رهبران فرقهها برای سوءاستفادۀ جنسی از زنانِ طرفدارشان گاه نخستین شیرۀ زفاف را مطالبه میکنند و گاه متوسل به خشونت میشوند. اما، رویهمرفته، بهتر میبینند وانمود کنند که سوءاستفادههایشان نوعی موهبت یا درمان است: فرصتی برای خدمت به خداوند، رهایی از «ناراحتیهای خیال» یا کوتاهترین راه تهذیب معنوی. یکی از ترفندهای کیت رانیر -رهبر فرقۀ خودیاریِ نکسیامِ نیویورک- این بود که، در گروه مخفیشان، به زنان پیرو خود میگفت در زندگی قبلیشان افسران نازیِ بلندپایه بودهاند و از طریق رابطۀ جنسیِ یوگایی با او میتوانند تهماندۀ انرژیهای بدِ نهفته در تنهایشان را بزدایند.
سارا برمن در کتاب نامش را فرقه نگذارید۱(انتشارات استیرفورت) سرگذشت زنانی را بیان میکند که عضو نکسیام بودهاند. طبق نظر برمن، رانیر کاملاً میدانسته چطور از احساس شرم و گناه بهنحو فریبکارانه بهره ببرد. وقتی او پس از مدتی بالاخره قصۀ افسران نازی را رها میکرده -شاید به این دلیل که میدانسته هر گروه، بهطور معقول، گنجایش تنها چند مقامِ اساس را دارد- داستان دیگری میساخته که حس تنفر از خود را برمیانگیخته است. او به زنان میگفته امتیازات ویژۀ جنسیتشان آنها را ضعیف و بدل به «شاهزاده خانمهایی» مغرور کرده و اینکه برای رهایی از بند زنانگیِ گریهخویِ خود باید به برنامهای متشکل از تنبیه و رنج تن در دهند. همین برنامه تبلیغِ یکی از گروههای فرعیِ نکسیام با عنوان دیاُاِس بود (دیاُاِس مخففِ دومینوس اوبسکوینوس سوروریوم ترجمۀ تحتاللّفظی جملۀ «اربابِ جامعۀ خواهران روحانیِ فرمانبردار» به لاتینی است). دیاُاِس نوعی ترفند هرمیِ مبتنی بر بردهداری جنسی بود که اعضایش حروف اول اسم رانیر را بر کشالۀ رانشان داغ میزدند و وثیقهای در قالب اطلاعات شخصی و عکسهای برهنۀ شرمآورشان به او میدادند تا تضمینی باشد بر اینکه به عهد خود وفادارند و از او اطاعت میکنند. گفته میشود در سال ۲۰۱۸ که رانیر به جرم قاچاق جنسی، اخاذی و دیگر جرایم دستگیر شد دیاُاِس بیش از صد عضو داشته و مشغول خریداری تجهیزات سیاهچالِ بیدیاِساِم بوده است. ازجمله سفارشهای آنها قفس فلزی تولهسگ برای اعضایی بود که «بیش از دیگران مشتاق رشد» بودند.
با توجه به اینکه تاکنون دربارۀ نکسیام دو مجموعۀ مستند تلوزیونی، یک پادکست، چهار زندگینامه و یک فیلم بلند در لایفتایم منتشر شده انصاف نیست از کتاب برمن توقع داشته باشیم شناخت تازهای در مورد این فرقه به دست دهد. برمن شرح جالبی دربارۀ سوابق رانیر در زمینۀ حقههای بازاریابی شبکهای میدهد و با یکی از همدرسهای سابق او که میگوید رانیر -همانطور که انتظار میرود- کودک پرخاشگر و مضطربی بوده مصاحبه میکند. ولی به این پرسش اساسی که چطور زنانِ «عادی» کارشان به مشارکت در فانتزیهای سادیستیِ رانیر کشیده میشده همان پاسخ دیگران را میدهد. «فناوریِ» خودشکوفاییِ رانیر (ملغمهای از تعلیمات ایاِستی۲، ساینتولوژی و آین رند۳) که علیالظاهر متحولکننده بوده آنها را به دام میانداخته و بعد تحت انواع و اقسام روشهای مغزشویی قرار میگرفتهاند. آنها را به روش گسلایتینگ دستکاری روانشناختی میکردند، روحیهشان تضعیف میشده، از خواب کافی محرومشان میکردند، وادارشان میکردند که رژیمهای غذایی کُشندهای را رعایت کنند، از دوستان و خانواده دورشان میکردند و تحت نوعی رواندرمانیِ موسوم به برنامهریزیِ عصبیزبانی که پایههای علمی محکمی هم ندارد قرار میگرفتند. به قول دادستان ایالات متحده که دفترش این پرونده را پیگیری میکرد، رانیر«اسونگالی۴ معاصر» بود و پیروانش بازیچههایی مسحور او بودند.
