معضلات اجتماعی مربوط به طبقات فرودست در سالهای اخیر از موضوعات مورد علاقه بسیاری از فیلمسازان ایرانی بوده. فیلمسازانی که اغلب، در طبقهای بسیار متفاوت و با فاصله زیاد از سوژهشان قرار دارند. این فاصله و دوری فیلمساز از سوژه او را در جایگاهی شبیه یک بازدیدکنندهی متمدن از یک موزه یا باغوحش تبدیل میکند! عبارت «باغ وحش» شاید ابتدا تند و رادیکال به نظر برسد اما با بررسی بسیاری از آثار فیلمسازان جوان از سوژههای اینچنینی احتمالا متوجه خواهیدشد که عبارت دور از ذهنی نیست!
«مجبوریم» روایتگر زندگی دختر نوجوانی شانزده ساله است که به سبب وضعیت محیطی که در آن زندگی میکند خیلی زود به یک تنفروش بدل شده. تنفروشی که بارها زایمان داشته و در آخرین زایمانش که بچه خارج از موعد و مرده به دنیا آمده، توسط پزشک زنان بیمارستانی که در آن جراحی شده، بدون اطلاع خودش، عقیم شده است. خانم وکیلی که در «خانه خورشید» کار میکند وکالت این زن جوان، در واقع نوجوان، را برعهده میگیرد تا ثابت کند عقیمسازی بدون اجازه او انجام شده، اما با انکار خانم دکتر روبرو میشود و پس از کشمکشهای بسیار با درافتادن با بچهفروشی که از زن جوان بهرهکشی میکند، هم جان خودش را به خطر میاندازد و هم خانم دکتر را در آخرین دادگاه به محکومیت میکشاند. محکومیتی که متوجه حکم صادرشده برایش نخواهیم شد.
«مجبوریم» به هیچوجه فیلم زنانهای نیست
«مجبوریم» از زنان صحبت میکند اما به هیچوجه فیلم زنانهای نیست. یک خشونت یکدست به همراه عصبانیتی دلهرهآور بر تمام فیلم سایه انداخته و آن را کدر و غبارآلود کرده. داستان سه زن که هرکدام به نوعی در بنبست توامان زن بودن و ایرانی بودن گیر افتادهاند و برای خلاصی خود یا دیگری در حال دستوپا زدن هستند. پایان فیلم میخواهد ذهن مخاطب را درگیر تصمیمگیری درباره عاقبت این ماجرا کند، اما به عقیده نگارنده، مخاطب در آخر کار نهتنها سرگردان میشود که حتی مسلمات اخلاقی خود را نیز از یاد میبرد.
موضع کارگردان نسبت به سوژه اصلی فیلم یعنی زنان تنفروش مشخص نیست. اگر بخواهیم از دید یک فمنیست به فیلم نگاه کنیم، زن تنفروش در این فیلم جایگاه درستی ندارد. وجودش یک معضل است، کاری که انجام میدهد معضل است و از نظر زن فرهیخته فیلم یعنی خانم دکتر، حقی برای انتخاب چنین موقعیتی برای خودش ندارد. او «مجبور» است در این موقعیت قرار بگیرد. از طرفی خانم دکتر نیز «مجبور» بوده او را عقیم کند چون بهعنوان پزشکی که در در دوراهی مهاجرت یا ماندن در وطن قرار گرفته، میخواهد مشکلات وطن را که همه مجبور به تحمل آن هستند به نوعی برای خود و افرادی شبیه به خودش، حل کند! چون عقیم کردن یک زن کارتنخواب که تنها کاری که بلد است، همین بهدنیا آوردن بچه برای دیگران است، نهتنها به او کمک نمیکند که شرایط زندگی را برایش سخت و پیچیدهتر خواهدکرد و دستآخر وقتی توان پیشفروش فرزندی را ندارد، موهایش را میفروشد!
