردان بازمانده از هولوکاست می‌گفتند این تجربه موجب تحقیرشان بوده، اما زنانِ بازمانده تحقیری از این لحاظ حس نمی‌کردند. زنان برداشت متفاوتی داشتند و آن را صرفاً توهینی دیگر میان آن‌همه توهین می‌دانستند. نگهبانان در هر صورت زندانیان را اذیت و آزار می‌کردند، اما اینکه تحقیرآمیز محسوب شود یا نه در گروِ هویت و جهان‌بینی‌شان بود، در گروِ معنای انسان‌بودن، اهمیت‌داشتن و نداشتن.

 

پس تحقیر مسئله‌ای ابژکتیو نیست؛ تحقیر نوعی احساس است و آنچه برداشتِ ما از احساسات را شکل می‌دهد فرهنگ و ارزش‌های ماست. منظور این نیست که تحقیر موهوم و خیالی است؛ دردِ حاصل از تحقیرْ واقعی و جان‌فرساست، اما یکی از بهت‌آورترین یافته‌های علم مدرن این است که احساسات و اندیشه‌ها را نمی‌توان از هم جدا کرد، این دو درهم‌تنیده‌اند.

 

وقتی احساس تحقیر می‌کنیم، دلیلش این است که مغزمان ارزیابی سریعی از رویدادها انجام داده و آن را در درک ما از جهان گنجانده است. برای اینکه خوار شویم، باید ابتدا خود را متعلق به جایگاهی والا بدانیم. مثالی پیش‌پاافتاده می‌زنم؛ من در کل عمرم فقط یک بار گلف بازی کرده‌ام. هیچ علاقه‌ای به گلف ندارم. اگر چوب را با تمام قدرتم بچرخانم ولی به توپ نخورَد (چنان‌که یک بار پیش آمد)، احساس حماقت می‌کنم و به خودم می‌خندم، اما احساس تحقیر نه، چون مهارت در گلف جایی در هویت من ندارد. اگر این اتفاق برای تایگر وودز1 بیفتد، شاید تحقیرآمیز باشد، به‌خصوص اگر دوربین صحنه را ثبت کرده باشد.

 

تروما و استرس مزمن چنین کاری با افراد می‌کنند. هرچیزی که مغز ما را به یاد تروماهای پیشین بیندازد تهدید تلقی می‌شود، حتی وقتی واقعاً تهدید نیست. در چنین موقعیت‌هایی پرهیز از تعارض واقعاً سخت می‌شود.

 

چیزهای دیگری هم بر تفسیر کرتیس از مرگ بنجی تأثیر داشت. گروه‌ها جهان‌بینی خاصی را شکل می‌دهند، چهارچوب‌های پیش‌فرضی که کمکشان کند اتفاقات دنیای پیرامون را بفهمند. رهبران بعضی احساسات را بر بعضی دیگر ارجحیت می‌دهند: عصبانیت نشانۀ قوی‌بودن است. هر توهینی -مثلاً اگر کسی خیره نگاهشان کند یا یکی‌شان را فحش بدهد یا هل بدهد- تهدیدی بالقوه تلقی می‌شود. البته این تهدید صرفاً متوجه امنیت جسمانی فرد موردنظر نیست، بلکه مردانگی و حس اهمیت‌داشتنش در دنیا را نیز هدف قرار می‌دهد. احساساتِ دیگرسرکوب می‌شوند، مثل کاری که اوتکوها با خشم می‌کردند؛ مثلاً ترس اصلاً قابل‌تصور نیست، به‌خصوص در مواجهه با بی‌احترامی. اگر کسی واکنش نشان ندهد یعنی تحقیر شده است. پس، در دارودسته‌های خیابانی، تحقیر می‌تواند چهارچوبِ پیش‌فرضی باشد که به هر بی‌عدالتی و آشوبی در دنیا معنا می‌بخشد.

 

کرتیس هم از سنین کم در محاصرۀ انواع تهدید بود، هم از نوع پنداشته و هم واقعی. شواهد زیادی می‌دید مبنی بر اینکه وجودش اهمیتی ندارد. بدین‌ترتیب در دارودسته‌ها پناه جست و یاد گرفت به هرچیز که احساس حقارت یا ترس به او القا کند به تندترین شکلِ ممکن واکنش نشان دهد.

 

بیلی و عمر خیلی سریع دستگیر و زندانی شدند. جسی جکسون و دیگر رهبران، در واکنش به این اتفاق، درخواست پیگرد سریع‌تر برای نوجوانان بزهکار را داشتند. جکسون گفت «اگه بنجامین ویلسون جشن شکرگزاری رو توی تابوت سپری کرده، قاتلش باید کریسمس توی ندامتگاه باشه».

 

اما کرتیس معتقد بود با زندانی‌کردنِ قاتل هیچ عدالتی اجرا نشده است. باید راهی می‌یافت تا به این درد پایان دهد. می‌دانست بیلی و عمر از اعضای یکی از دارودسته‌های رقیب به‌نام مریدان گانگستر بوده‌اند. مرگ بنجی قضیه‌ای شخصی بود، نه تصادفی. بنجی را کشتند چون کلاهش را به چپ می‌چرخاند. خود کرتیس با گوش خودش این را از مردم شنیده بود. با عقل هم جور درمی‌آمد. پس نقشه‌هایی که در سر داشت هم با عقل جور درمی‌آمد.

 

اگر بنجی را یکی از اعضای استونز می‌کشت چه؟ تصور چنان سناریویی کار دشواری نبود. چنین اتفاقاتی در هرج‌ومرج خیابان‌ها پیش می‌آمد، اما تصور نحوۀ واکنش کرتیس واقعاً دشوار بود.

 

وقتی این سؤال را از او پرسیدم، به نقطه‌ای دوردست خیره شد و گفت «خیلی به‌م ضربه می‌زد، اما گمونم راحت‌تر می‌تونستم باهاش کنار بیام. قضیه باطنی‌تر می‌شد، یعنی از درون به‌م ضربه می‌زد. احتمالاً هیچی بروز نمی‌دادم، فقط می‌نشستم یه گوشه‌ای گریه می‌کردم. ولی باز نمی‌شه با قطعیت گفت».