برمن معتقد است ما، تا همین اواخر، نمیدانستیم زنانی که به سوءاستفاده از خود رضایت دادهاند هم قربانی محسوب میشوند: «باید جنبش #من_هم آغاز میشد و تحولی در فهم ما از تجاوز جنسی به وجود میآمد تا تازه بفهمیم این نوع «مشارکت» [زنان در جرم] باعث سلب صلاحیت آنها از عدالتطلبی نمیشود». اما این گفته شاید موضوع را کمی بزرگتر از آنچه هست نشان دهد. تردیدی نیست که اِفبیآی در پیگیری شکایتهایی که از نکسیام میشده کوتاهی کرده بوده و دادستانها هم وقتی جریان رسوایی هاروی واینستین را دیدند بیشتر علاقهمند شدند که موضوع این فرقه را تعقیب کنند، اما باید گفت، چه جنبش#من_هم به وجود میآمد چه نمیآمد، جرم کسی که زنان را با تهدید و ارعاب بردۀ جنسیِ داغزدۀ خود میکرده روشن بوده است. درواقع، برمن و دیگران، که قضیۀ نکسیام را به ماجراهای جنبش #من_هم و رضایتهای اجباری پیوند میزنند، در مورد توان اغواگریِ رانیر مبالغه میکنند. همین که رانیر اطلاعات و تصاویر شخصی اعضای دیاُاِس را گرو میگرفته بهخوبی نشان میدهد که روشهای اجبارِ روانشناختی او، فینفسه، برای راضی نگهداشتن زنان کافی نبوده است. از همۀ اینها گذشته، خیلیها هم در مقابلِ وسوسههای او مقاومت میکردند: او را انسانِ ابلهِ بدنهاد و شروری با مویِ فرقوسط مییافتند که اصرار دارد «پیشوا» خطابش کنند. اما دیر یا زود راه خود را میکشیدند و میرفتند.
این موضوع نیز جالب توجه است که ظاهراً میزان عاملیت اعضای نکسیام بر مبنای میزان زشتیِ عمل آنها در تشکیلات متفاوت است. شستوشوی مغزی، با وجود آنکه مسئلۀ رضایت «بردههای» دیاُاِس رانیر را منتفی میکند، در ظاهر باعث نمیشود چیزی از مسئولیت اخلاقی یا قانونی زنانی که در ارتکاب جرم با رانیر همکاری میکردند کم شود. لارن سالزمن و آلیسون مک، بازیگر اسبق تلوزیون، دو تن از پنج نفری هستند که به جرائم خود در نکسیام اعتراف کردهاند. هر دوی آنها عضو دیاُاِس و، احتمالاً بیش از دیگران، تحت انقیاد رانیر بودند. اما رسانهها، مکرراً، آنها را «جانشینان» رذل رانیر معرفی کردهاند که «انتخاب» کردهاند زنانِ دیگر را فریب و آزار دهند و، به این ترتیب، خود را از دلسوزی و شفقت مردم محروم ساختهاند.
اصطلاح «مغزشویی» را، در اصل، برای توصیف روشهایی بهکار میبردند که دولت مائوئیستی چین برای اصلاحِ فکر از آنها استفاده میکرد. استفاده از این اصطلاح در مورد فرقهها از اوایل دهۀ هفتاد میلادی آغاز شد. داستان جوانانی که به مردگان متحرکِ شبیه به «کاندیدای منچوری» استحاله میشدند پارانویای آن دوره را دامن زد و چند وقتی هم ربودن و «برنامهزداییکردن» اعضای فرقهها را به دنبال داشت. بااینحال، بهرغم تصوری که مردم از گذشته دربارۀ مغزشویی داشتهاند، جامعۀ علمی همواره با دیدۀ تردید به این اصطلاح نگریسته است. سازمانهای حقوق مدنی و پژوهشگرانِ دین قویاً مخالفت کردهاند که از این فرضیۀ اثباتنشده -و غیرقابل اثبات- در ردکردن آزادیِ ارادۀ افرادِ بالغ استفاده شود. اعضای سابق فرقهها تلاش میکردند «مغزشویی» را بهانه قرار دهند تا خودشان را تبرئه کنند و البته این تلاش بارها و بارها شکست خورده است. شکی نیست که برای اقناعِ اجباری روشهایی وجود دارد، ولی امروز تقریباً همۀ متخصصان منکر این تصور میشوند که شیوۀ قطعی و خطاناپذیری وجود داشته باشد که ارادۀ آزادِ انسان را بهکلی نابود سازد و او را به آدمآهنی تقلیل دهد. حتی رابرت لیفتونِ مورخ و روانپزشک هم که کتابش، اصلاحفکر و روانشناسیِ توتالیسم۵ (۱۹۶۱)، یکی از نخستین و تأثیرگذارترین آثار در زمینۀ اقناع اجباری به حساب میآید احتیاط کرده و نگفته که مغزشویی «دارای قدرت مطلق» یا «مقاومتناپذیر» است. او بهتازگی در کتابِ مجموعهمقالات خود با عنوان گمکردن واقعیت۶ (۲۰۱۹) نوشته که، معمولاً، گروشهای فرقهای با کمی «سرسپاریِ اختیاری» توأم است.