وکیل این داستان نیز سردرگم است. مشخص نیست موضع خود او درباره این شرایط اجباری برای زیستن چیست. او میخواهد به دختر فیلم کمک کند حقش را بگیرد اما انگار که در نهایت از همه چیز پشیمان و مغموم میشود و با نگرانی از سرنوشت این دعوا، آخرین دادگاه را به استادش میسپرد. مشخص نیست او از ابتدا چرا به جای تلاش برای اثبات جرم خانم دکتر، تلاش نمیکند به زن جوان کمک کند تا از دست مردی که او را وسیله درآمدزایی خود کرده، رهایی یابد. خانم وکیل تعهد عجیب و بیدلیلی به قانون دارد، قانون کشوری که مجبور است هر روز در آن شال سفید زورکیاش را سر کند!
مجبوریم برای تخلیه عصبانیت فیلم ساز بوده
کارگردان تمام تلاشش را کرده تا دست مخاطب را بگیرد و او را به انتهای بنبستی بکشاند که خودش از ابتدای فیلم در آن ایستاده. بنبستی که نه اخلاق در آن معنا و کارکرد دارد و نه قانون گرهای از از مشکلاتش باز میکند. گرچه موضع فیلمساز این است که قوانین در این بنبست تنها مجموعه اجبارهای بیمنطقی هستند که دستوپای ما را میبندند.
نیت هیچکدام از دو کاراکتر خانم دکتر و خانم وکیل از کمکی که از نظر خودشان به زن کارتنخواب میکنند مشخص نیست. خانم دکتری که همسر و فرزندش در خارج از کشور به انتظار او نشستهاند، سالاد شبانهاش را تنهایی در یک رستوران شیک میخورد، و شرایط زندگی او را هر روز به رفتن و گریختن تشویق میکند دقیقا با چه انگیزهای این زن را عقیم کرده؟ اگر هدفش انساندوستانه بوده چرا تلاش نکرده از راهی دیگر به این زن کمک کند؟ آیا او اصلا مسئله زن کارتنخواب را میشناسد یا تنها به فکر برداشتن قدمی است در راستای ساختن جامعهای است که در آن چهره کریه کارتنخوابها آرامش او و امثال او را ندزدد تا بتواند سالادش را در آرامشی جهان اولی میل کند!؟
«مجبوریم» داستان همین اجبار و سرگردانی است، داستانی از دریچه نگاه یک فیلمساز که از اینهمه اجبار عصبانی است و از سر عصبانیت بدون نگاهی جامع و بدون ارائه راهحلی برای مسئله اصلی، فیلمی ساخته تا این عصبانیت را تخلیه کند و همه مشکلات را گردن عوامل دیگر بیاندازد. مردی که زن تنفروش آخرین بار قرار است برای او بچه بیاورد یک حاجی مذهبی پولدار است، صاحب یک تولیدی است و آنقدر متشرع است که بخواهد صیغهای بخواند تا بچهاش حلالزاده باشد. پزشکی که خانم وکیل برای کمک به حل مسئله زن جوان به او مراجعه میکند، با تحکم مردی را که برای اجازه سقط فرزندش به او مراجعه کرده از خود میراند، چون قانون در هر صورت سقط جنین را قتل میداند.
اینها تنها تکههایی پراکنده از پازل کارگرداناند که دست آخر مخاطب را به این نتیجه میرساند که اینجا بنبستی است که شرع و قانون در آن همه را مجبور به کارهایی میکنند که زندگی را برایشان سخت و غیرقابل تحمل خواهدکرد. بنبستی به نام ایران که تنها مصلحان و خیرخواهانش که تصویری شبیه خانم دکتر یا خانم وکیل دارند دست آخر محکوم به شکستاند.
بدیهی است که اصل مشکلاتی که فیلمساز به آنها اشاره دارد قابل انکار نیستند، اما عصبانیت موجزننده در آخرین ساخته کارگردان «عصبانی نیستم!»، نشان از تفاوت نگرش او به این مسائل دارد. او مقصر تمام بدبختیها را جبر جغرافیایی و زندگی زیر سایه مذهب میداند. حالا باید از او پرسید که آیا در کشورهای جهان اولی که امثال خانم دکتر باید برای نجات خود به آنجا مهاجرت کنند، مسائلی از این دست وجود خارجی ندارد؟ و اگر دارد چطور حل شده؟ و اگر هنوز حل نشده، پس چرا بنبستی که او نشان میدهد آدرس غلطی دارد؟