 

کرتیس در دل جنگ بود، چنین حسی داشت، جنگی واقعی. هر لحظه امکان داشت پسری بدون هیچ دلیل خاصی، بدون لحظه‌ای درنگ و ندامت، سلاخی شود، فقط به‌خاطر گروهی که به آن تعلق دارد.

 

اوضاع بدین روال بود و هرچه این کارهای ناروا روی هم انباشته می‌شدند، تعارض میان دارودسته‌ها از نظر کرتیس واجب‌تر می‌شد. رقابت گروهیْ هدف و نظم به وجود می‌آورْد و به وضعیتی به‌شدت نابسامان انسجام می‌بخشید. هیچ اتفاقی بی‌دلیل نبود، حتی اتفاقاتی که بی‌دلیل بود.

 

کرتیس از یکی از اعضای عادی دارودسته تبدیل شد به عضوی دوآتشه. حالا دیگر سلاح را فقط به دست نمی‌گرفت، بلکه از آن استفاده هم می‌کرد. کارهای ناروا روی هم انباشته شده بود و ردّ همۀ اتهام‌ها به مریدان منتهی می‌شد. ظاهراً راهی جز این نبود.

 

بازشناسی
تعارضات گروهی فراتر از تصور مردم‌اند. آنچه به این نوع از تعارضات دامن می‌زند احساسات و سوگیری‌هایی است که همه‌چیز را ساده می‌کند، بیش‌ازحد ساده. از این لحاظ، تعارضات گروهی شبیه تعارضات میان‌فردی‌اند، اما تعارضات گروهی به دو دلیل دوام خیلی بیشتری دارند.

 

اولاً  گروه‌ها تعارض را توزیع و شایع می‌کنند. احساسات از هر نوع ویروسی مُسری‌ترند و، بدون هیچ تماس انسانی، صرفاً از طریق داستان سرایت می‌کنند. از میان تمام احساساتی که انسان‌ها در هنگام تعارض تجربه می‌کنند، نفرت بدقلق‌ترینشان است. اگر تحقیر را بمب هسته‌ایِ احساسات بدانیم، نفرت مثل بارش رادیواکتیو است. دلیل این است که نفرتْ باعث می‌شود دشمن را تغییرناپذیر بدانیم. اگر دشمن تا ابد شر باشد، پس هیچ دلیلی وجود ندارد که راهکاری خلاقانه را برای حل تعارض پیش بگیریم. دشمن که قرار نیست هیچ‌وقت تغییر کند. بدین لحاظ، نفرت با خشم تفاوت دارد: خشم به امکانِ آینده‌ای بهتر قائل است. هدف زیربناییِ خشم اصلاح رفتار فردی دیگر است؛ نتیجۀ منطقی نفرت اما چیزی جزنابودی نیست.

 

نفرت باعث تداوم و اوج‌گیری تعارض می‌شود و مردم را به کشتار برمی‌انگیزاند. به‌ مرور زمان، تحقیر و نفرت روی هم انباشته می‌شوند و این حس را به افراد می‌دهند که ترک تعارض ناممکن است. افراد، هرچه بیشتر برای تعارض مایه بگذارند، سخت‌تر می‌توانند پا پس بکشند، حتی وقتی این کار به سودشان باشد. عقب‌نشینی از کشاکش مستلزم خیانت به گروه است. پس تعارضات گروهی، به‌خاطر آن‌همه عامل تشویقی و کمکی، همین‌طور ادامه می‌یابند.

 

یکی از دلایل تاب‌آوری تعارضات گروهی همین است. اگر دستمان به متخلف نرسد، همیشه می‌توان فرزند یا دوستش یا هرکسی را یافت که ربطی به او داشته باشد. هدف فراوان است.

 

کار دوم گروه‌ها این است که سرعتِ همه‌چیز را افزایش می‌دهند. به‌ کمکِ گروه‌ها، بعضی گام‌ها را انجام‌نداده رد می‌کنیم و همین باعث می‌شود تعارض خیلی سریع‌تر بالا بگیرد. اعضای گروه، برای شناسایی دوست از دشمن، میان‌بُرهایی می‌یابند یا اگر نیابند می‌سازند. در شیکاگوی دهۀ ۱۹۸۰، مریدان کفشِ چاک تیلورز به پا می‌کردند و ستاره‌ای پنج‌پَر روی کفششان می‌کشیدند، چون شبیه نماد استونز یعنی هرم بود. مریدان آبی و سیاه می‌پوشیدند و اعضای استونز قرمز و سیاه. مریدان کلاه و سگکِ کمربندشان را به‌سمت راست می‌چرخاندند و استونزی‌ها به‌سمت چپ. اعضای دارودسته‌ها همدیگر را حتی از حالت ایستادن هم می‌شناختند. اعضای استونز هنگام دست‌به‌سینه دست راستشان را جلو می‌گذاشتند و مریدان دست چپشان را.

 

اعضای استونز تیشرتِ یقه‌دار و کفش چرمی می‌پوشیدند. آن‌ها بچه‌پول‌دار محسوب می‌شدند، چون پدربزرگ‌هایشان کارمند بودند و خانه داشتند، خانه‌هایی با حیاط چمن. مریدان اکثراً از خانواده‌های کم‌بضاعت بودند، دست‌کم کرتیس قضیه را این‌طور می‌دید. فاصله‌ای طبقاتی، ولو کوچک، میانشان وجود داشت: بعضی مریدان فقیر بودند؛ بعضی از اعضای استونز هم همین‌طور، اما خود را فقیر نمی‌دانستند. مثل هر تعارض گروهیِ دیگری، تفاوت‌هایی واقعی وجود داشت و تفاوت‌هایی پنداشته. اما هر دو نوع تفاوت باعث تداوم تعارض می‌شدند.