اگر بپذیریم که اعضای فرقهها تا حدی صاحبِ اختیار و اراده هستند، آنوقت تشخیص فرقه از دیگر تشکیلات اعتقادی خیلی دشوار میشود. چهبسا ما از چرندیات موذیانۀ کیت رانیر خیلی متنفر باشیم، ولی اگر او پیروانش را مورد آزار جنسی قرار نمیداد و اَعمال مجرمانه مرتکب نمیشد، آیا میتوانستیم بگوییم نکسیام ذاتاً جبریتر یا سودجویانهتر از آیینهای «سختگیرانهای» است که تحملشان میکنیم؟ به همین دلیل است که بسیاری از پژوهشگران کلاً از اصطلاح «فرقه» استفاده نمیکنند.
همچنین اگر پیوستن به فرقهها را مستلزم کمی سرسپاریِ اختیاری بدانیم، آنگاه باید ببینیم آیا همین سرسپاری عامل اصلی جاذبۀ فرقهها برای پیروانشان نیست؟ در فیلم مستندِ شبکۀ اِچبیاو دربارۀ نکسیام، با عنوان «سوگند»۷، یکی از اعضای سابق این گروه که ظاهراً ناراحتتر و عاقلتر از بقیه است میگوید «کسی نمیخواست وارد یک فرقه شود. هیچکس. همه فکر میکردند وارد گروهی خوب میشوند اما بعد میفهمیدند که به فنا رفتهاند». حال اگر شما بدانید کسی که این حرفها را میزند نهتنها در نکسیام بلکه در فرقۀ دیگری با نام مکتب روشنگری رامتا هم عضویت داشته -گروهی در شمال غربی اقیانوس آرام به رهبری زنی که ادعا میکرد حکمت «جنگجویی لموریایی» متعلق به ۳۵۰۰۰ سال پیش در وی حلول کرده است- تأثیر کلام او بهنوعی از بین میرود. یک بار عضویت در چنین فرقههایی را میتوان به حساب بدشانسی گذاشت، اما ورود مجدد به فرقهای دیگر نشان از علاقهای وافر به تجربۀ حضور در فرقهها دارد.
هاروکی موراکامی دربارۀ اعضای فرقۀ اوم شینریکو که در سال ۱۹۹۵ با گاز سارین به متروی توکیو حمله کردند و سیزده نفر را کشتند مینویسد «آنها قربانیانی بیاراده نبودند، بلکه خودشان آگاهانه میخواستند زیر سلطه باشند». موراکامی در کتابش با عنوان مترو۸ (۱۹۹۷) بیشتر اعضای اوم را کسانی میداند که «همۀ موجودی ارزشمندِ فردیّتشان را در بانک معنویِ رهبر فرقه، شوکو آساهارا، به ودیعه گذاشتهاند». موراکامی معتقد است که اعضای این فرقه میخواستند به قدرتی بالاتر -به روایتی از واقعیت که از آنِ دیگری است- تن دردهند. رابرت لیفتون میگوید بعضی از افراد، به دلیل حوادثی که در زندگیشان از سر گذراندهاند، بیش از دیگران ممکن است چنین تمایلی را تجربه کنند: آنهایی که با «سردرگمی و آشفتگی زودهنگام» یا، در سوی دیگر طیف، با «نظارت زودهنگام و سفتوسخت خانواده بر محیط اجتماعی» مواجه میشوند از این دستهاند. ولی لیفتون تأکید میکند که این قابلیتِ قبول مطلقِ سلطه در همۀ ما نهفته است و احتمالاً ریشه در کودکیمان دارد -دوران طولانیِ وابستگی و تبعیت که چارهای نداریم جز آنکه برای والدین «گونهای قدرت بالغۀ مفرط» قائل شویم. (شاید به همین دلیل باشد که بسیاری از رهبرانِ فرقهها عنوانِ پدر یا مادرِ «خانوادۀ» فرقهایشان را به خود میدهند).
برخی پژوهشگران بر این نظرند که عموماً هرچه احساس بیثباتی و ناپایداری در محیط زندگی بیشتر باشد، تعصب و وابستگیِ فرقهای افزایش مییابد. هرچه بر موقعیتمان احساس تسلط کمتری داشته باشیم، بیشتر احتمال دارد سرنوشتمان را به قدرتی بالاتر واگذار کنیم (یک مثال معروفِ این ارتباط را برانیسلاف مالینوفسکیِ انسانشناس ارائه کرد که دریافت هرچه محل زندگی صیادان جزایر تروبریاند، در نزدیکی کرانۀ گینۀ نو، از ساحل دورتر میشود، اعتقاد آنها به مناسک جادویی نیز افزایش مییابد). عموماً در مقابل پرسشهایی نظیر اینکه چرا، در خلال ناآرامیهای اجتماعی و سیاسیِ دهۀ ۱۹۶۰، تعداد فرقهها بهسرعت افزایش یافت یا چرا در آمریکا، نسبت به کشورهای صنعتی دیگر، میزان باورهای دینی بیشتر است همین گرایش درونی مطرح میشود. گفته میشود آمریکاییها، در مقایسه با ملتهایی که امنیت اجتماعی بیشتری دارند، بیثباتیِ اقتصادی بسیار افزونتری را تجربه میکنند و، ازاینرو، بیشتر مستعد آناند که در جستوجوی منابع آرامش دیگری برآیند.
مشکل بررسیهای روانشناختی یا جامعهشناختیِ مسئلۀ «باور» این است که عموماً رنگوبویی ترحمآمیز دارند. وقتی به مردم میگویید عمیقترین باورهایشان حکم «افیون» آنها را دارد، طبعاً عصبانی میشوند. لورن هاو در مجموعهمقالات حسبحالگونۀ خود با عنوان رفتن سختترین کار نیست۹ از یک سو روایت قانعکنندهای را از عوامل اجتماعی و اقتصادیِ دخیل در جذابیت فرقهها ارائه میدهد و، از سوی دیگر، در مقابل این تصور که اعضای جدید فرقهها «تسلیمشدگانی» مغلوب هستند موضع مخالف میگیرد.
هاو پانزده سال اول زندگیاش را در فرقۀ «فرزندان خدا» سپری کرد، فرقهای مسیحی که تمایل جنسی به کودکان را، به حکم تأیید الهی، مجاز میشمرد و، آنطور که یکی از اعضای سابق این فرقه به یاد میآورَد، به اعضای زن فرقه فرمان میداد «فاحشههای خداوند» باشند. با وجود آنکه هاو عمیقاً از کسانی که او را مورد اذیت و آزار قرار میدادند نفرت دارد، تجربیات او از زندگیِ معمولی در آمریکا، در مقام کارگری با حداقل دستمزد، او را متقاعد کرده که آنچه فرقۀ فرزندان خدا دربارۀ بیعدالتی در آمریکا تبلیغ میکرد حقاً درست بوده است. او معتقد است بدبختیها و بیحرمتیهایی که این کشور بر طبقۀ پریکاریات نازل میکند کافی است تا همه به عضویت در این فرقهها تشویق شوند. ولی با همۀ این اوصاف، کسانی که ورود به فرقه را انتخاب میکنند لزوماً مخلوقاتی بداقبال نیستند که امواجِ جریانهای اجتماعی آنها را درهم کوبیده و به دامان اوهام افکنده باشد، آنها معمولاً انسانهای آرمانگرایی هستند که میخواهند دنیای بهتری بسازند. هاو دربارۀ تصمیم خانوادۀ خود برای پیوستن به فرقۀ «فرزندان خدا» مینویسد: «آنها فقط بینواییِ حاصل از طمع را میدیدند -فقر و جنگ، تنهایی و خشونت بیاندازه. پس آنها وارد یک کُمون شدند، اجتماعی که افراد هر آن چیز اندکی را که داشتند تقسیم میکردند و از عشق و صلح و جهانی عاری از پول و منفعت حرف میزدند. آنها به یک خانواده پیوسته بودند. انتخابشان خیلی اشتباه بوده، ولی آخر مگر کسی بود که اشتباه نکرده باشد».