 

واقعیت این است که این تفاوت‌ها کاملاً قراردادی بودند. اگر کرتیس چند خیابان آن‌طرف‌تر زندگی می‌کرد، به مریدان می‌پیوست و کلاهش را به‌سمت راست می‌چرخاند. چنین چیزی حتی در مخیله‌اش نمی‌گنجید، چون وفاداری‌اش به استونز و نفرتش از مریدان بسیار نهادینه بود. اما او نیز، مانند اکثر افراد درگیر در تعارضات گروهی (چه مذهبی، چه سیاسی و چه جنایی)، سرنوشتش در دستِ آن نیروهای دوگانه بود: خانواده و منطقۀ جغرافیایی

 

در فاستر پارکِ اوایل دهۀ ۱۹۸۰، دو بلوک بود که خیلی از خانواده‌های مریدان گانگستر در آن زندگی می‌کردند. پس از مرگ بنجی، کرتیس همان‌جا را برای تخلیۀ خشمش انتخاب کرد. آن دو بلوک به میدان جنگ تبدیل شدند.

 

حتی در تعارضات گروهیِ نه‌چندان خشونت‌بار، مردم دست به «بازشناسی» می‌زنند. اکثر دمکرات‌ها سفید، دگرجنس‌گرا و عضو طبقۀ متوسط هستند؛ اکثر جمهوری‌خواهان هم سفید، دگرجنس‌گرا و عضو طبقۀ متوسط‌اند. پس چاره چیست؟ آمریکایی‌ها حالا گرایش‌های سیاسی یکدیگر را براساسِ نوع غذا، ماشین و نوشیدنی حدس می‌زنند. کسانی که سراغ استارباکس و چیپوتلی می‌روند دمکرات پنداشته می‌شوند و آنان که به شعبه‌های دانکین دوناتس یا چیک‌فیل‌ای می‌روند قاعدتاً باید جمهوری‌خواه باشند. آمریکایی‌های پیمایش‌شده می‌گویند همین سرنخ‌های بی‌اساس بر انتخاب محل زندگی، کار یا ارتباطشان با افراد تأثیر می‌گذارند.

 

درست مثل تعارضات میان دارودسته‌های خیابانی و اکثر انواع دیگر درگیری، ترجیحات سیاسی نیز از آنچه می‌پنداریم قراردادی‌ترند. اکثر آمریکایی‌ها گرایش سیاسی‌شان را «انتخاب» نکرده‌اند، بلکه صرفاً راه والدینشان را دنبال می‌کنند. در حوزۀ سیاست، به انتخابی منطقی و مبتنی بر سال‌ها مطالعۀ همۀ گزینه‌های ممکن دست نمی‌زنند، همان‌طورکه در انتخاب مذهب ابتدا تمام مذاهب را مورد مطالعه قرار نمی‌دهند. همه‌چیز بیشتر به شانس برمی‌گردد، هرچند در نگاه خود فرد چنینبه نظر نمی‌رسد.

 

دشمن به‌شکل کاریکاتوری تصویر می‌شود. کارتونی بدذات را خیلی راحت‌تر می‌توان تحقیر و رد کرد. در هنگام تعارض، کاریکاتورها را خوار می‌شماریم و در زمان صلح، شاید صرفاً از بحث سیاسی با آن‌ها بپرهیزیم. همۀ این‌ها باعث تداوم‌بخشی به تعارض می‌شود، چون نمی‌گذارد همدیگر را درست بشناسیم. اگر همین فردا در یکی از شهرهای آمریکا تعارضی میان دمکرات‌ها و جمهوری‌خواهان دربگیرد، چه‌بسا سرنخ‌هایی مثل فنجان قهوه و کاغذِ دورِ ساندویچ به بحث مرگ و زندگی تبدیل شوند، درست مثل کلاهی که به‌سمت چپ چرخانده شده است.

 

انتقام نتیجه‌بخش است
پس از مرگ بنجی، کرتیس دیگر زیاد نمی‌رقصید. ترتیب‌بندیِ هویت‌هایش تغییر کرد و فضای کمتر و کمتری برای مانُوردادنش ماند. پیش از هرچیز، عضو استونز بود و همین باعث می‌شد دیگر بخش‌های شخصیتش اهمیت چندانی نداشته باشند. «سخت می‌شه هم گردن‌کلفت بود و هم رقصید. این دوتا با هم تضاد دارن».

 

دارودستۀ استونز به کرتیس آموختند که مردان واقعی باید خشن و پرخاشگر باشند و خیلی زود از کوره دربروند. حدودوثغورِ تحقیر را دارودسته مشخص می‌کرد که تقریباً شامل همه‌چیز هم می‌شد. هرگز اجازۀ بی‌احترامی ندهید، وگرنه این بی‌احترامی هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. وقتی بچه‌ها او را بابت رقصیدن مسخره کردند، دیگر در فاستر پارک پاپینگ و لاکینگ نرقصید. کمی بعد هم کلاً رقص را کنار گذاشت. خال‌کوبیِ هرم را، که نماد دارودسته بود، روی سینه‌اش زد و هرچیز را که در تعریف دارودسته از مردانگی نمی‌گنجید از خودش دور کرد.

 

انتقام راهی برای فرار از درد تحقیر است و، دست‌کم در کوتاه‌مدت، منطقی است. این کار شاید درنهایت به آسیب و ضررِ بیشتری بینجامد، اما تا مدت کوتاهی نتیجه‌بخش است. انتقام می‌تواند معادله را به حالت موازنه برگرداند.

 

کرتیس، به‌جای اینکه در این اوضاع فلاکت‌بار (فاجعۀ درازمدتِ زندگی در محله‌ای با ۴۰ درصد بیکاری، سیاست‌مداران فاسد، پلیس‌های رشوه‌بگیر و مدارس مخروبه) دست‌وپا بزند، در چیزی بزرگ‌تر از خودش غرقه شد. او حالا عضو استونز بود.

 

تعارض خشونت‌بار به مردم حسی از معنا می‌دهد که دوست ندارند از دستش بدهند. هرچه تعارض شدیدتر شود، این معنا واجب‌تر می‌نماید. آتش‌زنه‌ها به این فرایند سرعت می‌بخشند؛ تعارض‌آفرینان مردم را تشویق می‌کنند که در تعارض به معنا برسند و سخت می‌توان چنین نکرد. این افراد بعضی کارها را «تحقیرکننده» می‌شمارند و بدین‌ترتیب بمب هسته‌ایِ احساسات را فعال می‌کنند.