معمولاً دلبستگی افراد به آن دیدِ اولیه و آرمانی نسبت به فرقهها موجب میشود، حتی پس از آنکه تجربه پرده از توهماتشان برمیدارد، آنها را رها نکنند. لئون فستینگرِ روانشناس نظریۀ «ناهماهنگیِ شناختی» را مطرح میکند تا احساس ناخوشایندی را توضیح دهد که وقتی باورهای قلبی و استوار در انسان با شواهدی نقیض مواجه میشود در او پدیدار میگردد. فستینگر و همکارانش، در کتاب مشهور وقتی پیشگویی به خطا میرود۱۰ (۱۹۵۶)، به شرح رویدادهای فرقۀ کوچکی در ایالتهای غرب میانۀ آمریکا میپردازند که پیشگوییهای رهبرش، داروتی مارتین، تحقق نیافته است. مارتین ادعا کرده بود که موجوداتی ناشناخته به او اطلاع دادهاند در تاریخ ۲۱ دسامبر ۱۹۵۴سیلی مصیبتبار آمریکا را نابود خواهد کرد، اما پیش از آن و در روز ۱ اوت ۱۹۵۴ تعدادی بشقابپرنده او و پیروانش را نجات خواهند داد. وقتی از آدمفضاییها خبری نشد، بعضی از اعضای فرقه سرخورده شدند و فوراً گروه را ترک کردند، ولی دیگران با راسخترکردن ایمانشان کوشیدند بر آشفتگی و ناآرامیشان غلبه کنند. آنها نهفقط گرفتار مارتین بودند، بلکه برای نخستینبار، بهطور جدی، رسیدن قریبالوقوع بشقابپرندهها را تبلیغ کردند.
این واکنشِ نامعقول به امیدهای بربادرفته وضعیت کتاب آکاش کاپور با عنوان ای کاش رفته بودم۱۱ (انتشارات اسکریبنر) را در خاطر زنده میکند، ماجرای شهر اورویل، «اجتماع داوطلبانهای» در جنوب هند که در سال ۱۹۶۸ بنیان نهاده شد. شهر اورویل فکر بکر دوشیزهای فرانسوی به نام بلانش آلفاسا بود که نزد پیروان معنویاش به «مادر» شهرت داشت. او ادعا میکرد که از سری اوروبیندو، رهبر مذهبیاش، «یوگای انتگرال» آموخته که میتواند موجب «تغییر سلولی» شده و دستِآخر فناناپذیری را نصیب پیروانش کند. او میخواست شهر اورویل (که نامش هم اشارهای به سری اوروبیندو داشت و هم یادآور کلمۀ فرانسوی toaurore به معنیِ سرآغاز بود) خانۀ یوگای انتگرال و خاستگاه نسل آیندۀ مردان و زنانی فناناپذیر و «مافوق ذهن بشر» باشد.
ظاهراً «مادر» تمایلات استبدادیِ رهبران واقعی فرقهها را نداشته، اما تعلیماتش همان تعصبات فرقهای را در پیروان برمیانگیخته است. وقتی او، پس از گذشت پنج سال از تأسیس اورویل، در ۹۵سالگی درگذشت و نتوانست به وعدۀ خود مبنی بر تغییر سلولی جامۀ
عمل بپوشاند، خشم اجتماع نوپای اورویل را فراگرفت. یکی از نخستین اعضای این اجتماع به کاپور میگوید «او هرگز به ما نگفته بود ممکن است روزی بدنش را ترک کند. من خیلی متأثر شدم. راستش را بخواهید هنوز باور نکردهام». گروهی از معتقدان ستیزهجویِ «مادر» تحت عنوان «کولکتیو» برای حفظ و استمرار دیدگاههای او مدرسهها را بستند، کتابهای کتابخانۀ شهر را سوزاندند، سرهایشان را تراشیدند و اعضایی را که تصور میکردند بهقدر کافی مؤمن نیستند بیرون کردند.
کاپور و همسرش در اورویل بزرگ شدند و او کتاب تاریخ این اجتماع را با ماجرای داین ماس، مادر همسرش، و معشوق او جان واکر به هم میآمیزد -این دو نفر ازجمله نخستین ساکنان اورویل بودند که قربانیِ، به قول کاپور، «جستوجوی کمال» شدند. در اوایل دهۀ هفتاد میلادی، داین هنگام کمک به ساخت «معبد مادر»، که ساختمان مرکزی اورویل بود، از بلندی بهطرز فجیعی سقوط کرد. او به احترام تعالیم «مادر» از درمان بلندمدت سر باز زد و بر تغییر سلولی متمرکز شد. او دیگر هرگز نتوانست راه برود. هنگامیکه جان به مرض انگلی وخیمی مبتلا شد، او هم از درمان پزشکی طفره رفت و درنهایت جان خود را از دست داد. داین بلافاصله پس از این حادثه خودش را کُشت به امید اینکه، در جهان ابدی، به جان و «مادر» برسد.
کاپور، به گفتۀ خودش، هم به ایمان بدگمان است و هم به آن رشک میبرد؛ «به جانب خرد» تمایل بیشتری دارد، ولی تصور میکند تردید او شاید نشانگر ضعف قوۀ تخیل باشد. اگرچه او اذعان میکند که وفاداری داین و جان به باورهای معنویشان آنها را به کُشتن داد، هنوز نمیتواند بگوید که ایمانشان بیمورد بوده است. او معتقد است که تزلزلناپذیری باور آنها «تحسینآمیز و حتی والا» بود. و، درعینحال که از خشکمغزیِ غالب در اورویل منزجر است، ایثار نخستین پیروان آن را ارج مینهد.
در نهایت، اورویل از انقلاب فرهنگیاش جان سالم بهدر برد. طغیان خشونتبار «کولکتیو» فروکش کرد و اجتماع تحت مدیریت دولت هند درآمد. کاپور و همسرش، بعد از گذشت نزدیک به بیست سال، برای زندگی به آنجا بازگشتند. هرچند که شاید اورویل، پنجاه سال بعد از تأسیسش، آن «شهر آرمانی» فناناپذیران که «مادر» پیشبینی کرده بود نباشد، اما کاپور معتقد است که این شهر هنوز گواهی است بر فداکاری نخستین ساکنانش. «من افتخار میکنم که، بهرغم مصالحهها و سازشهایِ ناگزیر، موفق شدیم جامعهای -یا دستِکم امید پیدایش جامعهای- را بنا بگذاریم که بهنوعی برابریطلب است و میکوشد از مادیگراییِ کنونی که جهان را محاصره کرده است فراتر برود».
تصویری که کاپور از اورویلِ امروز به دست میدهد بسیار کلی است و بااطمینان نمیتوان گفت که این شهر ۳۳۰۰نفره چقدر موفق است یا اینکه آیا یوگای انتگرال در موفقیتش نقش اساسی داشته است یا خیر (کشور نروژ، بیآنکه از حکمت جادویی پیشوایان معنوی بهرهمند باشد، فهمیده است که چطور میتوان «بهنوعی برابریطلب» بود). سوای اینکه ستایش کاپور از یقین معنوی اسلافش را بپسندیم یا نه، اینگونه به نظر میرسد که شکوفایی اورویل، نه به دلیل این یقین معنوی، بلکه بهرغمِ آن حاصل شده است. آنچه درنهایت اجتماع اورویل را از بلاهت فرقهای و انفجار درونی نجات داد نه ایمان بود نه دیدگاه استبدادیِ «مادر»، بلکه کثرتگرایی، رواداری و «مصالحهها و سازشهای» خفیف زندگیِ مدنی بود.
در نظر کسانی که دور از اورویل زندگی میکنند کثرتگرایی و رواداری اموری بدیهیاند، ولی در آمریکای عصر اینترنت چندان هم اینگونه نیست. رسانههای اجتماعی فضاهای سیاسیِ مستقل و بسیار مناسبی را برای رویش و انتشار افکار افراطی و واقعیتهای جایگزین فراهم آوردهاند. قابلملاحظهترین و ترسناکترین پدیدۀ فرقهایِ رسانههای اجتماعی، تا به امروز، کیواِنان بوده است. برخی ناظران معتقدند که چون جنبش کیوانان رهبر مشخص و پرجذبهای ندارد، پس فرقه محسوب نمیشود. دونالد ترامپ قهرمان این جنبش است، ولی گردانندۀ آن نیست. شخصی به نام «کیو» که پُستهای معماگونهاش در فضای مجازی اساس داستانهای کیوانان را به وجود آورده ظاهراً بهنوعی رهبر گروه قلمداد میشود، اما لشکر «گوروها» و «حامیانی» که گفتههای کیو را رمزگشایی و تفسیر میکنند و آب و تاب میدهند نشان دادهاند که در غیاب رهنمودهای کیو کاملاً آمادگی این را دارند که تعالیم صادر کنند و خشونت را برانگیزند (کیو از ماه دسامبر به این سو چیزی منتشر نکرده است، اما پیشبینیها و توطئهها روزبهروز افزایش یافتهاند). شاید تعاریف سنتیِ فرقه را باید متناسب با عصر اینترنت و الگوی جدید فرقهها که مبتنی بر جمعسپاری است روزآمد کنیم.