 

تعارض‌آفرینان از ادبیات مطلق‌گرایانه و زبان کلی‌گویانه‌ای استفاده می‌کنند که معمولاً مردم را خشک‌اندیش‌تر می‌کند و بیش‌ازپیش به تعارض پیوندشان می‌زند. آموخته‌ام که وقتی کسی از زبان جنگ (البته به‌جز جنگ واقعی و عینی) بهره می‌گیرد، کمی مکث کنم و این سؤال را از خودم بپرسم: این به‌‌نفع چه‌ کسی است؟ زبان پُرطمطراق یکی از حربه‌های تعارض‌آفرینان برای جهت‌دهی به احساسات ماست. این نوع زبان همه‌چیز را شفاف می‌سازد، جزئیات مهم را از چشم پنهان می‌کند و ما را به مبارزه و فداکاری و چشم‌پوشی از تبعاتِ این کار برمی‌انگیزد.

 

انتقام‌جویی بعضاً ما را در گروه‌ها به هم پیوند می‌زند و حسی از سرخوشی و مأموریتمندی به ما می‌دهد. تعارض‌آفرینان این را می‌فهمند و چنان از تعارض

 

سخن می‌گویند که گویی نوعی مذهب است که می‌توانیم به‌واسطۀ آن به دنیا و جایگاهمان در دنیا معنا ببخشیم، همچون شعله‌ای مقدس که هرگز نباید خاموشی بگیرد.

 

انتقام می‌تواند دردِ تحقیرشدگی را تسکین دهد، اما بهایی گزاف نیز به دنبال دارد. باید سرسپردۀ تمام‌عیار آن بود، از آن سرسپردگی‌هایی که سرانجام به نوعی زندان تبدیل می‌شوند. کرتیس یاد گرفت که هرجا می‌رفت خیابان‌ها را ورانداز کند و ببیند کی رفت‌وآمد دارد و کدام ماشین‌ها بی‌دلیل سرعت خود را کم کرده‌اند. سعی می‌کرد همیشه آخرین نفر اتاق را ترک کند تا مبادا پشتش به کسی باشد. برای رفتن به مدرسه هم هربار مسیر متفاوتیرا پیش می‌گرفت.

 

سرانجام خانواده‌هایی که یک یا چند نفرشان عضو دارودستۀ مریدان بودند مجبور شدند از فاستر پارک بروند. مدارا در محله کمتر و کمتر شد. بلوک‌هایی وجود داشتند که کرتیس حق رفتن به آن‌ها را نداشت. ۱۲ساله که بود، دو بار تیر خورد، یک بار پایش و بار دیگر پهلویش. به نظرتان چه‌ کسی به او شلیک کرد؟ خب مشخص است، همان مریدان.

 

تعارض خشونت‌بار نیز، مانند دیگر مشکلات پیچیدۀ اجتماعی، به فعل‌وانفعالِ عوامل بسیار متنوعی بستگی دارد، درست مثل معادله‌ای شیمیایی. هم سلاح‌ها تأثیر دارند و هم خیلی چیزهای دیگر. ترکیب این‌هاست که زهرآگین است.

 

پلیس یا دولتِ ضعیف چطور؟ وقتی دولت‌ها بلغزند یا ناکام باشند، جای خالی‌شان را خشونت پُر می‌کند. منطقی هم به نظر می‌آید. اما چه‌ چیز باعث می‌شود حکومتی ضعیف باشد؟ صرفاً بحث مشکلات اقتصادی نیست؛ جرائم خشونت‌بار معمولاً هم‌راستا با تولید ناخالص داخلی کاهش یا افزایش نمی‌یابند.

 

پژوهشگر سیاست خارجی، ریچل کلاینفلد، دریافته که آزارنده‌ترین  مشکل، به‌خصوص در نظام‌های دمکراتیک، ظاهراً دولت همدست است. مثلاً در پاکستان، سرویس اطلاعاتی به گروه‌های تندروِ اسلام‌گرا پول و گاهی سلاح می‌دهد تا علیه انواع رقبای سیاسی استفاده کنند. دولت از یک سو این کار را می‌کند و از سوی دیگر در توجیه بودجه‌بندی خود به خطر اسلام‌گرایانِ تندرو استناد می‌کند. فساد همچون سلول‌های سرطانی به بخش‌های مختلف یک بدنه نفوذ می‌کند.

 

مردم عادی درمی‌یابند که نمی‌توانند به دولت اتکا کنند و بدین‌ترتیب راه‌های دیگری را برای برقراری عدالت پیش می‌گیرند. خشونت امری عادی می‌شود و جامعه تمدن خود را از دست می‌دهد. کلاینفلد می‌نویسد «مردم جوگیر و زودرنج می‌شوند و خشونت را امری عادی می‌پندارند». در این مقطع، بازگردانی نظم برای دولت‌ها خیلی
سخت‌تر می‌شود، چون حالا هیولایی ساخته شده که بر همه‌چیز سایه افکنده است.

 

در شیکاگو، اولین دارودسته‌ها به سفیدپوستان تعلق داشتند و اعضایشان آتش‌نشان‌های داوطلب بودند. وقتی خدمات آتش‌نشانی در شیکاگو شکل حرفه‌ای به خود گرفت، دارودسته‌ها به میخانه‌های محله تغییرمکان دادند و به گروه‌هایی برای ترویج نژادپرستی تغییر ماهیت دادند. سیاست‌مداران از آن‌ها حمایت مالی کردند. سیاست‌مداران کارهای کثیفی را که برای حفظ قدرت لازم بود برون‌سپاری می‌کردند. دولت در آن دوران در خشونت شیکاگو همدست بود، چنان‌که امروز در پاکستان شاهد این امر هستیم. بی‌دلیل نیست که آل کاپون، رئیس مافیا، در شیکاگو پا گرفت و تجارتِ چندین‌میلیون‌دلاریِ مشروبات الکلی قاچاق، تن‌فروشی و قمار را در دهۀ ۱۹۲۰ راه انداخت. در همان دوران بود که شیکاگو «شهر قتل» لقب گرفت، چون آمار آدم‌کشی در آن ۲۴ برابر بیشتر از میانگین شهرهای دیگرِ کشور بود.