لیبرالها حق دارند نگران بُرد سیاسیِ کیوانان باشند. مؤسسۀ پژوهشیِ مذهب عمومی در ماه مه نتایج نظرسنجیای را منتشر کرد که نشان میداد ۱۵ درصد آمریکاییها با ادعای اصلی کیوانان، مبنی بر اینکه دولت آمریکا را باندِ شیطانپرستانِ بچهباز میگرداند، موافق هستند و ۲۰ درصد مردم معتقدند «بهزودی طوفانی برپا خواهد شد که نخبگانِ رأس قدرت را از میان خواهد برد و رهبرانِ بر حق را باز خواهد گرداند». اما نگرانیِ ناشی از این جنبش را سفاهت اعضای آن از بین میبرَد. برخی از وکلای طرفداران کیوانان که در حمله به ساختمان کنگره نقش داشتند همین سفاهت آنها را سپر اصلی دفاعیات خود قرار دادهاند. آلبرت واتکینز، وکیلِ جیکب چانسلی، همان «کیو شمنِ» برهنه، بهتازگی در مصاحبهای موکل خود و دیگر متهمان پرونده را «ناقصالعقل و عقبافتاده» معرفی کرده است.
مایک راتچایلد در کتاب طوفان فرا خواهد رسید۱۲(انتشارات ملویل هاوس) دربارۀ پدیدۀ کیوانان میگوید بیتوجهی و ریشخندِ باورهای کیوانان موجب شده مردم این جنبش را کاملاً دستِ کم بگیرند و حتی امروز هم تهدید آن را جدی قلمداد نکنند. تصویر کلیشهای از طرفداران کیوانان -«محافظهکاران سفیدپوستی که نخبگان لیبرال آنها را اذیت کردهاند و به دلمردگی و غم کشاندهاند»- نباید چشم ما را بر این واقعیت ببندد که بسیاری از طرفداران کیو، مثل اعضای هر جنبش فرقهای دیگر، به دنبال معنا و هدف هستند. راتچایلد میگوید که «بهرغم همۀ اعمال مجرمانه و خشونتی که از طرفداران کیوانان مشاهده کردهایم، بسیاری از آنان حقیقتاً میخواهند نقشی در بهترکردن جهان ایفا کنند».
مسئله فقط شرارت سیاسیِ طرفداران کیوانان نیست که باعث میشود نخواهیم با آنها همدلی کنیم. ما عموماً نسبت به کسانی که فریب فرقهها را میخورند نوعی احساس برتری داریم. کتابها و فیلمهای مستند مکرراً به ما هشدار میدهند که هر کسی ممکن است به دام بیفتد، که فقط کافی است در موقعیت آن قرار بگیرید و اینکه کسانی که به فرقهها میپیوندند ابلهتر از دیگران نیستند. (بعضی فرقهها، ازجمله اوم شینریکو، تعداد قابلتوجهی از افراد تحصیلکرده و متخصص را جذب کرده بودند). اما ما همچنان احساس میکنیم کسانی که به فرقهها میپیوندند زودباور یا سادهلوح هستند. کمتر کسی واقعاً باور دارد که ممکن است روزی فریفتۀ ایمی کارلسون شود -رهبر فرقۀ عشق پیروزشده در کلورادو که همین چند وقت پیش فوت کرد و مدعی بود همۀ عالمِ وجود را او آفریده و در زندگی قبلیاش دختر ترامپ بوده است.
شاید یکی از راههای مقابله با این احساس تکبر عقلی یادآوریِ باورهایی باشد که هیچ دلیل قانعکنندهای برایشان نداریم. باور به اینکه مسیح پسر خدا بوده و اینکه «هر چیز دلیلی دارد» قدیمیتر و متداولتر از این باور است که کارلسون میتواند به نحو خاصی به بُعد پنجم دسترسی داشته باشد، ولی دستِآخر هیچکدام عقلانی نیستند. پژوهشگران در دهههای گذشته بیشازپیش مُصر شدهاند که هیچ یک از باورهای ما -چه عقلانی باشند چه نباشند- ارتباط چندانی با ادلۀ منطقی ندارند. ویلیام جی. برنستین در کتاب اوهام خلق۱۳ (انتشارات ماهنامۀ آتلانتیک) میگوید «انسانها هیچگاه نیروی عقل بشری را برای بررسیِ بیطرفانۀ عالم به کار نمیگیرند». بلکه برعکس، «پیروی حقایق از پیشپندارهایِ احساسیشان را توجیه میکنند».
کتاب برنستین، که مطالعهای بر رفتارهای جنونآمیزِ مالی و روحانی است، با الهام از اثر چارلز مکای با عنوان خاطرات اوهام شگفتآورِ مردم و بلاهت خلق۱۴ نوشته شده است. مکای در این کتاب بر نقش اساسی رفتار و واکنشهای مردم در پدیدههای بسیار متفاوتی چون حباب دریای جنوب، جنگهای صلیبی، ساحرهگیری و کیمیا تأکید میکند. برنستین از روانشناسیِ تکاملی و عصبپژوهی بهره میگیرد تا برخی از یافتههای مکای را توضیح دهد و بیان میکند که گرایش ما به رفتارهای نامعقولِ جمعی را میتوان، تا اندازهای، به علاقۀ ذاتی انسان به داستان نسبت داد. او میگوید «بشر جهان را بهواسطۀ داستان درمییابد. هر قدر هم که ما، به خیال خودمان، عقلانیت داشته باشیم، داستانهای خوب -حتی اگر ایراد منطقی هم داشته باشند- در ذهنمان میمانند، احساساتمان را درگیر میکنند و بیشتر از قطعیترین حقایق و اطلاعات متقاعدمان میکنند».
باید توجه داشته باشیم که منظور برنستین نهتنها قصههایی است که فرقهها سر هم میکنند، بلکه آن داستانهایی است که مردم را در دامِ همهجور کلاهبرداری و سوءاستفاده، ازجمله در مسائل مالی، میاندازد. همۀ توهمات اسرارآمیز نیستند. این حرف برنستین که میگوید «داستانهای خوب» ممکن است کمی گمراهکننده باشد، چون بسیاری از داستانهایی که تبلیغاتچیها و رهبران فرقهها سر زبانها میاندازند، با هر معیاری که حساب کنید، داستانهای بدی هستند. جذابیت این داستانها در طرح آنها نیست، در وعدهای است که میدهند: «ما به شما راه و رسم زندگی را میآموزیم» یا «به شما میگوییم که چطور از همه ثروتمندتر شوید». در هر دو مورد، جذابیت تصوراتِ موهوم ندای عقلِ سلیم را خاموش میکند -آیا عجیب نیست که آدمفضاییها فقط من و دوستانم را انتخاب کردهاند تا از نابودیِ آمریکا نجات دهند؟ آیا ممکن است برنارد میداف روشی مطلقاً خطاناپذیر طراحی کرده باشد تا به همۀ سرمایهگذاران دَه درصد در سال سود دهد؟ و به مجرد آنکه گرفتار این تصورات باطل شدید، به جمع کسانی وارد میشوید که همپیمان هستند و مصمماند بر دروغ خود پافشاری کنند.
کمتر اتفاق میافتد که کسی از بیرون بتواند اعضای فرقهها را از توهماتشان خارج کند. کسانی که خود را در تفکری جمعی جای میدهند خیلی زود میآموزند که بگویند تردید دیگران نشانۀ زهدفروشیِ احمقانۀ افراد ناآشنا با فرقههاست. اگر ما این فرض را بپذیریم که عقاید ما بیشتر ریشه در وابستگیهای عاطفیمان دارد تا ارزیابیهای درستِ شواهد، منطقی نیست که فکر کنیم بحث عقلانی با اعضای فرقهها طلسم آنها را خواهد شکست.
اما خبر خوب این است که اگر خودِ اعضای فرقهها ایرادی را در تعالیم فرقهها ببینند یا متوجه ریاکاریهای رهبران فرقهها شوند، قطعاً تحتتأثیر قرار میگیرند. تفکر فرقهای ممکن است ذهن تحلیلگر انسان را تضعیف کند ولی خیلی کم پیش میآید که کلاً آن را از بین ببرد. بهخصوص وقتی زندگی فرقهای ناخوشایند باشد، قابلیت تفکر انتقادی دوباره آشکار میشود. راتچایلد، در کتابش، با تعداد زیادی از طرفداران کیوانان مصاحبه کرده که، پس از دیدن «سرنخی»، دنبالۀ آن را گرفتهاند و دروغهای کیوانان برملا شده و آنها را از خواب غفلت بیدار کرده است. شاید بعید به نظر برسد کسی که باور کرده هیلاری کلینتون خون بچهها را میخورَد با اشتباهات جزئی، مثلاً در تاریخِ حوادث، به خودش بیاید، اما ذهن آدمیزاد خیلی عجیب است. گاهی چیز کوچکی که از دوران مدرسه به یاد میآوریم درِ عقلمندی را به رویمان میگشاید. در فیلم مستند «روشنشدن»۱۵ به کارگردانی آلکس گیبنی با یکی از ساینتولوژیستهای سابق مصاحبه میکنند. او میگوید، بعد از چند سال عضویت در سازمان، نخستین تردیدها در او بیدار میشود؛ روزی روایتی از رون هابارد میخواند که میگوید یکی از اربابانِ میانکهکشانی، حدود سیوپنج میلیون سال قبل، در کوههای وزوو و اتنا بمبهای اتمی منفجر کرده است. نکتهای که سوءظن او را برمیانگیزد چیز عجیب و غریبی نیست. او به یاد میآورد که با خودش گفته «هی! من در مدرسه جغرافی خواندهام! آن آتشفشانها اصلاً سیوپنج میلیون سال قبل وجود نداشتند!».