 

مدتی پس از آنکه دستگاه‌های سیاسی کنترل خود را بر دیگر شهرهای آمریکا از دست دادند، شهردار ریچارد جی. دیلی همچنان مانند اربابان فئودال بر شیکاگو حکمرانی می‌کرد. از ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۶، دیلی حدود ۳۵ هزار شغل حمایتی را کنترل می‌کرد و از این راه از دمکرات‌ها پیمان وفاداری می‌گرفت و جمهوری‌خواهان را عناصری بی‌ارزش و بی‌اهمیت جلوه می‌داد.

 

از زمان تولد کرتیس، بیش از سی تن از اعضای شورای شهر شیکاگو به فساد متهم و مجازات شده‌اند. یعنی در این دوره از هر پنج عضو شورای شهر یکی‌شان فاسد بوده است. در شیکاگو، تعداد افرادی که به‌جرمِ فساد سیاسی فدرال مجازات شده‌اند بیش از هریک از شهرهای بزرگ آمریکاست. رشوه‌گیری افزایشِ سرسام‌آوری داشته است. یکی از معدود قضات تاریخ آمریکا که محکوم به دست‌بردنِ غیرقانونی در پرونده‌های قتل شده‌اند اهل شیکاگو بوده؛ او در سه پروندۀ قتلِ مرتبط با تعارضات دارودسته‌ها دست برده است.

 

امروزه شیکاگو با پاکستان قابل‌ مقایسه نیست، اما تاریخچۀ خشونت با حمایت دولت و سنت ماندگار فساد در سطح کشوری و شهری باعث تداوم‌بخشی به چرخه‌های نزولیِ خشونت می‌شود. تغییرات زیادی صورت پذیرفته، اما هنوز راه زیادی در پیش است. امروزه بدون فهم این زیرداستان نمی‌توان معضل خون‌ریزی در خیابان‌های شیکاگو را درک کرد.

 

هر قتل حدود ۱.۵ میلیون دلار برای شهر شیکاگو هزینه در پی دارد. اما اکثر پرونده‌های قتل بی‌فرجام می‌مانند. اگر فردی سفیدپوست را در شیکاگو بکشید، ۵۰ درصد احتمال دارد قسر دربروید. اگر سیاه‌پوستی را بکشید، این احتمال ۷۸ درصد است. نه پلیس‌ها مورداعتمادند و نه دولتِ شهری و ایالتی. پس گروه‌های خشونت‌پیشه وارد عرصه می‌شوند و، در دل این بی‌عدالتی، عدالت را به‌شیوۀ خود به اجرا می‌گذارند.

 

فوران دوست‌داشتنی
کرتیس در تمام عمر به مادرش نزدیک بود. اما، در حوالی همان دورانی که عضو استونز شد، مادرش با مرد جدیدی ازدواج کرد، مردی درشت‌اندام که به کوکائین و هروئین اعتیاد داشت.

 

کرتیس سرگرمیِ جدیدی را پیش گرفت که، برخلاف رقص، با هویت جدیدش سازگاری داشت. یک دست وزنه خرید، در آشپزخانه گذاشت و روزبه‌روز درشت‌تر و قوی‌تر شد. باید از خود و مادرش در برابرِ این هیولا دفاع می‌کرد.

 

کرتیس فوتبال هم بازی می‌کرد و اتفاقاً بازی‌اش خوب بود. خانواده‌اش حرف از دانشگاه و فوتبال حرفه‌ای و هزار چیزِ دیگر می‌زدند. فوتبال به او ثبات می‌بخشید، باعث می‌شد هر روز تمرین کند و وقت کمتری برای لات‌بازی با دارودسته‌اش بماند. کرتیس برای مراسم فارغ‌التحصیلی کلاس هشتمش به‌عنوان سخنران انتخاب شد و در آزمون ورودی هنرستانِ علم و فناوری قبول شد. زندگی هنوز چیزهایی فراتر از دارودسته‌های خیابانی داشت.

 

اما، قبل از مراسم فارغ‌التحصیلی، یکی از مریدان او را خارج از محله‌اش با کلاه چرخیده به چپ گیر آورد و با چوب بیسبال کتکش زد. کرتیس در آمبولانس به هوش آمد و، به‌خاطر ضربۀ مغزی خفیف، به سخنرانی مراسم فارغ‌التحصیلی نرسید. سرش آن‌قدر ورم کرده بود که کلاه فارغ‌التحصیلی درست روی سرش جا نمی‌شد.

 

در دبیرستان هم که بود، روزی در صندلی عقب ماشین دوستش نشسته بود که به تیر چراغ‌برق خوردند. رباط صلیبی پیشین کرتیس پاره شد و به‌اجبار با دنیای فوتبال خداحافظی کرد.

 

دردآورتر از همه برای کرتیس نگاه نهفته در چشمان مادرش بود؛ چیزی بود فراتر از ناامیدی. دست‌کم در نظر کرتیس به انزجار می‌مانست. پسر رقصنده‌اش دیگر نمی‌رقصید؛ پسر فوتبالیستش دیگر فوتبال بازی نمی‌کرد. بلیت شانسشان در دست او بود، ولی دورش انداخته بود. مربی فوتبالش به خانه‌شان آمد و فیلمی از بهترین لحظات بازی کرتیس را به‌یادگار به او داد.

 

راهی برای نجات خودش و خانواده‌اش به ذهنش نمی‌رسید. این تنگ‌شدن عرصه نمونه‌ای است از اینکه تعارض چگونه از کنترل خارج می‌شود و فضای کمتر و کمتری برای مانُوردادن باقی می‌ماند. بعضی روزها حس می‌کرد چیزی جز تعارض با مریدان برایش باقی نمانده است. این تنها چیزی بود که تمامی نداشت.

 

در مارس ۱۹۸۹ که ۱۷ساله بود، جسد مادرش را در کوچه‌ای پیدا کرد. ناپدری‌اش خنجری به قلبش زده بود، کیف پولش را برداشته و با پولش موادمخدر خریده بود.

 

کرتیس نتوانسته بود نجاتش دهد، حال‌ آنکه بدن‌سازی می‌کرد، حال‌ آنکه دارودسته‌اش مثل ارتشی کمکی بودند، حال‌ آنکه آن شب به مادرش هشدار داده بود با خود تفنگ ببرد. نتوانسته بود مانع از تحقق بدترین ترس‌ها و نگرانی‌هایش شود. بماند که همیشه با عصا راه می‌رفت و آسیب‌دیدگیِ حاصل از تصادفش هنوز خوب نشده بود. خودش را در نقش محافظ جا زده بود و حالا صمیمی‌ترین سنگ‌صبورش را از دست داده بود؛ دل‌شکسته بود و تنها.

 

کرتیس بیش از هرچیز خواهان مرگ مردی بود که این بلا را سر مادرش آورده بود. می‌خواست با مرگی آهسته و پر از زجر از این دنیا برود. باید راهی می‌یافت تا درد خود را تسکین دهد. انتقام تنها راه جبران این بی‌عدالتی بود. این چیزی بود که در کودکی در شیکاگو و در دارودستۀ استونز آموخته بود. نمی‌شد به مقامات امید بست، بنابراین به برادرانش در دارودستۀ استونز روی آورد تا کمکش کنند.

 

دسته‌جمعی به منزل خانوادۀ ناپدری‌اش رفتند. کرتیس که هنوز عصا داشت و رفقایش کنارش بودند در را محکم کوبید. کسی جواب نداد. با پای سالمش به در لگد زد. سرانجام یک نفر جواب داد و گفت ناپدری‌اش خانه نیست. باورش نمی‌شد.

 

کرتیس کوکتل مولوتفی با خود آورده بود تا از پنجره به داخل خانه بیندازد و خانه را به آتش بکشد. آن‌وقت همۀ ساکنان خانه مجبور می‌شدند فرار کنند و بیرون بیایند. سمت ماشین رفت تا مولوتف را بیاورد. پیش از آنکه مولوتف را پرتاب کند، یکی از استونزی‌ها جلویش را گرفت و گفت «اومده‌یم سراغ طرف، نه خونواده‌ش». کرتیس هم دست نگه داشت. گروه‌ها، همچنان‌که خشونت را برمی‌انگیزند، گاهی هم آن را فرومی‌نشانند.

 

چهار روز بعد، ناپدری کرتیس دستگیر شد. او را به‌ اتهامِ قتلِ درجه‌یک به ۳۹ سال حبس محکوم کردند.

 

اما هیچ‌کس نبود که کرتیس را راهنمایی کند. مادربزرگش را داشت، اما او نیز درگیر بزرگ‌کردن خواهروبرادرهای کوچک کرتیس و غم‌وغصه‌های خودش بود. در بیشتر آن ایام، خانواده‌اش فقط دارودستۀ استونز بودند.

 

ازآن‌پس کرتیس خیلی راحت‌تر افسار خود را به دست خشونت می‌داد. هربار که ماشه را می‌کشید، به‌ معنای واقعی کلمه صورت ناپدری‌اش را می‌دید. همین باعث می‌شد

 

آسیب‌زدن به مردم دلش را خنک کند. تعارض به جنگی نیابتی، یا به‌ قول روان‌شناسان «جابه‌جایی»، تبدیل شد. نمی‌توانست تفنگش را به‌سوی نهادهای فاسد شیکاگو نشانه برود. نمی‌توانست ناپدری‌اش را بکشد یا حتی پسری را که قهرمان بسکتبالش، بنجی، را کشته بود. هیچ‌یک از دلایل واقعیِ رنج‌هایش جلوی چشم نبودند. ولی این باعث نمی‌شد دست از مبارزه بردارد، اتفاقاً او را بیشتر به مبارزه برمی‌انگیخت.

 

تونی موریسون در کتاب آبی‌ترین چشم2 می‌نویسد «حسی از هستی در خشم نهفته است، نوعی واقعیت و حضور، نوعی آگاهی از ارزش. خشمْ فورانی دوست‌داشتنی است». قدرتِ تسلط، ولو بر فردی که نباید، حس خوبی دارد.

 

اکتبر آن سال، مأموران پلیس فدرال به میعادگاه دارودستۀ استونز حمله کردند. بیش از پنجاه مأمور اف‌بی‌آی محل را محاصره و درها را با پتک و شعله‌افکن ویران کردند. چندین تن از سرانِ دارودسته و ۶۵ نفر از اعضا را به‌ اتهام قاچاق، قتل، آدم‌ربایی، حمل سلاح غیرقانونی، موادمخدر و انواع‌واقسام جرائم دیگر بازداشت کردند. در آن زمان، جف فورت، بنیان‌گذار استونز، زندان بود، چون پیش‌تر به فعالیت‌های تروریستیِ داخلی محکوم شده بود.

 

این بازداشت‌ها خلأیی را در رهبریِ دارودسته ایجاد کرد و کرتیس خود را بی‌پروا به بالای سلسله‌مراتب رساند و رهبری را در زمانی به دست گرفت که خودش به‌شدت نیازمند رهبر و راهنما بود.

 

کرتیس به عامل قدرتِ خانواده‌اش هم تبدیل شد. نمی‌خواست بگذارد هیچ‌یک از خواهروبرادرهای کوچک‌تر یا دیگر اقوامش مثل مادرش بمیرند. اعضای خانواده‌اش یاد گرفتند که هروقت به مشکلی خوردند با او تماس بگیرند تا ارتشی را به آنجا اعزام کند.

 

کرتیس می‌گوید «جالب این بود که خودم سن‌وسالی نداشتم، ولی بزرگ‌‌ترها ازم می‌ترسیدن. با اینکه خودم احساس ناتوانی می‌کردم، به قدرت رسیده بودم».

 

روزی مادربزرگش از جلسۀ پلیس محله به خانه آمد و زد زیر گریه. به کرتیس گفت «کل جلسه دربارۀ تو بود. تو و اون دوست‌هات دارید محله رو نابود می‌کنید». کرتیس هرگز آن لحظه را از یاد نبرد که مادربزرگش، یکی از قوی‌ترین آدم‌هایی که می‌شناخت، آن‌طور زارزار گریه می‌کرد. «تو نوه‌می، ولی جوری درباره‌ت حرف می‌زنن که انگار حیوونی».

 

بعضی روزها انگار هالکِ درونش غالب می‌شد و نمی‌توانست اصلاً  آن پسر واروزَنِ سابق را به یاد بیاورد. گاهی اوضاعش طوری می‌شد که ترسناک بود. برای همین بود که سراغ الکل و مواد نمی‌رفت. نمی‌خواست بیش‌ازآن مهار خود را از دست بدهد.

 

یک ماه پس از مرگ مادرش، کرتیس و دیگر بچه‌های دارودسته‌اش مردی را با بطریِ شکسته زدند و چنان بلایی سرش آوردند که فلج شد.

 

مدتی بعد دوباره به کرتیس شلیک کردند و این‌بار تیر به سرش خورد. با یکی از اعضای دارودستۀ وایس لُردز اختلاف پیدا کرده بود، اما خودشان با گفت‌وگو قضیه را فیصله دادند. کمی بعد، یکی دیگر از اعضای این دارودسته که خبر نداشت تعارض به پایان رسیده به کرتیس شلیک کرد. گروه‌ها افراد زیادی دارند.

 

کرتیس روی ایوان خانه‌اش افتاد و نمی‌توانست حرف بزند. صدای پلیسی را شنید که می‌گفت او را مرده حساب کنند. مثل معجزه بود که همان لحظه نمرد.

 

هرطور بود جان سالم به در برد، اما سه ماه پس از تولد ۱۹سالگی‌اش او را چهار بلوک آن‌طرف‌تر از فاستر پارک به‌ جرمِ حمل هفت‌تیر بازداشت کردند. زنی با پلیس تماس گرفته و  گفته بود کرتیس به خانه‌اش رفته و تهدید به کشتن یکی از اقوامش کرده است. کرتیس به جرمش اعتراف کرد و به دو سال‌ و نیم زندان محکوم شد. او را به‌خاطر نفوذی که در دارودسته‌اش داشت به ندامتگاه استیت‌ویل بردند که زندانی فوق‌امنیتی بود.

 

با خود فکر کرد شاید قاتل بنجی را در زندان بیابد، یا شاید ناپدری‌اش را ببیند؛ آدم به امید زنده است.

 

هیپنوتیزم
ماجرای کرتیس موردی افراطی است. اما با همین ماجراهای افراطی است که می‌توانیم نمای موارد پیش‌پاافتاده را راحت‌تر ببینیم. خوشبختانه بسیاری از ما در دنیایی زندگی نمی‌کنیم که خشونت در آن عادی و حتی پسندیده باشد، اما خیلی‌هایمان می‌دانیم گرفتاری در دریاچۀ قیر چه حسی دارد، گرفتاری در اختلافی که مضراتش بیش از محاسنش است. شاید تعارض با همسر یا همکار یا حتی فردی غریبه باشد، اما احساسش همان است. شاید در ذهنتان مدام گفت‌وگوهایی خیالی با این فرد داشته باشید. وقتی خشمتان فروکش کند، خودتان ناخودآگاه آن را دوباره احیا می‌کنید، به آتش خودتان دامن می‌زنید، مدام برای خودتان دلیل می‌آورید که حق با شماست اگر حس می‌کنید به شما خیانت کرده‌اند؛ حتی دلایل جدیدی کشف می‌کنید.

 

گروه‌ها این کار را به‌جای شما انجام می‌دهند. همین‌که سرتان گرم وجه دیگری از زندگی‌تان می‌شود، گروه‌ها شما را به تعارض می‌اندازند. دیگر اعضای گروه مدام شما را یاد جفاها و بدی‌هایی که از دیگران دیده‌اید می‌اندازند و نمی‌گذارند آتش خاموش شود. در گفت‌وگوهای رادیویی و فضای توییتر این اتفاق همیشه می‌افتد. گروه به تعارض تداوم می‌بخشد، مثل شعله‌ای ابدی که هرگز خاموش نمی‌شود.

 

در زندان هم طبیعتاً همین می‌شود. کرتیس وقتی به زندان افتاد ناپدری‌اش یا قاتل بنجی را ندید، ولی یک ایدئولوژی برای ادامۀ کار گروهش یافت. در زندان به دید تازه‌ای نسبت به دارودستۀ استونز رسید. یکی از برادران جف فورت، همراه با دیگر رهبران رده‌بالای دارودسته، در همان زندان بودند. نوعی سلسله‌مراتب فرماندهی وجود داشت که باید رعایت می‌شد. «یه نوعی از احترام بود که قبلاً ندیده بودم». اگر دستور به کاری می‌گرفتید، باید بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دادید. سیستم آنجا مثل فیلم «پدرخوانده» بود و کرتیس با دیدنش در دل آفرین می‌گفت.

 

قانون اساسی و آیین‌نامه‌ها و تعهدات را خواند و از بر کرد. ساعت‌ها با فرماندهان قدیمی‌ترِ استونز صحبت کرد و به حرف‌هایشان گوش سپرد. هم او مستعد انضباط و تعهد زیاد بود و هم این اعضای دیگر استونز. کرتیس حالا می‌گوید «کلاً وارد هرچیزی که می‌شم تا تهش می‌رم» و بلندبلند می‌خندد.

 

در تعارضات گروهی، احساساتْ بیش از ایدئولوژی اهمیت دارد، اما ایدئولوژی هم فاقد اهمیت نیست، چون می‌تواند، مثل زبان‌بازیِ پُرطمطراق، خشونت را موجه جلوه دهد و حس عمیق‌تری از هدفمندی به تعارض ببخشد. ایدئولوژی این حس را به مردم می‌دهد که جزئی از چیزی بزرگ‌ترند.

 

در سال ۱۹۹۳ که کرتیس از زندان آزاد شد، نسبت به زمان ورودش مسئولیت‌پذیری و باور استوارتری داشت. در این چند سال شیکاگو هم تغییر کرده بود. کراک سرانجام به محله‌ها راه یافته بود و می‌شد پول کلانی از آن به جیب زد. آمار آدمکشی در شهر کمی بعد به اوج خود رسید که یکی از دلایلش اوج‌گیریِ خشونت میان استونز و مریدان بود.

 

کرتیس می‌گوید «چپ‌وراست جسد بود که می‌افتاد رو زمین». ازآن‌به‌بعد، هنگام گشتن در شیکاگو، برای حفظ امنیت خود مردانی مسلح با خود می‌برد که همه‌جا دورش حلقه می‌زدند. درست مثل جف فورت، بنیان‌گذار استونز، که حالا حکم حبس ابد خود را می‌گذراند.

 

کرتیس پول پارو می‌کرد، بیش از آنچه به عمرش دیده بود. ماشین می‌خرید. استریپ کلاب تأسیس کرد. می‌دانست که این چیزها آشکارا با آموزه‌های دینی و ارزش‌های استونز در تضاد است، ولی این مانعش نمی‌شد. عبادت‌هایش را هم سرِوقت به جا می‌آورد؛ وقتی دشمن داشته باشید، خیلی راحت‌تر با ریاکاری‌تان کنار می‌آیید.

 

یک سال بعد، کرتیس در ۲۲سالگی دوباره به‌ جرمِ حمل سلاح دستگیر و این‌بار به سه‌ سال‌ و نیم زندان محکوم شد.

 

پس از آزادی، باز دوباره بازداشت شد، این‌بار به‌ جرمِ حمل کوکائین. بخت به او روی آورد و چندی بعد تبرئه شد. اما در زندان فضا و زمانِ کافی داشت تا از خود این سؤال را بپرسد: پلیس از کجا می‌دونست فلان روز قراره کجا باشم؟ فقط برادرانش در دارودستۀ استونز می‌دانستند. با خود فکر کرد نکند آن‌ها استونز را به پول فروخته باشند. تشخیصش سخت بود.

 

کرتیس هرچه بزرگ‌تر شد بهتر یاد گرفت خودش را از زندان دور نگه دارد. قوانین و راه‌دَرروهای اصطلاحاً «مبارزه با موادمخدر» را مطالعه کرد. قانون برای حمل کراک مجازاتی بسیار شدیدتر از حمل کوکائین قائل بود، به همین خاطر کرتیس هیچ‌وقت کراک حمل نمی‌کرد. می‌دانست که اگر با پنج کیلو کوکائین دستگیر شود، حبسش حدود دَه سال خواهد بود، یعنی خیلی کمتر از مجازات همین مقدار کراک. پیه دَه سال حبس را به تن مالیده بود.

 

کرتیس به احساس اندوه سنگینی که خیلی اوقات، به‌خصوص روز مادر و تولد مادرش، به جانش می‌افتاد عادت کرده بود. هنوز رؤیای پیداکردن ناپدری‌اش و بیلی، یعنی همان قاتل قهرمان بسکتبالش، را در سر می‌پروراند، اما در کنترل هالکِ درونش خیلی ماهرتر شده بود. بالاخره با دوست‌دخترش ازدواج کرد، همان که در سال‌های دور در مک‌دونالد کار می‌کرد. پدرِ چهار بچه شد. از تعهدات خشن‌ترِ زندگی در دارودسته کنار کشید. این خطرها را کسانی دیگر، به‌خصوص جوان‌ترها، به جان می‌خریدند. سال‌ها گذشت و کرتیس -که حالا سی‌وچندساله بود- حس می‌کرد تا آخر عمر یا باید چهارچشمی مراقب اطرافش باشد یا به زندان برود.

 

تا اینکه در مراسم فارغ‌التحصیلیِ کلاس چهارم پسرش اتفاقی غیرمنتظره افتاد. کرتیس در آن زمان می‌دانست احتمال بازگشتش به زندان زیاد است، چون اف‌بی‌آی رهبران دارودسته‌های شیکاگو را هدف قرار داده بود و همۀ اطرافیانش یکی‌پس‌ازدیگری به چنگال قانون می‌افتادند. می‌دانست خودش هم دیر یا زود دستگیر می‌شود و به زندان می‌رود.

 

اما آن روز پسرش با هم‌کلاسی‌هایش ایستاد و ترانۀ قدیمی شیکاگو به‌ نام «تو منبع الهامی»3 را خواند. کلیشه‌ای بود و کرتیس هم این را می‌دانست، اما وقتی از جا بلند شد و آوازخوانیِ پسرش را نگاه کرد، این ترانه همچون خنجری به قلبش خورد.

 

پسر کرتیس اوتیسم داشت و کرتیس یقین داشت که دلیلش را می‌داند: زمانی‌که مادرش او را در شکم داشت، کرتیس با او خشونت‌بار رفتار کرده بود. پس از تولد بچه هم کرتیس، هروقت با ماشین در شهر چرخ می‌زد و به حریفانش شلیک می‌کرد (یا هدف شلیک‌هایشان می‌شد)، بچه را روی صندلی عقب می‌نشاند. تعجبی نداشت که پسرک از صداهای بلند می‌ترسید. کرتیس با خود فکر می‌کرد که ردگیریِ مقصر کار دشواری نیست، هر سرنخی به خودش منتهی می‌شد، پدر و رهبرِ دارودسته.

 

همچنان‌که به آواز گوش می‌کرد، پیش خودش حساب دودوتا چهارتایی کرد. اگر مأموران فدرال امروز دستگیرش می‌کردند، وقتی آزاد می‌شد پسرش  ۱۸ساله بود. همان لحظه حس کرد تمام دروغ‌هایی که دربارۀ قتل بنجی ویلسون، زندگی‌اش با استونز و لزوم پاسخ خشونت‌آمیز به هر توهینی به خود گفته ناگهان نابود شده‌اند.

 

بزرگ‌ترین دروغ این بود که این کارها را به‌خاطر خانواده‌اش می‌کند، برای تأمین و محافظت از آن‌ها. این دروغ حالا دیگر توی کتش نمی‌رفت. اگر به‌خاطر خانواده‌اش مواد می‌فروخت، پس چرا چهارتا ماشین داشت؟ اگر او را دَه سال در قفس می‌انداختند، آیا این به‌ نفع خانواده‌اش بود؟

 

با خود فکر کرد گندش بزنن. همان‌جا نشست و اشکش جاری شد. سپس در دل دعایی را خواند که قبلاً زیاد به زبان آورده بود: خدایا، فقط یه فرصت دیگه به‌م بده….

دیدگاهتان را بنویسید